eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
حیف از ما شیعیان... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
▫️ هیچ کس نمی‌توانست امیرالمومنین را به شهادت برساند، اگر مردم زمانه اش علی شناس بودند. ▪️ امیرالمومنین زمانی شهید شد که مردم او را نشناختند و رسانه های زمان طوری نشانش دادند که بعد از شهادتش همه گفتند: علی در مسجد چه می‌کرده؟! اصلا مگر علی نماز هم می‌خواند؟! مطرح شدن این سوال یعنی ترور شخصیت امام موفقیت آمیز بوده. ▫️ امروز هم اوضاع همان است. ما غافلیم و عده ای منحرف و مدعی مهدویت امثال حجتیه و یمانی دروغین و ... امام زمان و ظهورش را مخالف حقیقت و عقل و او را فردی خشن و خونریز و متحجر نشان می‌دهند. ▪️ پروژه ترور شخصیت امام و تخریب چهره ی زیبای ظهور از سالها پیش کلید خورده است. امروز وظیفه ماست که با معرفی امام زمان و گفتن حقایق شیرین و زیبای ظهور، نقشه دشمن را نقش بر آب کنیم. 🔘 ایام شهادت بر همگان تسلیت باد. 📎 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌱 !! • مےگفٺ: ⇐یه جورێ زندگے کن که اگه خواستے گوشیت رو بدے دستِ امامت دستات نلرزه از شرم🙂✋🏻... همین الان مےتونے گوشیت رو بدی⁉️ عج ❤️
🌱 و‌گاهی‌باید، این‌جمله‌را‌به‌خودمان‌متذکر‌شویم: "چه‌کسی‌مشتاق‌ترازامام‌زمانت، برای‌شنیدن‌حرفایت‌هست؟.." عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌱 و‌گاهی‌باید، این‌جمله‌را‌به‌خودمان‌متذکر‌شویم: "چه‌کسی‌مشتاق‌ترازامام‌زمانت، برای‌شنیدن‌حرفایت‌هست؟.." عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
بانوے ایرانے...! غرب تو را نشــانہ رفتـــہ است چــون خـوب مـے داند تـو قـلـ♡ـب یک خـانـوادہ اے... ↫پس علـمدار« حیــــاے فاطمـــے» در جبهہ ے جنگ نـرم باش↬ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۰۴ دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۰۵ مهرزاد, پسری که از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد. اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک برای تغییر میخواست. هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود. آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند! رفت جلو و سلامی کرد. حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: _سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم. _حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟ _خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات. _جانم حاج آقا؟ امر کنین. _ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم. _ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم. حاج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: _پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس _چشم حاج آقا روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد...آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت: «ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.» روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت: _سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟ _اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم. _هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم. مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود. _سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی. _سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟ _میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟ _امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم. _چشم داداش. نوکرتم یاعلی. _خدافظ. امیر رضا خیلی از یاعلی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد.... اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم‌المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد. بادیدن مسجد گفت: «عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!» آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌸🍃🌸.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌸.🍃🌸═╝
🌱 و‌گاهی‌باید، این‌جمله‌را‌به‌خودمان‌متذکر‌شویم: "چه‌کسی‌مشتاق‌ترازامام‌زمانت، برای‌شنیدن‌حرفایت‌هست؟.." عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💥 ✨یه چیزی بت بگم⁉️ 👌هر کاری کردی نماز خوندنت رو ول نکن یعنی تو اشتباه میکنی،گناهم می‌کنی ولی باز خدا بهت فرصت جبران میده خودت فرصتو از خودت میگیری؟ 👈این رشته اتصال بین خودت و خدا رو با دسته خودت پاره نکن 🤍 تو فرشته ی خدایی🍃 عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر میبرد و شراره مانند انسان
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۲۳ و ۲۴ فاطمه مثل انسانهای مجنون دور خود میچرخید، بالاخره زیر سفره‌ای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمیخواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد، میخواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا میکرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن: _مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن.. اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد: 😈_یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهر شد ناگهان روح الله در آستانه در ظاهر شد و تا قطره‌های خون را روی مچ‌ دست فاطمه دید، بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و دراز به دراز افتاد... با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را در آن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت: _پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو... اما روح الله حرکتی نمیکرد. فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت: _چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمیفهمی که روح الله بدون تو میمیره؟! روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی درامده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی میکرد و میخواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد. فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت: _اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟! روح الله زهر خندی زد و گفت: _عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟! فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت: _آره با همون عکسها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد... روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت: _شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکسهایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست... درست یک ساعت بعد از عقدمون روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت: _من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم... هیچ... اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این بود که باید انجام میداد، من نمیدونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: _من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست.. فاطمه که انگار یک خورده باشد گفت: _راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده، باید با هم بریم پیش دایی جواد... روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت: _حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قرآن هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه... پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...
21.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ،؛ مگه جمهوری اسلامی چه گُلی به سرمون زده ، که باید بیست و دوم بهمن ماه رو جشن بگیریم و تو راهپیمایی شرکت کنیم .؟⁉️ 🪧 عج ♥️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️