eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
7.4هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴 @zohoreshgh ❣️﷽❣️ 🌴🌹 🌹🌴 ️⃣ 49 ـ تهديد به قتل على(عليه السلام) ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد. عُمَر از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟".92 شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد. عُمَر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى".93 على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: "شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداست".94 آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: "اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد".95 50 ـ دفاع اُمّ سَلَمه و امّ اَيمَن امّ سَلَمه، همسر پيامبر و امّ اَيمَن وارد مسجد مى شوند و به عُمَر مى گويند: "چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟" عُمر فرياد مى زند: "ما چه كار به سخن زنان داريم؟"، او دستور مى دهد تا آنها را از مسجد بيرون كنند.96 51 ـ فرياد فاطمه(عليها السلام) در مسجد ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: "اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم". به راستى چه خواهد شد؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند. ناگهان فريادى بلند مى شود: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد". اين فاطمه(س) است كه (با بدن زخمى و پهلوى شكسته) به يارى على(ع) آمده است! او بار ديگر فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...".97 52 ـ فاطمه(عليها السلام) آماده نفرين است لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) نفرين كند!! خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است.98 53 ـ سخن سلمان فارسى(رضي الله عنه) سلمان (به دستور على(ع)) به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه(س)دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س)سخن مى گويد: "بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود...". فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود.99 54 ـ رها كردن على(عليه السلام) خليفه با ترس و دلهره دستور مى دهد كه على(ع) را رها كنند، اكنون آنان شمشير از سر على(ع)برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع)مى تواند به خانه خود برود. آرى، تا زمانى كه فاطمه(س)هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت!100 55 ـ رفتن فاطمه(عليها السلام) به زيارت حمزه(عليه السلام) روزهاى دوشنبه و جمعه كه فرا مى رسد، فاطمه(س) از مدينه به سوى قبرستان اُحُد مى رود. فاصله بين مدينه تا آنجا تقريباً شش كيلومتر است، او با پاى پياده و آرام آرام اين مسافت را طى مى كند تا به زيارت قبر حمزه(ع)برود. حمزه(ع)عموى پيامبر بود و همواره پيامبر را يارى مى كرد. در جنگ اُحد كه در سال سوم هجرى روى داد او مظلومانه شهيد شد.101 ..... 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣ خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين(ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند.57 ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعت مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم. او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين(ع) افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه امير مكّه است. امير مكّه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين(ع) مى دانند.58 مى خواهى من وتو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تقسيم كنيم؟ * * * اكنون مكّه، يك امير دارد آن هم امام حسين(ع) است. امام براى قيام عليه يزيد، به مكّه آمده است. افرادى كه براى انجام عمره به مكّه آمده اند، وقتى به شهر خود باز مى گردند اين خبر را به همشهريان خود مى رسانند. خبر در همه جاى جهان اسلام مى پيچد. عده زيادى از آزادانديشان خود را به مكّه مى رسانند. حلقه ياران روز به روز گسترده تر مى شود. مردم كوفه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. آنها كه زير ستم بنى اُميّه، كمر خم كرده بودند، اكنون به رهايى از اين همه ظلم و ستم مى انديشند. مردم كوفه، كينه اى سخت از حكومت بنى اُميّه به دل دارند. به همين دليل با شنيدن خبر قيام امام حسين(ع)، فرصت را غنيمت شمرده و تصميم مى گيرند تا امام را به شهر خود دعوت كنند. آنها صد و پنجاه نفر از بزرگان خود را همراه با نامه هاى بسيارى به سوى مكّه مى فرستند، تا امام حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند.59 آيا موافقى با هم به خانه امام حسين(ع) سرى بزنيم. اين جا چقدر شلوغ است. حتماً بزرگان كوفه خدمت امام هستند. آنجا را نگاه كن! چقدر نامه روى هم جمع شده است. موافقى آنها را با هم بشماريم؟ خسته نباشى، خواننده عزيزم! دوازده هزار نامه!!60 اينها، نامه هاى مردم كوفه است. در يكى از نامه ها نوشته شده است: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم".61 در نامه ديگر آمده است: "اى حسين! باغ هاى ما سرسبز است. بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما لشكرى صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى تو سر از پا نمى شناسند. ديگر كسى در كوفه به نماز جمعه نمى رود. همه ما منتظر تو هستيم تا به تو اقتدا كنيم".62 آيا مى دانى در آخرين نامه اى كه به امام رسيده، چه نوشته شده است: "اى حسين! همه مردم اين شهر، چشم انتظار شما هستند. آنها امامى جز شما ندارند، پس بشتابيد". امام حسين(ع) هنوز جواب اين نامه ها را نداده است. او در حال بررسى اين مسأله است. اين صد و پنجاه نفر خيلى اصرار مى كنند كه امام دعوت آنها را بپذيرد. آنها به امام مى گويند: "مردم كوفه شيعيان شما هستند. آنها مى خواهند شما را يارى كنند تا با يزيد بجنگيد و خليفه مسلمانان شويد".63 امام در فكر است. نمى دانم به رفتن مى انديشد يا به ماندن؟ آيا در اين شرايط، باز بايد ترديد كرد؟ آيا مى توان به مردم كوفه اعتماد كرد؟ نگاه كن! امام از جا برمى خيزد. اى مولاى ما، به كجا مى روى؟ ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣1⃣ ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم . نگاه كن! آن كودك را مى گويم. چرا اين چنين با تعجّب به ما نگاه مى كند؟ گويا گمشده اى دارد. ــ آقا پسر، اين جا چه مى كنى؟ ــ آمده ام تا امام حسين(ع) را ببينم. ــ آفرين پسر خوب، با من بيا. كاروان مى ايستد. او خدمت امام مى رسد و سلام مى كند. امام نيز، با مهربانى جواب او را مى دهد. گويا اين پسر حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسين(ع) دارد. او نزديك مى شود و مى گويد: "اى پسر پيامبر! چرا اين قدر تعداد همراهان و نيروهاى تو كم است؟". اين سؤال، دل همه ما را به درد مى آورد. اين كودك خبر دارد كه امام حسين(ع) عليه يزيد قيام كرده است. پس بايد نيروهاى زيادترى داشته باشد. همه منتظر هستيم تا ببينيم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى دهد تا شترى كه بار نامه هاى اهل كوفه بر آن بود را نزديك بياورند. سپس مى فرمايد: "پسرم! بار اين شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه براى من نوشته اند تا مرا يارى كنند". كودك با شنيدن اين سخن، خوشحال شده و لبخند مى زند. سپس او براى امام دست تكان مى دهد و خداحافظى مى كند. كاروان همچنان به حركت خود ادامه مى دهد.102 * * * غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم. كاروان به منزلگاه "شُقُوق" مى رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است.103 نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى آيد. امام مى خواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد. ــ اهل كجا هستى؟ ــ اهل كوفه ام. ــ مردم آنجا را چگونه يافتى؟ ــ دل هاى مردم با شماست، امّا شمشيرهاى آنها با يزيد.104 ــ هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم.105 آرى، امام حسين(ع)، باخبر مى شود كه يزيد به ابن زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن زياد، آن جلاّد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است.106 ابن زياد براى اينكه خوش خدمتى خود را به يزيد ثابت كند، لشكر بزرگى را به مرزهاى عراق فرستاده است. آن لشكر راه ها را محاصره كرده اند و هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند. آن مرد عرب، اين خبرها را مى دهد و از ما جدا مى شود. اين خبرها همه را نگران كرده است. به راستى، در كوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقيل در چه حال است؟ آيا مردم پيمان خود را شكسته اند؟ معلوم نيست اين خبر درست باشد. آرى اگر اين خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقيل نماينده امام، از كوفه بازمى گشت و به امام خبر مى داد. ما سخن امام را فراموش نكرده ايم كه وقتى مسلم مى خواست به كوفه برود، به او فرمود: "اگر مردم كوفه را يار و ياور ما نيافتى با عجله باز گرد". پس چرا از مسلم هيچ خبرى نيست؟ چرا از قَيْس هيچ خبرى نيامد؟ اكنون اين دو فرستاده امام، كجا هستند و چه مى كنند؟ * * * امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است. ما در نزديكى هاى منزل "زَرُود" هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين جا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟ او زُهيْر نام دارد و طرفدار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين(ع) ميانه خوبى نداشته است. صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين(ع) به اين جا مى رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: "نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم، امّا نشد".107 همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: "آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟"، امّا نبايد الآن با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتى همسر زُهيْر زينب(س) را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب(س) باشد. او مى بيند كه امام حسين(ع) ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود. به راستى چه كارى از من بر مى آيد؟ شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود كه همسرم را عاشق حسين(ع) كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣2⃣ امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم. سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: "تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم". خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود. آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟ خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد. پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند.152 امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين(ع)مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد: ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است. ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟ ــ مى خواهد كه او را يارى كنى. ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام.153 فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود. پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانه وار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود.154 چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد. در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن. * * * امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم. خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). على اكبر جلو مى رود و مى گويد: ــ پدر جان! چه شده است؟ ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است.155 ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم. ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است.156 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣3⃣ امروز يكشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده مى شود. هر گروه هزار نفرى كه به كربلا مى رسد، جشن و سرورى در لشكر عمرسعد بر پا مى شود، امّا آيا كسى به يارى حق و حقيقت خواهد آمد؟ راه ها بسته شده و اطراف كربلا نيز كاملا محاصره شده است. آنجا را نگاه كن! سه اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. آنها كه هستند؟ سه برادر كه در جنگ صفيّن و نهروان در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده اند، اكنون مى آيند تا امام حسين(ع) را يارى كنند. شجاعت آنها در جنگ صفيّن زبانزد همه بوده است. كُرْدوس و دو برادرش! آنها شيران بيشه ايمان هستند كه از كوفه حركت كرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شكسته و اكنون به كربلا رسيده اند.202 دوستان به استقبال آنها مى روند و به آنها خوش آمد مى گويند. پيوستن اين سه برادر، شورى تازه در سپاه حق آفريد. خبر آمدن اين جوانان به همه مى رسد. زنان و كودكان هم غرق در شادى مى شوند. خدا به شما خير دهد كه امام حسين(ع) را تنها نگذاشتيد. آنها نزد امام حسين(ع)مى آيند. سلام عرضه مى دارند و وفادارى خويش را اعلام مى كنند. اما در طرفى ديگر كسانى نيز، هستند كه روزى در ركاب حضرت على(ع) شمشير زدند و در صفيّن رشادت و افتخار آفريدند، امّا اكنون براى كشتن امام حسين(ع)، لباس رزم پوشيده و در سپاه كوفه جمع شده اند. به راستى كه در اين دنيا، هيچ چيزى بهتر از عاقبت به خيرى نيست. بياييد همواره دعا كنيم كه خدا عاقبت ما را ختم به خير كند. به هر حال، هر كس كه مى خواهد به يارى امام حسين(ع) بيايد، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقه محاصره بسيار تنگ تر، و راه رسيدن به كربلا بسيار پرخطر مى شود. من نگاه خود را به راه كوفه دوخته ام. آيا ديگر كسى به يارى ما خواهد آمد؟ اين در حالى است كه يك لشكر هزار نفرى به كربلا مى رسد. آنها براى كشتن امام حسين(ع)مى آيند. يك نفر هم براى يارى او نمى آيد. در سپاه كوفه هياهويى بر پا شده است. همه نيروها شمشير برهنه به دست، منتظرند تا دستور حمله صادر شود. خدايا! چه شده و مگر آنها چه بدى از امام حسين(ع) ديده اند كه براى كشتن او، اين همه بى تابى مى كنند. من ديگر طاقت ندارم اين صحنه ها را ببينم. آنجا را نگاه كن! آنجا را مى گويم، راه بصره، اسب سوارى با شتاب به سوى ما مى آيد. او كيست كه توانسته است حلقه محاصره را بشكند و خود را به ما برساند. او حَجّاج بن بَدْر است كه از بصره مى آيد. او نامه اى از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براى آنها ببرد. حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسين(ع) مى رسد. اشك امانش نمى دهد. و به اين وسيله، اوج ارادتش را به امام نشان مى دهد. نامه را به امام مى دهد. امام آن را باز مى كند و مشغول خواندن نامه مى شود. اكنون حجّاج بن بدر رو به من مى كند و مى گويد: "وقتى امام حسين(ع) هنوز در مكّه بود براى شيعيان بصره نامه نوشت و از آنها طلب يارى كرد. هنگامى كه نامه امام به دست ما رسيد، در خانه يزيد بن مسعود جمع شديم و همه براى يارى امام خود، اعلام آمادگى كرديم. يزيد بن مسعود اين نامه را براى امام حسين(ع) نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بياورم. چه شب ها و روزهايى را كه در جستجوى شما بودم. همه بيابان ها پر از نگهبان بود. من در تاريكى شب ها به سوى شما شتافتم و اكنون به شما رسيدم".203 همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده است. گوش كن: "اى امام حسين! پيام تو را دريافت كرديم و براى يارى كردن تو آماده ايم. باور داريم كه شما نماينده خدا در روى زمين هستيد و تنها يادگار پيامبرمى باشيد. بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاى جان آماده يارى شما هستند".204 امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند.205 .. ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣4⃣ شمر كه احساس مى كند بازى را باخته است، سرش را پايين مى اندازد. عمرسعد خيلى زيرك است و مى داند كه شمر تشنه قدرت و رياست است و اگر او را به حال خود رها كند، مايه درد سر خواهد شد. بدين ترتيب تصميم مى گيرد كه از راه رفاقت كارى كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند. ــ اى شمر! من تو را فرمانده نيروهاى پياده مى كنم. هر چه سريع تر برو و نيروهايت را آماده كن.255 ــ چشم، قربان! بدين ترتيب، عمرسعد براى رسيدن به اهداف خود بزرگ ترين رقيب خود را اين گونه به خدمت مى گيرد. سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوى امام حسين(ع)حمله كنند. سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند. عمرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد. آنجا را نگاه كن! امروز او فرمانده بيش از سى و سه هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. آيا شما مى دانيد عمرسعد چگونه دستور حمله را مى دهد؟ اين صداى عمرسعد است كه مى شنوى: "اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت"!256 درست شنيديد! اين صداى اوست: "اگر در اين جنگ كشته شويد شما شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد". همسفرم! مظلوميّت امام حسين(ع) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه امام حسين(ع) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند. تبليغات عمرسعد كارى كرد كه مردم نادان و بی وفاى كوفه، باور كردند كه امام حسين(ع) از دين خارج شده و كشتن او واجب است. آنها با عنصر دين به جنگ امام حسين(ع) آمدند. به عبارت ديگر، آنها براى زنده كردن اسلامِ ساختگى، با اسلام واقعى جنگيدند . امام حسين(ع) كنار خيمه نشسته است. بی وفايى كوفيان دل او را به درد آورده است. لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى آيد. در خواب مهمان جدّش پيامبرمى شود. پيامبر به ايشان مى فرمايد: "اى حسين! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود".257 صداى هياهوى سپاه كوفه به گوش مى رسد! زينب(س) از خيمه بيرون مى آيد و نگاهى به صحراى كربلا مى كند. خداى من! حمله كوفيان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى آيند. شمشيرها و نيزه ها در دست، همچون سيل خروشان در حركت اند. زينب(س) سراسيمه به سوى خيمه برادر مى آيد، امّا مى بيند كه برادرش، سر روى زانو نهاده و گويى خوابش برده است. نزديك مى آيد و كنار او مى نشيند و به آرامى مى گويد: "برادر! آيا اين هياهو را مى شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى آيند".258 امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى كند. خواهر را كنار خود مى بيند و مى گويد: "اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود". زينب(س) نگاهى به برادر دارد و نيم نگاهى به سپاهى كه به اين طرف مى آيند. او متوجّه مى شود كه بايد از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكى كه در چشمان زينب(س) حلقه زده بود فرو مى ريزد. گريه او به گوش زن ها و بچّه ها مى رسد و موجى از گريه در خيمه ها به پا مى شود. امام به او مى فرمايد: "خواهرم، آرام باش!".259 سپاه كوفه به پيش مى آيد. امام از جا برمى خيزد و به سوى برادرش عبّاس مى رود و مى فرمايد: "جانم فدايت!". درست شنيدى، امام حسين(ع) به عبّاس چنين مى گويد: "جانم فدايت، برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟".260 عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجيبى به خيمه نشينان مى دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خيمه هاست غم به دل راه ندارد. * * * عباس، پسر على(ع)، شير بيشه ايمان مى غرّد و مى تازد. گويا حيدر كرّار است كه حمله ور مى شود. صداى عبّاس در صحراى كربلا مى پيچد. سى و سه هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى شوند. ــ شما را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى خواهيد؟ ــ دستور از طرف ابن زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد. ــ صبر كنيد تا پيام شما را به امام حسين(ع) برسانم و جواب بياورم. عبّاس به سوى خيمه امام حسين(ع) بر می گردد. 261 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣5⃣ حُرّ رياحى يكى از فرماندهان عمرسعد است. همان كه با هزار سرباز راه را بر امام حسين(ع) بسته بود. او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشكر او در سمت راست ميدان جاى گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى شود و نزد عمرسعد مى آيد: ــ آيا واقعاً مى خواهى با حسين بجنگى؟ ــ اين چه سؤالى است كه مى پرسى. خوب معلوم است كه مى خواهم بجنگم، آن هم جنگى كه سرِ حسين و يارانش از تن جدا گردد.331 حُرّ به سوى لشكر خود باز مى گردد، امّا در درون او غوغايى به پاست. او باور نمى كرد كار به اين جا بكشد و خيال مى كرد كه سرانجام امام حسين(ع) با يزيد بيعت مى كند، امّا اكنون سخنان امام حسين(ع) را شنيده است و مى داند كه حسين بر حق است. او فرزند پيامبر است كه اين چنين غريب مانده است. او به ياد دارد كه قبل از رسيدن به كربلا، در منزل شَراف، امام حسين(ع) چگونه با بزرگوارى، او و يارانش را سيراب كرد. با خود نجوا مى كند: "اى حُرّ! فرداى قيامت جواب پيامبر را چه خواهى داد؟ اين همه دور از خدا ايستاده اى كه چه بشود؟ مال و رياست چند روزه دنيا كه ارزشى ندارد. بيا توبه كن و به سوى حسين برو". بار ديگر نيز، با خود گفتوگو مى كند: "مگر توبه من پذيرفته مى شود؟! من بودم كه راه را بر حسين بستم و اين من بودم كه اشك بر چشم كودكان حسين نشاندم. اگر آن روز كه حسين از من خواست تا به سوى مدينه برگردد اجازه مى دادم، اكنون او در مدينه بود. واى بر من! حالا چه كنم. ديگر برگشتن من چه فايده اى براى حسين دارد. من بروم يا نروم، حسين را مى كشند". اين بار نداى ديگرى درونش را نشانه مى گيرد. اين نداى شيطان است: "اى حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستى. تو مأموريّت خود را انجام داده اى. كمى صبر كن كه جايزه بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه ات قبول نيست، مى خواهى كجا بروى. هيچ مى دانى كه مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى ديگر، حسين و يارانش همه كشته مى شوند". حُرّ با خود مى گويد: "من هر طور كه شده بايد به سوى حسين بروم. اگر اين جا بمانم جهنّم در انتظارم است". حُرّ قدم زنان در حالى كه افسار اسب در دست دارد به صحراى كربلا نگاه مى كند. از خود مى پرسد كه چگونه به سوى حسين برود؟ ديگر دير شده است. كاش ديشب در دل تاريكى به سوى نور رفته بودم. خداى من، كمكم كن! ناگهان اسب حُرّ شيهه اى مى كشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى يابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است. يكى از دوستانش به او نگاه مى كند و مى گويد: ــ اين چه حالتى است كه در تو مى بينم. سرگشته و حيرانى؟ چرا بدنت چنين مى لرزد؟ ــ من خودم را بين بهشت و جهنّم مى بينم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم كرد، اگر چه بدنم را پاره پاره كنند.332 حُرّ با تصميمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى رود. همه خيال مى كنند كه او مى خواهد اسب خود را سيراب كند. او اكنون فرمانده چهار هزار سرباز است كه همه در مقابل او تعظيم مى كنند. او آن قدر مى رود كه از سپاه دور مى شود. حالا بهترين فرصت است! سريع بر روى اسب مى نشيند و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد. آن قدر سريع چون باد كه هيچ كس نمى تواند به او برسد. اكنون وارد اردوگاه امام حسين(ع) شده است. او شمشير خود را به زمين مى اندازد. آرام آرام به سوى امام مى آيد. هر كس به چهره او نگاه كند، درمى يابد كه او آمده است تا توبه كند. وقتى روبروى امام قرار مى گيرد مى گويد: ــ سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان كسى هستم كه راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمى دانستم كه اين نامردان تصميم به كشتن شما خواهند گرفت. من از كردار خود پشيمانم. آيا خدا توبه مرا قبول مى كند.333 ــ سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذير و مهربان است. آفرين بر تو اى حُرّ! امام از حُرّ مى خواهد كه از اسب پياده شود، چرا كه او مهمان است. گوش كن! حُرّ در جواب امام اين گونه مى گويد: "من آمده ام تا تو را يارى كنم. اجازه بده تا با كوفيان سخن بگويم".334 صداى حرّ در دشت كربلا مى پيچد. همه تعجّب مى كنند. صداى حُرّ از كدامين سو مى آيد: "اى مردم كوفه! شما بوديد كه به حسين نامه نوشتيد كه به كوفه بيايد و به او قول داديد كه جان خويش را فدايش مى كنيد. اكنون چه شده است كه با شمشيرهاى برهنه او را محاصره كرده ايد؟".335 سپاه كوفه متعجّب شده اند و نداى بر حق حرّ را مى شنوند. در حالى كه سخنى از آنها به گوش نمى رسد. سخن حق در دل آنها كه عاشق دنيا شده اند، هيچ اثرى ندارد. حرّ باز مى گردد و كنار ياران امام در صف مبارزه مى ايستد.336 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣6⃣ حبيب، رَجَز مى خواند: "من حبيب هستم، من يكّه تاز ميدان جنگم! مرگ در كام من همچون عسل است".382 صف هاى سپاه كوفه همچون موجى سهمگين، حبيب را در برمى گيرد. باران سنگ و تير و نيزه است كه مى بارد. حلقه محاصره نيز، تنگ تر مى شود. حبيب مى غرّد و شمشير مى زند، امّا نيزه ها و شمشيرها...، جويبارى از خون، بر موى سپيد حبيب جارى مى كنند. اكنون سر حبيب را بر گردن اسبى كه در ميدان مى تازانند آويخته اند.383 دل امام با ديدن اين صحنه، به درد مى آيد و اشك از چشمانش جارى مى شود. اى حبيب! تو چه يار خوبى برايم بودى. تو هر شب ختم قرآن مى كردى! آن گاه سر به سوى آسمان مى گيرد و مى فرمايد: "خدايا! ياران مرا پاداشى بزرگ عطا فرما".384 * * * جنگ را متوقّف كنيد! حسين مى خواهد نماز بخواند. اين دستور عمرسعد است. خنده اى همراه با مكر و حيله بر لبان عمرسعد نقش مى بندد. او نقشه اى در سر دارد. آرى! او به تيراندازان مى گويد كه آماده دستور او باشند. او مى خواهد حسين(ع) را به هنگام نماز خواندن شهيد كند. امام حسين(ع) آماده نماز مى شود. اين آخرين نمازى است كه امام به جا مى آورد. اكنون كه آن حضرت به نماز ايستاده است، گويى دريايى از آرامش را در تلاطم ميدان جنگ شاهد است. ياران و جوانان بنى هاشم پشت سر امام ايستاده اند. چه شكوهى دارد اين نماز! آنجا را نگاه كن! يكى از ياران كنار امام حسين(ع)ايستاده است. آيا او را مى شناسى؟ او سعيد بن عبدالله است. چرا او نماز نمى خواند؟ آرى! او امروز نماز نمى خواند، زيرا ظهر امروز نماز او با ديگران فرق مى كند. او مى خواهد پروانه شمع وجود امام باشد. عمرسعد اشاره اى به تيراندازان مى كند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعيد بن عبد الله، سپر به دست، در جلوى امام ايستاده است. از هر طرف تير مى بارد. او سپر خود را به هر طرف مى گيرد، امّا تعداد تيرها بسيار زياد است و از هر طرف تير مى آيد. سعيد خود را سپر بلاى امام مى كند و همه تيرها را به جان و دل مى پذيرد. نبايد هيچ تيرى مانع تمام شدن نماز امام بشود. اين نماز، طولانى نيست. تو مى دانى كه در هنگام جنگ، نماز چهارركعتى را دو ركعت مى خوانند و به آن نماز خَوف مى گويند. همه آسمان چشم به اين نماز و اين حماسه دارند. نماز تمام مى شود و پروانه عاشق روى زمين مى افتد. او نماز عشق خويش را تمام كرد. سيزده تير بر پيكر او نشسته و خون از بدنش جارى است. زير لب دعايى مى خواند. آرى دعاى بعد از نماز مستجاب مى شود. آيا مى خواهى دعاى او را بشنوى؟ گوش كن: "بار خدايا! من اين تيرها را در راه يارى فرزند پيامبر تو به جان خريدم".385 امام به بالين او مى آيد و سر سعيد بن عبد الله را به سينه مى گيرد. او چشم خود را باز مى كند، لبخند مى زند و مى گويد: "اى پسر رسول خدا! آيا به عهد خود وفا كردم؟" اشك در چشم امام حلقه مى زند و در جواب مى فرمايد: "آرى! تو در بهشت، پيش من خواهى بود". چه وعده اى از اين بهتر! چشم هاى او بسته مى شود.386 * * * اكنون نوبت زُهير است كه جان خود را فداى امام حسين(ع) كند. با آنكه او بيست روز است كه شيعه شده، امّا در اين مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گرديده است. او نزديك امام مى شود و مى گويد: "آيا اجازه مى دهى به ميدان مبارزه بروم؟". امام به زُهير اجازه مى دهد و زُهير به ميدان مى آيد و چنين رَجَز مى خواند: "من زُهيرم كه با شمشيرم از حريم حسين پاسدارى مى كنم".387 رقص شمشير زُهير و طنين صداى او، لرزه بر اندام سپاه كوفه مى اندازد. او مى رزمد و شمشير مى زند و عدّه زيادى را به خاك زبونى مى نشاند. عطش بيداد مى كند و زُهير نيز تشنه است، امّا تشنه ديدار يار! با خود مى گويد دلم مى خواهد يك بار ديگر امام خود را ببينم. پس به سوى امام باز مى گردد. همه ايمان و عشق و باور خويش را در يك نگاه خلاصه و تقديم امام مى كند. او به امام مى گويد: "جانم به فداى تو! امروز جدّت پيامبر را ملاقات خواهم كرد".388 امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "آرى، اى زُهير! من نيز بعد از تو مى آيم". زُهير به ميدان برمى گردد. دشمن او را محاصره مى كند و به سويش تيرها و نيزه ها پرتاب مى كند. بدين ترتيب پس از لحظاتى، او پر مى كشد و به ديدار پيامبر مى شتابد.389 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣7⃣ منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد".483 آرى! تو درخت اسلام را سيراب نمودى! تو شقايق هاى صحرا را با خون خود، سرخ كردى! و از گلوى تشنه خود، آزادى و آزادگى را فرياد زدى! * * * همه نگاه ها به سوى آسمان است. چرا آسمان تيره و تاريك شده است؟ چه خبر شده است؟ نگاه كن! تا به حال مهتاب را در روز ديده اى؟ آنجا را مى گويم سرِ امام را بر بالاى نيزه كرده اند و در ميان سپاه دور مى زنند. همه زن ها و بچّه ها مى فهمند كه امام شهيد شده است. صداى شيون، همه جا را فرا مى گيرد. شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيده است. عدّه اى از سربازان او آتش به دست دارند. واى بر من! مى خواهند خيمه هاى عزيزان پيامبر را آتش بزنند. آتش شعله مى كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مى زنند.484 نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند. چادر از سر آنها مى كشند و مقنعه آنها را مى ربايند.485 هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه امام مى دوند. بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بياورد، زمانى كه برادر را اين گونه ببيند؟ زينب(س) چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مى افتد، از سوز دل فرياد برمى آورد: "اى رسول خدا! اى كه فرشتگان آسمان به تو درود مى فرستند، نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است".486 مرثيه جانسوز زينب(س)، همه را به گريه واداشته است. خواهر به سوى پيكر برادر مى رود و كنار پيكر برادر مى نشيند. همه نگاه مى كنند كه زينب(س) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمىدارد و سر به سوى آسمان مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن".487 به راستى، تو كيستى! همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده اى! اى الهه صبر و استقامت! اى زينب(س)! تو حماسه اى بزرگ آفريدى و كنار جسم برادر، تو هم اين گونه رَجَز مى خوانى! از همين جا، كنار جسم صد چاك برادر، رسالت خود را آغاز مى كنى تا جهانى را بيدار كنى. * * * يكى از سربازان به عمرسعد مى گويد: ــ قربان، يادت نرود دستور ابن زياد را اجرا كنى؟ ــ كدام دستور؟ ــ مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين، بدن او را زير سم اسب ها پايمال كنى. ــ راست مى گويى. آرى! عمرسعد براى اينكه مطمئن شود كه به حكومت رى مى رسد، براى خوشحالى ابن زياد مى خواهد اين دستور را هم اجرا كند. در سپاه كوفه اعلام مى كنند: "چه كسى حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب نمايد و جايزه بزرگى از ابن زياد بگيرد؟".488 وسوسه جايزه در دل همه مى نشيند، امّا كسى جرأت اين كار را ندارد. سرانجام ده نفر براى اين كار داوطلب مى شوند.489 آنجا را نگاه كن! آن نامرد، طلاهاى فاطمه ( دختر امام حسين(ع) ) را غارت مى كند. مى بينم كه او گريه مى كند. اين نامرد را مى گويم، ببين اشك در چشم دارد و طلاى دختر حسين را غارت مى كند. دختر امام حسين(ع) در بين تلاطم يتيمى و ترس رو به او مى كند و مى گويد: ــ گريه هاى تو براى چيست؟ ــ من دارم طلاى دختر رسول خدا را غارت مى كنم، آيا نبايد گريه كنم؟ ــ اگر مى دانى من دختر رسول خدا هستم، پس رهايم كن. ــ اگر من اين طلاها را نبرم، شخص ديگرى اين كار را خواهد كرد.490 از كار اين مردم تعجّب مى كنم. اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مى ريزند، امّا بزرگ ترين ظلم ها را در حق آنها روا مى دارند. سپاه كوفه امام حسين(ع) را به خوبى مى شناختند، ولى عشق به دنيا و دنيا طلبى، در آنها به گونه اى بود كه حاضر بودند براى رسيدن به پولِ بيشتر، هر كارى بكنند. آنجا را نگاه كن! نامرد ديگرى با تندى و بى رحمى گوشواره از گوش دخترى مى كشد. خون از گوش او جارى است.491 تو چقدر سنگ دلى كه تنها براى يك گوشواره، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده اى. هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر دفاع كند؟ گويى شير زنى پيدا مى شود. آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است؟ او به سوى خيمه ها مى آيد و مقابل نامردان كوفه مى ايستد و فرياد مى زند: "غيرت شما كجاست؟ آيا خيمه هاى دختران رسول خدا را غارت مى كنيد؟". او زن يكى از سپاهيان كوفه است كه اكنون به يارى زينب آمده است. شوهر او مى آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مى گرداند.492 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد: ــ دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: "من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام". پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: "پدر! دشمن از سمت راست آمد" و پدر شمشير به سمت راست مى زند. دختر مى گويد: "پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند" و پدر شمشير به سمت چپ مى زند. تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: "پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كردند".540 دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد. او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد: ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم!541 ــ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى! ــ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود. ــ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است. ــ پيرمرد! كدام آرزو؟ ــ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند.542 ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند. ابن زياد فرياد مى زند: "زودتر گردنش را بزنيد" و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد.543 اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند. به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است. او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم. در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: "خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است". آرى! ابن زياد مى خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم، امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين(ع) را كشته است. حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كربلا بود، ابن زياد نامه اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين(ع) را داد، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى شود. اكنون ابن زياد نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، آن نامه اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور". البته عمرسعد هم به همان چيزى مى انديشد كه ابن زياد از آن نگران است. آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را گم كرده ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خونريزى، نامه شما گم شد". ابن زياد مى داند كه او دروغ مى گويد پس با صدايى بلند فرياد مى زند: "گفتم آن نامه را نزد من بياور!". عمرسعد ناراحت مى شود و مى فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا برمى خيزد و به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را در جاى امنى گذاشته ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم". نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. او مى داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست! به راستى، چه زود نفرين امام حسين(ع) در حق او مستجاب شد.544 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ همه جا گريه است و عزادارى! عجيب است كه مجلس عزا در قصر يزيد بر پا مى شود و خود يزيد هم در اين عزا شركت مى كند. زنان بنى اُميه شيون مى كنند و بر سر و سينه مى زنند.595 در همه مجلس ها، ابن زياد لعنت مى شود. فرياد "واى حسين كشته شد"، در همه جاى قصر يزيد بلند است. يزيدى كه تا ديروز شادى مى كرد و مى رقصيد، امروز در گوشه اى نشسته و عزادار است. او به همه مى گويد كه خواست خدا اين بود كه حسين به فيض شهادت برسد، خدا ابن زياد را لعنت كند. مردم! نگاه كنيد، كه يزيد، هميشه ابن زياد را لعنت مى كند! يزيد براى امام حسين(ع)مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنى اُميّه در عزاى او بر سر و سينه مى زنند. يزيد چقدر با خاندان پيامبر مهربان شده است! تا امام سجّاد(ع) نيايد، يزيد لب به غذا نمى زند. مردم، ببينيد يزيد چقدر به فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) احترام مى گذارد. كه بدون او لب به غذا نمى زند.596 آيا مردم شام بار ديگر خام خواهند شد؟ آيا آنها دوباره فريب يزيد را خواهند خورد؟ به هر حال، اكنون زينب و ديگر زنان، اجازه دارند تا براى شهداى خود گريه كنند. در طول اين سفر هر گاه مى خواستند گريه كنند، سربازان به آنها تازيانه مى زدند.597 يزيد مى داند كه ماندن اسيران در شام ديگر به صلاح او نيست. هر چه آنها بيشتر بمانند، خطر بيشترى حكومت او را تهديد مى كند. اكنون بايد آنها را از شام دور كرد و به مدينه فرستاد. بنابراين، امام سجّاد(ع) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "اى فرزند حسين! اگر مى خواهى مى توانى در شام، پيش من بمانى و اگر هم نمى خواهى مى توانى به مدينه بروى. دستور مى دهم تا مقدمات سفر را برايت آماده كنند". امام، بازگشت به مدينه را انتخاب مى كند. يزيد دستور مى دهد تا نُعمان (نعمان بن بَشير) به قصر بيايد.598 نُعمان پيش از ابن زياد، امير كوفه بود. او كسى بود كه وقتى مسلم به كوفه آمد، هيچ واكنش تندى نسبت به مسلم انجام نداد. آرى! او سياست مسالمت آميزى داشت، امّا يزيد او را بر كنار و به جاى آن ابن زياد را به اميرى كوفه منصوب كرد. نُعمان بعد از بر كنارى از حكومت كوفه، به شام آمده است. يزيد رو به نُعمان مى کند و مى گويد: "اى نعمان! هر چه سريع تر وسايل سفر را آماده كن. تو بايد با عدّه اى از سربازان، خاندان حسين را به مدينه برسانى. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را كه براى اين سفر نياز هست، تهيه كن". اين سربازان همراه تو مى آيند تا محافظ كاروان باشند.599 يزيد مى ترسد كه مردم، دور اين خاندان جمع شوند. اين سربازان بايد همراه كاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسير نتوانند با اين خانواده سخنى بگويند. آرى! بايد هر چه زودتر اين خانواده را به كشور ديگرى انتقال داد. نبايد گذاشت مردم شام بيش از اين با اين خاندان آشنا شوند وگرنه حكومت بنى اُميه براى هميشه نابود خواهد شد. بايد هر چه زودتر سفر آغاز گردد. امام رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد، در كربلا وسايل ما را غارت كرده اند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند".600 آرى! عصر عاشورا خيمه ها را غارت كردند و سپاه كوفه هر چه داخل خيمه ها بود را براى خود برداشتند، امّا يزيد پس از جنگ به ابن زياد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسايلى كه در خيمه ها بوده است را به شام بياورند. يزيد مى خواست اين وسايل را براى خود نگه دارد تا همواره نسل بنى اُميّه به آن افتخار كند و به عنوان يك سند زنده، گوياى پيروزى بنى اُميه بر بنى هاشم باشد. يزيد در جواب مى گويد: "اى پسر حسين! آن وسايل را به شما نمى دهم. در مقابل، حاضر هستم كه چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم". امام در جواب او مى فرمايد: "ما پول تو را نمى خواهيم. ما وسايلمان را مى خواهيم; چرا كه در ميان آنها مقنعه و گردن بند مادرم حضرت زهرا بوده است".601 يزيد سرانجام براى اينكه امام سجّاد(ع) حاضر شود شام را ترك كند، دستور مى دهد تا آن وسايل را به او باز گردانند. ـــــ شب است و همه مردم شهر در خواب هستند، امّا كنار قصر يزيد كاروانى آماده حركت است. يزيد دستور داده است تا خاندان پيامبر در دل شب و مخفيانه از شام خارج شوند. او نگران است كه مردم شام بفهمند و براى خداحافظى با اين خانواده اجتماع كنند و بار ديگر امام سجّاد(ع) سخنرانى كند و دروغ هاى ديگرى از يزيد را فاش سازد. آن روزى كه مردم به اين كاروان فحش و ناسزا مى گفتند، يزيد در روز روشن آنها را وارد شهر كرد و مدت زيادى آنها را در مركز شهر معطّل نمود، امّا اكنون كه مردم شهر اين خاندان را شناخته اند، بايد در دل شب، سفرشان آغاز شود. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊🎀 🍃🌸✨ 🎉✨🌺 🎊 🎀 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌹🌴 🌴🌹 😘 ⃣ مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مى ماند. او با خود سخن مى گويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟ بين اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمه(ع) مسلمان بشوم. اين چه سعادت بزرگى است! او بى اختيار به سجده مى رود تا خدا را شكر كند. او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد. نسيم میوزد و بوى بهشت مى آيد. حسن(ع) به ديدار مليكا آمده است. ــ آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى! ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، حسن(ع) به ديدار مليكا مى آيد. مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد. كم كم مليكا مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام امام آشنا مى شود و مى فهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است. حالِ مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به قيصر مى رسد. او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها غذا مى خورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مى آورد. او هر شب محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست. او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود. روزها مى گذرد و او در انتظار وصال است.24 * * * امشب فكرى به ذهن مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به حسن(ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد. رؤياى امشب فرا مى رسد، حسن(ع) به ديدار او مى آيد. مليكا سر به زير مى اندازد و آرام مى گويد: ــ آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است; امّا مى خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟ ــ به زودى پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى. ــ سرانجام اين جنگ چه مى شود؟ ــ در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند. وقتى تو به بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پيك من باش! مليكا از شوق بيدار مى شود. اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى محبوب خود برود. به راستى او چگونه مى تواند از اين قصر بيرون برود؟ مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از كنيزان قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. مليكا مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد. مليكا با كنيز قصر صحبت كرده است و قرار شده كه او براى مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است. خبر مى رسد كه سپاه روم به سوى سرزمين هاى مسلمانان مى رود، همه براى بدرقه سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند. قيصر پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او دعا مى كند. سپاه حركت مى كند امّا مليكا هنوز اينجاست. تو رو به مليكا مى كنى و مى گويى: ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟ ــ صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمى شود، همه شك مى كنند. فردا فرا مى رسد. مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان كنيز مورد اطمينان از قصر خارج مى شود. چند سواره نظام آماده حركت هستند. آنها حركت مى كنند، مليكا راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت مى روند. نزديك غروب مى شود، سپاه روم در آنجا اتراق كرده است. مليكا مى خواهد سپاه روم را ببيند و سربازان را تشويق كند. او ابتدا به خيمه كنيزان سپاه مى رود. آنها مشغول آشپزى هستند. حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر قيصر روم به اين بيابان آمده باشد. مليكا داخل خيمه اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه كنيزان شده است. او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در آشپزى به او كمك كند. هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مى كنند كه مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🎀 🎊 🎉✨🌺 🍃🌸✨ 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊🎀
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊🎀 🍃🌸✨ 🎉✨🌺 🎊 🎀 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌹🌴 🌴🌹 😘 ⃣1⃣ حكيمه به نرجس نگاه مى كند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است. حكيمه به نرجس نزديك تر مى شود; امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست! به راستى تا سحر چقدر مانده است؟ حكيمه با خود فكر مى كند كه خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن مى كند و مشغول خواندن نماز مى شود و با خداى خويش راز و نياز مى كند. ساعتى مى گذرد، بار ديگر به نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود. او با خود مى گويد: امام عسكرى به من گفت همين امشب مهدى به دنيا مى آيد. صبح شد و خبرى نشد! ناگهان صدايى به گوش حكيمه مى رسد. صدا بسيار آشناست. اين صداى امام عسكرى(ع) است: عمّه جان! هنوز شب به پايان نيامده است‌. آرى، امام به همه احوال ما آگاهى دارد و حتّى افكار ما را نيز مى داند. حكيمه سر خود را پايين مى اندازد، او قدرى خجالت مى كشد. تا اذان صبح خيلى وقت مانده است.57 حكيمه نماز مى خواند تا زمان سريع بگذرد، وقتى كسى منتظر باشد زمان چقدر دير مى گذرد. نسيم میوزد، بوى بهار مى آيد، صداى پرواز كبوتران سفيد به گوش مى رسد. بوى گل نرجس در فضا مى پيچد. امام عسكرى(ع) صدا مى زند: "عمّه جان! براى نرجس سوره قدر را بخوان".58 حكيمه از جاى برمى خيزد و به نزد نرجس مى رود و شروع به خواندن مى كند: بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ (إِنَّـآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ )(وَ مَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ )(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْر )(تَنَزَّلُ الْمَلـائكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْر ) (سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْـلَعِ الْفَجْرِ ) به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مى دانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است. من به فكر فرو مى روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسكرى(ع) به حكيمه دستور خواندن سوره قدر را مى دهد. به راستى چه ارتباطى بين سوره قدر و مهدى(عج) وجود دارد؟ در اين سوره مى خوانيم كه فرشتگان شب قدر از آسمان به زمين نازل مى شوند. اين فرشتگان، ساليان سال در شب قدر بر مهدى(عج)، نازل خواهند شد. امشب بايد سوره قدر را خواند; زيرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است. * * * حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. حكيمه ديگر نمى تواند نرجس را ببيند. پرده اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.59 ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است.60 حكيمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنين صحنه اى را نديده است. او مضطرب مى شود و از اتاق بيرون مى دود و نزد امام عسكرى(ع) مى رود: ــ پسر برادرم! ــ چه شده است؟ عمّه جان! ــ من ديگر نرجس را نمى بينم، نمى دانم نرجس چه شد؟ ــ لحظه اى صبر كن، او را دوباره مى بينى. حكيمه با سخن امام آرام مى شود و به سوى نرجس باز مى گردد. وقتى وارد اتاق مى شود منظره اى را مى بيند، بى اختيار مى گويد: "خداى من! چگونه آنچه را مى بينم باور كنم؟". او نوزادى مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است! اين همان كسى است كه همه هستى در انتظارش بود. به راستى چرا او به سجده رفته است؟ او در همين لحظه اوّل، بندگى و خشوع خود را در مقابل خداى بزرگ نشان مى دهد. بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدى(عج) پرواز مى كنند.61 حكيمه منتظر مى ماند تا مهدى(عج) سر از سجده بردارد. اكنون مهدى(عج) پيشانى از روى زمين برمى دارد و مى نشيند.62 به به! چه چهره زيبايى! حكيمه نگاه مى كند و مبهوت زيبايى او مى شود. به اين چهره آسمانى خيره مى شود. در گونه راست مهدى(عج) خالِ سياهى مى بيند كه زيبايى او را دو چندان كرده است.63 حكيمه مى خواهد قدم پيش گذارد و او را در آغوش بگيرد; امّا مى بيند كه مهدى(عج) نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ الله... شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست. گواهى مى دهم كه جدّ من، محمّد پيامبر خداست و ...64 * * * تو به من نگاه مى كنى. دوست دارى از ادامه ماجرا با خبر بشوى. امّا مى بينى كه من به گوشه اى خيره شده ام. صدايم مى زنى و مى گويى: ــ كجايى؟ چرا ديگر نمى نويسى؟ ــ دارم فكر مى كنم. ــ حالا چه موقع فكر كردن است؟ حالا بگو به چه فكر مى كنى؟ ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🎀 🎊 🎉✨🌺 🍃🌸✨ 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊🎀
┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️🕊🕋 🕋🕊☀️ ⃣ مى دانيد "بَيْدا" كجا است؟ حدود پانزده كيلومتر در جاده "مدينه" به سوى "مكّه" كه پيش بروى به سرزمين "بَيْدا" مى رسى. پاسى از شب مى گذرد... آن مرد كيست كه سراسيمه به اين سمت مى آيد؟ نگاه كن ! ظاهرش نشان مى دهد كه اهل مكّه نيست. او از راهى دور آمده است. آن مرد سراغ امام را مى گيرد، گويا كار مهمّى با آن حضرت دارد. ياران امام، آن مرد را خدمت امام مى آورند. آن مرد مى گويد: "اى سرورم ! من مأموريّت دارم تا به شما مژده بزرگى بدهم، يكى از فرشتگان الهى به من فرمان داد تا پيش شما بيايم".71 من كه از ماجرا خبر ندارم، از شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم. چگونه است كه اين مرد ادّعا مى كند فرشتگان را ديده است؟ امام كه به همه چيز آگاهى دارد، مى گويد: "حكايت خود و برادرت را تعريف كن ". آن مرد رو به امام مى كند و چنين مى گويد: من آمده ام تا بشارت دهم كه سپاه سفيانى نابود شد. من و برادرم از سربازان سفيانى بوديم و به دستور سفيانى براى تصرّف مكّه حركت كرديم. وقتى به سرزمين بَيْدا رسيديم، هوا تاريك شده بود، براى همين، در آن صحرا منزل كرديم. ناگهان فريادى بلند در آن بيابان پيچيد: "اى صحراى بَيْدا ! اين قوم ستمگر را در خود فرو ببر".72 من با چشم خود ديدم كه زمين شكافته شد و تمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من و برادرم باقى مانديم و هيچ اثرى از آن سپاه بزرگ باقى نماند. من وبرادرم مات و مبهوت مانده بوديم. ناگهان فرشته اى را ديدم كه برادرم را صدا زد و گفت: "اكنون به سوى سفيانى برو و به او خبر ده كه سپاهش در دل زمين فرو رفت". بعد رو به من كرد و گفت: "به مكّه برو و امام زمان را به نابودى دشمنانش بشارت ده و توبه كن".73 حالا ديگر خيلى چيزها براى من روشن شده است. آرى خداوند به وعده خود وفا نمود و دشمنان امام زمان را نابود كرد. آن مرد كه از كرده خود پشيمان است، وقتى مهربانى امام را مى بيند توبه مى كند و توبه اش قبول مى شود. آيا مى دانى آن فرشته اى كه با اين مرد سخن گفت كه بود؟ آن فريادى كه درصحراى "بَيْدا" بلند شد چه بود؟ او جبرئيل بود كه به امر خدا به يارى لشكر حق آمده بود تا سپاه طاغوت را نابود كند.74 سپاه سفيانى كه مى خواست كعبه را خراب كرده و با امام زمان بجنگد به عذاب خدا گرفتار شده و در دل زمين فرو رفته است.75 خبر نابودى سپاه سفيانى به سرعت در همه جا پخش مى شود. گروهى از آنها كه از ماه ها قبل، مكّه را محاصره كرده بودند، با شنيدن اين خبر فرار مى كنند. سفيانى كه در شهر كوفه است با شنيدن اين خبر، ترس تمام وجودش را فرا مى گيرد و فكر حمله به مكّه را از سرش بیرون میکند. .... 📚 : دکتر مهدی خدامیان ✨🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄
┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️🕊🕋 🕋🕊☀️ ⃣1⃣ سفيانى بسيار مغرور شده است; زيرا تعداد سپاه او دو برابر لشكر امام است. او خبر دارد كه آمار ياران امام به اين شرح است: ــ ده هزار سربازى كه از مكّه با امام به كوفه آمده اند. ــ دوازده هزار سربازى كه با سيّدحسنى از خراسان، آمده اند. ــ هفتاد هزار سربازى كه در كوفه به امام ملحق شده اند. در سپاه سفيانى، صد و هفتاد هزار سرباز وجود دارد و او با اميد پيروزى قطعى به سمت كوفه حركت مى كند.142 او نمى داند كه هزاران فرشته، در ركاب مولايمان مى باشند و او را يارى مى كنند. اكنون به امام خبر مى رسد كه سپاه سفيانى به قصد جنگ به سوى كوفه به مى آيد.143 لشكر امام از شهر كوفه خارج شده و موضع مى گيرد. اكنون هر دو لشكر روبروى هم قرار گرفته اند. امام زمان به سپاه سفيانى نزديك مى شود و با آنان سخن مى گويد و آنها را نصيحت مى كند. ياران سفيانى به امام مى گويند: "از همان راهى كه آمده اى باز گرد".144 امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گويد: "آيا مى دانيد كه من فرزند پيامبر هستم". نمى دانم چه مى شود كه سفيانى فعلا از جنگ منصرف مى شود، شايد مى ترسد كه اگر امروز جنگ را آغاز كند، سربازانش ديگر آن شجاعت لازم را براى حمله نداشته باشند; زيرا آنان سخنان امام را شنيده اند و احتمال دارد قلب آنها به امام علاقه پيدا كرده باشد. سفيانى مى خواهد براى مدّتى جنگ را عقب بياندازد تا اثر سخنان امام از بين برود. او دستور عقب نشينى مى دهد. سپاه سفيانى از ميدان جنگ عقب نشينى مى كند و اوضاع آرام مى شود. خورشيد روز جمعه طلوع مى كند. به امام خبر مى رسد كه سفيانى يكى از ياران امام را به شهادت رسانده است. گويا سفيانى تصميم دارد به كوفه حمله كند.145 امام آماده دفاع مى شود و ميان دو لشكر، جنگ سختى در مى گيرد. سفيانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از ياران امام به شهادت مى رسند. خوشا به حال آنها كه به آرزويشان رسيدند! اكنون ديگر وعده خدا فرا مى رسد. سفيانى در وسط ميدان ايستاده است و از زيادى سربازانش خيلى خوشحال است. ناگهان او مى بيند كه سربازان يكى بعد از ديگرى برروى زمين مى افتند! سفيانى نمى داند كه فرشتگان زيادى به يارى امام آمده اند. سفيانى هرگز پيش بينى نمى كرد كه سپاهيان او اين گونه تار و مار شوند. سفيانى كه اوضاع را چنين مى بيند مى فهمد كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد، او با تنى چند از ياران خود فرار مى كند.146 آيا تاكنون اسم "صياح" را شنيده اى؟ او يكى از فرماندهان لشكر امام است. او با گروهى از سربازان خود به دنبال سفيانى مى روند و سرانجام او را اسير مى كنند. هوا تاريك شده است و امام نماز عشاء مى خواند. اكنون سفيانى را به نزد امام مى آورند. سفيانى رو به امام مى كند و مى گويد: به من مهلت ديگرى بده ! امام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد: نظر شما در مورد او چيست؟ من عهد كرده ام كه هر كارى انجام دهم با نظر و رضايت شما باشد. ياران امام با هم مشورت مى كنند و سرانجام تصميم مى گيرند كه سفيانى مجازات شود; زيرا او بسيارى از شيعيان را مظلومانه به قتل رسانده و يكبار هم پيمان شكنى كرده است. .... 📚 : دکتر مهدی خدامیان ✨🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ┄┄┅┅✿❀🌍♥️🌍❀✿┅┅┄┄
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴 @zohoreshgh ❣️﷽❣️ 🌴🌹 🌹🌴 ️⃣ 49 ـ تهديد به قتل على(عليه السلام) ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد. عُمَر از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: "چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟".92 شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد. عُمَر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى".93 على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: "شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداست".94 آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: "اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد".95 50 ـ دفاع اُمّ سَلَمه و امّ اَيمَن امّ سَلَمه، همسر پيامبر و امّ اَيمَن وارد مسجد مى شوند و به عُمَر مى گويند: "چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟" عُمر فرياد مى زند: "ما چه كار به سخن زنان داريم؟"، او دستور مى دهد تا آنها را از مسجد بيرون كنند.96 51 ـ فرياد فاطمه(عليها السلام) در مسجد ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: "اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم". به راستى چه خواهد شد؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند. ناگهان فريادى بلند مى شود: "پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد". اين فاطمه(س) است كه (با بدن زخمى و پهلوى شكسته) به يارى على(ع) آمده است! او بار ديگر فرياد مى زند: "به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...".97 52 ـ فاطمه(عليها السلام) آماده نفرين است لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) نفرين كند!! خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است.98 53 ـ سخن سلمان فارسى(رضي الله عنه) سلمان (به دستور على(ع)) به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه(س)دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س)سخن مى گويد: "بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود...". فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود.99 54 ـ رها كردن على(عليه السلام) خليفه با ترس و دلهره دستور مى دهد كه على(ع) را رها كنند، اكنون آنان شمشير از سر على(ع)برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع)مى تواند به خانه خود برود. آرى، تا زمانى كه فاطمه(س)هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت!100 55 ـ رفتن فاطمه(عليها السلام) به زيارت حمزه(عليه السلام) روزهاى دوشنبه و جمعه كه فرا مى رسد، فاطمه(س) از مدينه به سوى قبرستان اُحُد مى رود. فاصله بين مدينه تا آنجا تقريباً شش كيلومتر است، او با پاى پياده و آرام آرام اين مسافت را طى مى كند تا به زيارت قبر حمزه(ع)برود. حمزه(ع)عموى پيامبر بود و همواره پيامبر را يارى مى كرد. در جنگ اُحد كه در سال سوم هجرى روى داد او مظلومانه شهيد شد.101 ..... 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
4_196006905636717716.mp3
7.26M
#شهر_مه_گرفته صداى موسيقى گوشخراشى مي آيد، موسيقى عجيبيست!!! صداى ما را از جهنم آخرالزمان ميشنويد... #قسمت9⃣ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_196006905636717818.mp3
2.77M
#شهر_مه_گرفته صداى موسيقى گوشخراشى مي آيد، موسيقى عجيبيست!!! صداى ما را از جهنم آخرالزمان ميشنويد... #قسمت9⃣1⃣ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌴🌴🌴🍃🌹🍃🌴🌴🌴 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴 🌴 🌹غریبی امام حسن (ع) و حماسه صلح🌹 ⃣ ــ معاويه مرا فرستاده تا به تو اين خبر را بدهم، و به تو بگويم كه بعد از صلح كردن حسن بن على، تو مجبور هستى با من بيعت كنى، پس چه بهتر است كه الان با من بيعت كنى، زيرا در اين صورت من يك ميليون درهم به تو پول مى دهم . ــ يك ميليون درهم ! ــ آرى، نگاه كن، اين كيسه ها را كه مى بينى پانصد هزار درهم است كه همين حالا تقديم شما مى شود و بقيه آن نيز در كوفه تقديم خواهد شد . عبيد الله بن عبّاس تا به حال اين همه پول نديده است ! ديگر فكر او به اين پول ها متوجّه شده است، او ديگر نمى تواند فكر كند كه آخر چطور ممكن است امام حسن(ع) با معاويه صلح كرده باشد و به او خبر نداده باشد . آرى، معاويه براى فريب دادن فرمانده كوفه، يك دروغ بزرگ گفت و او هم آن را باور كرد . او با خود فكر مى كند حالا امام حسن(ع) با معاويه صلح خواهد نمود پس چه خوب است كه در اين كار پيش قدم شده و يك ميليون درهم هم به دست بياورم . قرار بر اين مى شود كه نيمه شب، وقتى كه همه در خواب هستند فرمانده سپاه كوفه به اردوگاه معاويه برود .53 همسفرم، برخيز ! موقع اذان صبح است، همه دارند براى خواندن نماز صبح آماده مى شوند . همه در صف هاى نماز مى نشينند، حتماً مى دانى كه فرمانده سپاه، امام جماعت سپاه هم مى باشد . ــ چرا فرمانده دير كرده است، چرا وقت دوازده هزار نفر، براى او اهميت ندارد ؟ ــ كمى حوصله داشته باش، الآن مى آيد . امّا هر چه صبر مى كنند خبرى نمى شود، قَيس (معاون فرمانده) به سوى خيمه فرمانده مى رود . اما فرمانده آنجا نيست،، خدايا ! فرمانده كجا رفته است ؟ هيچ اثرى از فرمانده نيست، نكند براى او حادثه اى روى داده باشد ؟! به هر حال، قَيس به سوى نمازگزاران مى آيد و نماز به امامت او خوانده مى شود .54 اما همه به فكر فرمانده هستند، هيچ كس باور نمى كند كه پسر عموى امام حسن(ع) نيز به آن حضرت خيانت كند . درست در مهم ترين نقطه تاريخ، جايى كه سپاه حق و باطل در مقابل هم موضع گرفته اند عُبيد الله بن عبّاس، بزرگترين ضربه را به سپاه حق زد . وقتى كه خورشيد بالا آمد و هوا روشن شد ياران امام حسن(ع) نگاهشان به گوشه اى از سپاه معاويه مى افتد . چه خبر شده است، چرا همه با انگشت يك طرف را نشان مى دهند ؟ نگاه كن ! عبيد الله بن عبّاس، فرمانده گم شده ما شمشير به دست، در سپاه معاويه ايستاده است ! خدايا ! چه شده است ؟ نكند او حواسش پرت شده است و لشكر ما را با لشكر معاويه اشتباه گرفته است ! خير، او خيلى هم، حواسش جمع است، او به خوبى حساب يك ميليون درهم خود را دارد كه ايمان خود را به آن فروخته است . ناگهان صدايى سكوت صحرا را در هم مى شكند : اى مردم عراق ، نگاه كنيد ! اين فرمانده شماست كه با معاويه بيعت كرده است ، امام شما ، حسن بن على نيز با معاويه صلح كرده است ، پس چرا جان خود را به خطر مى اندازيد؟55 با اين سخن، مردم باور مى كنند كه امام حسن(ع) صلح كرده است، آخر وقتى آنها فرمانده خود را ببينند كه در كنار معاويه ايستاده است ديگر چه بگويند ؟ نگاه كن، ببين چگونه مردم، گروه گروه به سوى سپاه معاويه مى روند، اينان كسانى هستند كه غربت و مظلوميّت امام حسن(ع) را رقم مى زنند .56 از آن سپاه دوازده هزار نفرى فقط چهار هزار نفر باقى مانده است، هر كس كه اهل دنيا بود رفت و فقط كسانى ماندند كه بنده دنيا نيستند . اينان ياران واقعى امام حسن(ع) هستند و بر بيعت خود پايدار مانده اند . قَيس، فرماندهى سپاه را به عهده مى گيرد و سپاه خود را سامان دهى مى كند . گوش كن، اكنون قَيس دارد براى نيروهاى خود سخن مى گويد : "يارانم، تصميم شما چيست ؟ آيا مرد جنگ هستيد يا اينكه مى خواهيد با معاويه كه ريشه همه گمراهى ها مى باشد بيعت كنيد ؟" . ياران او به وفادارى با او قسم خورده و بار ديگر با او بيعت مى كنند كه تا پاى جان در راه امام حسن(ع) شمشير بزنند .57 دو لشكر در روبروى هم قرار مى گيرند، معاويه وقتى مى بيند كه قَيس در تصميم خود مصمّم است نامه اى به او مى نويسد تا شايد او را هم مثل سه فرمانده قبلى بتواند فريب دهد . معاويه از قَيس مى خواهد تا همديگر را ملاقات كنند ; امّا قَيس در جواب نامه او چنين مى نويسد : اى معاويه ، به خدا ! قسم من تو را ملاقات نمى كنم مگر اينكه بين من و تو شمشير و نيزه باشد .58 ... 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌴🌴🌴🍃🌹🍃🌴🌴🌴
🌴🌴🌴🍃🌹🍃🌴🌴🌴 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴 🌴 🌹غریبی امام حسن (ع) و حماسه صلح🌹 ⃣1⃣ اقامت امام در مدائن، چهل روز طول كشيده است و امروز او تصميم مى گيرد تا به سوى كوفه حركت كند . او نامه اى براى قَيس و يارانش كه در مَسْكِن ] شمال بغداد [ اردو زده اند مى فرستد و از آنها مى خواهد تا به سوى كوفه باز گردند .105 امام به سوى كوفه حركت مى كند و به مسجد كوفه مى رود، مردم كوفه از او مى خواهند تا براى آنان سخن بگويد . مسجد پر از جمعيّت است، امام به منبر مى رود و چنين مى گويد : اى مردم ! ما امير شما و مهمان شما بوديم ! ما خاندان پيامبر شما هستيم كه خداوند ما را از هر گونه پليدى پاك نموده است .106 گوش كن ! امام فقط اين دو جمله را تكرار مى كند . صداى گريه مردم بلند مى شود، كسى تا به حال، مسجد كوفه را اين چنين نديده است . مردم منتظرند تا امام، سخن ديگرى بگويد ; اما آن حضرت فقط همان دو جمله را تكرار مى كند . آرى امام اين گونه دارد حرف دل خود را با مردم كوفه مى گويد . آرى، شما با من بيعت كرديد ولى آن لحظه كه به يارى شما نياز داشتم مرا تنها گذاشتيد . ما از مدينه به شهر شما آمديم ولى شما چگونه از ما پذيرايى كرديد ؟ ! از آن طرف، وقتى معاويه امضاى امام حسن(ع) را پاى صلح نامه مى بيند بسيار خوشحال مى شود و در سپاه شام، جشن و شادى بر پا مى شود . معاويه با عدّه اى از سپاهيان خود به سوى كوفه حركت مى كند تا در آنجا مردم كوفه با او بيعت كنند . آرى، او سالهاست كه آرزوى تصرّف كوفه را داشته است و اكنون به اين شهر مى رود . . . معاويه در نزديكى هاى شهر كوفه است، او دستور مى دهد تا سپاه شام در نُخَيْله ] اردوگاه نظامى كوفه [ اردو بزنند . نُخَيْله همان اردوگاه بزرگ كوفه است كه هميشه حضرتعلى(ع) وقتى مى خواست به جنگ برود در آنجا اردو مى زد . طبق برنامه قبلى، با رسيدن معاويه به نُخَيْله، امام حسن(ع) به آنجا مى رود و با او بيعت مى كند .107 آرى، تاريخ تكرار مى شود، يك زمان در مدينه، حضرتعلى(ع) بعد از وفات پيامبر مجبور شد با ابوبكر بيعت كند و امروز هم امام حسن(ع) با معاويه بيعت مى كند . بعد از بيعت امام حسن(ع)، به مردم كوفه هم خبر داده مى شود تا در روز جمعه براى خواندن نماز به نخيله ] اردوگاه نظامى كوفه [بروند .108 روز جمعه فرا مى رسد و سپاهيان شام و مردم كوفه، همه، براى خواندن نماز جمعه مى آيند و امام حسن(ع) نيز در اين جمع، حاضر است . نماز به امامت معاويه برگزار مى شود، بعد از نماز، معاويه به امام حسن(ع)مى گويد : "اى حسن بن على! برخيز و به مردم اعلام كن كه از حكومت كناره گيرى كرده اى و رهبرى مسلمانان را به من واگذار نموده اى" . امام از جاى بر مى خيزد رو به مردم مى كند و مى فرمايد : اى مردم ! معاويه گمان مى كند چون من او را شايسته خلافت مى دانستم با او صلح كرده ام ، امّا بدانيد اين خيال باطلى است . به خدا سوگند ! اگر شما مرا يارى مى كرديد و تنهايم نمى گذاشتيد هرگز با او صلح نمى نمودم چرا كه رهبرى امّت اسلامى ، به فرموده پيامبر ، از آنِ من است ، امّا من براى صلاحِ مسلمانان ، از حقّ خود ، گذشتم .109 معاويه به خيال خودش مى خواست تا پيروزى خود را به رخ امام حسن(ع) بكشد ; امّا سخنان امام، حقايق را روشن ساخت . آرى، امام حسن(ع) به مردم فهماند كه درست است امروز معاويه به حكومت رسيده است ولى او خليفه و رهبر مسلمانان نيست . ... 💥 مباحث قبلی را در کانال ⤵️ دنبال کنیدودرثواب نشرش سهیم شوید و قدمی برای کسب معرفت امام زمان (عج) بردارید🙏 کپی با ذکر صلوات به نیت تعجیل درفرج حلال میباشد 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌴🌴🌴🍃🌹🍃🌴🌴🌴
💚🌹💚🍃🌺🍃💚🌹💚 @zohoreshgh ❣﷽❣ 👈تـــا خـــ❤️ـــدا راهــ🕊ـــی نـیــست😍 ⃣ خدايا! فرشتگانت به تو مى گويند: خدايا! چرا شعيب اين قدر گريه مى كند؟ مى ترسيم چشمان او آسيب ببيند! مدّتى مى گذرد، شعيب هم چنان گريه مى كند تا اين كه چشم او نابينا مى شود، او ديگر نمى تواند جايى را ببيند. تو چشمانش را شفا مى دهى، شعيب شكر تو را مى كند و باز بناى گريه و اشك را مى گذارد تا آنجا كه چشمان او نابينا مى شود. و تو اكنون با او سخن مى گويى: ــ اى شعيب! تا به كى گريه خواهى كرد؟ اگر از ترس عذاب من اين گونه اشك مى ريزى، بدان كه من تو را از عذاب در امان داشته ام، اگر از شوق بهشت آرام و قرار ندارى، بدان كه من تو را وارد بهشت خواهم نمود. ــ بارخدايا! تو كه مى دانى گريه من نه از ترس جهنّم تو است و نه براى رسيدن به بهشت تو. چه كنم، من اسير محبّت تو شده ام و دلم بى قرار توست. ــ اكنون كه اين سخن را گفتى من هم كارى مى كنم تا بهترين مرد روى زمين نزد تو بيايد و خدمت تو را بنمايد.10 و اين گونه مى شود كه موسى(ع) به كنعان مى آيد و سال ها خدمت شعيب را مى كند. 🔴نویسنده:' دکتر مهدی خدامیان .... 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 ❤️کانال تاظهـوردولت عشق مولایم عاشقت می مانم ❤️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 💚🌹💚🍃🌺🍃💚🌹💚
🎶🔴🎶🔴🎶🔴🎶🔴🎶 @zohoreshgh ❣﷽❣ ✨ ⃣2⃣ 👌 ادامه توصیه های سید علی آقای قاضی 3⃣ در رابطه با قرآن ،سید علی آقای قاضی این طور توصیه می کرد; یکی از افراد پیش ایشان رفته بود و می گفت من قرآن زیاد می خوانم ولی توفیقی حاصل نمی شود, سید علی آقا به ایشان گفت; وقتی قرآن را روی زمین می گذاری ومی خوانی معلوم است که توفیق حاصل نمی شود. 👈 می گفت; قرآن را باید در دو دستت بگیری و با احترام قرآن را بخوانی نه اینکه روی زمین بگذاری.. این بی احترامی به قرآن می شود, گناه نیست ولی توفیقی که می خواهیم حاصل نمی شود،هر چیزی آداب خودش را دارد. 📗 سیدعلی آقای قاضی می گفت حتما قرآن که می خوانید کمتر از یک جزء نباشد ،این برای کسانی که فرصتش را دارند ،ولی واقعا ما در طول روز این قدر سرمان شلوغ است که وقت برای خواندن یک جزء پیدا نمی کنیم ⁉️ وقت پیدا می کنیم ولی برای چیز های دیگر هدر می دهیم .ما هیچ وقت نمی گوییم یک طلبه, دانشجو, یک دانش آموز از درسش بزند و برای امام زمان (عج) بپردازد, نخیر حرف امام زمان (عج) هم این است درس بخوان, اتفاقا باید درسش را هم عالی بخواند. هیچ وقت نمی گوییم یک زن خانه دار از شوهر و بچه هایش بزند و بنشیند و قرآن بخواند‼️ ما می گوییم از وقت های پِِرت زده شود دو,سه ساعت فیلم دیدن هیچ فایده ای ندارد , انسان می تواند از وقت خودش مفید استفاده کند. 🔸توصیه ی سید علی آقای قاضی به خواندن قرآن در نیمه شب ها بود ,یعنی انسان قبل از نماز صبح بیدار باشد و قرآن بخواند. 4⃣ سید علی آقای قاضی درباره ی نماز شب می گوید; امکان ندارد کسی به مقامات عالیه برسد ولی نماز شب نخواند, محال ممکن است !! 🔸امام حسن عسگری(ع)می گوید; راه رسیدن به خدا راهی است که با شب زنده داری حاصل می شود. 🌙⭐️ شب زنده داری منظور این نیست که دو ساعت به اذان بلند شود و بنشیند، زمزمه و مناجات بکند، بلکه نیم ساعت مانده به اذان بیدار شود. نماز شب هم این طور نیست که ‼️حتما یازده رکعت را بخوانی و سیصد بار العفو را بگویی, 40 نفر مؤمن را دعا کنی, حتما 70 بار استغفار بکنی, این ها مستحباتش است☝️ یازده رکعت نمی توانی, سه رکعت آخر را بخوان دو رکعت نافله شفع یک رکعت نماز وتر , 70بار استغفار را نمی توانی بگویی 1 بار را بگو , 300 بار العفو نمی توانی بگویی1بار بگو, اصلا نشسته بخوان همه ی این ها مستحباتش است و افضل وقت نماز شب, هر چه به نماز صبح نزدیک تر ثوابش بیشتر است. 🗞 روایت از پیغمبر(ص)داریم که دروغ می گوید کسی که می گوید من نماز شب می خوانم، ولی باز می گوید فقیرم!! ⭕️نماز شب رزق و روزی انسان را زیاد می کند، یک بنده خدایی بود بدهکاری داشت, نیمه شب درخانه خدا رفت گفت خدایا!! من بدهکارم و آبرویم دارد می رود نمی خواهم جزء در خانه تو جایی دست درازی بکنم! صبح می رود در مغازه را باز بکند می بیند که یک نفر از رفیق هایش دارد می آید می گوید فلانی من این مقدار پول💰رامی خواستم بانگ بگذارم گفتم نمی خواهد ,دست تو امانت می دهم کار داشتی استفاده کن هر وقت خواستم از تو می گیرم. بعد طرف می بیند که پول به همان مقدار بدهکاری اش است (خدا این طور برایش رساند) 💠 نماز شب خوان ها را خدا هیچ وقت لنگ نمی گذارد و همچنین کسانی که شبها سوره ی واقعه می خوانند، نه اینکه فایده این ها فقط فایده مادی باشد،فایده های معنوی فراوانی دارند یکی از فایده هایشان رفع این گرفتاری هاست. ⭕️ نماز شب نور است، فردای قیامت همه جاتاریک است و تنها کسانی نور دارند که نماز شب و نماز اول وقت بخوانند, والا آنجا تاریک محض است. روایت داریم در قبر تاریک است و برای قبر خودتان نوری بیاورید نور چه چیزی است⁉نماز شب, نماز شب باعث نورانی شدن چهره می شود و باعث رزق وروزی می شود. نمازشب خوان ها هستند که اخلاقشان خوش می شودو امکان ندارد که بداخلاق باشند, خدا این طور برکت می دهد. 😴 نماز شب هیچ سختی ندارد. به قول آیت الله بهجت نماز شب خواندن کمتر کردن ساعت خواب نیست, تغییر ساعت خواب است. 11می خوابی 6 بلند می شوی, 10بخواب5 ازخواب بلند شو یک ساعت زودتر بخواب ,اصلا نماز عشاء یعنی نماز خفتن ,خوابیدن . 💠 قدیمی ها,روستایی ها واقعا باصفا زندگی می کردند چرازندگی شان برکت داشت،درآن زمان ماشین آلات و این چیز ها مگر بود⁉️ چون نماز عشاء را می خواندند یک شام مختصری می خوردند و ساعت 9,10 شب می خوابیدن وساعت 3 بیدار می شدند و قرآن و نماز می خواندند، چرا قدیمی ها عمرشان بیشتر بود⁉️برای همین شب بیداری ها, نماز شب خواندن ها, سحرخیزی ها. 🌱هرگنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و وِرد سحری بود🌱 مهدوی 💽 برگرفته از فایل سلوک مهدوی شماره 4 🎤 استاد عبادی .... کپی آزاد 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🎶🔴🎶🔴🎶🔴🎶🔴🎶
💚🌹💚🍃🌺🍃💚🌹💚 @zohoreshgh ❣﷽❣ 👈تـــا خـــ❤️ـــدا راهــ🕊ـــی نـیــست😍 ⃣1⃣ آن مرد به خلوت كوهى پناه آورده بود و روزها روزه مى گرفت و شب ها هم دعا مى خواند. او هزاران بار تو را صدا زد تا شايد صدايش را بشنوى و حاجتش را روا كنى. آن روز، چهلمين روزى بود كه او در آن كوه بود، او فكر مى كرد كه ديگر تو حاجت او را مى دهى. غروب آن روز هم فرا رسيد و او به خواسته خود نرسيد. او ديگر طاقت نياورد، به سوى شهر بازگشت. وقتى دوستانش او را ديدند از علّت ناراحتى او سؤال كردند. او ماجرا را گفت، آن ها به او گفتند: خوب است نزد عيسى(ع) بروى و از او علّت اين ماجرا را سؤال كنى. او نزد عيسى(ع) آمد و جريان خود را تعريف كرد، عيسى(ع) تعجّب كرد كه چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده اى؟ او مى خواست راز كار تو را بداند. و تو با عيسى(ع) چنين گفتى: ــ اى عيسى! اگر او تا آخر عمر هم دعا مى كرد من دعاى او را مستجاب نمى كردم! ــ براى چه؟ مگر او چه كرده است؟ ــ او مى خواست من صدايش را بشنوم بايد از درى مى آمد كه من آن را معرّفى كرده ام. من تو را پيامبر و نماينده خود روى زمين قرار داده ام، او به تو اعتقادى ندارد، چگونه مى شود كه من دعاى او را مستجاب كنم در حالى كه مى دانم در قلب خود، به پيامبرى تو هيچ اعتقادى ندارد؟31 آرى! اين يك قانون توست، اگر مى خواهم تو صدايم را بشنوى، بايد قلب من به نماينده تو اعتقاد داشته باشد. كسى كه امامِ زمان خود را نشناسد، بيگانه درگاه توست، هر چقدر تو را صدا بزند، جوابش را نمى دهى، او بايد "بابُ الله" را پيدا كند، بايد از دروازه رحمت خدا وارد شود. امروز عيسى(ع) مى خواهد به قبرستان برود، تو دوست دارى كه بندگان تو به قبرستان بروند. در قبرستان است كه بندگان تو به فكر فرو مى روند و مرگ را باور مى كنند. آن ها مى فهمند كه سرانجام روزى نوبت آن ها هم مى رسد و در خانه قبر منزل خواهند كرد. عيسى(ع) در قبرستان قدم مى زند، براى اهل ايمان از تو طلب رحمت مى كند. او وقتى از كنار يك قبر عبور مى كند، متوجّه مى شود كه صاحب اين قبر، به عذاب گرفتار است، او پيامبر توست، چيزهايى را مى بيند كه ديگران نمى بينند. يك سال مى گذرد، عيسى(ع) بار ديگر گذرش به همان قبرستان مى افتد، از كنار همان قبر عبور مى كند كه مى بيند صاحب آن، در ناز و نعمت توست. تعجّب مى كند، اكنون با تو سخن مى گويد: ــ خدايا! سال قبل كه به اينجا آمدم، صاحب اين قبر در عذاب بود، چه شد كه امروز مهمان نعمت و رحمتِ توست؟ ــ اى عيسى! صاحب اين قبر، پسرى دارد. او دو كار نيكى انجام داد و من به خاطر آن كار خوب پسر، عذاب را از پدر برداشتم و او را مهمان رحمت خود كردم. ــ آن دو كار نيك چه بود كه آن پسر انجام داد؟ ــ راهى كه مردم از آن عبور مى كردند را اصلاح كرد و سرپرستى يتيمى را به عهده گرفت.32 🔴نویسنده:' دکتر مهدی خدامیان .... 🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 💚🌹💚🍃🌺🍃💚🌹💚