eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
7.4هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣7⃣ امام سوار بر اسب خويش در ميدان مى رزمد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد. نگاه كن! امام، تك و تنها در ميدان ايستاده است. به خدا، هيچ كس نمى تواند غربت اين لحظه را روايت كند. بيا، بيا تا ما به ياريش برويم. آن طرف خيمه ها، اشك ها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! و مولاى تو در وسط ميدان، تنها ايستاده است. بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. اين مردم، ميزبانان او هستند، امّا اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است! سنگ باران، تير باران! تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.453 واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود.454 امام لحظه اى صبر مى كند، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى نشيند.455 نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند، امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: "بسم الله و بالله و على ملّة رسول الله، من به رضاى خدا راضى هستم".456 تو در اين كارزار چه مى بينى كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گويى؟ تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى آورد و خون مى جوشد.457 امام خون ها را جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد: "بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست".458 فرشتگان همه در تعجّب اند. اين حسين(ع) كيست كه با خدا اين گونه سخن مى گويد. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود. تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون امام حسين(ع)است كه در آسمانِ غروب، مانده است.459 امام بار ديگر خون در دست خود مى گيرد و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كند. آرى! امام مى خواهد به ديار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى كند و مى فرمايد: "مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند".460 خونى كه از بدن امام رفته است، باعث ضعف او مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى نشيند.461 خداى من! امام از روى اسب با صورت به زير مى آيد، گويا عرش خدا بر روى زمين مى افتد. اكنون امام با صورت به روى خاك گرم كربلا مى افتد.462 آرى! اين سجده آخر امام حسين(ع) است كه ركوعى ندارد. * * * صداى مناجات امام به گوش مى رسد: "در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم".463 امام حسين(ع) آينه صبر خداست. در اوج قلّه بلا ايستاده و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهد. خون امام درخت دين و خداپرستى را آبيارى مى كند. امام به ذكر خدا مشغول است. نگاه كن! ذو الجناح، اسب امام، چگونه يال خود را به خون امام رنگين مى كند و به سوى خيمه ها مى رود. همه اهل خيمه، صداىِ ذو الجناح را مى شنوند و از خيمه بيرون مى آيند. زينب(س) در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى قتلگاه مى دود. حسينش را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور او را محاصره كرده اند.464 او فرياد مى زند: " !".465 عمرسعد هم براى ديدن امام از راه مى رسد. زينب به او رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: "واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى".466 صداى زينب(س) اشك عمرسعد را جارى مى كند، امّا او نمى تواند كارى كند و فقط گريه مى كند. ولى اين گريه چه فايده اى دارد.467 عمرسعد رويش را از زينب(س) برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: "آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟".468 هيچ كس جواب زينب(س) را نمى دهد. * * * همه هستى تو، عموى تو، تنهاى تنهاست. او ديگر هيچ يار و ياور ندارد. دشمنان همه صف كشيده اند تا جانش را بگيرند. عبدالله! اى پسر امام حسن(ع)! نگاه كن! عموى تو تنهاست! درست است كه تو يازده سال بيشتر ندارى، امّا بايد ياريش كنى. خوب نگاه كن! دشمنان عموى تو را محاصره كرده اند. صداى عمو به گوش مى رسد. تو به سوى عمو مى شتابى. و زينب به دنبال تو، صدايت می زند :"یادگار برادرم! برگرد!". 469 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣7⃣ تو تصميم گرفته اى كه عمو را يارى كنى. شتابان مى آيى و به گودال مى رسى و عمو را مى بينى كه در خاك ها آرميده است. اَبْجَر شمشير كشيده است تا عمويت را شهيد كند. شمشير او بالا مى رود، امّا تو كه شمشير ندارى، پس چه خواهى كرد؟ دست خود را سپر مى كنى و فرياد مى زنى: "واى بر تو، آيا مى خواهى عموى مرا بكشى؟". شمشير پايين مى آيد و دو دست تو را قطع مى كند.470 از دست هاى تو خون مى جوشد. چه كسى را به يارى مى طلبى، عمويى را كه به خاك افتاده است و توان يارى تو را ندارد و يا پدرت امام حسن(ع) را كه در بهشت منتظر توست؟ فريادت بلند مى شود: "مادر!" و آن گاه روى سينه عمو مى افتى.471 عمو تو را در آغوش مى كشد. چه آغوش گرم و مهربانى! و به تو مى گويد: "پسر برادرم صبور باش كه به ديدار پدر مى روى".472 تو آرام مى شوى. حَرْمَله، تير در كمان مى نهد. خداى من! او كجا را نشانه گرفته است؟ تير به گلوى تو مى نشيند و تو روى سينه عمو پر مى كشى و مى روى.473 آرى! تو از آغوش عمو به آغوش پدر، پرواز مى كنى 474 ساعتى است كه امام روى خاك گرم كربلا افتاده است. هيچ كس جرأت نمى كند او را به شهادت برساند.475 او با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويد: "صبراً على قضائك يا ربّ"; "در راه تو بر بلاها صبر مى كنم".476 اكنون بدن مبارك امام از زخم شمشير و تير چاك چاك شده است. سرش شكسته و سينه اش شكافته است و زبانش از خشكى به كام چسبيده و جگرش از تشنگى مى سوزد. قلبش نيز، داغ دار عزيزان است. با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كند و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورد و آن را به كمك مى گيرد تا برخيزد، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير بار ديگر او را به زمين مى زند. همه هفتاد ودو پروانه او پر كشيدند و رفته اند و اكنون منتظر آمدن امام خود هستند.477 عمرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل حسين باشد. او فرياد مى زند: "عجله كنيد، كار را تمام كنيد".478 آرى! همان كسى كه لحظاتى قبل با شنيدن صداى زينب گريه مى كرد، اكنون دستور كشتن امام را مى دهد. به راستى، اين عمرسعد كيست كه هم بر امام حسين(ع)مى گريد و هم فرمان به كشتن او را مى دهد؟ وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا باز هم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. جايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اينكه سِنان به سوى حسين مى رود، امّا او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند. شمر با عصبانيت به دنبال سنان مى دود: ــ چه شد كه پشيمان شدى؟ ــ وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم. ــ تو در جنگ هم ترسويى. مثل اينكه بايد من كار حسين را تمام كنم. اكنون شمر به سوى امام مى رود. شيون و فرياد در آسمان ها مى پيچد و فرشتگان همه ناله مى كنند. آنها رو به جانب خدا مى گويند: "اى خدا! پسر پيامبر تو را مى كشند". خداوند به آنان خطاب مى كند: "من انتقام خون حسين را خواهم گرفت، آنجا را نگاه كنيد!". فرشتگان، نور حضرت مهدى(عج) را مى بينند و دلشان آرام مى شود.479 واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر امام ايستاده است. شمر، نگاهى به امام مى كند و لب هاى او را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. پس مى گويد: "اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش را سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى".480 اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است: ــ كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟ ــ من شمر هستم. ــ اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟ ــ آرى، تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست. ــ اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟ ــ براى اينكه از يزيد جايزه بگيرم.481 آرى! اين عشق به دنياست كه روى سينه امام نشسته است! شمر به كشتن امام مصمّم است و خنجرى در دست دارد. امام، پيامبر را صدا مى زند: "يا جـــدّاه، يا مـحـمّداه!". قلمم ديگر تاب نوشتن ندارد، نمى توانم بنويسم و شرح دهم. آن قدر بگويم كه آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود.482 منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد".483 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣7⃣ منادى در آسمان ندا مى دهد: "واى حسين كشته شد".483 آرى! تو درخت اسلام را سيراب نمودى! تو شقايق هاى صحرا را با خون خود، سرخ كردى! و از گلوى تشنه خود، آزادى و آزادگى را فرياد زدى! * * * همه نگاه ها به سوى آسمان است. چرا آسمان تيره و تاريك شده است؟ چه خبر شده است؟ نگاه كن! تا به حال مهتاب را در روز ديده اى؟ آنجا را مى گويم سرِ امام را بر بالاى نيزه كرده اند و در ميان سپاه دور مى زنند. همه زن ها و بچّه ها مى فهمند كه امام شهيد شده است. صداى شيون، همه جا را فرا مى گيرد. شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيده است. عدّه اى از سربازان او آتش به دست دارند. واى بر من! مى خواهند خيمه هاى عزيزان پيامبر را آتش بزنند. آتش شعله مى كشد و زنان همه از خيمه ها بيرون مى زنند.484 نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند. چادر از سر آنها مى كشند و مقنعه آنها را مى ربايند.485 هيچ كس نيست از ناموس خدا دفاع كند. همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه امام مى دوند. بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بياورد، زمانى كه برادر را اين گونه ببيند؟ زينب(س) چون نگاهش به پيكر صد چاك برادر مى افتد، از سوز دل فرياد برمى آورد: "اى رسول خدا! اى كه فرشتگان آسمان به تو درود مى فرستند، نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است".486 مرثيه جانسوز زينب(س)، همه را به گريه واداشته است. خواهر به سوى پيكر برادر مى رود و كنار پيكر برادر مى نشيند. همه نگاه مى كنند كه زينب(س) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك برادر را از روى زمين برمىدارد و سر به سوى آسمان مى كند: "بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن".487 به راستى، تو كيستى! همه جهان را متعجّب از صبر خود كرده اى! اى الهه صبر و استقامت! اى زينب(س)! تو حماسه اى بزرگ آفريدى و كنار جسم برادر، تو هم اين گونه رَجَز مى خوانى! از همين جا، كنار جسم صد چاك برادر، رسالت خود را آغاز مى كنى تا جهانى را بيدار كنى. * * * يكى از سربازان به عمرسعد مى گويد: ــ قربان، يادت نرود دستور ابن زياد را اجرا كنى؟ ــ كدام دستور؟ ــ مگر يادتان نيست كه او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از كشتن حسين، بدن او را زير سم اسب ها پايمال كنى. ــ راست مى گويى. آرى! عمرسعد براى اينكه مطمئن شود كه به حكومت رى مى رسد، براى خوشحالى ابن زياد مى خواهد اين دستور را هم اجرا كند. در سپاه كوفه اعلام مى كنند: "چه كسى حاضر است تا بدن حسين را با اسب لگد كوب نمايد و جايزه بزرگى از ابن زياد بگيرد؟".488 وسوسه جايزه در دل همه مى نشيند، امّا كسى جرأت اين كار را ندارد. سرانجام ده نفر براى اين كار داوطلب مى شوند.489 آنجا را نگاه كن! آن نامرد، طلاهاى فاطمه ( دختر امام حسين(ع) ) را غارت مى كند. مى بينم كه او گريه مى كند. اين نامرد را مى گويم، ببين اشك در چشم دارد و طلاى دختر حسين را غارت مى كند. دختر امام حسين(ع) در بين تلاطم يتيمى و ترس رو به او مى كند و مى گويد: ــ گريه هاى تو براى چيست؟ ــ من دارم طلاى دختر رسول خدا را غارت مى كنم، آيا نبايد گريه كنم؟ ــ اگر مى دانى من دختر رسول خدا هستم، پس رهايم كن. ــ اگر من اين طلاها را نبرم، شخص ديگرى اين كار را خواهد كرد.490 از كار اين مردم تعجّب مى كنم. اشك در چشم دارند و بر غربت و مظلوميّت اين خاندان اشك مى ريزند، امّا بزرگ ترين ظلم ها را در حق آنها روا مى دارند. سپاه كوفه امام حسين(ع) را به خوبى مى شناختند، ولى عشق به دنيا و دنيا طلبى، در آنها به گونه اى بود كه حاضر بودند براى رسيدن به پولِ بيشتر، هر كارى بكنند. آنجا را نگاه كن! نامرد ديگرى با تندى و بى رحمى گوشواره از گوش دخترى مى كشد. خون از گوش او جارى است.491 تو چقدر سنگ دلى كه تنها براى يك گوشواره، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كرده اى. هيچ كس نيست تا از ناموس پيامبر دفاع كند؟ گويى شير زنى پيدا مى شود. آن زن كيست كه شمشير به دست گرفته است؟ او به سوى خيمه ها مى آيد و مقابل نامردان كوفه مى ايستد و فرياد مى زند: "غيرت شما كجاست؟ آيا خيمه هاى دختران رسول خدا را غارت مى كنيد؟". او زن يكى از سپاهيان كوفه است كه اكنون به يارى زينب آمده است. شوهر او مى آيد و به زور دست او را گرفته و او را به خيمه خود باز مى گرداند.492 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ سُوَيد در ميان ميدان افتاده است. او يكى از ياران امام حسين(ع) است كه امروز صبح به ميدان رفت تا جانش را فداى امامش كند. او بعد از جنگى شجاعانه با زخم نيزه اى بر زمين افتاد و بى هوش شد. دشمن به اين گمان كه او كشته شده است او را به حال خود رها كردند. اكنون صداى ناله و شيون زنان او را به هوش مى آورد. بى خبر از حوادث كربلا برمى خيزد و پيكر شهدا را مى بيند. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كاروان شهدا رفت و من جا مانده ام. همه رفتند، زُهير رفت، على اكبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها كه جانشان را فداى مولا نمودند. اين صداى شيون، براى چيست؟ خداى من! چه خبر شده است؟ او نگاه مى كند كه خيمه هاى امام مى سوزد و زنان با سر و پاى برهنه از دست نامردها فرار مى كنند. سويد در خود قدرتى مى بيند، شمشيرى را برمى دارد و به سوى دشمن هجوم مى برد. او فرياد مى زند: "مگر شما غيرت نداريد؟". او بار ديگر مى جنگد و شمشير مى زند و بار ديگر باران شمشير بر سرش فرود مى آيد. و لحظاتى بعد، سويد آخرين شهيد كربلا، بار ديگر بر روى خاك گرم كربلا مى افتد و روحش به سوى آسمان پر مى كشد.493 * * * اسب سوارى به دنبال فاطمه دختر امام حسين(ع) است. او نيزه به دست دارد و فاطمه فرار مى كند. اين صداى فاطمه است: "آيا كسى هست مرا يارى كند؟ آيا كسى هست مرا از دست اين دشمن نجات دهد؟". هيچ كس جوابى نمى دهد و فاطمه در ميان صحرا مى دود. ناگهان ضربه نيزه را در كتف خود احساس مى كند و با صورت روى زمين مى افتد. آن مرد از اسب پياده مى شود و مقنعه از سر فاطمه برمى دارد و گوشواره هاى او را مى كشد. خداى من! گوش فاطمه پاره مى شود و صورتش رنگ خون مى گيرد. آن مرد برمى خيزد و به سوى خيمه ها مى رود تا غنيمت ديگرى پيدا كند. فاطمه سر روى خاك گرم كربلا مى نهد و بى هوش مى شود. من با خود مى گويم، كجايى اى عبّاس تا ببينى با ناموس امام حسين(ع)چه مى كنند. صدايى به گوش فاطمه مى رسد: "دختر برادرم، برخيز!". اين صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است. او چشم خود را باز مى كند و سر خود را در سينه عمه اش زينب مى بيند. ــ فاطمه! بلند شو عزيزم! بايد به دنبالِ بقيّه بچّه ها بگرديم، نمی دانم آنها كجا رفته اند. ــ عمّه جان، چادر و مقنعه مرا برده اند. آيا پارچه اى هست تا موى سرم را بپوشانم؟ ــ دختر برادرم! نگاه كن من هم مانند تو... فاطمه نگاه مى كند، مقنعه عمّه را هم ربوده اند و صورت و بدن عمّه از تازيانه ها سياه شده است. فاطمه برمى خيزد و با عمّه به سوى خيمه ها مى روند. آنها نزد امام سجّاد(ع)مى روند و مى بينند كه خيمه او هم سوخته و غارت شده است. زير انداز امام را هم برده اند! خداى من! امام سجّاد(ع) با صورت بر روى زمين افتاده است. به علّت تشنگى و بيمارى آن قدر ضعف بر امام سجّاد(ع) غلبه كرده كه نمى تواند تكان بخورد. آنها كنار امام سجّاد(ع) مى نشينند و صورت او را از خاك برمى دارند. امام به آنها نگاه مى كند و گريه مى كند. آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببيند و گريه نكند. مقنعه خواهر را ربوده اند، گوشواره از گوشش كشيده اند و صورت او خون آلود شده است. كدام مرد مى تواند اين صحنه را ببيند و گريه نكند. فاطمه نيز اشك در چشمانش حلقه مى زند. برادر تشنه و بيمار است و توان حركت ندارد.494 * * * شمر با لشكر خود در ميان خيمه هاى سوخته مى تازد و همه با شتاب مشغول غارت خيمه ها هستند. ناگهان چشم شمر به امام سجّاد(ع) مى افتد. او تعجّب مى كند و با خود مى گويد: "مگر مردى هم از اين قوم مانده است. قرار بود هيچ نسلى از حسين باقى نماند". شمر به عمرسعد خبر مى دهد و او با عجله مى آيد و در خيمه اى نيم سوخته امام سجّاد(ع) را مى بيند كه در بستر بيمارى افتاده است. او حجّت خدا بر روى زمين است كه نسل امامت به او منتهى شده است. عمرسعد فرياد مى زند: "هر چه زودتر او را به قتل برسانيد". شمر به سوى امام سجّاد(ع) مى آيد. زينب اين صحنه را مى بيند و پسر برادر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "اى عمرسعد اگر بخواهى او را بكشى اوّل بايد مرا بكشى". صداى شيون و گريه زنان به آسمان مى رسد. نمى دانم چه مى شود كه سخن زينب در دل بى رحم عمرسعد اثر مى كند و به شمر دستور مى دهد كه باز گردد.495 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ من تعجّب مى كنم عمرسعد كه به شيرخواره امام حسين(ع) رحم نكرد و مى خواست نسل امام را از روى زمين بردارد، چگونه مى شود كه از كشتن امام سجّاد(ع) منصرف مى شود؟ اراده خدا اين است كه نسل حضرت زهرا(س) تا روز قيامت باقى بماند. عمرسعد به گروهى از سربازان خود دستور مى دهد تا در اطراف خيمه هاى نيم سوخته، نگهبانى بدهند و نگذارند ديگر كسى آسيبى به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا كسى فرار كند. دستور فرمانده كل قوا اعلام مى شود كه ديگر كسى حقّ ندارد به هيچ وجه نزديك اسيران بشود.496 آرامش نسبى در فضاى خيمه ها حاكم مى شود و زنان و كودكان آرام آرام به سوى خيمه هاى نيم سوخته باز مى گردند. خورشيد روز عاشورا در حال غروب كردن است. به دستور عمرسعد آب در اختيار اسيران قرار مى گيرد. عمرسعد مى خواهد در صحراى كربلا بماند، چون سپاه كوفه خسته است و توان حركت به سوى كوفه را ندارد. از طرف ديگر ابن زياد منتظر خبر است و بايد خبر پيروزى را به او برسانند. عمرسعد خُولى را مأمور مى كند تا پيش از حركت سپاه، سرِ امام را براى ابن زياد ببرد. سرِ امام كه پيش از اين بر سر نيزه كرده اند را از بالاى نيزه پايين مى آورند و تحويل خولى مى دهند. او همراه عدّه اى به سوى كوفه پيش مى تازد. خُولى و همراهان پس از طى مسافتى طولانى و بدون معطّلى، زمانى به كوفه مى رسند كه پاسى از شب گذشته است. او به سوى قصر ابن زياد مى رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زياد در خواب خوش است. او مى خواهد مژدگانى خوبى از ابن زياد بگيرد، پس بايد وقتى بيايد كه ابن زياد سر حال باشد. براى همين، به سوى منزل باز مى گردد تا فردا صبح نزد او بيايد. ــ درِ خانه ما را مى زنند. ــ راست مى گويى، به نظر تو كيست كه اين وقت شب به درِ خانه ما آمده است. اين دو زن نمى دانند كه اكنون شوهرشان، پشت در است. آيا اين دو زن را مى شناسى؟ اينها همسران خولى هستند. يكى به نام "نَوار"، و ديگرى به نام "اَسَديّه" است. صداى خُولى از پشت در بلند مى شود: "در را باز كنيد كه بسيار خسته ام". همسران خُولى در را باز مى كنند و او وارد خانه مى شود و تصميم مى گيرد نزد نَوار برود.497 خولى همراه نَوار به سوى اتاق او حركت مى كند. خُولى، سرِ امام را از كيسه اى كه در دست دارد بيرون مى آورد و آن را زير طشتى كه در حياط خانه است، قرار مى دهد و به اتاق مى رود. نَوار براى شوهرش نوشيدنى و غذا مى آورد. بعد از شام، نَوار از خُولى مى پرسد: ــ خُولى، چه خبر؟ شنيدم تو هم به كربلا رفته بودى؟ ــ تو چه كار به اين كارها دارى. مهم اين است كه با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگى آورده ام. ــ گنج! راست مى گويى؟ ــ آرى، من سرِ حسين را با خود آورده ام. ــ واى بر تو! براى من، سرِ پسر پيامبر را به سوغات آوردى. به خدا قسم ديگر با تو زندگى نمى كنم.498 نَوار از اتاق بيرون مى دود و خولى او را صدا مى زند، امّا او جوابى نمى دهد. نَوارمى خواهد براى هميشه از خانه خُولى برود كه ناگهان مى بيند وسط حياطِ خانه، ستونى از نور به سوى آسمان كشيده شده است. خدايا! اين ستون نور چيست؟ او جلو مى رود. اين نور از آن طشت است. كبوترانى سفيد رنگ دور آن طشت پرواز مى كنند.499 نَوار كنار طشت نورانى مى نشيند و تا صبح بر امام حسين(ع) گريه مى كند. * * * صبح روز يازدهم محرّم است. خولى در خانه خود هنوز در خواب است. ناگهان از خواب بيدار مى شود و نگاهى به بيرون مى كند. آفتاب طلوع كرده است، اى واى، دير شد! به سرعت لباس هاى خود را مى پوشد و به حياط مى آيد. سر امام را از زير طشت برمى دارد و به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند. او كنار درِ قصر مى ايستد و به نگهبانان مى گويد: "من از كربلا آمده ام و بايد ابن زياد را ببينم". آرى! امروز ابن زياد عدّه اى از بزرگان كوفه را به قصر دعوت كرده است. ابن زياد بر روى تخت نشسته است. خولى وارد قصر مى شود و سلام مى كند و مى گويد: "اى ابن زياد! در پاى من طلاى بسيارى بريز كه سر بهترين مرد دنيا را آورده ام". آن گاه سرِ امام را از كيسه بيرون مى آورد و پيش ابن زياد مى گذارد. ابن زياد از سخن او برآشفته مى شود، كه چه شده است كه او از حسين اين گونه تعريف مى كند. خولى براى اينکه جایزه بیشتری بگیرد این گونه سخن گفت ، اما غافل از آنکه این سخن ، ابن زیاد را ناراحت می کند و هیچ جایزه ای به وی نمی دهد و او با ناامیدی قصر را ترک می کتد، ـ500 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ ابن زياد، سرِ امام را داخل طشتى روبروى خود مى گذارد. آن مرد را مى بينى كه كنار ابن زياد است؟ آيا او را مى شناسى؟ او پيشگو يا همان رَمّال است كه ابن زياد او را استخدام كرده است. گويى او جادوگرى چيره دست است و چه بسا ابن زياد با استفاده از جادوى او توانسته است مردم كوفه را بفريبد. گوش كن! او با ابن زياد سخن مى گويد: "قربان! برخيزيد و با پاى خود دهان دشمن را لگد كوب كنيد". واى بر من! ابن زياد برمى خيزد، من چشم خود را مى بندم.501 در اين هنگام از گوشه مجلس فريادى بلند مى شود: "اى ابن زياد! پاى خود را از روى دهان حسين بردار! من با چشم خود ديدم كه پيامبر همين لب هاى حسين را بوسه مى زد، تو پا بر جاى بوسه پيامبر گذاشته اى". ابن زياد تعجّب مى كند. كيست كه جرأت كرده با من چنين سخن بگويد؟ او زيد بن اَرْقَم است. يكى از ياران پيامبر كه در كوفه زندگى مى كند و امروز همراه ديگر بزرگان شهر نزد ابن زياد آمده است. ابن زياد با شنيدن سخن زيد بن اَرْقَم فرياد مى زند: ــ اى زيد بن ارقم، تو پير شده اى و هذيان مى گويى. اگر عقلت را به علّتِ پيرى از دست نداده بودى، گردنت را مى زدم. ــ مى خواهى حكايتى از پيامبر برايت نقل كنم. ــ چه حكايتى؟ ــ روزى من مهمان پيامبر بودم و او حسن(ع) را روى زانوى راستش نشانده بود و حسين(ع) را روى زانوى چپ خود. من شنيدم كه پيامبر زير لب، اين دعا را زمزمه مى كرد: "خدايا، اين دو عزيز دلم را به تو و بندگان مؤمنت مى سپارم". اى ابن زياد، تو اكنون با امانت پيامبر اين چنين مى كنى! زيد بن اَرْقَم در حالى كه اشك مى ريزد، از قصر خارج مى شود و رو به مردم كوفه مى كند و مى گويد: "اى مردم! واى بر شما، پسر پيامبر را كشتيد و اين نامرد را امير خود كرديد".502 * * * عصر روز يازدهم محرّم است. عمرسعد از صبح مشغول تداركات است و دستور داده كه همه كشته هاى سپاه كوفه جمع آورى شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاك سپرده شوند، امّا پيكر شهدا همچنان بر خاك گرم كربلا افتاده است. عمرسعد دستور مى دهد تا سر از بدن همه شهدا جدا كنند و آنها را بين قبيله هايى كه در جنگ شركت كرده اند تقسيم كنند.503 كاروان بايد زودتر حركت كند. فردا در كوفه جشن بزرگى برگزار مى شود، آنها بايد فردا در كوفه باشند. امام سجّاد(ع) بيمار است. عمرسعد دستور مى دهد تا دست هاى او را با زنجير بسته و پاهاى او را از زير شتر ببندند. شترهاى بدون كجاوه آماده اند و زنان و بچّه ها بر آنها سوار شده اند. كاروان حركت مى كند. در آخرين لحظه ها، اسيران به نيروهاى عمرسعد مى گويند: "شما را به خدا قسم مى دهيم كه بگذاريد از كنار شهيدان عبور كنيم".504 اسيران به سوى پيكر شهدا مى روند و صداى ناله و شيون همه جا را فرا مى گيرد. غوغايى بر پا مى شود و همه خود را از شترها به روى زمين مى اندازند. زينب(س) نگاهى به برادر مى كند، بدن برادر پاره پاره است. اين صداى زينب(س) است كه همه دشمنان را به گريه انداخته است: "فداى آن حسينى كه با لب تشنه جان داد و از صورتش خون مى چكيد".505 صداى زينب(س) همه را به گريه مى اندازد. زمان متوقّف شده است و حتّى اسب ها هم اشك مى ريزند. سكينه مى دود و پيكر بى جان پدر را در آغوش مى گيرد. در كربلا چه غوغايى مى شود! همه بر سر مى زنند و عزادارى مى كنند، امّا چرا امام سجّاد(ع) هنوز بر روى شتر است؟ واى، دست هاى امام در غل و زنجير است و پاهاى او را از زير شتر به هم بسته اند. نزديك است كه امام سجّاد(ع) جان بدهد؟ زينب به سوى او مى دود: ــ يادگار برادرم، چر اين گونه بى تابى مى كنى؟ ــ عمّه جانم، چگونه بى تابى نكنم حال آنكه بدن پدر و عزيزانم را مى بينم كه بر روى خاك گرم كربلا افتاده اند. آيا كسى آنها را كفن نمى كند؟ آيا كسى آنها را به خاك نمى سپارد؟ ــ يادگار برادرم، آرام باش. به خدا پيامبر خبر داده است كه مردمى مى آيند و اين بدن ها را به خاك مى سپارند.506 دستور حركت داده مى شود و همه بايد سوار شترها شوند. سكينه از پيكر پدر جدا نمى شود. دشمنان با تازيانه، او را از پدر جدا مى كنند و كاروان حركت مى كند. كاروان به سوى كوفه مى رود و صداى زنگ شترها به گوش مى رسد.507 ! ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ سپاه عمرسعد به سوى كوفه حركت كرده است. ديگر هيچ كس در كربلا باقى نمى ماند. پيكر مطهر امام حسين(ع) و ياران باوفايش، روى خاك افتاده است و آفتاب گرم كربلا بر بدن ها مى تابد. تا غروب آفتاب يازدهم چيزى نمانده است. با رفتن سپاه عمر سعد، طايفه اى از بنى اَسَد كه در نزديكى هاى كربلا زندگى مى كردند، به كربلا مى آيند و مى خواهند بدن هاى شهدا را دفن كنند.508 آنها اين بدن ها را نمى شناسند، امّا كبوترانى سفيد رنگ را مى بينند كه در اطراف اين شهدا در حال پرواز هستند.509 به راستى، كدام يك بدن امام است؟ بنى اسد متحيّراند كه چه كنند؟ اين يك قانون است: پيكر امام را بايد امامِ بعدى به خاك بسپارد. اين يك قانون الهى است، ولى امام سجّاد(ع) كه اكنون در اسارت است؟ به راستى، چه خواهد شد؟ اين جاست كه خداوند به امام سجّاد(ع) اجازه مى دهد تا از قدرت امامت استفاده كند و به اذن خدا خود را به كربلا برساند و بر بدن پدر و ياران باوفاى كربلا، نماز بخواند و آنها را كفن نمايد و به خاك بسپارد. حتماً مى گويى، شهيد كه نيازى به كفن ندارد، پس چرا مى گويى شهدا را كفن كردند؟ آرى! شهيد نيازى به كفن ندارد و لباسى كه شهيد در آن به شهادت رسيده است، كفن اوست، امّا نامردان كوفه لباس شهدا را غارت كرده اند و براى همين، بايد آنها را كفن نمود و به خاك سپرد. امام سجّاد(ع) به راهنمايى بنى اسد مى آيد و آنها را در به خاكسپارى شهدا كمك مى كند. نگاه كن! امام به سوى پيكر پدر مى رود. او پيكر صد چاك پدر را در آغوش مى گيرد و با صدايى بلند گريه مى كند و بر بدن پدر نماز مى خواند. دست هاى خود را زير پيكر پدر مى برد و مى فرمايد: "بـسم الله و بالله" و پيكر پدر را داخل قبر مى نهد. خداى من! او صورت خود را بر رگ هاى بريده گلوى پدر مى گذارد و اشك مى ريزد و چنين سخن مى گويد: "خوشا به حال زمينى كه بدن تو را در آغوش مى گيرد. زندگى من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزى كه من هم به سوى تو بيايم". آن گاه روى قبر پوشانده مى شود و با انگشت روى قبر چنين مى نويسد: "اين قبر حسينى است كه با لب تشنه و غريبانه شهيد شد".510 بنى اَسَد نيز همه شهداى كربلا را دفن كرده اند. خداى من! اين بوى عطر از كجا مى آيد؟ چه عطر دل انگيزى! ــ اين بوى خوش از بدن آن شهيد مى آيد؟ ــ اين بدن كيست كه چنين خوشبو شده است؟ ــ اى بنى اسد! اين بدن جَوْن است، غلام سياه امام حسين(ع)! همان كسى كه از امام حسين(ع) خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفيد و بدنش خوشبو شود. * * * امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد. آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.511 زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت. كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند. حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند.512 آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟ اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ! اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بقيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست. اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب(س)مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند. عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است. تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند. آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: "شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟". گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد. يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: "ما همه از خاندان پيامبر هستيم، ما دختران پيامبر خداييم". آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: "واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند". او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند.513 همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد. عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر است، از شرم سر خود را پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند. * * * كاروان به سوى مركز شهر حركت مى كند. برخى از زنان كوفه با ديدن زينب(س)، خاطرات سال ها پيش را به ياد مى آورند. او دختر حضرت على(ع) است كه بر آن شتر سوار است، همان كه معلّم قرآن ما بود. آنها كه تاكنون به خاطر تبليغات ابن زياد اين اسيران را كافر مى دانستند، اكنون حقيقت را فهميده اند. صداى هلهله و شادى جاى خود را با گريه عوض مى كند و شيون و ناله همه جا را فرا مى گيرد. زنان كوفه، به صورت خود چنگ مى زنند و مردان نيز، از شرم گريه و زارى مى كنند. امام سجّاد(ع) متوجّه گريه مردم كوفه مى شود و در حالى كه دستش را به زنجير بسته اند، رو به آنها مى كند و مى گويد: "آيا شما بر ما گريه مى كنيد؟ بگوييد تا بدانم مگر كسى غير از شما پدر و عزيزان ما را كشته است؟".514 اين مردم كوفه هم، عجب مردمى هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوى كربلا شتافتند و امام حسين(ع) را شهيد كردند و اكنون كه به شهر خود برگشته اند براى حسين گريه مى كنند. صداى گريه و شيون اوج مى گيرد. كاروان نزديك قصر رسيده است. اين جا مركز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند. اكنون زينب(س) رسالت ديگرى دارد. او مى خواهد پيام حسين(ع) را به همه برساند. صداى ناله و همهمه بلند است. اين صداى على(ع) است كه از گلوى زينب(س) برمى خيزد: "ساكت شويد!". به يكباره سكوت همه جا را فرا مى گيرد. شترها از حركت باز مى ايستند و زنگ هايى كه به گردن شترهاست بى حركت مى ماند.515 نگاه كن، شهر يك پارچه در سكوت است: خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبر او درود مى فرستم. اى اهل كوفه! اى بی وفايان! آيا به حال ما گريه مى كنيد؟ آيا در عزاى برادرم اشك مى ريزيد؟ بايد هم گريه كنيد و هرگز نخنديد كه دامن خود را به ننگى ابدى آلوده كرديد. خدا كند تا روز قيامت چشمان شما گريان باشد. چگونه مى توانيد خون پسر پيامبر را از دست هاى خود بشوييد؟ واى بر شما، اى مردم كوفه! آيا مى دانيد چه كرديد؟ آيا مى دانيد جگر گوشه پيامبر را شهيد كرديد. آيا مى دانيد ناموس چه كسى را به نظاره نشسته ايد؟ بدانيد كه عذاب بزرگى در انتظار شماست، آن روزى كه هيچ ياورى نداشته باشيد.516 زينب(س) سخن مى گويد و مردم آرام آرام اشك مى ريزند. كوفه در آستانه انفجارى بزرگ است. وجدان هاى مردم بيدار شده و اگر زينب(س) اين گونه به سخنانش ادامه دهد، بيم آن مى رود كه انقلابى بزرگ در كوفه روى دهد. به ابن زياد خبر مى رسد، كه زينب(س) با سخنانش مردم كوفه را تحت تأثير قرار داده و با كوچك ترين جرقّه اى ممكن است در شهر شورش بزرگى برپا شود. ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد. ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد! ــ براى چه؟ ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود! ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ ابن زياد فرياد مى زند: "يك نفر به من بگويد كه چگونه صداى زينب را خاموش كنم؟". فكرى به ذهن يكى از اطرافيان ابن زياد مى رسد. ــ سر حسين را مقابل زينب ببريد! ــ براى چه؟ ــ دو روز است كه زينب، برادر خود را نديده است. او با ديدن سر برادر آرام مى شود! نيزه دارى از قصر بيرون مى آيد. جمعيّت را مى شكافد و جلو مى رود و در مقابل زينب مى ايستد. زينب هنوز سخن مى گويد و فرياد و ناله مردم بلند است، امّا ناگهان ساكت مى شود...،چشم زينب به سرِ بريده برادر مى افتد و سخن را با او آغاز مى كند: "اى هلال من! چه زود غروب كرده اى! اى پاره جگرم، هرگز باور نمى كردم چنين روزى برايمان پيش بيايد. اى برادر من! تو كه با ما مهربان بودى، پس چه شد آن مهربانيت! اگر نمى خواهى با من سخن بگويى، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو كه نزديك است از داغ تو، جان بدهد".517 مردم كوفه آن قدر اشك ريخته اند كه صورتشان از اشك خيس شده است.518 زينب اين خطيب بزرگ، پيام خود را به مردم كوفه رساند. آنهايى كه براى جشن و شادى در اين جا جمع شده بودند، اكنون خاك بر سر خود مى ريزند. نگاه كن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ مى زنند و چگونه فرياد ناله و شيون آنها به آسمان مى رود. اكنون زمان مناسبى است تا امام سجّاد(ع) سخنرانى خود را آغاز كند. آرى! مأموران ابن زياد كارى نمى توانند بكنند، كنترل اوضاع در دست اسيران است. امام از مردم مى خواهد تا آرام باشند و گريه نكنند. اكنون او سخن خويش آغاز مى كند: خداى بزرگ را ستايش مى كنم و بر پيامبرش درود مى فرستم. اى مردم كوفه! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند من على، پسر حسين هستم. من فرزند آن كسى هستم كه كنار نهر فرات با لب تشنه شهيد شد. من فرزند آن كسى هستم كه خانواده اش اسير شدند. اى مردم كوفه! آيا شما نبوديد كه به پدرم نامه نوشتيد و از او خواستيد تا به شهر شما بيايد؟ آيا شما نبوديد كه براى يارى او پيمان بستيد، امّا وقتى كه او به سوى شما آمد به جنگ او رفتيد و او را شهيد كرديد؟ شما مرگ و نابودى را براى خود خريديد. در روز قيامت چه جوابى خواهيد داشت، آن هنگام كه پيامبر به شما بگويد: "شما از امّت من نيستيد چرا كه فرزند مرا كشتيد".519 بار ديگر صداى گريه از همه جا بلند مى شود. همه به هم نگاه مى كنند، در حالى كه به ياد مى آورند كه چگونه به امام حسين(ع) نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند. امام بار ديگر به آنها مى فرمايد: "خدا رحمت كند كسى كه سخن مرا بشنود. من از شما خواسته اى دارم".520 همه مردم خوشحال مى شوند و فرياد مى زنند: "اى فرزند پيامبر! ما همه، سرباز تو هستيم. ما گوش به فرمان توايم و ما جان خويش را در راه تو فدا مى كنيم و هر چه بخواهى انجام مى دهيم. ما آماده ايم تا همراه تو قيام كنيم و يزيد و حكومتش را نابود سازيم".521 اين سخنان در موجى از احساس بيان مى شود. دست ها همه گره كرده و فريادها بلند است. ترس در دل ابن زياد و اطرافيان او نشسته است. به راستى، امام چه زمانى دستور حمله را خواهد داد؟ ناگهان صداى امام همه را وادار به سكوت مى كند: "آيا مى خواهيد همان گونه كه با پدرم رفتار نموديد، با من نيز رفتار كنيد؟ مطمئن باشيد كه فريب سخن شما را نمى خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نكرده ام".522 همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند و از خجالت سكوت مى كنند. آرى! همين مردم بودند كه در نامه هاى خود به امام حسين(ع) نوشتند كه ما همه آماده جان فشانى در راه تو هستيم و پس از مدتى همين ها بودند كه لشكرى سى هزار نفرى شدند و براى كشتن او سر از پا نمى شناختند. همه با خود مى گويند پس امام سجّاد(ع) چه خواسته اى از ما دارد؟ او كه در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته اى دارم. امام به سخن خود ادامه مى دهد: "اى مردم كوفه! خواسته من از شما اين است كه ديگر نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما بجنگيد".523 اى مردم كوفه! خاندان پيامبر، ديگر يارى شما را نمى خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده ايد، شما بی وفاترين مردم هستيد. مردم با شنيدن اين سخن، آرام آرام متفرّق مى شوند. كاروان اسيران به سوى قصر ابن زياد حركت مى كند. آرى! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم كوفه است. .... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ اكنون ابن زياد منتظر است تا اسيران را نزد او ببرند. قصر آذين بندى شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ايستاده اند. ابن زياد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسين(ع) را در مقابل او قرار دهند. عدّه اى از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند. ابن زياد روى تخت خود نشسته و عصايى در دست دارد. واى بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و مى خندد و مى گويد: "من هيچ كس را نديدم كه مانند حسين زيبا باشد". انس بن مالك به ابن زياد مى گويد: "حسين شبيه ترين مردم به پيامبر بود. آيا مى دانى كه الآن عصاى تو كجاست؟ همان جايى كه ديدم پيامبر آن را مى بوسيد".524 من آن روز نمى دانستم كه چرا پيامبر لب هاى حسين را مى بوسيد، امّا او امروز را مى ديد كه تو چوب به لب و دندان حسين مى زنى! سربازان وارد قصر مى شوند: "آيا اسيران را وارد كنيم؟". با اشاره ابن زياد، اسيران را وارد مى كنند و آنها را در وسط مجلس مى نشانند. من هر چه نگاه مى كنم امام سجّاد(ع) را در ميان اسيران نمى بينم. گويا آنها امام سجّاد(ع) را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زياد در ميان اسيران، بانويى را مى بيند كه به صورتى ناآشنا در گوشه اى نشسته است و بقيّه زنان، دور او حلقه زده اند. در چهره او ذلّت و خوارى نمى بينم. مگر او اسير ما نيست؟! او كيست كه چنين با غرور و افتخار نشسته است. چرا رويش را از من برگردانده است؟ ابن زياد فرياد مى زند: "آن زن كيست؟" هيچ كس جواب نمى دهد. بار دوم و سوم سؤال مى كند، ولى جوابى نمى آيد. ابن زياد غضبناك مى شود و فرياد مى زند: "اينان كه اسيران من هستند، پس چه شده كه جواب مرا نمى دهند".525 آرى! زينب مى خواهد كوچكى و حقارت ابن زيادرا به همگان نشان دهد. سكوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زياد بار ديگر فرياد مى زند: "گفتم تو كيستى؟". جالب است خود آن حضرت جواب نمى دهد و يكى از زنان ديگر مى گويد: "اين خانم، زينب است". ابن زياد مى گويد: "همان زينب كه دختر على و خواهر حسين است؟". و سپس به زينب رو مى كند و مى گويد: "اى زينب! ديدى كه خدا چگونه شما را رسوا كرد و دروغ شما را براى همه فاش ساخت". اكنون زينب(س) به سخن مى آيد و مى گويد: "مگر قرآن نخوانده اى؟ قرآن مى گويد كه خاندان پيامبر را از هر دروغ و گناهى پاك نموده ايم. ما نيز همان خاندان پيامبر هستيم كه به حكم قرآن، هرگز دروغ نمى گوييم!".526 جوابِ زينب كوبنده است. آرى! او به آيه تطهير اشاره مى كند، خداوند در آيه 33 سوره "احزاب" چنين مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا); خداوند مى خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك نمايد. همه مى دانند كه اين آيه در مورد خاندان پيامبر نازل شده است. ابن زياد ديگر نمى تواند قرآن را رد كند. به حكم قرآن، خاندان پيامبر دروغ نمى گويند، پس معلوم مى شود كه ابن زياد دروغگوست. سخن زينب، همه مردم را به فكر فرو مى برد، عجب! به ما گفته بودند كه حسين از دين خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت مى دهد كه حسين هرگز گناهى ندارد. آرى! سخنِ زينب تبليغات و نيرنگ هاى دشمن را نقش بر آب مى كند. اين همان رسالت زينب است كه بايد پيام رسان كربلا باشد. ابن زياد باور نمى كرد كه زينب، اين چنين جوابى به او بدهد. آخر زينب چگونه خواهرى است، سر برادرش در مقابل اوست و او اين گونه كوبنده سخن مى گويد. ابن زياد كه مى بيند زينب پيروز ميدان سخن شده است، با خود مى گويد بايد پيروزى زينب را بشكنم و صداى گريه و شيون او را بلند كنم تا حاضران مجلس، خوارى او را ببينند. او به زينب رو مى كند و مى گويد: "ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند". همه منتظرند تا صداى گريه و شيون زينب داغديده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهيد شده اند. گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم".527 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ گوش كن، اين زينب است كه سخن مى گويد: "ما رأيتُ إلاّ جميلا"; "من جز زيبايى نديدم".527 تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب است. آخر اين زينب كيست؟ تو معمّاى بزرگ تاريخ هستى كه در اوج قلّه بلا ايستادى و جز زيبايى نديدى. تو چه حماسه اى هستى، زينب! و چقدر غريب مانده اى كه دوستانت تو را با گريه و ناله مى شناسند، امّا تو خود را مظهر زيبابينى، معرّفى مى كنى. تو كيستى اى فرشته زيبا بينى! اى مظهر رضايت حق! قلم نمى تواند اين سخن تو را وصف كند. به خدا قسم، اگر مردم دنيا همين سخن تو را سرمشق زندگى خود قرار دهند، در زندگى خود هميشه زيبايى ها را خواهند ديد. تو ثابت كردى كه مى توان در اوج سختى و بلا ايستاد و آنها را زيبا ديد. اى كاش تو را بيش از اين مى شناختم! دشمن در كربلا قصد جان تو را نكرد، امّا اكنون كه اين سخن را از تو مى شنود به عظمت كلام تو پى مى برد و بر خود مى لرزد و قصد جان تو مى كند. و تو ادامه مى دهى: "اى ابن زياد! برادر و عزيزان من، آرزوى شهادت داشتند و به آن رسيدند و به ديدار خداى مهربان خود رفتند".528 چهره ابن زياد برافروخته مى شود. رگ هاى گردن او از غضب پر از خون مى شود و مى خواهد دستور قتل زينب(س) را بدهد. اطرافيان ابن زياد نگران هستند. آنها با خود مى گويند: "نكند ابن زياد دستور قتل زينب را بدهد، آن گاه تمام اين مردمى كه پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند كرد. يكى از آنها نزد ابن زياد مى رود و به قصد آرام كردن او مى گويد: "ابن زياد! تو كه نبايد با يك زن در بيفتى". اين گونه است كه ابن زياد آرام مى شود. * * * اكنون ابن زياد پشيمان است كه چرا با زينب سخن گفته است تا اين گونه خوار و حقير شود. چه كسى باور مى كرد كه ابن زياد اين گونه شكست بخورد. او خيال مى كرد با زنى مصيبت زده روبرو شده است كه كارى جز گريه و زارى نمى تواند بكند. در اين هنگام امام سجّاد(ع) را در حالى كه زنجير به دست و پايش بسته اند، وارد مجلس مى كنند. ابن زياد تعجّب مى كند. رو به نيروهاى خود مى كند و مى پرسد: "چگونه شده كه از نسل حسين، اين جوان باقى مانده است؟". عمرسعد مى گويد كه او بيمارى سختى دارد و به زودى از شدّت بيمارى مى ميرد. امام سجّاد(ع) را با آن حالت در مقابل ابن زياد نگاه مى دارند. ابن زياد از نام او سؤال مى كند، به او مى گويند كه اسم اين جوان على است. او خطاب به امام سجّاد(ع) مى گويد: ــ مگر خدا، على، پسر حسين را در كربلا نكشت؟ ــ من برادرى به نام على داشتم كه خدا او را نكشت، بلكه مردم او را كشتند.529 ابن زياد مى خواهد كشته شدن على اكبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهى را كه به كربلا اعزام كرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و اين گونه تبليغات كرده بود كه رضايت خدا در اين است كه حسين و يارانش كشته شوند تا اسلام باقى بماند. ولى امام سجّاد(ع) با شجاعت تمام در مقابل اين سخن ابن زياد موضع مى گيرد و واقعيّت را روشن مى سازد كه اين مردم بودند كه حسينو يارانش را شهيد كردند. جواب امام سجّاد(ع) كوتاه ولى بسيار دندان شكن است. ابن زياد عصبانى مى شودو بار ديگر خون در رگش به جوش مى آيد و فرياد مى زند: "چگونه جرأت مى كنى روى حرف من حرف بزنى".530 در همين حالت دستور قتل امام سجّاد(ع) را مى دهد. او مى خواهد از نسل حسين، هيچ كس در دنيا باقى نماند. ناگهان شير زن تاريخ، زينب(س) برمى خيزد و به سرعت امام سجّاد(ع) را در آغوش مى كشد و فرياد مى زند: "اگر مى خواهى پسر برادرم را بكشى بايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟".531 صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب(س)مى گويد: "عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم". آن گاه مى گويد: "آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است".532 نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند. از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چند روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود.533 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ ابن زياد دستور مى دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه اى براى يزيد مى فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند.534 او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد. چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مى برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر خاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند. مسجد پر از جمعيّت مى شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد. ابن زياد وارد مسجد مى شود و به منبر مى رود و آن گاه دستى به ريش خود مى كشد و سينه خود را صاف مى كند و چنين سخن مى گويد: "سپاس خدايى را كه حقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد".535 ناگهان فريادى در مسجد مى پيچد: "تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را مى كشى و بر بالاى منبر مى نشينى و شكر خدا مى كنى؟".536 خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى گويد؟ چشم ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون هاى مسجد ايستاده است و بى پروا سخن مى گويد. آيا او را مى شناسى؟ او ابن عفيف است. سرباز حضرت على(ع)، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على(ع) شمشير مى زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش كرد.537 او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين(ع)كند. او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى آيد و مشغول عبادت مى شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبرو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى باكى اش به او اجازه نمى دهد كه بشنود كه به مولايش حسين(ع) اين گونه بى حرمتى مى شود. ابن زياد فرياد مى زند: ــ چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى پروا كه بود؟ ــ من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى كشى و گمان دارى كه مسلمانى! آن گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى كند كه مسجد را پر كرده اند: "چرا انتقام حسين را از اين بى دين نمى گيريد؟". ابن زياد بر روى منبر مى ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ هاى گردن او مى جوشد و فرياد مى زند: "دستگيرش كنيد".538 بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى خواند. ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جا برمى خيزند و دور ابن عفيف را مى گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود. مأموران ابن زياد نمى توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوى خانه اش مى برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن زياد به هم مى خورد و آبروى او مى ريزد و او شكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى گردد. او فرماندهان خود را فرا مى خواند و به آنها مى گويد: "بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد".539 سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى كنند. جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند. جنگ سختى در مى گيرد، خون است و شمشير و بدن هايى كه بر روى زمين مى افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد. سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش مى شوند. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣8⃣ دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد: ــ دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: "من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام". پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: "پدر! دشمن از سمت راست آمد" و پدر شمشير به سمت راست مى زند. دختر مى گويد: "پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند" و پدر شمشير به سمت چپ مى زند. تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: "پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كردند".540 دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد. او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد: ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم!541 ــ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى! ــ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود. ــ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است. ــ پيرمرد! كدام آرزو؟ ــ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند.542 ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند. ابن زياد فرياد مى زند: "زودتر گردنش را بزنيد" و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد.543 اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند. به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است. او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم. در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: "خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است". آرى! ابن زياد مى خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم، امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين(ع) را كشته است. حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كربلا بود، ابن زياد نامه اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين(ع) را داد، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى شود. اكنون ابن زياد نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، آن نامه اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور". البته عمرسعد هم به همان چيزى مى انديشد كه ابن زياد از آن نگران است. آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را گم كرده ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خونريزى، نامه شما گم شد". ابن زياد مى داند كه او دروغ مى گويد پس با صدايى بلند فرياد مى زند: "گفتم آن نامه را نزد من بياور!". عمرسعد ناراحت مى شود و مى فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا برمى خيزد و به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را در جاى امنى گذاشته ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم". نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. او مى داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست! به راستى، چه زود نفرين امام حسين(ع) در حق او مستجاب شد.544 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ نامه اى از طرف يزيد به كوفه مى رسد. او فرمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او مى خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد. اسيران را از زندان بيرون مى آورند و بر شترها سوار مى كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد(ع) غُلّ و زنجير بسته اند.545 آيا مى دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن مى بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند. واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند.546 يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او مى خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد547 و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند با حكومت بنى اُميّه مخالفت كند. يزيد مى خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند. آفتاب بر صورت هاى برهنه مى تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند. يكى مى گويد: "عمّه جان ما را كجا مى برند؟" و ديگرى از ترس به خود مى پيچد. نگاه كن! مردم كوفه جمع شده اند. آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند. امام سجّاد(ع) بار ديگر به آنها نگاه مى كند و مى گويد: "اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد".548 سرهاى همه شهيدان بر بالاى نيزه است.549 شمر دستور حركت مى دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد. صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود. چه كسى گفته كه زينب(س) اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى رود تا مردم شام را هم بيدار كند. سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند. هرگاه صداى گريه بلند مى شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند.550 بدن اسيران از تازيانه سياه شده است. كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى گويند: "وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد. كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند. لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند. امام سجّاد(ع) در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد(ع) را به درد آورده است. به هر شهرى كه مى رسند مردم شادمانى مى كنند. آنها را بى دين مى خوانند و شكر خدا مى كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند. واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس! روزها و شب ها مى گذرد...، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است. شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم". صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است. اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟! نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد: ــ چه مى گويى اى دختر على! ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن. ــ خواسته تو چيست؟ ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند. شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت.؟ .... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ ــ چه مى گويى اى دختر على! ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن. ــ خواسته تو چيست؟ ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند. شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند. پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم.551 در شهر شام چه خبر است؟ همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند. مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند: ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟ ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند. ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟ ــ از دروازه ساعات. همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند. يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند".552 مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟ زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند. كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود. آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد. او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد.553 سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟ سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند: ــ دخترم! شما كه هستيد؟ ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است. ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما... اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟ ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟ ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند. سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد: ــ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟ ــ خواسته ات چيست؟ ــ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى. او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد.554 اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود. در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: "يا جدّاه، يا رسول الله!". يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند.555 مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: "نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم". اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد. مردم به تماشاى گل هاى پيامبر آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است. نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد. همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: "خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد".556 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: "خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد".556 آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند، ولى امام سجّاد(ع) به او مى گويد: ــ اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟557 ــ هر چه مى خواهى بگو! ــ آيا قرآن خوانده اى؟ پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟ ــ آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم. ــ آيا آيه 23 سوره "شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( قُل لاَّ أَسْـَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى); "اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد".558 پيرمرد خيلى تعجّب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟ ــ آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد. ــ اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى! پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟ ــ آيا آيه 33 سوره "احزاب" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ); "خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد".559 ــ آرى! خوانده ام. ــ ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است.560 پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند. ــ شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟ ــ به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستيم. پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد. عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم! او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: "اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم".561 او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است. نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او تعجّب مى كند. با خود مى گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم. او به يزيد رو مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من آن دختر را براى كنيزى مى خواهم". فاطمه، دختر امام حسين(ع)، در حالى كه مى لرزد، عمّه اش، زينب را صدا مى زند و مى گويد: "عمّه جان! آيا يتيمى، مرا بس نيست كه امروز كنيز اين نامرد بشوم".569 زينب رو به آن مرد شامى مى كند و مى گويد: "واى بر تو، مگر نمى دانى اين دختر رسول خداست؟". مرد شامى با تعجّب به يزيد نگاه مى كند. آيا يزيد دختران پيامبر را به اسيرى آورده است؟ او فرياد مى زند: "اى يزيد، لعنت خدا بر تو! تو دختران پيامبر را به اسيرى آورده اى؟ به خدا قسم من خيال مى كردم كه اينها، اسيران كشور روم هستند". يزيد بسيار عصبانى مى شود. او دستور مى دهد تا اين مرد را هر چه سريع تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمايند.570 يزيد از بيدارى مردم مى ترسد و تلاش مى كند تا هرگونه جرقه بيدارى را بلافاصله خاموش كند. او بر تخت خود تكيه داده است و جامِ شرابى به دست دارد. سر امام حسين(ع)مقابل اوست و اسيران همه در مقابل او ايستاده اند. امام سجّاد(ع) نگاهى به يزيد مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد! اگر رسول خدا ما را در اين حالت ببيند با تو چه خواهد گفت؟".571 همه نگاه ها به اسيران خيره شده و همه دل ها از ديدن اين صحنه به درد آمده است. يزيد تعجّب مى كند و در جواب مى گويد: "پدر تو آرزوى حكومت داشت و حق مرا كه خليفه مسلمانان هستم، مراعات نكرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را كشت، خدا را شكر مى كنم كه او را ذليل و نابود كرد". امام جواب مى دهد: "اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند يا امير! مگر نشنيده اى كه جد من، على بن ابى طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، امّا پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!".572 يزيد از سخن امام سجاد(ع) آشفته مى شود و فرياد مى زند: "گردنش را بزنيد".573 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ امام جواب مى دهد: "اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند يا امير! مگر نشنيده اى كه جد من، على بن ابى طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، امّا پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!".572 يزيد از سخن امام سجاد(ع) آشفته مى شود و فرياد مى زند: "گردنش را بزنيد".573 ناگهان صداى زينب در فضا مى پيچد: "از كسى كه مادربزرگش، جگرِ حمزه سيدالشهدا را جويده است، بيش از اين نمى توان انتظار داشت".574 مجلس، سراسر سكوت است و اين صداىِ على(ع) است كه از حلقوم زينب(س) مى خروشد: آيا اكنون كه ما اسير تو هستيم خيال مى كنى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو مى كنى كه پدرانت مى بودند تا ببينند چگونه حسين را كشته اى. تو چگونه خون خاندان پيامبر را ريختى و حرمت ناموس او را نگه نداشتى و دختران او را به اسيرى آوردى؟ بدان كه روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار كرد وگرنه من تو را ناچيزتر از آن مى دانم كه با تو سخن بگويم. اى يزيد! هر كارى مى خواهى بكن، و هر كوششى كه دارى به كار بگير، امّا بدان كه هرگز نمى توانى ياد ما را از دل ها بيرون ببرى. تو هرگز به جلال و بزرگى ما نمى توانى برسى.575 شهيدانِ ما نمرده اند، بلكه آنها زنده اند و در نزد خداى خويش، روزى مى خورند. اى يزيد! خيال نكن كه مى توانى نام و يادِ ما را از بين ببرى! بدان كه ياد ما هميشه زنده خواهد بود.576 يزيد همچون مارى زخمى به گوشه اى مى خزد. سخنان زينب(س) او را در مقابل ميهمانانش حقير كرده است. او ديگر نمى تواند سخن بگويد. آرى! بار ديگر زينب (س)افتخار آفريد. او پاسدار حقيقت است و پيام رسان خون برادر. همه مهمانان يزيد از ديدن اين صحنه ها حيران شده اند. يزيد ديگر هيچ كارى نمى تواند بكند، او ديگر كشتن امام سجّاد(ع) را به صلاح خود نمى بيند و دستور مى دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجير از اسيران باز كنند و آنها را به زندان ببرند.577 كاش يزيد اسيران را به زندان مى برد. حتماً تعجّب مى كنى! آخر تو خبر ندارى كه يزيد، اسيران را در خرابه اى برده است. در اين خرابه كه كنار قصر يزيد است، روزها آفتاب مى تابد و صورت ها را مى سوزاند و شب ها سياهى و تاريكى هجوم مى آورد و بچّه ها را مى ترساند. نه فرشى، نه رو اندازى، نه لباسى و نه چراغى... سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانى مى دهند. مردم شام براى ديدن اسيران مى آيند و به آنها زخم زبان مى زنند.578 هنوز بسيارى از مردم اين اسيران را نمى شناسند. خدايا! چه وقت حقيقت را خواهند فهميد؟ شب ها و روزها مى گذرد و كودكان همچنان بى قرارى مى كنند. خدايا، كى از اين خرابه بيرون خواهيم آمد؟ او مى دود و پاى امام سجّاد(ع) را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: "آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم".562 آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) مى شود. امام سجّاد(ع) به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: "آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى".563 پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد(ع)، احساس خوشبختى مى كند. پير مرد فرياد مى زند: "اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!". مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود. خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند، امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند. مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند. اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟ يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره "كهف" مى رسد: ( أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَـتِنَا عَجَبًا ); آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟ ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است! همه تعجّب كرده اند، آرى، اين سر امام حسين(ع) است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: "ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!".564 ... http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر امام حسين(ع) را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است.565 نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: لَعِبَت هاشم بالملك فلا***خبرٌ جاءَ و لا وحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: "اى يزيد، دست مريزاد!". آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم!566 همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد، امّا مگر شمشير حضرت على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ حضرت على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا امام حسين(ع) هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد. به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى خندد و فرياد شادى برمى آورد. ناگهان فريادى بلند مى شود: "اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى زنى؟ من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد". او ابو بَرْزَه است. همه او را مى شناسند او يكى از ياران پيامبر است.567 يزيد به غضب مى آيد و دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون اندازند. * * * يزيد اجازه ورود كاروان اسيران را مى دهد. درِ قصر باز مى شود و امام سجّاد(ع) و ديگر اسيران در حالى كه با طناب به يكديگر بسته شده اند، وارد قصر مى شوند. دست همه اسيران به گردن هاى آنها بسته شده است.568 آنها را مقابل يزيد مى آورند. نگاه كن! هنوز غُلّ و زنجير بر گردن امام سجّاد(ع) است، گويى از كوفه تا شام، غُلّ و زنجير از امام جدا نشده است. اسيران را در مقابل يزيد نگه مى دارند تا اهل مجلس آنها را ببينند. يكى از افراد مجلس، دختر امام حسين(ع) را مى بيند و از زيبايى او تعجّب مى كند. با خود مى گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم. او به يزيد رو مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من آن دختر را براى كنيزى مى خواهم". فاطمه، دختر امام حسين(ع)، در حالى كه مى لرزد، عمّه اش، زينب را صدا مى زند و مى گويد: "عمّه جان! آيا يتيمى، مرا بس نيست كه امروز كنيز اين نامرد بشوم".569 زينب رو به آن مرد شامى مى كند و مى گويد: "واى بر تو، مگر نمى دانى اين دختر رسول خداست؟". مرد شامى با تعجّب به يزيد نگاه مى كند. آيا يزيد دختران پيامبر را به اسيرى آورده است؟ او فرياد مى زند: "اى يزيد، لعنت خدا بر تو! تو دختران پيامبر را به اسيرى آورده اى؟ به خدا قسم من خيال مى كردم كه اينها، اسيران كشور روم هستند". يزيد بسيار عصبانى مى شود. او دستور مى دهد تا اين مرد را هر چه سريع تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمايند.570 يزيد از بيدارى مردم مى ترسد و تلاش مى كند تا هرگونه جرقه بيدارى را بلافاصله خاموش كند. او بر تخت خود تكيه داده است و جامِ شرابى به دست دارد. سر امام حسين(ع)مقابل اوست و اسيران همه در مقابل او ايستاده اند. امام سجّاد(ع) نگاهى به يزيد مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد! اگر رسول خدا ما را در اين حالت ببيند با تو چه خواهد گفت؟".571 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ همه نگاه ها به اسيران خيره شده و همه دل ها از ديدن اين صحنه به درد آمده است. يزيد تعجّب مى كند و در جواب مى گويد: "پدر تو آرزوى حكومت داشت و حق مرا كه خليفه مسلمانان هستم، مراعات نكرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را كشت، خدا را شكر مى كنم كه او را ذليل و نابود كرد". امام جواب مى دهد: "اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند يا امير! مگر نشنيده اى كه جد من، على بن ابى طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، امّا پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!".572 يزيداز سخن امام سجاد(ع) آشفته مى شود و فرياد مى زند: "گردنش را بزنيد".573 ناگهان صداى زينب در فضا مى پيچد: "از كسى كه مادربزرگش، جگرِ حمزه سيدالشهدا را جويده است، بيش از اين نمى توان انتظار داشت".574 مجلس، سراسر سكوت است و اين صداىِ على(ع) است كه از حلقوم زينب(س)مى خروشد: آيا اكنون كه ما اسير تو هستيم خيال مى كنى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو مى كنى كه پدرانت مى بودند تا ببينند چگونه حسين را كشته اى. تو چگونه خون خاندان پيامبر را ريختى و حرمت ناموس او را نگه نداشتى و دختران او را به اسيرى آوردى؟ بدان كه روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار كرد وگرنه من تو را ناچيزتر از آن مى دانم كه با تو سخن بگويم. اى يزيد! هر كارى مى خواهى بكن، و هر كوششى كه دارى به كار بگير، امّا بدان كه هرگز نمى توانى ياد ما را از دل ها بيرون ببرى. تو هرگز به جلال و بزرگى ما نمى توانى برسى.575 شهيدانِ ما نمرده اند، بلكه آنها زنده اند و در نزد خداى خويش، روزى مى خورند. اى يزيد! خيال نكن كه مى توانى نام و يادِ ما را از بين ببرى! بدان كه ياد ما هميشه زنده خواهد بود.576 يزيد همچون مارى زخمى به گوشه اى مى خزد. سخنان زينب(س) او را در مقابل ميهمانانش حقير كرده است. او ديگر نمى تواند سخن بگويد. آرى! بار ديگر زينب افتخار آفريد. او پاسدار حقيقت است و پيام رسان خون برادر. همه مهمانان يزيد از ديدن اين صحنه ها حيران شده اند. يزيد ديگر هيچ كارى نمى تواند بكند، او ديگر كشتن امام سجّاد(ع) را به صلاح خود نمى بيند و دستور مى دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجير از اسيران باز كنند و آنها را به زندان ببرند.577 كاش يزيد اسيران را به زندان مى برد. حتماً تعجّب مى كنى! آخر تو خبر ندارى كه يزيد، اسيران را در خرابه اى برده است. در اين خرابه كه كنار قصر يزيد است، روزها آفتاب مى تابد و صورت ها را مى سوزاند و شب ها سياهى و تاريكى هجوم مى آورد و بچّه ها را مى ترساند. نه فرشى، نه رو اندازى، نه لباسى و نه چراغى... سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانى مى دهند. مردم شام براى ديدن اسيران مى آيند و به آنها زخم زبان مى زنند.578 هنوز بسيارى از مردم اين اسيران را نمى شناسند. خدايا! چه وقت حقيقت را خواهند فهميد؟ شب ها و روزها مى گذرد و كودكان همچنان بى قرارى مى كنند. خدايا، كى از اين خرابه بيرون خواهيم آمد؟ امشب، سكينه، دختر امام حسين (ع)، رؤيايى مى بيند: محملى از نور بر زمين فرود مى آيد. بانويى از آن پياده مى شود كه دست بر سر دارد و گريه مى كند. خدايا! آن بانو كيست كه به ديدن ما آمده است؟ ــ شما كيستى كه به ديدن اسيران آمده اى؟ ــ دخترم، مرا نمى شناسى؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم. سكينه تا اين را مى شنود، در آغوش او مى رود و در حالى كه گريه مى كند، مى گويد: "مادر! پدرم را كشتند و ما را به اسيرى بردند". سكينه شروع مى كند و ماجراهاى كربلا و كوفه و شام را شرح مى دهد. اشك از چشمان حضرت زهرا(س) جارى مى شود. او به سكينه مى گويد: "دخترم! آرام باش، كه قلب مرا سوزاندى! نگاه كن، دخترم! اين پيراهن خون آلود پدرت حسين(ع) است، من تا روز قيامت، يك لحظه هم اين پيراهن را از خود جدا نمى كنم".579 اين جاست كه سكينه از خواب بيدار مى شود. * * * شب ها و روزها مى گذرد... نيمه شب، دختر كوچك امام حسين(ع) از خواب بيدار مى شود، گمان مى كنم نام او رقيّه است. او با گريه مى گويد: "من الآن پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟". همه زنان گريه مى كنند. در خرابه شام غوغايى مى شود. صداى ناله و گريه به گوش يزيد مى رسد. يزيد فرياد مى زند: ــ چه خبر شده است؟ ــ دختر كوچكِ حسين، سراغ مأموران سر امام حسين(ع) را نزد دختر می آورند. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ يزيد فرياد مى زند: ــ چه خبر شده است؟ ــ دختر كوچكِ حسين، سراغ پدر را مى گيرد. ــ سر پدرش را براى او ببريد تا آرام بگيرد. مأموران سر امام حسين(ع) را نزد دختر مى آورند. او نگاهى به سر بابا مى كند و با آن سخن مى گويد: "چه كسى صورت تو را به خون، رنگين نمود؟ چه كسى مرا در خردسالى يتيم كرد؟". او با سر بابا سخن مى گويد و همه اهل خرابه، گريه مى كنند. قيامتى بر پا مى شود، اما ناگهان همه مى بينند كه صداى اين دختر قطع شد. گويى اين كودك به خواب رفته است. همه آرام مى شوند، تا اين دختر بتواند آرام بخوابد، امّا در واقع اين دختر به خواب نرفته بلكه روح او، اكنون نزد پدر پركشيده است. بار ديگر در خرابه غوغايى بر پا مى شود. صداى گريه و ناله همه جا را فرا مى گيرد.580 * * * اسيران هنوز در خرابه شام هستند و يزيد سرمست از پيروزى، هر روز سرِ امام حسين(ع) را جلوى خود مى گذارد و به شراب خورى و عيش و نوش مى پردازد. امروز از كشور روم، نماينده اى براى ديدن يزيد مى آيد. او پيام مهمى را براى يزيد آورده است. نماينده روم وارد قصر مى شود. يزيد از روى تخت خود برمى خيزد و نماينده كشور روم را به بالاى مجلس دعوت مى كند. او كنار يزيد مى نشيند و يزيد جام شرابى بهاو تعارف مى كند. نماينده روم مى بيند كه قصر يزيد، زينت شده است، صداى ساز و آواز مى آيد و رقاصان مى خوانند و مى نوازند. گويى مجلس عروسى است. چه خبر شده كه يزيد اين قدر خوشحال و شاد است؟ ناگهان چشم او به سر بريده اى مى افتد كه روبروى يزيد است: ــ اين سر كيست كه در مقابل توست؟ ــ تو چه كار به اين كارها دارى؟ ــ اى يزيد! وقتى به روم برگردم، بايد هر آنچه در اين سفر ديده ام را براى پادشاه روم گزارش كنم. من بايد بدانم چه شده كه تو اين قدر خوشحالى؟ ــ اين، سرِ حسين، پسر فاطمه است. ــ فاطمه كيست؟ ــ دختر پيامبر اسلام.581 نماينده روم تعجّب مى كند و با عصبانيت از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: "اى يزيد! واى بر تو، واى بر اين دين دارى تو". يزيد با تعجّب به او نگاه مى كند. فرستاده روم كه مسيحى است، پس او را چه مى شود؟582 نماينده كشور روم به سخن خود ادامه مى دهد: "اى يزيد! بين من و حضرت داوود، ده ها واسطه وجود دارد، امّا مسيحيان خاك پاى مرا براى تبرك برمى دارند و مى گويند تو از نسل داوود پيامبر هستى. ولى تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى و جشن مى گيرى؟ تو چگونه مسلمانى هستى؟! اى يزيد! پيامبر ما، حضرت عيسى(ع) هرگز ازدواج نكرد و فرزندى نيز نداشت و يادگارى از پيامبر ما باقى نمانده است، امّا وقتى حضرت عيسى(ع) مى خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشى مى شد، ما مسيحيان، نعل آن درازگوش را در يك كليسا نصب كرده ايم. مردم هر سال از راه دور و نزديك به آن كليسا مى روند و گرد آن طواف مى كنند و آن نعل را مى بوسند. ما مسيحيان اين گونه به پيامبر خود احترام مى گذاريم و تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى؟". يزيد بسيار ناراحت مى شود و با خود فكر مى كند كه اگر اين نماينده به كشور روم بازگردد، آبروى يزيد را خواهد ريخت. پس فرياد مى زند: "اين مسيحى را به قتل برسانيد". نماينده كشور روم رو به يزيد مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه مرا به بهشت مژده داد و من از اين خواب متحيّر بودم. اكنون تعبير خوابم روشن شد. به درستى كه من به سوى بهشت مى روم، "اشهد أنْ لا اله الا الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله". همسفرم! نگاه كن! او به سوى سر امام حسين(ع) مى رود. سر را برمى دارد و به سينه مى چسباند، مى بويد و مى بوسد و اشك مى ريزد. يزيد فرياد مى زند: "هر چه زودتر كارش را تمام كنيد". مأموران گردن او را مى زنند در حالى كه او هنوز سرِ امام حسين(ع) را در سينه دارد.583 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ به يزيد خبر مى رسد كه بعضى از مردم شام با ديدن كاروان اسيران و آگاهى به برخى از واقعيت ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پى آن هستند كه واقعيت را بفهمند. پس زمان آن رسيده است كه يزيد براى فريب دادن و خام كردن آنها كارى بكند. فكرى به ذهن او مى رسد. او به يكى از سخنرانان شام پول خوبى مى دهد و از او مى خواهد كه يك متن سخنرانى بسيار عالى تهيه كند و در آن، تا آنجا كه مى تواند به خوبى هاى معاويه و يزيد بپردازد و حضرت على و امام حسين(ع) را لعن و نفرين كند و از او خواسته مى شود تا روز جمعه وقتى مردم براى نماز جمعه مى آيند، آنجا سخنرانى كند. در شهر اعلام مى كنند كه روز جمعه يزيد به مسجد مى آيد و همه مردم بايد بيايند. روز جمعه فرا مى رسد. در مسجد جاى سوزن انداختن نيست، همه مردم شام جمع شده اند. يزيد دستور مى دهد تا امام سجّاد(ع) را هم به مسجد بياورند. او مى خواهد به حساب خود يك ضربه روحى به امام سجّاد(ع) بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد. سخنران بالاى منبر مى رود و به مدح و ثناى معاويه و يزيد مى پردازد، اينكه معاويه همانى بود كه اسلام را از خطر نابودى نجات داد و...، همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه به ناسزا گفتن به حضرت على و امام حسين(ع) مى رسد. ناگهان فريادى در مسجد بلند مى شود: "واى بر تو، كه به خاطر خوشحالى يزيد، آتش جهنم را براى خود خريدى!".584 اين كيست كه چنين سخن مى گويد؟ همه نگاه ها به طرف صاحب صدا برمى گردد. همه مردم، زندانى يزيد، امام سجّاد(ع) را به هم نشان مى دهند. اوست كه سخن مى گويد: "اى يزيد! آيا به من اجازه مى دهى بالاى اين چوب ها بروم و سخنانى بگويم كه خشنودى خدا در آن است".585 يزيد قبول نمى كند، امّا مردم اصرار مى كنند و مى گويند: "اجازه بدهيد او به منبر برود تا حرف او را بشنويم". آرى! اين طبيعت انسان است كه از حرف هاى تكرارى خسته مى شود. سال هاست كه مردم سخنرانى هاى تكرارى را شنيده اند، آنها مى خواهند حرف تازه اى بشنوند. يزيد به اطرافيان خود مى گويد: "اگر اين جوان، بالاى منبر برود، آبروى مرا خواهد ريخت" و همچنان با خواسته مردم موافق نيست.586 مردم اصرار مى كنند و عدّه اى مى گويند: "اين جوان كه رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده است نمى تواند سخنرانى كند، پس اجازه بده بالاى منبر برود، چون او وقتى اين همه جمعيّت را ببيند يك كلمه نيز، نمى تواند بگويد". از هر گوشه مسجد صدا بلند مى شود: "اى يزيد! بگذار اين جوان به منبر برود. چرا مى ترسى؟ تو كه كار خطايى نكرده اى! مگر نمى گويى كه اينها از دين خارج شده اند و مگر نمى گويى كه اينها فاسق اند، پس بگذار او نيز سخن بگويد كه كيستند و از كجا آمده اند". آرى! بيشتر مردم شام از واقعيّت خبر ندارند و تبليغات يزيد كارى كرده است كه همه خيال مى كنند عدّه اى بى دين عليه اسلام و حكومت اسلامى شورش كرده اند و يزيد آنها را كشته است. در اين هنگام، كسانى كه تحت تأثير كاروان اسيران قرار گرفته بودند، فرصت را غنيمت مى شمارند. آنها اصرار و پافشارى مى كنند تا فرزند حسين(ع) به منبر برود. بدين ترتيب، جوّ مسجد به گونه اى مى شود كه يزيد به ناچار اجازه مى دهد امام سجّاد(ع) سخنرانى كند، امّا يزيد بسيار پشيمان است و با خود مى گويد: "عجب اشتباهى كردم كه اين مجلس را برپا كردم"، ولى پشيمانى ديگر سودى ندارد. مسجد سراسر سكوت است و امام آماده مى شود تا سخنرانى تاريخى خود را شروع كند: بسم الله الرحمن الرحيم من بهترين درود و سلام ها را به پيامبر خدا مى فرستم. هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد بداند كه من فرزند مكّه و منايم. من فرزند زمزم و صفايم. من فرزند آن كسى هستم كه در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها، پشت سر او نماز خواندند. من فرزند محمّد مصطفى(صلى الله عليه وآله) هستم. من فرزند كسى هستم كه با دو شمشير در ركاب پيامبر جنگ مى كرد و دو بار با پيامبر بيعت كرد. من پسر كسى هستم كه در جنگ بَدْر و حُنين با دشمنان جنگيد و هرگز به خدا شرك نورزيد. من پسر كسى هستم كه چون پيامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پيامبر ايمان آورد. او كه جوانمرد، بزرگوار و شكيبا بود و همواره در حال نماز بود. همان كه مانند شيرى شجاع در جنگ ها شمشير مى زد و اسلام مديون شجاعت اوست. آرى! او جدّم على بن ابى طالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوى اسلام. من، پسر دختر پيامبر شمايم.587 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ آرى! او جدّم على بن ابى طالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوى اسلام. من، پسر دختر پيامبر شمايم.587 يزيد صداىِ گريه مردم را مى شنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد(ع) گوش مى دهند. مردم شام، به دروغ هاى معاويه و يزيد پى برده اند. آنها يك عمر حضرت على(ع) را لعن كرده اند و باور كرده بودند كه على(ع) نماز نمى خواند، امّا امروز مى فهمند اوّلين كسى كه به اسلام ايمان آورده حضرت على(ع) بوده است. او كسى بود كه همواره در راه اسلام شمشير مى زد. صداى گريه و ناله مردم بلند است. يزيد كه از ترس به خود مى لرزد در فكر اين است كه چه خاكى بر سر بريزد. او نگران است كه نكند مردم شورش كنند و او را بكشند.588 هنوز تا موقع اذان وقت زيادى مانده است، امّا يزيد براى اينكه مانع سخنرانى امام شود دستور مى دهد كه مؤذّن اذان بگويد: ــ "الله أكبر، الله أكبر، أشهد انْ لا إله إلاّ الله". امام مى فرمايد: "تمام وجود من به يگانگى خدا گواهى مى دهد". ــ "أشهد أنّ محمّداً رسول الله". امام سجّاد(ع)، عمامه از سر خود برمى دارد و رو به مؤذن مى كند: "تو را به اين محمّدى كه نامش را برده اى قسمت مى دهم تا لحظه اى صبر كنى". سپس رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد! بگو بدانم اين پيامبر خدا كه نامش در اذان برده شد، جد توست يا جد من، اگر بگويى جد تو است كه دروغ گفته اى و كافر شده اى، امّا اگر بگويى كه جد من است، پس چرا فرزند او، حسين را كشتى و دختران او را اسير كردى؟". آن گاه اشك در چشمان امام سجّاد(ع) جمع مى شود. آرى! او به ياد مظلوميت پدر افتاده است: "اى مردم! در اين دنيا مردى را غير از من پيدا نمى كنيد كه رسول خدا جد او باشد، پس چرا يزيد پدرم حسين را شهيد كرد و ما را اسير نمود". يزيد كه مى بيند آبرويش رفته است برمى خيزد تا نماز را اقامه كند. امام به او رو مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد! تو با اين جنايتى كه كردى، هنوز خود را مسلمان مى دانى! تو هنوز هم مى خواهى نماز بخوانى".589 يزيد نماز را شروع مى كند و عدّه اى كه هنوز قلبشان در گمراهى است، به نماز مى ايستند. ولى مردم زيادى نيز، بدون خواندن نماز از مسجد خارج مى شوند. مردم شام از خواب بيدار شده اند. آنها وقتى به يكديگر مى رسند يزيد را لعنت مى كنند. آنها فهميده اند كه يزيد دين ندارد و بنى اُميه يك عمر آنها را فريب داده اند. اينك آنها مى دانند كه چرا امام حسين(ع) با يزيد بيعت نكرد. اگر او نيز، در مقابل يزيد سكوت مى كرد، ديگر اثرى از اسلام باقى نمى ماند. به يزيد خبر مى رسد كه شام در آستانه انفجارى بزرگ است.590 مردم، دسته دسته كنار خرابه شام مى روند و از امام سجّاد(ع) و ديگر اسيران عذر خواهى مى كنند. مأموران حفاظتى خرابه، نمى توانند هجوم مردم را كنترل كنند. يزيد تصميم مى گيرد اسيران را از مردم دور كند. او به بهانه نامناسب بودن فضاى خرابه آنها را به قصر مى برد. مردم شام مى بينند كه اسيران را به سوى قصر مى برند تا آنها را در بهترين اتاق هاى قصر منزل دهند. اين حيله اى است تا ديگر كسى نتواند با اسيران تماس داشته باشد.591 ناگهان صداى شيون و ناله از داخل قصر بلند مى شود؟ حالا ديگر چه خبر است؟ اين صداى هنده، زنِ يزيد، است. او وقتى به صورت هاى سوخته در آفتاب و لباس هاى پاره حضرت زينب(س) و دختران رسول خدا نگاه مى كند، فرياد و ناله اش بلند مى شود. نگاه كن! خود يزيد به همسرش هنده مى گويد كه براى امام حسين(ع) گريه كند و ناله سر بدهد!592 آيا شما از تصميم دوم يزيد با خبريد؟ او مى خواهد كارى كند كه مردم باورشان شود كه اين ابن زياد بوده كه حسين را كشته و او هرگز به اين كار راضى نبوده است. هنوز نامه يزيد در دست ابن زياد است كه به او فرمان قتل امام حسين(ع) را داده است، امّا اهل شام از آن بى خبراند و يزيد مى تواند واقعيت را تحريف كند. يزيد همواره در ميان مردم اين سخن را مى گويد: "خدا ابن زياد را لعنت كند! من به بيعت مردم عراق بدون كشتن حسين راضى بودم. خدا حسين را رحمت كند، اين ابن زياد بود كه او را كشت. اگر حسين نزد من مى آمد، او را به قصر خود مى بردم و به او در حكومت خود مقامى بزرگ مى دادم".593 نگاه كن كه چگونه واقعيت را تحريف مى كنند! يزيد كه ديروز دستور قتل امام حسين(ع) را داده بود، اكنون خود را فدايى حسين معرّفى مى كند. او تصميم گرفته است تا براى امام حسين(ع) مجلس عزايى بر پا كند و به همين مناسبت سه روز در قصر يزيد عزا اعلام مى شود.594 ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣9⃣ همه جا گريه است و عزادارى! عجيب است كه مجلس عزا در قصر يزيد بر پا مى شود و خود يزيد هم در اين عزا شركت مى كند. زنان بنى اُميه شيون مى كنند و بر سر و سينه مى زنند.595 در همه مجلس ها، ابن زياد لعنت مى شود. فرياد "واى حسين كشته شد"، در همه جاى قصر يزيد بلند است. يزيدى كه تا ديروز شادى مى كرد و مى رقصيد، امروز در گوشه اى نشسته و عزادار است. او به همه مى گويد كه خواست خدا اين بود كه حسين به فيض شهادت برسد، خدا ابن زياد را لعنت كند. مردم! نگاه كنيد، كه يزيد، هميشه ابن زياد را لعنت مى كند! يزيد براى امام حسين(ع)مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنى اُميّه در عزاى او بر سر و سينه مى زنند. يزيد چقدر با خاندان پيامبر مهربان شده است! تا امام سجّاد(ع) نيايد، يزيد لب به غذا نمى زند. مردم، ببينيد يزيد چقدر به فرزند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) احترام مى گذارد. كه بدون او لب به غذا نمى زند.596 آيا مردم شام بار ديگر خام خواهند شد؟ آيا آنها دوباره فريب يزيد را خواهند خورد؟ به هر حال، اكنون زينب و ديگر زنان، اجازه دارند تا براى شهداى خود گريه كنند. در طول اين سفر هر گاه مى خواستند گريه كنند، سربازان به آنها تازيانه مى زدند.597 يزيد مى داند كه ماندن اسيران در شام ديگر به صلاح او نيست. هر چه آنها بيشتر بمانند، خطر بيشترى حكومت او را تهديد مى كند. اكنون بايد آنها را از شام دور كرد و به مدينه فرستاد. بنابراين، امام سجّاد(ع) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "اى فرزند حسين! اگر مى خواهى مى توانى در شام، پيش من بمانى و اگر هم نمى خواهى مى توانى به مدينه بروى. دستور مى دهم تا مقدمات سفر را برايت آماده كنند". امام، بازگشت به مدينه را انتخاب مى كند. يزيد دستور مى دهد تا نُعمان (نعمان بن بَشير) به قصر بيايد.598 نُعمان پيش از ابن زياد، امير كوفه بود. او كسى بود كه وقتى مسلم به كوفه آمد، هيچ واكنش تندى نسبت به مسلم انجام نداد. آرى! او سياست مسالمت آميزى داشت، امّا يزيد او را بر كنار و به جاى آن ابن زياد را به اميرى كوفه منصوب كرد. نُعمان بعد از بر كنارى از حكومت كوفه، به شام آمده است. يزيد رو به نُعمان مى کند و مى گويد: "اى نعمان! هر چه سريع تر وسايل سفر را آماده كن. تو بايد با عدّه اى از سربازان، خاندان حسين را به مدينه برسانى. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را كه براى اين سفر نياز هست، تهيه كن". اين سربازان همراه تو مى آيند تا محافظ كاروان باشند.599 يزيد مى ترسد كه مردم، دور اين خاندان جمع شوند. اين سربازان بايد همراه كاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسير نتوانند با اين خانواده سخنى بگويند. آرى! بايد هر چه زودتر اين خانواده را به كشور ديگرى انتقال داد. نبايد گذاشت مردم شام بيش از اين با اين خاندان آشنا شوند وگرنه حكومت بنى اُميه براى هميشه نابود خواهد شد. بايد هر چه زودتر سفر آغاز گردد. امام رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد، در كربلا وسايل ما را غارت كرده اند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند".600 آرى! عصر عاشورا خيمه ها را غارت كردند و سپاه كوفه هر چه داخل خيمه ها بود را براى خود برداشتند، امّا يزيد پس از جنگ به ابن زياد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسايلى كه در خيمه ها بوده است را به شام بياورند. يزيد مى خواست اين وسايل را براى خود نگه دارد تا همواره نسل بنى اُميّه به آن افتخار كند و به عنوان يك سند زنده، گوياى پيروزى بنى اُميه بر بنى هاشم باشد. يزيد در جواب مى گويد: "اى پسر حسين! آن وسايل را به شما نمى دهم. در مقابل، حاضر هستم كه چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم". امام در جواب او مى فرمايد: "ما پول تو را نمى خواهيم. ما وسايلمان را مى خواهيم; چرا كه در ميان آنها مقنعه و گردن بند مادرم حضرت زهرا بوده است".601 يزيد سرانجام براى اينكه امام سجّاد(ع) حاضر شود شام را ترك كند، دستور مى دهد تا آن وسايل را به او باز گردانند. ـــــ شب است و همه مردم شهر در خواب هستند، امّا كنار قصر يزيد كاروانى آماده حركت است. يزيد دستور داده است تا خاندان پيامبر در دل شب و مخفيانه از شام خارج شوند. او نگران است كه مردم شام بفهمند و براى خداحافظى با اين خانواده اجتماع كنند و بار ديگر امام سجّاد(ع) سخنرانى كند و دروغ هاى ديگرى از يزيد را فاش سازد. آن روزى كه مردم به اين كاروان فحش و ناسزا مى گفتند، يزيد در روز روشن آنها را وارد شهر كرد و مدت زيادى آنها را در مركز شهر معطّل نمود، امّا اكنون كه مردم شهر اين خاندان را شناخته اند، بايد در دل شب، سفرشان آغاز شود. ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣0⃣1⃣ اكنون يزيد نزد اُمّ كُلثوم، دختر على(ع)، مى رود و مى گويد: "اى امّ كُلْثوم! اين سكّه هاى طلا براى شماست. اينها را در مقابل سختى ها و مصيبت هايى كه به شما وارد شده است، از من قبول كن". صداى اُمّ كلثوم سكوت شب را مى شكند: "اى يزيد! تو چقدر بى حيا و بى شرمى! برادرم حسين را مى كشى و در مقابل آن سكّه طلا به ما مى دهى. ما هرگز اين پول را قبول نمى كنيم".602 يزيد شرمنده مى شود و سرش را پايين مى اندازد و دستور حركت مى دهد. كاروان، شهر شام را ترك مى كند، شهرى كه خاندان پيامبر در آنجا يك ماه و نيم سختى ها و رنج هايى را تحمّل كردند.603 * * * كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. مهتاب بيابان را روشن كرده است. هنوز از شام فاصله زيادى نگرفته ايم. نُعمان همراه كاروان مى آيد. يزيد به او توصيه كرده است كه با اهل كاروان مهربانى كند و هر كجا كه خواستند آنها را منزل دهد. ــ اى نُعمان! آيا مى شود ما را به سوى عراق ببرى. ــ عراق براى چه؟ ما قرار بود به سوى مدينه برويم. ــ ما مى خواهيم به كربلا برويم. خدا به تو جزاى خير بدهد ما را به سوى كربلا ببر. نُعمان كمى فكر مى كند و سرانجام دستور مى دهد كاروان مسير خود را به سوى عراق تغيير دهد. شب ها و روزها مى گذرد و تا كربلا راهى نمانده است. اين جا سرزمين كربلاست! همان جايى كه عزيزانمان به خاك و خون غلتيدند. هنوز صداى غريبانه حسين به گوش مى رسد. كاروان سه روز در كربلامى ماند و همه براى امام حسين(ع) و عزيزانشان عزادارى مى كنند. سه روز مى گذرد و اكنون هنگام حركت به سوى مدينه است.604 كاروان آرام آرام به سوى مدينه مى رود. شب ها و روزها سپرى مى شود. نزديك مدينه، امام سجّاد(ع) دستور توقّف مى دهد و سراغ بَشير را مى گيرد، وقتى بشير نزد امام مى آيد، امام به او مى فرمايد: ــ اى بشير! پدر تو شاعر بود، آيا تو هم از شعر بهره اى برده اى؟ ــ آرى! اى پسر رسول خدا! ــ پس به سوى شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر كن.605 بَشير سوار بر اسب خود مى شود و به سوى مدينه به پيش مى تازد. امام سجّاد(ع)دستور مى دهد تا خيمه ها را برپا كنند و زنان و بچّه ها در خيمه ها استراحت كنند. حتماً به ياد دارى كه اين كاروان در دل شب از مدينه به سوى مكّه رهسپار شد. امام سجاد(ع) ديگر نمى خواهد ورود آنها به مدينه مخفيانه باشد. ايشان مى خواهد همه مردم باخبر بشوند و به استقبال اين كاروان بيايند. مردم مدينه از شهادت امام حسين(ع) باخبر شده اند. ابن زياد روز دوازدهم پيكى را به مدينه فرستاد تا خبر كشته شدن امام حسين(ع) را به امير مدينه بدهد. دوستان خاندان پيامبر در آن روز گريه ها كردند و ناله ها سر دادند، امّا آنها از سرنوشت اسيران هيچ خبرى ندارند.606 به راستى، آيا يزيد آنها را هم شهيد كرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبراند. ناگهان از دروازه شهر اسب سوارى وارد مى شود و فرياد مى زند: "يا أهلَ يَثْربَ لا مقامَ لَكُم"; "اى مردم مدينه، ديگر در خانه هاى خود نمانيد". همه با هم مى گويند چه خبر است؟ مردم از زن و مرد، پير و جوان، در مسجد پيامبر جمع مى شوند، اى مرد! چه خبرى دارى؟ او به مردم مى گويد: "مردم مدينه! اين امام سجّاد(ع) است كه با عمه اش زينب و خواهرانش در بيرون شهر شما منزل كرده اند".607 همه مردم سراسيمه مى دوند. داغ حسين(ع) براى آنها تازه شده است. غوغايى برپا مى شود. بَشير مى خواهد به سوى امام سجّاد(ع)برگردد، امّا مى بيند همه راه ها بسته شده و ازدحام جمعيّت است. بنابراين از اسب پياده مى شود و پياده به سوى خيمه امام سجّاد(ع)مى رود. چه قيامتى برپا شده است! بَشير وارد خيمه امام سجّاد(ع) مى شود. امام را مى بيند در حالى كه اشك مى ريزد و دستمالى در دست دارد و اشك چشم خود را پاك مى كند. مردم به خدمت او مى رسند و به او تسليت مى گويند. صداى گريه و ناله از هر سو بلند است.608 امام مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه مردم ساكت مى شوند. پايان اين سفر رسيده است، پس بايد چكيده و خلاصه اين سفر براى تاريخ ثبت شود: "من خدا را به خاطر سختى هاى بزرگ و مصيبت هاى دردناك و بلاهاى سخت شكر و سپاس مى گويم".609 مردم مدينه متعجب اند. به راستى، اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد؟ او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و... را ديده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوى خواهرانش را ديده است، امّا چگونه است كه باز خدا را شكر مى كند؟ ... ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀
❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌴* * 🌴 🏴*همراه با کاروان از مدینه تا شام *🏴 ⃣0⃣1⃣ همه مردم سراسيمه مى دوند. داغ حسين(ع) براى آنها تازه شده است. غوغايى برپا مى شود. بَشير مى خواهد به سوى امام سجّاد(ع)برگردد، امّا مى بيند همه راه ها بسته شده و ازدحام جمعيّت است. بنابراين از اسب پياده مى شود و پياده به سوى خيمه امام سجّاد(ع)مى رود. چه قيامتى برپا شده است! بَشير وارد خيمه امام سجّاد(ع) مى شود. امام را مى بيند در حالى كه اشك مى ريزد و دستمالى در دست دارد و اشك چشم خود را پاك مى كند. مردم به خدمت او مى رسند و به او تسليت مى گويند. صداى گريه و ناله از هر سو بلند است.608 امام مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه مردم ساكت مى شوند. پايان اين سفر رسيده است، پس بايد چكيده و خلاصه اين سفر براى تاريخ ثبت شود: "من خدا را به خاطر سختى هاى بزرگ و مصيبت هاى دردناك و بلاهاى سخت شكر و سپاس مى گويم".609 مردم مدينه متعجب اند. به راستى، اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد؟ او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و... را ديده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوى خواهرانش را ديده است، امّا چگونه است كه باز خدا را شكر مى كند؟ آرى! تاريخ مى داند كه امام خدا را شكر مى كند. زيرا اين كاروان پيش از بازگشت به مدينه توانسته است اسلام را در سرزمين شام زنده كند. آرى! اين كاروان ابتدا به كربلا رفت و خون هاى زيادى را در راه دين نثار كرد. سپس با وجود رنج ها و سختى ها رهسپار شام شد تا دين پيامبر را از مرگ حتمى نجات دهد. آيا نبايد خدا را شكر كرد كه اسلام نجات پيدا كرده است؟ دينى كه پيامبر براى آن، بسيار خونِ دل خورده بود، بار ديگر زنده شد. خون حسين(ع)، تا روز قيامت درخت اسلام را آبيارى مى كند. يزيد به خاطر كينه اى كه از پيامبر و خاندان او به دل داشت، مى خواست اسلام را ريشه كن كند. او قصد داشت به عنوان خليفه مسلمانان، ضربه هاى هولناكى را به اسلام بزند و اين امام حسين(ع) بود كه با قيام خود اسلام را نجات داد. آرى! تا زمانى كه صداى اذان از گلدسته ها بلند است، امام حسين(ع) پيروز است. گوش كن! اكنون امام سجاد(ع) آخرين سخنان خود را بيان مى فرمايد: اى مردم! پدرم، امام حسين(ع) را شهيد كردند. خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نيزه كردند و به شهرهاى مختلف بردند. كدام دل مى تواند بعد از شهادت او شادى كند. هفت آسمان در عزاى او گريستند. همه فرشتگان خداوند و همه ذرّات دنيا بر او گريه كردند. ما را به گونه اى به اسارت بردند كه گويى ما فرزندان قوم كافريم! شما به ياد داريد كه پيامبر چقدر سفارش ما را به امّت خود مى نمود و از آنها مى خواست كه به ما محبّت كنند. به خدا قسم، اگر پيامبر به جاى آن سفارش ها، از امّت خود مى خواست كه با فرزندان او بجنگند، امّت او بيش از اين نمى توانستند در حق ما ظلم كنند. اين چه مصيبت بزرگ و جان سوزى بود كه امّتى مسلمان بر خاندان پيامبرشان روا داشتند؟ ما اين مصيبت ها را به پيشگاه خدا عرضه مى كنيم كه او روزى انتقام ما را خواهد گرفت.610 سخن امام به پايان مى رسد و پيام مهم او براى هميشه در تاريخ مى ماند. مردم مدينه به ياد دارند كه پيامبر چقدر نسبت به فرزندانش سفارش مى كرد. آنها فراموش نكرده اند كه پيامبر همواره از مردم مى خواست تا به فرزندان او عشق بورزند. به راستى، امّت اسلام بعد از رسول خدا با فرزندان او چگونه رفتار كردند؟ آخرين سخن امام نيز، اشاره به روزى دارد كه انتقام گيرنده خون امام حسين(ع)خواهد آمد. آرى! او روزى خواهد آمد. بياييد من و شما هم براى آمدنش دعا كنيم. * * نویسنده : دکتر مهدی خدامیان *سخنی با خواننده:ممنون که این مدت مرا همراهی کردید اجرتون با اباعبدالله(ع)*😍 قسمت اول https://eitaa.com/zohoreshgh/4206 ✨🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺✨ http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ❀🍃✿🍃❀🌴❤️🌴❀🍃✿🍃❀