تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ #زندگینامه_زیبای_طالوت_و_داوود #احسن_القصص قصه
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
@zohoreshgh
❣﷽❣
#زندگینامه_زیبای_طالوت_و_داوود
#احسن_القصص
قصه های زیبای قرآن
#قسمت_دهم
🌸رفته رفته ، داود در پیشگاه طالوت مقامی ارجمند پیدا کرد .
🌸او دختر خود ( میکال ) را به داود داد و فرماندهی ارتش را به او محول نمود .
🌸از طرفی هم رفاقت و دوستی محکمی بین داود و ( یونالنان ) پسر طالوت بر قرار گردید
🌸و در اجتماع هم روز بروز بر عظمت داود افزوده میشد .
🌸در اثناء این حوادث ، صمویل پیغمبر آن زمان وفات یافت
🌸و همانطوریکه او به داود خبر داده بود ،
🌸سلطنت طالوت پس از قتل وی ، به داود منتقل گردید .
🌻🕸داود در زمان سلطنت خود ، جنگها کرد و کشورهائی را ضمیمه خاک بنی اسرائیل نمود و در تمام جنگها موفقیت و پیروزی با او بود .
🌹گذشته از سلطنتی که خداوند به داود عطا فرموده بود ، نعمت های دیگری نیز به وی اعطا شد که در حقیقت نشانه پیامبری و نبوت او به شمار می رفت به طوریکه قرآن کریم آن را ذکر فرموده عبارت است از :
💥🌴1- کوهها با او تسبیح می گفتند ، یعنی هنگامی که داود به تسبیح و ذکر خدا مشغول می شد ، قطعات سنگ با او هم صدا می شدند و صدای تسبیح آنها هم شنیده می شد .
🌴💥2_ پرندگان هم مانند کوهها با داود تسبیح خدا می گفتند .
🌴💥 3_خداوند آهن را در دست او مانند موم نرم قرار داد که بدون آتش و وسائل ، آن را به هر صورتی که می خواست در می آورد و هر چه می خواست از آن می ساخت .
🌴💥4- خداوند علم ساختن زره آهنی را به وی آموخت که از حلقه های کوچک آهن پیراهنی بسازد که در عین راحتی بدن را نیز از خطرهای حربه دشمن محفوظ دارد .
🍃🌟پیش از آن روز مردم به جای زره قطعه های بزرگ آهن را به بدن خود می بستند و این قطعه آهنها ، موجب ناراحتیهائی بر آنها می شد ولی با ساخته شدن زره به دست داود ، این مشگل حل گردید .
🌴🌴💥5- خداوند پایه های سلطنت او را محکم نمود و او را بر تمام دشمنانش پیروزی بخشید به طوریکه داود در هیچ موردی با هیچ دشمنی نجنگید مگر اینکه غالب شد و هیچکس با او دشمنی نکرد مگر اینکه شکست خورد .
🌴💥6-خداوند حکمت ( نبوت ) و فصل خطاب ( تمیز بین حق و باطل ) را به وی عطا فرمود .
🌴💥7- خداوند زبور را به او عطا کرد و داود آن را با صوت دلنشین خود می خواند و دلهای مردم را به سوی خداوند متوجه می نمود .
#ادامه_دارد...
🌸اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌸
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
4_5796533977745458057.mp3
12.06M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامهای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد.
#قسمت_دهم: گریه و کمک خواهی
@zohoreshgh
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
1_4987795411184910347.mp3
22.25M
🎧✨ #شرح_مناجات_شعبانیه
⭐️استاد علامه جوادی آملی
#قسمت_دهم
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_نهم امام حسین علیه ا
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
@zohoreshgh
❣﷽❣
♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️
♾ #قسمت_دهم
آیا لبیّک ما مثل #لبیّک_علی_و_زهرا_هست؛ یا کلامی و شعاری است برای تظاهر به دین داری و استفاده دنیوی و... ؟!
امام حسین علیه السلام؛ #فرزند بلافصل یگانه دختر پیامبر اسلام بود؛ که جانش را #فدای امام زمانش کرد و هرچه داشت؛ از آبرو و زندگی و... در راه #ولایت هزینه کرد؛ تا امام زمانش بماند و #دستور خدا را اجرا کند.
در اوج #مظلومیّت و تنهایی علی؛ حضرت فاطمه زهراء از قبرش نیز #هزینه کرد و با وصیّت به پنهان ماندن غسل و کفن و قبرش تا روز قیامت چهره #منافقان و دشمنان پنهان اسلام را #برملا نمود.
♾ #ادامه_دارد
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
معرفت1.10.mp3
8.96M
#معرفت_افزایی_مهدوی
#قسمت_دهم
📌موضوع:
#شناخت_امام_زمان(عج)و #انتظار
👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی
✅راه رسیدن به باور قلبی و یاد امام زمان(عج)...
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی 🌷 قسمت 9⃣ ◀️ﺑﺴﻴﺎﺭی
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی 🌷
قسمت 0⃣1⃣
◀️ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﺧﻮﺩ، ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ. یا به چیزهای مختلف دل بسته ایم.
👈🏻ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ نمی ﺷﻨﺎﺳﯿﻢ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ، ﺍﻟّﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ، ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﻃﻠﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ.
🔺ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﯾﻢ؛ ﺯﯾﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ، ﻋﯿﻦ ﺍﻻﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﻏﺮﯾﻘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
🔸ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﺩﻋﺎﯼ ﺍﻟﻐﺮﯾﻖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ؟
"ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ، ﯾﺎ ﺭﺣﻤﻦ، ﯾﺎ ﺭﺣﯿﻢ، ﯾﺎ ﻣﻘﻠّﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ، ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﺩﯾﻨﮏ"
🔹ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ "ﺩﯾﻨﮏ"، ﻫﻤﺎﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺣﺠّﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛
"ﺇﻥ ﻟﻢ ﺗﻌﺮّﻓﻨﯽ ﺣﺠﺘﮏ،ﺿﻠﻠﺖ ﻋﻦ ﺩﯾﻨﯽ"
🌸ﭘﺲ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ:
"ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﺣﺠّﺘﮏ، ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﺔ ﺣﺠﺘﮏ"
📚ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ،
"ﻓﺴﺄﻟﻮﺍ ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺬّﮐﺮ" ﺍﻫﻞ ﺫﮐﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ؟ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﺧﯿﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺍﻭﻝ، ﻓﺮﻉ، ﻣﻌﺪﻥ، ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻭ ﻣﺄﻭﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
"ﺇﻥّ ﺫﮐﺮ ﺍﻟﺨﯿﺮ،ﮐﻨﺘﻢ ﺍﻭّﻟﻪ ﻭ ﺍﺻﻠﻪ ﻭ ﻓﺮﻋﻪ ﻭ ﻣﻌﺪﻧﻪ ﻭ ﻣﺄﻭﺍﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻬﺎﻩ"
(ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ)
#مهدی_شناسی
#قسمت_دهم
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
1_976501710.mp3
4.98M
💠وظایف منتظران💠
💢صله امام زمانعجلالله بوسیله اموال
تعهدات مالی ما نسبت به امام زمان چیست؟!
🔗برگرفتهازکتابمکیالالمکارم
#وظایف_منتظران
#امام_زمان
#قسمت_دهم
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_نهم 🔵 می
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دهم
#فصل_سوم
🔵 آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان #وقای
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
@zohoreshgh
❣﷽❣
⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_دهم
دلایل اهمیت موضوع سفیانی
🗞 ۱_سفیانی در روایات، از علائم حتمی شمرده شده.
۲_از مهمترین اهدافش، حمله به مناطق شیعه نشین و کشتار شیعیان است!
۳_ابعاد این واقعه نسبت به سایر علائم ظهور از گستردگی خاصی برخوردار است! و مدت زمان بیشتری را به خود می گیرد!
🗞 ۴_حدود یکصد روایت از برخی معصومین (علیهم السلام) در این باره به ما رسیده، لذا می بینیم نعمانی در کتاب «الغیبه» که از مهمترین و قدیمی ترین منابع احادیث مهدوی است، باب مستقلی را به این علامت اختصاص داده است.
همراه باشید...
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۹ #قسمت_نهم 🎬: محیا چادرش را روی سرش انداخت و دوباره به سمت دیوار شیشه ای راه افتاد، گوش
#دست_تقدیر ۱۰
#قسمت_دهم🎬:
رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاسم چه پسر خوبی ست! قلبی به صافی آینه دارد، می خواستم به طرفش بروم که با اشاره دست به من فهماند از او رد شوم.
من هم راه حرم امام حسین ع را در پیش گرفتم و او هم خودش را به من رساند و وقتی مطمئن شد که کسی در تعقیب من نیست، کنارم آمد و پرده از نقشه شوم عمویت و ابو معروف برداشت.
باورت میشود، آن اتومبیل و راننده اش از آن ابومعروف هستند و آن راننده مأمور است بعد از زیارت و هنگامی که ما قصد سفر به ایران را کردیم، ما را به روستایی که ابومعروف در آنجا مال و املاک و خدم و حشم دارد ببرد و در آنجا تو را به عقد ابومعروف و من هم به عقد عمویت درآورند.
محیا آهی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت: اوه خدای من! چه نقشه دقیق و حساب شده ای! حالا چاره چیست؟! چگونه از چنگ این دو آدم مکار بگریزیم و بعد ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت: نکند...نکند جاسم هم مأمور پدرش باشد؟!
رقیه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: جاسم با هر حرفی که میزد خون خودش را می خورد، او تو را بیشتر از آنچه که فکرش را می کنی دوست دارد و حالا از تو دل بریده چون میداند پدرش نخواهد گذاشت این وصلت صورت گیرد، او گفت من می خواهم به شما کمک کنم تا ثابت شود هنوز مرد و مردانگی در عراق نمرده است.
محیا که کمی احساساتی شده بود گفت: من که لیاقت جاسم را ندارم اما از الان به حال همسرش غبطه می خورم، گرچه مهدی هم دست کمی از جاسم ندارد، او هم مردی بی نظیر است که هرکسی لایق وصل او نمیشود و ناگهان متوجه شد نام مهدی را آورده و ناخوداگاه مادرش هم از علاقه او به مهدی باخبر شده، چهره اش از شرم سرخ شد و با حالتی دستپاچه گفت: نگفتید، جاسم چگونه می خواهد به ما کمک کند؟
رقیه نفسش را آرام بیرون داد و گفت: قرار شد طی امشب و فردا، مقداری از وسائلی که مورد نیازمان هست را زیر چادر به حرم مطهر امام منتقل کنیم تا راننده و احیانا فرد دیگری که مأمور به پاییدن ماست، متوجه قصدمان نشود یعنی بعد از ما چمدانی خالی بر جای خواهد ماند وبس...
فردا هم به طریقی که جاسم نقشه اش را کشیده از حرم امام به حرم حضرت عباس می رویم و از آنجا گویا راه دررویی در پشت ساختمان حرم وجود دارد و از آنجا فرار خواهیم کرد، تا دست تقدیر ما را به کجا کشاند...
رقیه فکر می کرد گریز از عراق به همین راحتی است اما نمی دانست چه بازی هایی روزگار برایش رقم زده
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر۲ #قسمت_نهم🎬: صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دهم🎬:
مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نمی دونم، یه موضوع اتفاق افتاده که شک کردم محیا و پسرش زنده باشند
رقیه روی زمین کنار مهدی زانو زد و دست مهدی را در دست گرفت و گفت: تو رو خدا پسرم، جان صادق همه چی را بگو برام.
رضا هم که براش جالب بود از روی مبل پایین آمد و کنار مادرش نشست و گفت: جناب سرهنگ چی شده؟! اگر خبری از خواهرم شده بگین..من...من خسته شدم بس که هر روز چشم باز می کنم و گریه های مادرم برای محیا را می بینم.
مهدی روی زمین نشست و گفت: صادق با یه دکتر برخورد کرده که یک گردنبند عین همون که محیا به صادق داده، گردنش بوده و بعد آهسته تر ادامه داد این گردنبندها یک جفت عین هم بودن یکی برای من یکی برای محیا، محیا از خودش را گردن صادق مندازه و منم اون زمان که دنبال محیا رفتم خرمشهر به طریقی گردنبند را به دست محیا رسوندم و از طرفی اسم اون دکتر کیسان بوده، من و محیا برای اسم بچه هامون هم برنامه ریزی کرده بودیم...
هنوز حرفهای مهدی تمام نشده بود که رقیه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که اشک از چهار گوشه چشمهاش جاری شده بود گفت: یعنی...یعنی ممکنه که محیای من زنده باشه؟!
رضا نگاهی به مهدی و مادرش کرد و گفت: یعنی برای یه گردنبند و یه اسم میگین...
مهدی سرش را تکان داد و گفت: من حس می کنم این دکتر را ندیده میشناسم و بعد گوشی اش را بیرون آورد و شماره عباس را گرفت.
چند بوق خورد و بعد صدای مردانه عباس در گوشی پیچید: سلام آقا مهدی گل، به به چی شد یاد ما کردین؟!
مهدی لبخندی زد و گفت: ما یاد شما هستیم اما شما ما را تحویل نمی گیرید و آهسته میاین و آهسته میرین، ما الان خونه شما هستیم
عباس گفت: به قول شما ایرانی ها زهی سعادت، صابخونه اید شما که..
در این هنگام صدای رقیه بلند شد، عباس، آقا مهدی خبر از محیا داره..
عباس با لحنی متعجب گفت: چی می گیه رقیه خانم؟!
مهدی زیر چشمی نگاهی به رقیه و رضا کرد و از جا برخاست و همانطور که به طرف پنجره می رفت گفت: حالا بهتون میگم، فقط قبلش بگین آخرین نفری که ابو معروف را دید کی بود؟! میشه شماره اش را بهم بدین؟
عباس نفسش را آرام بیرون داد و گفت: ابو زید بود که شهید شدن چرا؟!
مهدی که انگار وار رفته بود گفت: خدا رحمتش کنه، آیا چیزی تونسته بود درباره محیا و پسرش از ابو معروف حرف بکشه؟!
عباس کمی سکوت کرد و گفت: والله اونجور که شهید می گفت او گرگ پیر هیچی لو نمیده و فقط میگه مگر تو خواب محیا و بچه اش را ببینید، البته بعد از مرگ ابو معروف من خیلی دنبال خانواده اش گشتم، دو تا زن پیر داشت که هنوز هم تکریت هستن اما اون دو زن اذعان کردند که سالها با ابو معروف ارتباطی نداشتند و اصلا نمی دونند اون کجا زندگی می کرده، ابومعروف مغز متفکر داعش بود، شاید اگر بتونیم یکی از رئیس روسای داعش را گیر بندازیم اطلاعات خوبی راجع به او داشته باشه، حداقل روشن می کنه که محل زندگیش کجا بوده و کجا آمد و شد می کرده ...
مهدی همانطور که خیره به پرده آبی رنگ پنجره بود زیر لب زمزمه کرد: اگر بفهمیم با چه نامی آمد و شد میکرده شاید بشه ردش را زد..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فاطمه هراسان از جا بلند شد، باید از آن آقا میپرسید که کیست و هدفش از زدن این حرفها چه بوده..اما هر ک
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دهم🎬:
فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکهایش جاری شد، نمی دانست به خاطر حال و هوای امام زاده بود یا اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد، بر خلاف بقیهٔ دفعات که تماس روح الله را جواب نمیداد، اینبار ناخواسته تماس را وصل کرد.
صدای محزون روح الله از پشت گوشی بلند شد: سلام فاطمه، جان خودت قطع نکن،حرفام را بشنو، دیشب تا صبح کلی فکر کردم، کلی بالا و پایین کردم، یک لحظه خواب به چشمام نیومد، آخرش به این نتیجه رسیدم، من بدون فاطمه میمیرم، فاطمه جان! من بدون تو نمی تونم زندگی کنم،اگر تو نباشی زندگی روح الله برفنا رفته، تو رو خدا برگرد، هر کار تو بخوای می کنم، برگرد و پشتم باش و منم قول میدم شراره را طلاقش بدم...
اسم شراره که آمد ، اشک هایی که میرفت خشک بشه، دوباره به جوشش افتاد، فاطمه با بغض شکسته اش گفت: آخه چرا؟! چرا با من و خودت و زندگیمون این کار کردی؟ روح الله حق من این بود؟ چندین سال زندگی با همه چیت ساختم ،همیشه مثل کوه پشتت بودم، چرا و به خاطر چی پشتم را خالی کردی؟ رؤیاها و زندگیم را نابود کردی؟ زبان غریب و آشنا و دوست را به روم باز کردی چرا روح الله؟!
روح الله که انگار هنوز گیج بود گفت: نمی دونم فاطمه، به خدا نفهمیدم چکار کردم، هنوز هم توی بهتم و فکر میکنم اینا همش خوابه...یعنی من واقعا شراره را عقد کردم؟! خدااااای من!!
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد روح الله دوباره شروع به گفتن کرد: زنگ بزن به شراره، تهدیدش کن، از این حرفای خاله زنکی که زنها بهم میزنن بهش بزن، بترسونش، بگو نمی ذارم زندگی کنین و از زندگیم بیرونت می کنم...
فاطمه اوفی کرد و گفت: فکر میکنی زنگ نزدم؟ صدبار زنگ زدم، خانم خانما جواب تلفن منو نمیده، اگه ازت حرف شنوی داره بگو جواب تلفن منو بده..
روح الله نفس کوتاهی کشید و گفت: چشم ، میگم بهش جواب تلفن هات را بده، تو هم قول بده الان رفتی خونه ، بچه ها را برداری ببری توی خونهٔ قم خودمون، من فردا میام دنبالت، با هم برمی گردیم و بلافاصله دنبال کارای طلاق شراره را میگیرم.
لبخند کمرنگی روی لبهای فاطمه نشست ، این زن پاک و ساده فکر میکرد به همین راحتی که روح الله میگوید کارها پیش میرود، اما نمی دانست دست های ابلیس درکار است، همان که قسم خورده تا زندگی فرزندان آدم ابوالبشر را به آتش بکشد و تا می تواند آنها را فریب دهد و به سمت آتش دوزخ سوق دهد.
فاطمه که با خشم و بغض از خانه پدرش بیرون رفته بود، با کمی آرامش به خانه برگشت، وقتی که به خانه رسید، مادر و دخترش زینب بیدار شده بودند.
مامان مریم که خوب دخترش را میشناخت و حس کرد فاطمه تغییر نامحسوسی کرده در حالیکه استکان چای را به طرف فاطمه میداد گفت: هنوز باورم نمیشه شراره همچی کاری کرده باشه، تا نبینمش و با گوشهای خودم نشنوم باور ندارم، آخه شراره با اون دک و پز را با روح الله سربه زیر چکار؟! بعدم شراره خیلی احترام تو رو داشت و قربون صدقه ات میرفت،قابل باور نیست..
فاطمه گوشی دستش را نشان مادرش داد و گفت الان بهتون ثابت میکنم و چون روح الله قول داده بود به شراره بگوید جواب تلفنش را بدهد، مطمئن بود، الان شراره جواب میدهد.
مادر و زینب مبهوت، فاطمه را نگاه میکردند و فاطمه شماره شراره را گرفت با دومین بوق صدای شراره که میرفت آتش بر هستی فاطمه بزند در گوشی پیچید: بفرمایید امرتون؟!
همه تعجب کردند...این طرز برخورد از شراره بعید بود...بدون سلام و علیک!!!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝