eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5778397499085554307.mp3
11.01M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامه‌ای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد. #قسمت_هشتم: فدک ۳ @zohoreshgh ♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
1_4963504446253301768.mp3
21.33M
🎧✨ ⭐️استاد علامه جوادی آملی @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╔═🔹══ ๑❈๑ ══🔹═╗ @zohoreshgh ❣﷽❣ 📚 #در_مکتب_غيبت_و_انتظار 📘 #قسمت_ه
╔═🔹══ ๑❈๑ ══🔹═╗ @zohoreshgh ❣﷽❣ 📚 📘 و 📝 همه می دانیم، هر فرد برای انجام کارهایش می اندیشد و سپس برای رسیدن به یک هدف مشخص، ریزی می کند. حکیم و دانا، که خود عقل و اندیشه است، آدمی را برای رسیدن به مقدس بیافرید. اگر بخواهد یک میوه بسیار با ارزش پرورش دهد، را آبیاری می کند و در کنار پرورش آن خاص، تعدادی علف و خار رشدمی کند، اما ، رسیدن به همان است. در آدمی، اولین انسان، یعنی حضرت (ع) پیامبر الهی و خدا بوده زمین همواره از این گونه انسانهای کامل بوده و دیگران از برکت وجود آنها زندگانی نموده اند. در زمان امام زمان (عج) اگر چه ما شایستگی ایشان را نداریم، اما وجود ایشان روی کره خاک، مایه برکتی شده که انسانهای دیگر نیز کنند و در مسیر رسیدن به کمال تلاش کنند. این است معنای جمله پیامبر (ص) که فرمودند: 🔹 لو خلت الارض ساعه واحده من حجه الله لساخت باهلها🔹 اگر زمین حتی یک ساعت از خدا تهی گردد، زمین ساکنانش رادر خود فرو برد. همچنین حضرت (عج) در پاسخ به یکی از نواب در زمان صغری که پرسیده بود: نقش شما در زمان چیست؟ فرمودند: 🔹 انی لامان لاهل الارض، کما ان النجوم امان لاهل السماء🔹 بدان که من سبب ساکنان زمین هستم، چنانکه ستارگان، سبب ساکنان آسمان هستند. بنابر این، اگر امروز بر کره خاک زندگانی می کنیم، و از چون گیاهان، جنگلها و معادن زر خیز بهره می بریم و بر دریا کشتی رانی می کنیم و از درونش بهره می بریم، اگر قطرات زیبای باران بر سرزمین ما می بارد و خوشه های طلایی گندم به ما می کند و... همه و همه از برکت امام زمان (عج) است و به احترام آن انسان کامل، که هدف خلقت آدمی است، زندگی ما را بر قرار ساخته است. 🔰منبع🔰 برگرفته از کتاب ستاره مومنان : آشنایی با امام زمان (عج)، ص24و25 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═🔹══ ๑❈๑ ══🔹═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_هفتم #جنگ_خیبر که م
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ ⁉️ ♾ امام علیه السلام؛ مردم را به پذیرش و به اسلامی که جدّش خاتم النبیین از سوی خدا ابلاغ آن به مردم جهان شده بود؛ دعوت کرد. وقتی دین خدا را در معرض کامل و دید؛ با قیام خونین خود برای اصلاح امّت جدّش با و نهی از منکر به پا خاست و زیر دشمن؛ نماز را هم ترک نکرد. آنچه که در این دنیا داشت از زن و فرزند و ... فدا کرد و روز عاشورا بعد از شهادت علی اصغرش ؛ را تکان داد تا مسلمانان عهد شکن و آیندگان بدانند چیزی جز جان خود باقی نمانده تا برای اسلام کند. ♾ 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
1_412973836.mp3
9.57M
📌موضوع: (عج)و 👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی ✅راه رسیدن به باور قلبی... توبه مردانه @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی 🌷 قسمت 7⃣ 🔸ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾ
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 🌷 قسمت 8⃣ 🔸ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺿﺮﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﺘﻀﺮﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ امام برایش ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﺩ، ﺿﺮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. "ﻟﻮ ﮐﺸﻒ ﺍﻟﻐﻄﺎﺀ ﻣﺎ ﺍﺯﺩﺩﺕ ﯾﻘﯿﻨﺎ". 🔹ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ، ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻟﺬﺕ ﺳﻔﺮﻩ ﻋﺎﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﺎﻡ، ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 🔸ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺣﺎﻻ‌ ﻧﺼﯿﺐ ﻫﻤﻨﻮﻋﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﻟﺬﺕ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ. ﻓﺮﺍﮔﯿﺮﯼ ﻋﺸﻖ ﻣﻌﺸﻮﻕ، ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ، ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﺍﻓﺎﺿﺎﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. ﺩﯾﺪﻩ ﺁﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺷﻪ ﺷﻨﺎﺱ                ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻟﺒﺎﺱ 🔹ﺷﺎﻩ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ) ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻠِﺶ ﻭﺟﻮﺩﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﻠﯽ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﯿﺎﺳﺖ، ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ، ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻫﻨﮓ، ﺩﺭ ﻭﺍﺩﯼ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺜﺮﺍﺕ، ﺟﻠﻮﺍﺕ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﺮﺽ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. 🔸ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻡ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ، ﺳﯿﺎﺳﯽ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻋﺮﺿﻪ ﺷﻮﺩ، ﺭﻧﮓ حضرت ﻣﻬﺪﯼ(ﻋﺞ) ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ. ﺭﻧﮓ ﻧﻤﺎﺯﺵ، ﺭﻧﮓ ﺭﮐﻮﻉ ﻭ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﻭ ﻗﻌﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ. 🔹ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺁﻝ ﯾﺎﺳﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧیم: "ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﺣﯿﻦ ﺗﻘﻌﺪ، ﺣﯿﻦ ﺗﻘﻮﻡ، ﺣﯿﻦ ﺗﺮﮐﻊ، ﺣﯿﻦ ﺗﺴﺠﺪ" ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ امام ﻣﻬﺪﯼ(ﻋﺞ) ﺭﺳﯿﺪﯼ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯽ. ﭼﻮﻥ ﻓﻠﺸﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮﺣﯿﺪ ﻭ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻖ ﺍﺳﺖ. 🔸ﺍﯾﻦ ﺷﻨﺎﺧﺖ، ﻫﻤﺎﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻭ ﺳﻠﻤﺎﻥ ﺩﺭ امام ﻋﻠﯽ(ع) ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. 🔹ﺍﮔﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ(ع) ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ، ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺭﺍﻧﯿﺖ ﻧﺸﻨﺎﺳﺪ، ﻣﺸﺮﮎ ﯾﺎ ﮐﺎﻓﺮ ﯾﺎ ﺷﮑﺎﮎ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﻠﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺷﺎﻩ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﯿﺴﺖ. 🔸ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ تشخیص ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ. ﺭﻭﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﻭﺵ‌ﻫﺎ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. ما ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺍیم ﻭﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍیم ﮐﻪ، ﺍﻣﺖ ﺍﺯ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺮ ﺧﻼ‌ﻑ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ(ع) ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ(ع) ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻥ ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻩ ﺷﻨﺎﺱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. 🔹ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﻭﺟﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺖ ﻫﺎ ﻭ ﻭﺟﻮﻫﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺷﻨﺎﺧﺖ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺭﻭ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽکنیم: کسی ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ حقیقتش ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﺪ، ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻭ ﺑﺎﻓﺖ ﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯽ؛ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻪ ﻋﺼﻤﺖ ﺍﻣﺎﻡ، ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺍﻣﺎﻡ، ﺑﻪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺭﻭﺣﯽ، ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻭ ﺟﺴﻤﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻭ ﺟﻮ ﺯﺩﻩ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
1_976509376.mp3
3.62M
💠وظایف منتظران💠 ازمهم ترین وظایف منتظران انتظار فرج است... 🔗برگرفته‌ازکتاب‌مکیال‌المکارم @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_هفتم 🔵 خ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ 🌷🍃 ✫⇠ 🔵 مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ‍ ⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان #وقای
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ‍ ⚫️ هم‌زمان بودن قیام یمانی و سفیانی 🌹امام صادق علیه السلام فرمودند:. خروج سفیانی و خروج یمانی با پرچم های سفید از یمن، در یک روز و یک ماه و یک سال خواهد بود. [کتاب الغیبه، طوسی، ص۴۴۶] امکان دارد این، کنایه از "شدت پیوستگی دو جریان" باشد و این امر، منافاتی با وجود فاصله ی اندک میان آن دو ندارد. به عنوان نمونه: 🗞 از امام باقر علیه السلام نقل شده که درباره همزمان بودن خروج یمانی و سفیانی فرمودند: «با نظام و ترتیبی همچون نظام یک رشته که به بند کشیده شده و هر یک از پی دیگری» [الغیبه، نعمانی، باب۱۴، ح۱۳] زمان قیام یمانی در منابع اهل سنت در بین روایات اهل سنت در مورد زمان قیام یمانی، به شدت اختلاف نظر وجود دارد: دسته ای، قیام یمانی (قَحطانی) را قبل از ظهور دانسته اند. دسته ای آن را همزمان با امام مهدی علیه السلام دانسته اند. دسته ای دیگر، قیام یمانی را پس از حیات امام مهدی علیه السلام دانسته اند! و البته در برخی روایاتشان نیز آمده که او همان مهدی است! 📔تأملی نو درنشانه های ظهور، ص۸۷-۹۰ 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۷ #قسمت_هفتم 🎬: محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کر
۸ 🎬: رقیه همانطور که چادرش را تا میزد جلو آمد و از دیوار شیشه ای پایین را نگاه کرد، راننده ماشین را دید که کنار اتومبیل ایستاده و انگار قصد رفتن ندارد. رقیه با تعجب گفت: چرا این آقا برنمی گرده؟ محیا رد نگاه مادرش را گرفت و گفت: نه مامان، منظورم او آن آقا نیست، کمی آنطرف تر را نگاه کن..‌اونجا کنار اون نخل که یه لامپ بزرگ روی پایه هست، رقیه با دقت به همان نقطه چشم دوخت و با ناباوری گفت: چقدر شبیه پسر عموت جاسم هست! محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: شبیه نیست، خودش هست، اونم ماشین عمو هست کنارش... رقیه با دقت بیشتری نگاه کرد و‌گفت: عه راست میگی! اینکه قبل از ما حرکت کرد بره طرف نجف، پس چرا اینجاست، نکنه...بعد حرفش را خورد و گفت: من باید برم پایین، تا ببینم چرا راننده اتومبیل حرکت نمیکنه و دلیل اومدن جاسم چی هست؟ محیا جلو رفت و‌گفت: نرو مامان! حس ششم من یه چیزایی بهم هشدار میده... رقیه چادرش را سرش کرد و گفت: قرار نیست اتفاق خاصی برام بیافته، یه چند تا سؤال و پرسش هست همین و با زدن این حرف چادرش را به سر کشید و به سمت بیرون حرکت کرد. محیا نگران تر از قبل به پایین خیره شد و بعد از دقایقی مادرش را دید که به سمت راننده اتومبیل می رود، راننده جلو امد و شروع به صحبت کردند، از حرکات مادرش معلوم بود که به چیزی اعتراض می کند و راننده هم همانطور که سرش پایین بود فقط گوش می کرد. بعد از کمی صحبت، مادرش بدون اینکه به سمت هتل برگردد راه پیش رویش را ادامه داد و بی شک به طرف جاسم می رفت. محیا کمی جلوتر رفت به طوریکه قد بلند و قامت کشیده اش از پشت دیوار شیشه ای از بیرون در دید رهگذران بود. نگاه محیا به مادرش رقیه بود و در کمال تعجب دید که مادرش از جاسم گذشت و به سمت او نرفت. محیا نمی دانست به چه دلیل مادرش به سمت جاسم نرفت و انگار که او را نمی شناسد از او گذشت و عجیب تر اینکه جاسم هم هیچ حرکتی نکرد و خودش را به او نرساند. در همین هنگام نگاه محیا به راننده افتاد که خود را به میان خیابان کشیده بود و رقیه را زیر نظر داشت، از حرکاتش برمی آمد که مردد است و نمی داند به دنبال رقیه برود یا بماند و عاقبت نگاهش به سمت دیوار شیشه ای کشیده شد، انگار وجود محیا در آنجا، باعث شد که راننده تصمیم قطعی اش را بگیرد، به سمت ماشین رفت و به آن تکیه داد و خیلی بی پروا به محیا خیره شد. محیا از دیوار شیشه ای فاصله گرفت، پرده را انداخت و به طرف مبل سلطنتی که پشتی بلند با دسته های طلایی رنگ داشت و به تخت ها هم می آمد رفت، خودش را روی مبل انداخت و زیر لب گفت: مادرم کجا رفت؟! آیا خطری او را تهدید می کند و در یک لحظه از جا برخاست و چادرش را برداشت، او باید به دنبال مادرش می رفت. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر۲ #قسمت_هفتم🎬: مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟! آااخ محیا.... صادق با تعجب
🎬: صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند. مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟! صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمی خواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟! مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که... صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: دارم دیوونه میشم. مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمی دونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود. صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: بابا! یه چیزی بگین... مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمی دونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس و جو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم می بایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش... صادق که هنوز مبهوت بود گفت: پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟ اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟ مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می پیچید گفت: داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف می کنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه.. صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا.... مهدی که حال صادق را میدید گفت: اون گردنبند... و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد... واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند. مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتم🎬: با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چاد
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار تبدیل به سنگ شده بود، گریه های فاطمه را میدید اما دریغ از یک حرف برای برگرداندن آرامش این زن به او...نه می خواست دست از سر شراره بردارد و نه دوست داشت فاطمه را از دست بدهد و تنها پیشنهادی که به فاطمه داد این بود: یک مدت با بچه ها برو خونه قم، بعد که اعصابت آروم شد برگرد تبریز.. فاطمه نمی توانست این بی خیالی روح الله را درک کند، شب تا صبح هزار فکر به ذهنش رسید و بالاخره تصمیمش را گرفت. صبح زود به محض اینکه روح الله به قصد رفتن به سرکار از خانه بیرون رفت، فاطمه با اینکه میدانست مادرش درگیر بیماری مهلک مادربزرگش است، اما انگار چاره ای نداشت، به مادرش زنگ زد و پرده از هنرنمایی روح الله برداشت. مادر که انگار هنگ کرده بود از پشت تلفن صدایش در نمی آمد و فاطمه به او حق میداد، چون همیشه ورد زبان مادر و پدرش بود: خدا را شکر از بین بچه ها، فاطمه خوشبخت ترین هست چون روح الله، مرد خداست و به او ظلمی نخواهد کرد. مادر سکوت کرد و بعد از گذشت دقایقی با بغضی در گلو گفت: یه مقدار پول به حسابت میریزم، همین الان میری ترمینال و با اولین ماشین راهی قم میشی فهمیدی؟! فاطمه چشمی گفت و سریع شماره ترمینال را گرفت و برای اولین ماشین که دو ساعت دیگه به سمت قم حرکت می کرد بلیط رزرو کرد و مانند رباتی آهنین تند تند کارهایش را سرو سامان میداد تا این اتوبوس را از دست ندهد. زینب و عباس که مثل همیشه پای درس مجازی بودند، جنب و جوش مادر متعجبشان کرده بود و می دانستند خبری در راه است. درست نیم ساعت قبل از حرکت اتوبوس، فاطمه و بچه هایش حاضر و آماده با آژانس به سمت ترمینال رفتند. حسین خوشحال بود که ماشین بزرگ سوار می شود، چون اولین بارشان بود به این شکل مسافرت می رفتند و عباس و زینب غمی آشکارا در چهره داشتند. سوار اتوبوس شدند، فاطمه تسبیح عقیقی را که سوغات کربلا بود از جیب در آورد و شروع به ذکر گفتن کرد، او در دل دعا می کرد، این اتوبوس هرگز به قم نرسد و بین راه با یک تصادف، او از این دنیای پر از غم برود. یک ساعتی میشد که حرکت کرده بودند، مامان مریم زنگ زد و جویای احوال دختر مظلومش شد و وقتی مطمئن شد به سمت قم حرکت کردند خدا را شکر کرد و گفت: فاطمه جان! مراقب خودت و بچه ها باش، منم یه پیام گلایه دار برای روح الله میدم، اینو گفت و گوشی را قطع کرد. نیم ساعت بعد از تماس مامان مریم، تماس های روح الله شروع شد، اما فاطمه توجهی نمی کرد، می خواست خوب از تبریز دور شوند تا ترس از این را نداشته باشد که روح الله به دنبالش بیاید ومانع رفتنش به قم شود. گوشی مدام زنگ می خورد و پیام هم پشت پیام برای فاطمه می آمد و فاطمه بی توجه به آنها در دل دعا می کرد که او به قم نرسد و اما تقدیر و ارادهٔ خدا چیز دیگری بود. فاطمه به سلامت رسید و مستقیم به خانه پدری اش رفت، با حالتی شرمنده زنگ در را فشار داد، انگار که روح الله خطا نکرده و او مجرم است. هنوز ساعتی از رسیدنش نمی گذشت که همانطور انتظار داشت باران شماتت به سرش باریدن گرفت. پدرش اعتقاد داشت که روح الله چون در کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده اند و به نوعی بی مادر، بزرگ شده، در عوض زن، مادر می خواسته و از نظر پدر، فاطمه به جای اینکه تند تند بچه بیاورد، میبایست به همسرش محبت مادرانه ای که در طول سالهای سال از او دریغ شده، بنماید و مادرش نظر دیگری داشت و معتقد بود چون روح الله به سمت شراره کشیده شده، فاطمه به جای اینکه حجاب داشته باشد و زن ساده و بی رنگ و لعابی باشد، میبایست با دل روح الله کنار بیاید و اهل آرایش و مد روز بود تا شوهرش کسی چون شراره را وارد زندگی اش نکند و خواهر فاطمه آرام گوشزد می کرد که روز مرگ سعید برادر روح الله با گوش خود شنیده که فتانه زن بابای روح الله پچ پچ می کند که روح الله آخر شراره را به عقد خود درمی آورد. و فاطمه متعجب از این حرف...فتانه از کجا این را میدانست؟ آن زمان روح الله کوچکترین توجهی به شراره نداشت و اینقدر در بند ایمان بود که حتی نگاه ناپاکی هم به او نکند...پس فتانه از کجا میدانست؟! 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝