تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی 🌷 قسمت9⃣6⃣ 💠اسامی ا
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی 🌷
قسمت 0⃣7⃣
💠اسامی امام زمان عج الله فرجه
🌹مَهدی
🌱امام باقر(ع) ميفرمايند:
«...قَالَ إِنَّمَا سُمِّيَ الْمَهْدِيَّ لِأَنَّهُ يُهْدَى إِلَى أَمْرٍ خَفِيٍّ حَتَّى إِنَّهُ يُبْعَثُ إِلَى رَجُلٍ لَا يَعْلَمُ النَّاسُ لَهُ ذَنْباً فَيَقْتُلُهُ حَتَّى إِنَّ أَحَدَهُمْ يَتَكَلَّمُ فِي بَيْتِهِ فَيَخَافُ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْهِ الْجِدَارُ»
🔺علت نامگذاری صاحب الزمان به مهدی آن است که ایشان از امور مخفی و پنهانی افراد آگاهند «إِنَّمَا سُمِّيَ الْمَهْدِيَّ لِأَنَّهُ يُهْدَى إِلَى أَمْرٍ خَفِيٍّ»
🔸حضرت مهدی از رازها آگاه است، ايشان از امور مخفی زندگی ما پردهبرداری میكنند و ما را با بواطن امور آشنا میسازند.
🌾نام مهدی از ظاهر خلق گذر میكند و كنه و حقيقت هركس را بر خود او آشكار میسازد. هركس متوسل به نام مهدی حضرت حجت شود با حقيقت وجودی خود بيشتر آشنا میشود و چون از ايشان مدد جويد دست يدالهی او هر خواهانی را از ظلمت عالم ماده رها ميكند.
🔹امام باقر(ع) در ادامهی این روایت میفرماید: در زمان ظهور مردی ظاهر الصلاح خدمت حضرت مهدی میرسد و حضرت دستور قتل او را صادر میكنند، پردهها و حجابهای عالم ماده سبب شده تا مردم از حقيقت وجودی اين مرد باخبر نشود در حاليكه او مجرم به قتلی مخفيانه بوده است.
📚روایت متذکر میشود هيچ كس برای اين مرد گناهی نمیشناخت در حاليكه حضرت مهدی(عج) پردهها را از چشمان مردم كنار میزنند و حقيقت او را روشن میسازند.
👈🏻در ادامهی روایت چنین آمده است: در زمان ظهور مردم میترسند تا در خانههايشان حرفی بزنند، آنها نگران هستند كه ديوار خانههايشان شاهدی عليه آنان در محضر امام زمانشان باشد.
📌اين نام در عصر غيبت در ميان منتظران كاربرد فراوانی دارد و بسيار كسان كه وجود مقدس امام عصر را با نام مهدی(عج) مورد خطاب قرار میدهند و اگر هر يک از ما خود را از منتظران آن حضرت میخوانيم و در هر صبح و شام برای ظهور ايشان دعا میكنيم و چشم بر در دوختهايم تا شايد جمعهای بيايد و ما ظهور حضرت را درک كنيم.
☝️🏻شایسته است تا برای پایان یافتن انتظار به نام مهدی ایشان متوسل شویم تا ایشان با جلوهگری این نام ظاهر و باطن ما را یکرنگ، یکسو و یکجهت کنند، زيرا اگر كمترين انحراف اخلاقی و اعتقادی در وجودمان جای داشته باشد زمينههای ظهور(فردی و اجتماعی) را كم رنگ كردهايم.
#مهدی_شناسی
#قسمت_هفتاد
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۶۹ #قسمت_شصت_نهم 🎬: فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی
#دست_تقدیر ۷۰
#قسمت_هفتاد🎬:
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝