eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5789797300066844877.mp3
2.56M
داستان صوتی #روز_آخر #قسمت_پانزدهم از فصل خامس @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #معرفی_امامان #امام
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌸 امام_سوم ما:شیعیان حضرت امام حسین علیه السلام 🌸 📝 💐خصوصیات اخلاقی💐 وی با مسکینان می‌نشست، دعوت آنان را می‌پذیرفت و با آنان غذا می‌خورد و آنان را به خانه خود دعوت می‌کرد و آنچه در منزل داشت از ایشان دریغ نمی‌کرد. روزی نیازمندی از او درخواست کمک کرد. امام که در حال نماز بود، نمازش را کوتاه کرد و هر چه داشت، به او داد. او غلامان و کنیزانش را در قبال خوش رفتاری‌شان آزاد می‌کرد. گفته‌اند کنیزی را که معاویه همراه با اموال و لباس‌های فراوان برایش هدیه فرستاده بود، در برابر خواندنِ آیاتی از قرآن و سرودن شعری درباره فنای دنیا و مرگ انسان‌ها آزاد کرد و آن اموال را به او بخشید. روزی نیز كنیزى دسته گلی تقدیم او كرد. ایشان آن کنیز را آزاد كرد. گفتند تنها براى یك دسته گل او را آزاد كردى؟ امام حسین(ع) با استناد آیه «و اذا حیّیتم بتحیّة فحیّوا بأحسن منها أو ردّوها» گفت: خدا این گونه ما را ادب آموخته است. امام حسین(ع) بسیار بخشنده بود و به گشاده‌دستی شناخته می‌شد اما در بخشش‌هایش نیز سعی داشت به امام حسن(ع) احترام گذارد و مقداری کمتر از برادر به دیگران کمک می‌کرد. در منابع آمده است وی ۲۵ بار پیاده به حج رفت. .... 📚منابع: ابن سعد، الطبقات الکبری، ۱۴۱۸، ج۱۰، ص۳۹۵؛ ابن ابی‌شیبه، المصنَّف، ۱۴۰۹ق، ج۷، ص۲۶۹. ری شهری، دانشنامه امام حسین، ۱۳۸۸ش 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 💐ســـــوگواری بر امام حسین (ع)💐 🏴سوگواری محرم🏴 شیعیان (و گاه غیرشیعیان) در ماه محرم ـ ماهی که واقعه کربلا در روز دهم آن رخ داد ـ برای امام حسین(ع) و شهیدان کربلا سوگواری می‌کنند. شیعیان برای این سوگواری آیین‌هایی دارند که رایج‌ترین آنها روضه‌خوانی، شمایل کشی، سینه‌زنی، تعزیه و خواندن زیارتنامه‌هایی مانند زیارت عاشورا، زیارت وارث و زیارت ناحیه مقدسه به صورت فردی و گروهی است. سوگواری بر امام حسین(ع) از نخستین روزهای پس از عاشورا آغاز شد و بنابر نقلی، هنگام حضور اسیران کربلا در شام، زنان بنی هاشم چند روز با پوشیدن لباس سیاه، به عزاداری پرداختند.پس از روی کار آمدن دولت‌های شیعی و برداشته شدن فشار از شیعیان، سوگواری جنبه رسمی پیدا کرد. بنابر گزارش‌های تاریخی و حدیثی، امامان شیعه به عزاداری و گریه در عزای حسین بن علی(ع) اهمیت ویژه می‌دادند و شیعیان را به این امر و زنده نگاه‌داشتن یاد عاشورا سفارش می‌کردند. در روایات معصومان بر زیارت امام حسین(ع) تأکید فراوان شده و در دسته‌ای از روایات، برابر با حج و عمره معرفی شده است. .... 📚منابع: ابن سعد، الطبقات الکبری، ۱۴۱۸، ج۱۰، ص۳۹۵؛ ابن ابی‌شیبه، المصنَّف، ۱۴۰۹ق، ج۷، ص۲۶۹. ری شهری، دانشنامه امام حسین، ۱۳۸۸ش 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #معرفی_امامان #امام
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌸امام نهم ما شیعیان حضرت امام جواد علیه السلام 🌸 📝 🌷فهرست اصحاب امام جواد(ع)🌷 شیخ طوسی از حدود ۱۱۵ تن به عنوان اصحاب جوادالأئمه نام برده است. قرشی در کتاب حیاة الامام محمد الجواد(ع) ۱۳۲نفرو عبدالحسین شبستری در کتاب «سُبُلُ الرَّشاد إلی اَصحاب الاِمام الجَواد»، ۱۹۳ نفر را به عنوان اصحاب پیشوای نهم شیعیان، معرفی کرده‌اند. عطاردی در مسند الامام الجواد تعداد راویان از وی را ۱۲۱ تن دانسته است. برخی از اصحاب جوادالأئمه با امام رضا(ع) و امام هادی(ع) نیز مصاحبت داشته و از آن دو روایت کرده‌اند.در میان راویان از محمد تقی(ع)، پیروانی از فرقه‌های دیگر از جمله اهل‌سنت نیز وجود داشته است. تعداد راویان غیر امامی از جوادالائمه را ۱۰ تن گفته‌اند. عبدالعظیم حسنی، احمد بن ابی‌نصر بزنطی، حسن بن سعید اهوازی، احمد بن محمد برقی و ابراهیم بن هاشم از اصحاب مشهور پیشوای نهم شیعیان بودند. ... 📚منابع: 📙ابن شعبه حرانی، حسن بن علی، تحف العقول، تصحیح: علی‌اکبر غفاری، قم، جامعه مدرسین، ۱۴۰۴ق . 📒ابن ابی‌الثلج، تاریخ الائمة، در مجموعه نفیسه فی تاریخ الائمه، چاپ محمود مرعشی، قم، کتابخانه آیت‌اللّه مرعشی نجفی، ۱۴۰۶ق. و.... 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #معرفی_امامان #امام
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸 📝 عجل_الله تعالی فرجه الشریف غیبت ❤️ 🍃🌹نمونه‌های تاریخی از عمر طولانی🌹🍃 ابوحاتم سجستانی در کتابی به نام «المعمرون و الوصایا» از کسانی که عمری فراتر از عمر عادی داشته‌اند، سخن گفته است. متکلمان شیعه مانند شیخ صدوق در کمال الدین، کراجکی در البرهان علی صحة طول عمر الامام صاحب الزمان نیز در پاسخ به شبهه طول عمر، فصلی در باب معمرین نگاشته‌اند و ده‌ها تن از معمّرین را برشمرده‌اند. 🍃🌸کتاب‌های آسمانی🌸🍃 در تورات،انجیل و قرآن، از انسان‌هایی نام برده شده که عمری طولانی و غیرعادی داشته‌اند. قرآن سال‌های دعوت نوح را نهصد و پنجاه سال می‌شمرد، و از عمرهای طولانی در امت‌های پیشین خبر می‌دهد. 🍃🌼روایات🌼🍃 در بخشی از روایات نیز به عمر دراز امام زمان اشاره شده است از جمله از امام سجاد(ع) نقل شده است: قائم ما سنت‌هایی از پیامبران دارد... سنت او از آدم و نوح، طول عمر است...امام صادق(ع) نیز امام زمان را به حضرت ابراهیم(ع) تشبیه کرده که صد و بیست سال عمر کرد ولی همچون جوانی سی ساله بود. از امام حسن(ع) نیز نقل شده است که خداوند عُمر نُهمین فرزند برادرم حسین را طولانی می‌کند سپس با قدرت خود او را در صورت جوانی با سنّ کمتر از چهل سال، ظاهر می‌گرداند. ... 📚منابع: 📙ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق. 📘ابن خشاب، عبدالله بن احمد، تاریخ الموالید الائمه و وفیاتهم، تحقیق آیت الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۶ق. 📗ابن خلکان، احمد بن محمد، وفیات الاعیان، به تحقیق احسان عباس، قم، الشریف الرضی، بی تا. و..... 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌼 🌺 🌼🌺 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
°°°°°‌○💐○☘○💐○☘○°°°°° @zohoreshgh ❣﷽❣ 📝#خلاصه_زندگینامه #حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_
°°°°°‌○💐○☘○💐○☘○°°°°° @zohoreshgh ❣﷽❣ 📝 در روایات متعددی که شیعیان و اهل سنت نقل کرده‌اند آمده است فاطمه برترینِ زنان بهشت، برترینِ زنان دو عالم و برترینِ زنان امت است. تنها زن برگزیده در ماجرای مباهله از میان زنان مسلمان تنها فاطمه(س) برای حضور در مباهله پیامبر(ص) با مسیحیان نجران انتخاب شد. این ماجرا در آیه مباهله ذکر شده است. بنابر منابع تفسیری، روایی و تاریخی، آیه مباهله در برتری و فضیلت اهل‌بیت پیامبر(ص) نازل شده است. فاطمه(س)، امام علی(ع)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) همراهان پیامبر در این واقعه بودند. (س) تداوم نسل پیامبر از فاطمه و تعیین امامان شیعه از فرزندان فاطمه(س) به عنوان یکی از فضائل او ذکر شده است. برخی از مفسران استمرار نسل پیامبر از فاطمه(س) را مصداق کوثر یعنی خیر فراوان در سوره کوثر دانسته‌اند.که مقام امامت نیز بر عهده این نسل نهاده شد. .. 📚منابع 📘ابن‌‌ابی‌الحدید، ابوحامد عبدالحمید، شرح نهج‌ البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، مصر، دار احیاء الکتب العربیة، چاپ اول، ۱۳۷۸ق. 📕ابن‌ابی‌الحدید، عزالدین، شرح نهج‌البلاغة، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، داراحیاء الکتب العربیة، ۱۳۷۸ق. 📒ابن‌ابی‌شیبه کوفی، عبدالله بن محمد، المصنف فی الاحادیث و الآثار، تحقیق سعید لحام، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۹ق. و..... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ °°°°°‌○💐○☘○💐○☘○°°°°°
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_چهاردهم #عباس امان ن
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ ⁉️ ♾ گفتن به خدا در مکّه و به هریک از ائمه علیهم السلام؛ دعوت و به تمام لوازم دعوت و اجرای موضوع دعوت هست. درصورت انجام تعهّد؛ شکسته و وجوب عمل به و قراردادها در آیه 1 سوره مائده در قرآن " اوفوا بالعقود" را نیز کرده است. پس؛ در گفتن دقت کنیم با چه کسی عهد می بندیم و انجام چه کارهایی را قبول می کنیم و در صورت ؛ عهد چه کسی را و وعده داده ایم.  ♾ 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
1_983568579.mp3
4.36M
💠وظایف منتظران💠 رعایت حقوق امام و ادای آنها 🔗برگرفته‌ازکتاب‌مکیال‌المکارم @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷 ✫⇠ #قسمت_چهاردهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷 ✫⇠ 🔵 کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ‍ ⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان #وقای
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ‍ ⚫️ نبرد هولناک قرقیسیا سفیانی پس از سرکوب مخالفان، به انگیزه ی حمله به عراق با سپاهی بزرگ به سمت عراق رهسپار می‌شود. در مسیر، در منطقه ای به نام قرقیسیا (شهری در سوریه در محل اتصال رود خابور و فرات) جنگی درمی‌گیرد و بسیاری کشته می‌شوند! شاید علت این تلفات سنگین، مقاومت حاکمان آن سرزمین برابر زیاده خواهی‌های سفیانی باشد. در حدیث معتبری از امام باقر علیه السلام نقل شده که: «سپاه سفیانی به قرقیسیا می رسد. در آنجا نبردی در‌می‌گیرد و از ستم‌گران ۱۰۰هزارنفر کشته می‌شوند». (غیبه نعمانی، باب۱۴، ح۶۷) با توجه به برخی روایات: ۱_نبرد قرقیسا واقع خواهد شد. ۲_هر دو طرف درگیری، اهل باطل‌ اند که یک طرفش سفیانی ست. ۳_این نبرد، تلفات انسانی فراوانی به دنبال خواهد داشت و سپاه سفیانی علی‌رغم این تلفات سنگین، پیروز این نبرد است. برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به کتاب "تاملی نو در نشانه های ظهور" نوشته ی استاد نصرت الله آیتی پس از نبرد قرقیسیا، سفیانی چه می‌کند؟ او به صورت همزمان دو سپاهِ مختلف به مدینه و عراق روانه می‌سازد! چون مرکز حکومتِ امام مهدی علیه السلام برایش از اهمیت خاصی برخوردار است لذا به سرزمین های شیعه نشین کوفه یورش برده و آماج حملاتش، مردم آن سرزمین را فرا خواهد گرفت! در حدیث معتبری از امام باقر علیه السلام نقل شده: «سفیانی سپاه ۷۰ هزار نفری را به کوفه گسیل می‌دارد. آنها برخی از اهل کوفه را می‌کشند، برخی را به دار می‌آویزند و برخی را اسیر می‌کنند.» (الغیبه للنعمانی، باب ۱۴، ح۶۷) ظاهرا کشتار کوفه، متوجه زنان نخواهد بود 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۱۴ #قسمت_چهاردهم🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، ر
۱۵ 🎬: رقیه همراه آن مرد عراقی از بین سنگ قبرها می گذشت، کمی جلوتر متوجه رانندهٔ ابومعروف شد که هاج و واج بین مردم دنبال آنها می گشت اما خبر نداشت همین زنی که از کنارش می گذرد ، کسی جز شخص مورد نظرش نیست. چند دقیقه بعد، محیا و پیرزن و به دنبالش رقیه و عباس از قبرستان وادی السلام گذشتند، جلوی در حرم مولا علی پیرزن و محیا ایستاده بودند. رقیه همانطور که دستش را روی سینه گذاشته بود به آقا امیرالمؤمنین سلام داد در حالیکه از کنار محیا می گذشت ، زیر زبانی گفت: اینجا توقف نکنید، اون آقا اولین جایی بخواد بیاد دنبال ما، حرم هست. عباس که متوجه شده بود، وضع این مادر و دختر خطیر است، با گام های بلندی که برمیداشت، از رقیه جلو افتاد و کمی ان سوتر به سمت ماشینی رفت، سوار ماشین شد و درست جلوی پای رقیه ترمز کرد و در همین حال، محیا و پیرزن هم رسیدند و هر سه نفر سوار بر ماشین شدند. ماشین حرکت کرد و رقیه همانطور از شیشه عقب به پشت سرشان نگاه می کرد گفت: خدا عاقبتتون را به خیر کنه، خدا چراغ عمرتون را روشن کنه، الهی همینطور که بر این دوغریب رحم کردید خدا به حالتان رحم و مرحمت داشته باشد. پیرزن که از دعاهای رقیه سر ذوق آمده بود سرش را به عقب برگرداند و از بین صندلی ها نگاهی به رقیه کرد و گفت: اسم من مرضیه است، اهل محل بهم میگن ننه مرضیه، بگو ببینم چی شد که گیر آدم های خدا نشناس افتادی؟ بعدم مال کجا هستی مادر؟ لهجه ات برام نا آشنا هست. رقیه از زیر چشم نگاهی به عباس انداخت انگار روی آن را نداشت در مقابل یک مرد راز زندگی اش را فاش کند پس بریده بریده گفت: د..داستان دارد، قصه اش مفصل هست بعدا سر فرصت مناسب بهتون میگم. ننه مرضیه که زنی دنیا دیده بود و انگار از شرم نگاه رقیه به سرّ درونش پی برده بود، سری تکان داد و‌گفت: باشه مادر، هر وقت دلت خواست بگو، فقط..فقط نگفتی اهل کجا هستی؟! رقیه سرش را پایین انداخت، آب دهانش را قورت داد و گفت: من...من و دخترم از ایران آمده ایم و باید به ایران برویم که... پیرزن با شنیدن نام ایران، نگاهش مهربان تر شد و همانطور اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: یا امام رضا و بعد رویش را به طرف پسرش کرد و گفت: عباس! پسرم ! اینهم نشانه اش...مگر نگفته ام امام رضا من را طلب کرده؟! و تو هی بهانه بیاور...امروز هم که رفتن به زیارت امام رضا را گره زدی به یک نشانه، اینهم نشانه اش مادر، هنوز شک داری؟! و بعد بغضش ترکید و گفت: من سر شفا گرفتن تو نذر کردم... وجود تو و به دنیا آمدن تنها فرزند ننه مرضیه، معجزهٔ حضرت عباس بود و شفایت از آن بیماری مرگ بار معجزهٔ امام رضا...و بعد با دست های چروکش روی دست استخوانی پسرش که دنده را در دست داشت کشید و گفت: نگذار آرزو به دل از دنیا بروم، تو را به جان مولا.... پسر که انگار حالش دست کمی از مادر نداشت، از داخل آینه وسط نگاهی به رقیه که خیره به مادرش بود کرد و گفت: من تسلیمم....اگر امام رضا طلب کرده، چرا من مخالفت کنم؟ و در این هنگام رقیه اشک گوشهٔ چشمش را پاک کرد و گفت: اتفاقا من الان ساکن شهر امام رضایم و با این حرف انگار سوزناک ترین روضه را برای ننه مرضیه خواند، ننه مرضیه با صدای بلند شروع به گریه کرد و رقیه در دل از مولایش علی علیه السلام ممنون بود چرا که به بهترین وجه ممکن میهمان داری کرده بود... ادامه دارد... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهاردهم🎬: ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی
🎬: کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت. اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت: ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه. صادق اوفی کرد و گفت: چرا حرفم را باور نمی کنی؟! من نمی دونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی... کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت: این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی می کنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن.. صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت: هر چی من میگم اشتباه می کنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالادستی ها خبر بدم هااا؟! کیسان همانطور که وسایلش را جمع می کرد گفت: نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه.. صادق باز هم اوفی کرد اما خوب می دانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت، پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه می کرد که تازه از وجودش آگاه شده بود. صادق بر خلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر می رسید. کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد، به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت: دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، می شود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟! کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت: این هم اجابت آخرین خواسته ات... صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت: می خواهی باور کنی و می خواهی نکنی...من برادرت هستم و آهسته تر گفت: دوستت دارم داداش... کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت: عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن بر نمیداری؟! و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد. کیسان سوار ماشین شد و در حالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد. کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست می کشید با بغضی در گلو گفت: کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم...پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهاردهم🎬: فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! رو
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و فاطمه و روح الله کمی آسوده تر از قبل،دعای ندبه را خواندند و فاطمه در تدارک نهار بود و بعد از آن هم قصد رفتن به تبریز را داشتند. و روح الله در عالم خود فرو رفته بود، او به راستی دنیای دور خودش را خاکستری میدید، اصلا رنگ شاد و روح بخشی در این زندگی نمی دید و نمی توانست از احساساتش سخن بگوید و در همین حین گوشی اش شروع به زنگ خوردن کرد. روح الله نگاهی به اسم روی صفحه انداخت، دلش نمی خواست جواب بدهد اما انگار اختیاری در کار نبود، انگشتش دکمه وصل را لمس کرد. فاطمه که مشکوک شده بود چه کسی به روح الله زنگ زده، از داخل آشپزخانه، حرکات روح الله را زیر نظر داشت. روح الله ابتدا آهسته صحبت می کرد بطوریکه که فاطمه متوجه حرف های او نمیشد، اما ناگهان روح الله مانند اسپند روی آتش از جا بلند شد و با صدای بلند که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: گفتم صبر کن...الان میام...دست نگه دار، میگمممم دست نگه دار.. فاطمه لیوان را پر آب کرد و همانطور به طرف اوپن آشپزخانه می آمد گفت: چی شده؟! روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: شراره بود، زنگ زده منو تهدید میکنه، میگه خودم را میکشم...من نمی دونم اون از کجا تمام برنامه های منو میدونه، قشنگ میفهمید الان با هم میریم تبریز و میفهمید میخوام دادخواست طلاق بدم،روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و ادامه داد: من نمی دونم چه طوری از ریز مسائل خبر دار میشه، دارم دیوونه میشم، منو گیج کرده، الانم توی ترمینال تهران بود، می خواد برای تبریز بلیط بگیره، میگفت اگر تا یک ساعت دیگه نیای میرم تبریز و به محض رسیدن اونجا ،میرم جلو اداره ات خودم را معرفی میکنم و بعدم همونجا خودم را آتیش میزنم.. لیوان آب از دست فاطمه سر خورد و با صدای شکستن لیوان، به خود آمد و با لکنت گفت: ا..ا..الان می خوای چکار کنی؟! روح الله با عصبانیت شانه ای بالا انداخت و‌گفت: چکار میتونم بکنم؟! باید برم جلوی این لعنتی را بگیرم و با زدن این حرف به سمت اتاق حرکت کرد. فاطمه روی صندلی آشپزخانه نشست، انگار بُعد زمان و مکان از دستش رفته بود، خیره به نقطه ای نامعلوم بود و با صدای گریه حسین به خود آمد و تازه متوجه شد، روح الله به سمت تهران رفته است... ساعت به کندی می گذشت...فاطمه چشم از ساعت شماطه دار روی دیوار بر نمی داشت، انگار هر دقیقه اش یک ماه طول می کشید، نه دوست داشت و نه صلاح میدانست به روح الله زنگ بزند، فاطمه به روزهایی فکر میکرد که هر روزش خواستگاری درِ خانهٔ آنها را میزد، اما او سپرده بود به خدا و شهدا و ایوب مانندی از خدا طلب می کرد، درست یادش می آمد دقیقا شب همان روزی که فتانه زن بابای روح الله، زنگ زد برای خواستگاری، او خواب دیده بود که مقام معظم رهبری پیشاپیش جمعی که بیشتر به فرشته ها شبیه بودند به خانه آنها آمده و او را برای پسرش خواستگاری می کند و فاطمه سرشار ازشوق از خواب بیدار شد، آن روز بی قرارتر از همیشه به حوزه رفت و وقت ظهر در راه برگشت، برادرش را دید که با لبخندی موزیانه به طرفش می آید و بعد با دست، قلبی برایش فرستاد و گفت: برو خونه، خبرایی هست، انگار قراره عصر یه خانم بیاد برا خواستگاری خانم خانما...و فاطمه نمی دانست چگونه خود را به خانه برساند، باید پرواز میکرد... دم دم غروب بود که صدای ماشین روح الله که از پشت پنجره اتاق به گوش فاطمه رسید نوید آمدن همسرش را میداد. فاطمه به سرعت از جا بلند شد و خود را به هال رساند، همزمان با ورود فاطمه به هال، در ورودی باز شد و صورت خسته و قامت خمیده روح الله از پشت در پدیدار شد. فاطمه هراسان جلو رفت و همانطور که کیف دست روح الله را میگرفت گفت: چی شد؟! روح الله روی مبل کنار در نشست و گفت: چی میخواستی بشه؟! همه اش بدبختی...همه اش دربه دری...همه اش بیچارگی، شراره را توی ترمینال دیدم درحالیکه یه پوکه خالی قرص روانگردان داخل دستش بود و وانمود می کرد خودکشی کرده، تا وقتی میومدم درگیرش بودم و وقتی پرستار خیالم را راحت کرد که وضعش خوبه چیزیش نیست مرخصش کردم و یک راست هم اومدم قم... فاطمه با ترس گفت: یعنی الان نمی خوای طلاقش بدی؟! روح الله نگاه تندی به فاطمه کرد و گفت: نه طلاقش میدم البته با کمک تو.. 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝