eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.9هزار عکس
10.5هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ #زندگینامه_زیبای_طالوت_و_داوود #احسن_القصص قصه
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ قصه های زیبای قرآن 💥ماجراي قضاوت حضرت داوود ع 💥 💥و قصه تحريف شده داوود(ع) و زن اوریا 🌸🌻 آنچه از قرآن در آيات 21 تا 25 سوره صاد استفاده می شود، این است كه دو برادر به عنوان دادخواهی از دیوار محراب داوود بالا رفتند و نزد او حاضر شدند. 🌸🌻او نخست وحشت كرد و ترسید. چون از راه غير عادي بر او وارد شدند 🌸🌻آن دو كه نزاع كرده بودند نزد داوود آمدند تا حضرت رفع خصومت كند. 🌸🌻شاكی گفت: برادر من 99 گوسفند دارد، ولی من یك گوسفند. با این حال او از من می خواهد این یك گوسفند را به او بدهم. 🌸🌻حضرت داوود با شنیدن شكایت شاكی فوراً حكم كرد كه حق با تو است و برادر تو حقی ندارد. آنان رفتند. 🌸🌻حضرت داوود به فكر فرو رفت و پیش خود فكر كرد كه این چه قضاوتی بود كه كردم، بدون این كه سخنان آن یكی دیگر را بشنوم. 🌸🌻فوراً حق را به جانب این دادم! وی این نوع قضاوت را ظلم دانست و سپس از كار خود پشیمان گشت و از خداوند تقاضای عفو كرد و خدا او را بخشید. 🌸🌻 در این جا دو مطلب قابل بحث هست: خداوند داوود را به آزمایشی در مورد قضاوت مبتلا كرد. 🌸🌻 دوم داوود استغفار و توبه نمود. و خداوند اورا بخشيد اما در تورات تحريف شده داستانی كه با داستان قرآن كم و بیش ارتباط دارد، در مورد حضرت داوود چه آورده شده است⁉️ ... 🌸اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌸 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
4_5803277712055337614.mp3
زمان: حجم: 13.07M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامه‌ای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد. #قسمت_یازدهم #پایان @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_دهم آیا لبیّک ما
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ ⁉️ ♾ همان که از شدّت عمق سوء و شخصیّت از سوی معاویه؛ بعد از تحمّل 25 سال و پاسداری از اسلام؛ وقتی عدالت را از آیات به متن جامعه آورده و عمل نمود؛ صاحبان زر و و قدرت و دشمنان اسلام؛ عدالت اسلام را برنتافته و مردم را از علی دور کرده و کردند؛ تا جایی که  برخی مسلمانان بعد از مولای متقیان و یگانه عدالت گستر جهان؛ گفتند علی در چه می کرد؛ مگر علی نماز می خواند؟!  علی سال ها و و و و  خوردن امانت پیامبر را وسط کوچه دید وهمه مصیبت ها  را به خرید؛ ولی از خود برنگشت و عهد نشکست. ♾ 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
¤¤¤¤○●○●○¤¤¤¤....🍃 @zohoreshgh ❣﷽❣ ♦️ #معرفت_افزایی_مهدوی ♦️ #وظایف
¤¤¤¤○●○●○¤¤¤¤....🍃 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🔷 🔷 📌موضوع: شناخت امام زمان(عج)و انتظار 👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی ✅یاد مداوم و تربیت شدن به دست امام زمان(عج)... 🔰❓چیکار کنیم یاد امام باشیم؟ ♦️اگر ما بخواهیم به دوران زیبای رجعت برسیم و بخواهیم برای ظهور کاری بکنیم باید به دست امام زمان عج تربیت بشویم. 🔶 خدا هزار تا اسم دارد یکی از اسمها «مربی» است تو دعای جوشن کبیر دقت کنید یا مربی=( پرورش دهنده، تربیت کننده). 🔺امام کسی است که صفات خدا را داشته باشه. 🔺یکی از صفات خدا مربیست، پس امام زمان هم باید مربی باشد 🔵 زیارت آل یاسین میخوانیم: السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته، ربانی آیاته یعنی تربیت کننده انسانها 🔵 امام مربی هست و انسانها را باید تربیت کند؛ ولی امام دست تربیتش را روی سر همه نمیکشد؛ چون همه ظرفیت تربیت به دست امام را ندارند. مثل مربی فوتبال که همه را تیم ملی تربیت نمیکند 20 تا را میگیرد روی آن 20 نفر کار میکند. ⭕️امام بهترین مربی جهان است، و میتواند اما ماها ظرفیت نداریم. 🔰چند تا کار که باعث میشود زمینه برای پذیرش تربیت امام آماده شود: 1⃣ یاد مداوم امام: 🔺قرآن میفرماید: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْْ = مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم. 🔺امام هم فرد خداییست یعنی امام هم میگوید اگر مرا یاد کنید شما را یاد میکنم. 🛑 در پرتو توجه مداوم به ساحت نورانی مولایمان حجت بن الحسن علیه السلام میتوانیم مشمول : 🔸1. ولایت و سرپرستی 🔸2. عنایت خاص 🔸3. دعاهای خالصانه امام زمان شویم. 🛑 و این 3 مورد برای تربیت کافیست. 🔺ولایت ما را امام زمان قبول کند و بگوید من سرپرست تو هستم 🔺عنایت خاص به من داشته باشد 🔺و دعاهای خالصانه اش. ما دیگه چیزی نمیخواهیم؛ 🔰❓ولی این سه مورد کی می آید ؟ 👈 در پرتو توجه مداوم. نه وقتی مریض داری بگویی یا صاحب الزمان 👈همیشه باید باشد.. این مهمه 🔸پس اولین راهکار تربیت این است⬅️یاد مداوم امام 2⃣ ارتباط با دردانه خدا اباعبدالله (ع): 🔷 با امام حسین ارتباط نداشته باشی نمیتوانی برای ظهور کاری کنی. 🔷 این خیلی مهم است امام زمان که ظهور میکند اولین حرفش اینست: «ان جدی الحسین الذین قتلوه عطشانا» 🔷 هر چقدر ارتباطت با امام حسین بیشتر باشد؛ بیشتر بهره میبری. 🔷 حداقل کاری که میتوانی بکنی اینست که روایت داریم زیر آسمان، سمت کربلا دست رو سینه بگذاری و بگویی: «السلام علیک یا ابا عبدالله اسلام علیک و رحمة الله و برکاته» ⭕️روزی 10،20 بار این کار را انجام دهید. 3⃣ اخلاص و گمنامی 🔴 خدا فرمود: هر کس بخاطر من و برای رضایت من کارهایش را انجام دهد مخفی نمیکنم بر او بندگان خاص خودم را. 🔺بنده مخفی و خاص خدا امام زمان عج هست. 🔺وقتی بخوای اخلاص داشته باشی باید کارهایت را مخفی کنی. 🔷امیر المومنین فرمودند: برای رسیدن به اخلاص از کتمان کمک بگیرید. 🔺شهدای گمنام خیلی مقامشان بالاتر از شهدای دیگر هست. 🔺گمنامی کلا مقام می آورد و یاران امام زمان عج همه گمنام و مخفی هستند. ♻️ 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ¤¤¤¤○●○●○¤¤¤¤....🍃🌸
استاد محمودی2_5233711314269898949.mp3
زمان: حجم: 9.57M
معرفت افزایی مهدوی 📌موضوع: (عج)و 👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی ✅یاد مداوم و تربیت شدن به دست امام زمان(عج)... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
@emamzaman1_976554902.mp3
زمان: حجم: 3.82M
💠وظایف منتظران💠 اجتماع بر یاری و نصرت امام عصر چگونه امام زمان را یاری کنیم⁉️ 🔗برگرفته‌ازکتاب‌مکیال‌المکارم @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دهم #فصل_س
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ 🌷🍃 🔵 فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد. همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟ 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ‍ ⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان #وقای
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ‍ ⚫️ آیا سفیانی نماد است یا حقیقت؟ سمبلیک و نماد دانستن سفیانی با روایات متعددی سازگاری ندارد! در برخی روایات، نام سفیانی و نَسَبش ذکر شده و در برخی روایات حتی از وضعیت ظاهری و جسمانی او سخن به میان آمده است، در برخی روایات به دین او و یا به مکان و زمان قیامش اشاره شده، و در برخی روایات نیز از حمله او به عراق، مدینه و مکه گفته شده و یا از کشته شدنش ... کنایه گرفتن تمامی این روایات، مورد تایید بزرگان نیست؛ لذا باید سفیانی را یک انسان بدانیم، نه واژه ای سمبلیک و نمادین! 🚨خروج سفیانی قطعی ست در اینکه سفیانی از نشانه های حتمی ظهور است تردیدی وجود ندارد. عالمان بزرگی همچون آیت الله صافی گلپایگانی و آیت الله محمد صدر، خروج سفیانی در آخرالزمان را به دلیل وجود روایات فراوان پذیرفته اند. مثلا در حدیث معتبری آمده: «ابوحمزه ثمالی از امام صادق علیه السلام می پرسد: پدرتان پیوسته می فرمودند: قیام سفیانی از امور حتمی است. امام فرمودند: آری، همین طور است...» 📚منتخب الاثر، ج۳، ص۸۸ 📘تاریخ الغیبه الکبری، ص۵۱۹ 📗کمال الدین، ب۵۷، ح۱۴ 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۱۰ #قسمت_دهم🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاس
۱۱ 🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد. ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود. محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟ رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟ محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند. رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند. محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند. وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگ‌و میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند. مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود. با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد و‌گفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم. محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده و‌چادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند. مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و‌ جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دهم🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نم
🎬: صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد. هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد. هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد. صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم. مددی سر تکان داد و‌گفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید. یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید. صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین. دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟! صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده... دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد. صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم... صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟! دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دهم🎬: فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکها
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم. فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟! صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم. فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد و‌گفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و... شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو‌ نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده... هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده... زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته... فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن... هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند. زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت... با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد. فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟! فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جم‌و جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن... مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟! فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و... آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن.. زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم.. و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود. 👈 .... واقعی ✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝