eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.4هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
10.3هزار ویدیو
612 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر تبادل تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تکیه کلام اغلب ماهاست یاعلی در شهر ما جز این کلماتی رواج نیست از موقعی که ناد علی را بلد شدم دیگر برای من لاعلاج نیست این سنت تمامیه بزرگهاست با ذکر به عصا احتیاج نیست... (ع)🌺 🌺 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌟💚🌟💚🌟💚🌟💚🌟 @zohoreshgh ❣﷽❣ ⭕️آشنایی با خصوصیات و فضایل (ع) 🔶 علیه ‏السلام سحرگاه روز پانزدهم ذیحجه قدم به عرصه گیتی نهادند، تا روشنایی بخش تاریکی‏های جهل و بی‏ایمانی شود. نوزادی که در آینده ‏ای نه چندان دور مایه سربلندی و افتخار شد. امام دهم ادامه دهنده رسالت خطیر امامان ماقبل خویش بودند. 💠سیمای امام هادی علیه السلام 🔷 (ع) قامتی متوسط و چهره‌ ای گندم‌گون داشتند. معروف است که هر آدم غمناک که بر سیمای ایشان می نگریست اندوهش از بین می رفت و دلشاد و خرم می گشت، حضرت و بودند، اگر دشمن در راه به ایشان می رسید بی اختیار فروتن می گشت. هنگام راه رفتن گامها را کوچک بر می داشتند، و و خوش بوی بودند.   💠نام و القاب امام هادی علیه السلام 🔷نام امام دهم شیعیان، و کنیه شان می باشد، مشهورترین لقبهای حضرت و است. گاهی ایشان را و ، ، ، ، ، ، می گفتند. مورخان نوشته اند که (ع) را داشتند، ولی چون این لقب،  شد، نمی خواستند هم نام خلیفه جنایتکار شوند؛ لذا را ترک، و به یارانشان سفارش نمودند که ایشان را بدان لقب یاد نکنند، تا مبادا گمان بدی درباره او کنند. مشهورترین لقبهای وی بود که به معنی پاک است.   💠فضایل و ویژگیهای اخلاقی امام هادی علیه السلام 🔷ایشان و را یکجا در وجود داشتند. روابط اخلاقی (ع) با سایرین گوارا و بسی شیرین جلوه می نمود، روش حضرت منصفانه و منطبق با  بود، کارهایشان شایسته تمجید و تحسین‌انگیز بود، زیرا به همراه فضیلت و شرافت بود. ابن شهر آشوب از رجال حدیث نقل می کند که او و را در میان جامعه دارا بود، محسوب می شد، شخصیتی بود گشاده روی و از نظر اخلاقی به شمار می رفت. به هنگام سکوت، شکوه هیبت و تشعشع وقار، چهره حضرت را در بر می گرفت و چون لب به سخن می گشودند، گزیده و نغز میفرمودند، به طوری که شعاع کلامشان روح آدمیان را سحر می کرد و درخشش کلامشان نور افشانی می نمود. ایشان از و و جایگاه استقرار وصایت و خلافت اسلامی به شمار می رود، حضرتش شاخه ای از درخت پاک نبوت و میوه درخت رسالت محمدی است.   💠کار و تلاش امام در جهت خدمت به جامعه 🔷در کتاب من لا یحضره الفقیه این روایت نقل شده، که روزی ابوالحسن (ع) را مشاهده کردم که در زمین خود با بیلچه مشغول تلاش و کوششند، (ع) تلاشگر و کوشا، دو پایشان در عرق نشسته بود و قصدشان آن بود تا با عرق جبین، قرص نان جوینی را به کف آرند. راوی خبر گوید: پیش رفتم عرضه داشتم فدایت گردم، مردان کارورز و کارگر کجایند که شما به زحمت افتاده اید؟ حضرت فرمودند: آیا در کار کردن کسی از من و پدرم بهتر وجود دارد؟ عرض کردم: چه کسی از شما والاتر و بهتر است؟ امام فرمود: رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) و تمام آباء و اجدادم کار می کردند و با دسترنج خود زندگی می کردند.   💠از کلام گوهربار امام هادی علیه السلام 🔷برخی از فرمایشات بسیار ارزشمند (ع) را در ادامه می‌ خوانیم: ۱) ، نیکی ها و حسنات را بر باد داده و نابود می کند و تظاهر و خودستایی موجب خشم و کینه می شود. ۲) از و بدنبال خود کمبود و نارسائی دارد و بلاخره منتهی به ذلت و خواهد شد. ۳) بیداری، خواب را لذت بخش تر می کند و گرسنگی، گوارایی و خوشمزگی غذا را می افزاید. ۴) و مسخرگی شیوه اراذل و اوباش و جاهلان است. ۵) کسی که به عقده گرفتار شود، به یقین آمار عیب جویان او فراوان شود. ۶) از  دوری کن، زیرا حسادت آنچه در وجود تو است آشکار می کند و هیچگونه تاثیری در دشمن تو نخواهد داشت. منبع: راسخون به نقل از سایت دلدادگان ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌟💚🌟💚🌟💚🌟💚🌟
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۲۱ ولی با این حال همه میدونستن به وقتش فاطمه کوتاه بیا نیست.بخاطر همین دقت شون بیشتر شد. یک سال گذشت. دختر علی و فاطمه به دنیا اومد. اسمشو {زینب} گذاشتن.چهره ش شبیه علی بود.حاج محمود به مناسبت تولد زینب،یه آپارتمان بهشون هدیه داد.سه دانگش به نام افشین مشرقی و سه دانگش به نام فاطمه نادری. حاج محمود میتونست حتی قبل ازدواج شون این هدیه رو بهشون بده ولی میخواست بچه هاش راحت طلب نباشن. به امیررضا و محدثه هم بعد تولد اولین بچه شون یه آپارتمان هدیه داد. اون روزها بهترین روزهای زندگی علی بود.زندگی علی با فاطمه هرروز شیرین تر از روز قبل بود.فاطمه از وقتی شده بود،عاشق تر و عاقل تر شده بود. رابطه ش با خدا عمیق تر و عاشقانه تر شده بود. دخترشون سینه خیز میرفت، علی و فاطمه با ذوق تشویقش میکردن. زینب غذا میخورد،دوتایی ذوق میکردن. چهار دست و پا میرفت،دوتایی قربان صدقه ش میرفتن. زینب وسط هال نشسته بود، و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.علی روی مبل نشسته بود و نگاهش میکرد. فاطمه با سینی چایی،کنارش نشست و به علی خیره شد.علی با لبخند نگاهش کرد و گفت: _دخترتو ببین چکار میکنه. ولی فاطمه به علی نگاه میکرد. -علی،ازت ممنونم،بخاطر زندگی خوبی که برام ساختی.کنار تو زندگی خیلی خوبی دارم.تو همون همسری هستی که همیشه از خدا میخواستم.یه مرد واقعی..تو هم همسر خیلی خوبی هستی،هم پدر خیلی خوبی هستی. شب شهادت امام محمد باقر(ع) بود. طبق معمول علی و فاطمه و زینب با هم به هیئت رفته بودن.برای کمک تا آخرشب مونده بودن. تو مسیر برگشت زینب آب خواست. علی کنار خیابان توقف کرد.از ماشین پیاده شد و به سوپر رفت. تازه وارد مغازه شده بود که ماشینی چند متر جلوتر،رو به روی بنر بزرگی که به مناسبت شهادت زده بودن،ایستاد.شیشه های ماشین پایین رفت و صدای بلند موسیقی تندی تو فضا پیچید.دو پسر و یه دختر پیاده شدن و شروع به کردن. فاطمه سریع پیاده شد، و سمت دختر رفت.صحبت میکرد که یکی از پسرها از پشت فاطمه رو هل داد. فاطمه که انتظارشو نداشت نتونست تعادل شو حفظ کنه و با سر محکم زمین خورد.زیر سرش پر خون شد. علی از مغازه بیرون اومد. خانمی رو دید که زمین خورده و دو پسر بالا سرش ایستادن. به سرعت سمت شون رفت. دختر و پسرها فرار کردن. وقتی متوجه حال خانم شد،خواست فاطمه رو برای کمک صدا کنه ولی جای خالی فاطمه رو دید...از فکر اینکه اون خانم،فاطمه باشه،لحظه ای قلبش ایستاد...با قدم های لرزان نزدیک رفت. وقتی صورت فاطمه رو دید نفسش حبس شد..با زانو کنارش افتاد...صدای گریه زینب از ماشین شنیده میشد. چند نفری جمع شدن. یکی با آمبولانس تماس گرفت.خانمی زینب رو بغل کرد و سعی میکرد آرومش کنه. روی صندلی بیمارستان نشسته بود.مات و مبهوت...پرستاری نزدیک شد. -آقا ... آقا!! علی سرشو بلند کرد.پرستار گفت: _کسی هست که بیاد دخترتون رو ببره.همش گریه میکنه.بچه گناه داره. تازه یاد زینب افتاد.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ بانو «مهدی‌یارمنتظر قائم» 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖🍃💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════💖.🍃💖.═╝ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
31.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سردار زارع کمالی فرمانده : ⁉️ما این همه دادیم برای چی؟ برای زمینه سازی ظهور منجی عالم بشریت و تمدن نوین اسلامی 👌پایه های اصلی این تمدن سه اصل دارد. 1.خانواده 2.علم 3.مهدویت ⛔️ محور اصلی در خانواده است و اگر عفت از زنان و دختران ما گرفته شود و ذهن های آنها تصرف شود، دشمن به هدف خود خواهد رسید. ✅ دعوا سر یک تکه پارچه یا چادر نيست ، مواظب باشید دشمن خانواده را از شما نگیرد و.... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
السلام اے همہ‌ے جلوه‌ے زینب فخر و زینٺ زینب مےنویسم فقط نام شما را سطر اول،سر هر برگہ‌ے دفتر 💫 (س)💫💞 💫💞 💫💞 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💔 سلام ... من نبودم آن روزها❗️❕❗️ سوختنت را ندیدم... نه میخی دیدم نه زخم بازویی... اما به اندازه ی تمام شنیده هایم زجر کشیدم... کردم... برای غربت غریبانه ات...😭 و اکنون در حرارت آتشی می سوزم که بیادم می اورد شما آنقدر عظیم بود که حتی نمیتوانم ضریحت را بغل بگیرم و در آغوشت برای همه ی مصائبت بریزم... اما مادر نمیگذارم قبر پنهانت پرچمهای عزاداری مرا پایین بکشد... اینجا را به شما قدم به قدم حَرمت میکنیم❗️ عزا علم میکنیم...🏴 همه ی ما را حَرمت میکنیم.... ☝️ عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
هستے از آنچہ نوشتند فراتر بانو یڪ نخِ چادر تو شافع محشر بانو همگے سینہ زنیم و همہ فرزند توایم با تو معنا بشود واژه بانو 💔 🥀 🥀 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 همه چشم ها به اوست... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تکیه کلام اغلب ماهاست یاعلی در شهر ما جز این کلماتی رواج نیست از موقعی که ناد علی را بلد شدم دیگر برای من لاعلاج نیست این سنت تمامیه بزرگهاست با ذکر به عصا احتیاج نیست... (ع)🌺 🌺 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌟💚🌟💚🌟💚🌟💚🌟 @zohoreshgh ❣﷽❣ ⭕️آشنایی با خصوصیات و فضایل (ع) 🔶 علیه ‏السلام سحرگاه روز پانزدهم ذیحجه قدم به عرصه گیتی نهادند، تا روشنایی بخش تاریکی‏های جهل و بی‏ایمانی شود. نوزادی که در آینده ‏ای نه چندان دور مایه سربلندی و افتخار شد. امام دهم ادامه دهنده رسالت خطیر امامان ماقبل خویش بودند. 💠سیمای امام هادی علیه السلام 🔷 (ع) قامتی متوسط و چهره‌ ای گندم‌گون داشتند. معروف است که هر آدم غمناک که بر سیمای ایشان می نگریست اندوهش از بین می رفت و دلشاد و خرم می گشت، حضرت و بودند، اگر دشمن در راه به ایشان می رسید بی اختیار فروتن می گشت. هنگام راه رفتن گامها را کوچک بر می داشتند، و و خوش بوی بودند.   💠نام و القاب امام هادی علیه السلام 🔷نام امام دهم شیعیان، و کنیه شان می باشد، مشهورترین لقبهای حضرت و است. گاهی ایشان را و ، ، ، ، ، ، می گفتند. مورخان نوشته اند که (ع) را داشتند، ولی چون این لقب،  شد، نمی خواستند هم نام خلیفه جنایتکار شوند؛ لذا را ترک، و به یارانشان سفارش نمودند که ایشان را بدان لقب یاد نکنند، تا مبادا گمان بدی درباره او کنند. مشهورترین لقبهای وی بود که به معنی پاک است.   💠فضایل و ویژگیهای اخلاقی امام هادی علیه السلام 🔷ایشان و را یکجا در وجود داشتند. روابط اخلاقی (ع) با سایرین گوارا و بسی شیرین جلوه می نمود، روش حضرت منصفانه و منطبق با  بود، کارهایشان شایسته تمجید و تحسین‌انگیز بود، زیرا به همراه فضیلت و شرافت بود. ابن شهر آشوب از رجال حدیث نقل می کند که او و را در میان جامعه دارا بود، محسوب می شد، شخصیتی بود گشاده روی و از نظر اخلاقی به شمار می رفت. به هنگام سکوت، شکوه هیبت و تشعشع وقار، چهره حضرت را در بر می گرفت و چون لب به سخن می گشودند، گزیده و نغز میفرمودند، به طوری که شعاع کلامشان روح آدمیان را سحر می کرد و درخشش کلامشان نور افشانی می نمود. ایشان از و و جایگاه استقرار وصایت و خلافت اسلامی به شمار می رود، حضرتش شاخه ای از درخت پاک نبوت و میوه درخت رسالت محمدی است.   💠کار و تلاش امام در جهت خدمت به جامعه 🔷در کتاب من لا یحضره الفقیه این روایت نقل شده، که روزی ابوالحسن (ع) را مشاهده کردم که در زمین خود با بیلچه مشغول تلاش و کوششند، (ع) تلاشگر و کوشا، دو پایشان در عرق نشسته بود و قصدشان آن بود تا با عرق جبین، قرص نان جوینی را به کف آرند. راوی خبر گوید: پیش رفتم عرضه داشتم فدایت گردم، مردان کارورز و کارگر کجایند که شما به زحمت افتاده اید؟ حضرت فرمودند: آیا در کار کردن کسی از من و پدرم بهتر وجود دارد؟ عرض کردم: چه کسی از شما والاتر و بهتر است؟ امام فرمود: رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) و تمام آباء و اجدادم کار می کردند و با دسترنج خود زندگی می کردند.   💠از کلام گوهربار امام هادی علیه السلام 🔷برخی از فرمایشات بسیار ارزشمند (ع) را در ادامه می‌ خوانیم: ۱) ، نیکی ها و حسنات را بر باد داده و نابود می کند و تظاهر و خودستایی موجب خشم و کینه می شود. ۲) از و بدنبال خود کمبود و نارسائی دارد و بلاخره منتهی به ذلت و خواهد شد. ۳) بیداری، خواب را لذت بخش تر می کند و گرسنگی، گوارایی و خوشمزگی غذا را می افزاید. ۴) و مسخرگی شیوه اراذل و اوباش و جاهلان است. ۵) کسی که به عقده گرفتار شود، به یقین آمار عیب جویان او فراوان شود. ۶) از  دوری کن، زیرا حسادت آنچه در وجود تو است آشکار می کند و هیچگونه تاثیری در دشمن تو نخواهد داشت. منبع: راسخون به نقل از سایت دلدادگان ع ✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم✨ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 🌟💚🌟💚🌟💚🌟💚🌟
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۴۱ و ۴۲ دم دمای غروب بود که از
_جانم؟ چرا این قدر این واژه دلبرم روی مخ بود؟! اولین باری بود که از این واژه بدم آمد. فرد پشت تلفن داشت حرف میزد و محسن سکوت کرده بود و به او گوش میداد. گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم این فردی که دلبر میخواندش، کیست؟ محسن در جواب حرف های او، با تن صدای پایینی، به طوری که من نشنوم گفت: _الان که نمیتونم!... لعنت به این گوش هایی که این جمله را شنید، انگار من نامحرم هستم! احساس میکردم محسن فکر میکند من موجودی اضافی هستم! وجدانم فریاد کشید..اصلا لعنت به تو که قبول کردی باهاش بیای!..فرد پشت تلفن صدای نازکی داشت، پلک هایم را روی هم گذاشتم و به این فکر کردم که شاید من دارم اشتباه فکر میکنم. - نه عزیزمن! بهشون بگو من اصلا اونو ندیدم. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرام باشم. - باشه، چشم. زود میام. رویم را برگردانده بودم و چهره ی او را نمیدیدم، ولی صدای خنده های آرامش می آمد. - نه، قول میدم کارم تموم شد حتما بیام اونجا! تقصیر من نبود! عقل بود که داشت تردید به دلم می انداخت. قلبم میگفت: محسن اصلا همچین آدمی نیست... - باشه عزیزم، خداحافظ. و بالاخره این تلفن لعنتی تمام شد! او کی بود که محسن مدام او را عزیزش میخواند؟ آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم. موبایلش را دوباره جلوی ماشین گذاشت. - مامان سلام رسوند. میدانستم داشتم اشتباه می کردم، می دانستم! دو هزار برابر خودم را لعنت کردم. همیشه از بدم می آمد! ولی الان که او را زود قضاوت کرده بودم، شرمنده بودم... آرام زمزمه کردم: _سلامت باشن... من چه کار کنم؟ وقتی تو یکی را دوست داری اصلا طاقت این را نداری که یکی برای دلبرت قربان صدقه برود و یا دلبرت برای یکی دیگر! عشق و فرزندی اصلا یک تافته جدا بافته برای خودش است!... چه کنم که این روزها عاشقم و کم طاقت؟!... 👈 .... رمان آموزنده نويسنده: حوریا 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ ♡ سوگند ♡ در خودکار
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ ❤️قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ ♡ سوگند ♡ صدای زنگ آیفون در خانه پیچید، از اتاقم بیرون رفتم و مقابل آیفون ایستادم. گوشی‌اش را برداشتم و چشمانم را ریز کردم. - کیه؟ فقط صدای ماشین‌های در خیابان می‌آمد، اما لحظه‌ای بعد... - منم سوگندجان، زینب! چهرۀ زینب در قاب آیفون نمایان شد. هراسان به سمت مامان که کنجکاو کنارم ایستاد بود برگشتم. مامان آسوده لب زد: _باز کن. پشت گوشی آیفون گفتم: _ بفرمایید داخل و سپس کلید آیفون را فشردم تا در باز شود. به اتاقم رفتم و یک لباس بلند روی لباس آستین کوتاهم پوشیدم. مامان چادرش را سر کرد و به سمت در خانه رفت. شال آبی رنگم را روی سرم انداختم و با دستپاچگی به جلوی آینه مرتبش کردم. صدای زینب و عمه‌اش از حیاط خانه آمد؛ لحظه‌ای به ذهنم رسید بروم و از پشت پنجره نگاه‌شان کنم، کلافه سر تکان دادم و این فکر را از ذهنم بیرون کردم. صدای‌شان از سالن آمد، از اتاقم بیرون رفتم و سلام کردم. مامان راهنمایی‌شان کرد و روی مبل نشستند. کنار مامان نشستم و سرم را پایین انداختم، مامان اشاره کرد که چای دم کنم، اما زینب مانعم شد و گفت: _بشین عزیزم؛ ما اومدیم با تو حرف بزنیم. لحظه‌ای نگاهم روی چهرۀ زینب ماند، غم در چشمانش لانه کرده بود و این را از چندقدمی‌اش می‌شد فهمید. دوباره سر جایم نشستم و پر شالم را در دست گرفتم. - خب شما میدونین من و داداشم بچه یتیمیم! برای خواستگاری هم خیلی ناراحت بود که خانواده پیشش نیستن، کمکش کنن، راهنمایی‌ش کنن... مادر چند سال بعد از تولد من فوت کرد و پدرم همین چند سال پیش... نمیدانم چرا اما بند دلم پاره شد و اندوهی که زینب داشت بغضی شد در گلویم... زینب ادامه داد: _گفتم شاید بخاطر این جواب مثبت ندادین، چون ما خانواده‌ای نداریم... مامان با شنیدن این حرف میان کلام زینب پرید و سریع گفت: _نه زینب خانوم! این چه حرفیه... زینب لبخند تلخی زد و رو به مامان گفت: _خدای من شاهده که توی این مدتی که بابا نبود هادی تنهام نذاشت، شد تکیه‌گاهم، هم مادرم شد، هم پدرم... اما خودش خیلی سختی کشید. بابا رفت و هادی موند یه دنیا دغدغه! تو اوج جَوونی شد مردِ خونه‌مون؛ رفت سرکار دنبال یه لقمه نونِ حلال...! اما... این روزها حالش خوب نیست! هیچ وقت داد‌اشم رو اینجوری ندیده بودم، وقتی دید جوابی از شما نمیگیره اصلا یه حالی شد... چیزی درونم می‌سوخت و در شوک فرو رفته بودم؛ اصلا باورم نمیشد آن پسر مسجدی که من می‌شناختم این‌گونه عاشق شده باشد... - من میدونم جواب خودِ سوگند این نیست. حاج خانوم، شما یه لطفی در حق ما بکنید با آقاتون دوباره حرف بزنین... عمه‌اش به سمت مامان برگشت و گفت: _مادرجان، وقتی این دوتا جَوون همدیگه رو دوست دارن، شما هم دست‌شون رو بگیرین بذارین تو دست هم، ان‌شاءالله خودِ مرتضیٰ علی کمک‌شون کنه... اشک به چشمانم حمله‌ور شد. او عذاب میکشید، حالش بد بود، خودش را کشت تا بگوید: - خانم ملکی...! شما رو به خدا اذیتم نکنین! میدونین میخوام چی بگم... بلد نیستم چجوری دوباره ازتون خواستگاری کنم! نمیتونم حرف دلمو بهتون بزنم.... ای وای! ای وای... من چه‌ کردم با او؟! ♡ هادی ♡ شب از نیمه گذشته بود. سوز پاییزی می‌آمد. حرم خلوت بود و من میان صحن‌ها قدم می‌زدم. روی آن را نداشتم که پای ضریح بروم، آنقدر با خود خانم حرف زدم که دلم سبک شد. - من که ندارم، شما برای ما مادری میکنی خانوم جان؟ آخه من از بی‌پناهی به شما پناه آوردم، سر پناه می‌خوام! زیر سایۀ مادرانۀ شما... قربون‌تون برم تا حالا نشده کسی بیاد خدمت‌تون دست خالی برگرده. اینقدر حالم بد بود که انگار خودتون من رو طلبیدین با آخرین بلیط اومدم محضرتون...! پاهایم سست شده بود و اشک دیدم را تار کرده بود. مدام با خودم می‌گفتم: نه دیگه بسه، دیگه گریه نکن، الان یکی هست واست مادری کنه. شمع در دلم سوخت و خاموش شد، آرام شدم... خودم را کنار ضریح رساندم، مشامم از عطر یاس پر شد. دست‌هایم را به گوشۀ ضریح گرفتم و سرم را به آن چسابدم. هیچی نگفتم، خانم خودش از همه چیز آگاه بود، می‌دانست دلم گیر است، می‌دانست عاشق شده‌ام، می‌دانست مشکلم چیست؛ همه چیز را به دستان پر مهرش سپاردم و تا این گره کور را باز کند. - بخدا هیچ وقت تو عمرم اینجوری نبودم! اصلا انگار نمیشه، خودش که هیچ، بدون فکرش تاب نمیارم. نمیشه عشق رو سرکوب کرد، اومدم شما کمکم کنی، خانومی کنی، من به دلدارم برسم...! ♡ سوگند ♡ - سوگند، بابات میخواد بره خرید، همراهش برو. از روی برگه‌های جزوه سر بلند کردم و متعجب داد زدم: