#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_پانزدهم
مرد خودکار رو پرت کرد روی پرونده و بلند شد و اومد جلوی میزش و دست به سینه تکیه داد به لبه اش و پای راستش رو انداخت رو پای چپش.
- مال کجایی؟
- ایران!
- میدونی من کی هستم؟
- فاطما خانوم گفتن که شما صاحب اینجا هستین... سینان بی!
- خوبه... بیشتر از این هم قرار نیست راجع به من بدونی... منم هر چی لازم بوده راجع به تو بدونم میدونم... شنیدم ادنان گفته تو هنوز آماده نیستی به مشتریها رسیدگی کنی... دلیل؟
خیلی جدی حرف میزد. کم مونده بود از ترس خودم رو خیس کنم. نمی دونستم با کی طرفم و این بی اطلاعی حسابی ترس داشت. اما سعی کردم حتی المقدور پای فاطما رو وسط نکشم و تقصیرها رو بندازم گردن خودم. نمی خواستم سرشو بذارن تخت سینه اش.
تو دلم دعا کردم طرفم یه کم انصاف داشته باشه.
- میتونم حرف بزنم؟
- آره گلم... بگو...
- من نمی تونم خوب توضیح بدم اما... دکتر گفت که چون از این جا بودن می ترسم!
- ترس؟! برای چی؟
- اون روزای اول که اومده بودم این جا یه دختر سر بریده دیدم و ادنان هم با کمربندش زد تو صورتم و بقیه رو هم داغ کرد... برای همین ازش می ترسم... و... دکتر میگه که از ترس... ببخشید آقا... روم نمیشه بگم... از توضیحاتشون اینو فهمیدم...و...
- که علمی تر تو پرونده ات نوشته بود!
یه نگاه خریدارانه بهم انداخت و ازم خواست لباس هام رو در بیارم تا وضعیتم رو معاینه کنه.
حین معاینه دکتر داخل اومد و طوری که نشنیدم با هم حرف زدن و با رفتن دکتر دیدم که تو دستش یه آمپول قرار داره؛ داشت سرنگ رو با دقت آماده می کرد و پشتش به من بود. کت شلوار پوشیده بود و قد بلندی هم داشت. وقتی کارش تموم شد برگشت سمت من.
یه پنبۀ آغشته به الکل توی یه شیشه بود که در آورد و بدون اینکه حرفی بزنه دست چپم رو گرفت.
- اتاقت شمارۀ چنده؟
-۱۲!
سینان پنبه رو گذاشت رو پوستم و مالید. بعد هم سر سرنگ رو با دندوناش گرفت.
میدونستم که هر کاری بخواد میتونه با من بکنه. آرنجمو خیلی محکم تو دست چپش گرفته بود. و با دست راست چند تا زد رو رگم که بالا بیاد.
نوک سوزن که رفت تو رگم دردم اومد اما جیکم در نیومد. حتی نپرسیدم چی میزنه.
مگه یه کالا یا وسیله براش مهمه باهاش چیکار میکنن؟ خدا رو شکر هر چی که بود و خیلی زود تموم شد. دوباره جاشو با پنبه مالید. ولم کرد و مشغول در آوردن کتش شد..
- یه چیزایی شنیدم... درسته؟
- کار بدی کردم؟ تو رو خدا! ببخشید سینان بی!
- نه دقیقا... اما... ما این جا بین کارمندامون فرق قائل نمی شیم... این جا قانون برای همه یکیه... هفت ماهه این جایی و می خوری و می خوابی... بقیه چه گناهی کردن که جور تو رو هم باید بکشن؟
رفت و از کشوی پشت میز یه دستبند آورد و دستام رو خیلی کیپ بست. فرم دستبندها یه جور خاصی بود. داخلش چرم بود تا راحت باشه. با اون چیزایی که تو امنیت از کمر پلیسها آویزون بود فرق داشت. وقتی دستهام رو بست و چفت کرد من رو کشوند تا گوشۀ اتاق. اون جا بود که میله ای رو که از دیوار زده بود بیرون دیدم. زنجیر بین دو تا چرم رو انداخت تو قلاب سر میله و دکمه ای که رو دیوار بود زد و میله اون قدر رفت بالا تا فقط نوک پنجه هام رو زمین موند. اونجا بود که دکمه رو ول کرد و نفسهام به شماره افتاده بود.
با ترس زل زده بودم تو چشماش. لباسم رو چپوند تو دهنم و یه چشمک زد و از رو مچ دستش یه تیکه چسب نواری که انگار از قبل آماده کرده بود کند و زد رو دهنم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
-خوب؟ روی مچ دستت جای داغ ندیدم... مال تو کو پس؟ وقتی میگم همه... یعنی همه! اما ایراد نداره... درستش می کنیم با هم... از امروز کارت با من شروع میشه... این چند وقته هم حسابی خوردی و خوابیدی و خوش گذروندی که من یک کم سر این قضیه از ادنان دلخورم... اینجا سازمان خیریه یا خونۀ خاله نیست... همه یک هفته فقط وقت دارن که یاد بگیرن و بعدش شروع به کار می کنن... حالا که به تو خیلی خوش گذشته مجبوریم یه جوری تلافی در بیاریم...
به من ۶ ماه و سه هفته درآمد بدهکاری که هر چه سریعتر باید به من برگردونی... تقریبا میشه معادل ۲ ماه کار با مشتریهای مازوخیستمون... از همین الان هم کارت شروع میشه... دو ماهت که تموم شد می تونی مثل بقیۀ دخترا مشتریهای معمولی رو راه بندازی...
رفت پشت میزش و همون سطل اون روزی که توش پر از ذغال داغ بود رو آورد. با دهن بسته نمی دونستم چطوری التماس کنم تا دلش بسوزه. نگاهم مونده بود به اون میله ای که داشت تو سطل داغ می شد. هر چی التماس بود ریختم تو نگاهم و خیره شدم به سینان که داشت آستیناش رو بالا می زد. از فکر این که می خواد داغم کنه عرق کرده بودم و تقلا میکردم خودم رو نجات بدم.
بدبختی انگار تازه دارو داشت اثر می کرد. چشمام داشت بسته می شد. خسته بودم.
اما نمی تونستم... جرات نداشتم... نباید بخوابی! نمیتونی بخوابی! باید ببینی چیکار می کنه!
دوباره مثل اون دفعه شده بودم که می خواستن بیارنم اینجا. گیج و منگ!
- من که گفتم... این جا همه چی برای همه یک سانه... دخترا تمام شب وقت داشتن استراحت کنن اما چون مال تو روی مچت نیست و بعدشم وقت استراحت نداری بهت آرام بخش زدم که اگه دلت خواست وسطش بیهوش بشی.
وقتی میله رو گرفت تو دستش و نوک قرمز و سرخش رو نشونم داد خودم رو خیس کردم. رفت پشتم و پای راستم رو گرفت و آورد بالا.
- کف پات رو چروک کنی مساحت بیشتری می سوزه... پس کف پاتو ریلکس بذار....
اما بی وجدان میله رو گذاشت رو پاشنه ام. جگرم سوخت! از پشت چسب و با دهن بسته عربده میزدم! بوی گوشت و خون سوخته پیچید تو دماغم و باعث می شد حالم به هم بخوره. یه بار بالا آوردم اما برگشت پایین چون راه بیرون اومدن نداشت.
گلوم می سوخت. طوری دندون هام از درد به هم خورد که یکی از دندونهای همون لحظه شکست. مغزم از شدت درد فلج شده بود و آرواره هام قفل. اگه لباس تو دهنم نبود حتما زبونم از شدت گازی که زده بودم کنده می شد. با این که می دیدم میله تو دستشه و داره میره سمت سطل، حس می کردم میله هنوز رو پاشنۀ پامه. خدایا! این چه دردیه؟ احساس می کنم می خوام بمیرم اما نمی تونم...
پام کلا بی حس شده بود و نمی تونستم تکونش بدم. نگاه که کردم زیر پام پر از خون بود. حال بدی داشتم. تازه متوجه شدم که خیلی وقته نفسم رو بیرون ندادم. از دماغم که خواستم نفسمو بدم بیرون قطره های خون بیرون پاشید.
سینان رو دیدم که رفت بیرون و در رو بست. هر دو تا پاهام بی حس شده بودن و نمی تونستم سنگینی خودم رو روشون بذارم. نمی تونستم تصمیم بگیرم باید مامان و بابام رو دلم بخواد یا لعنتشون کنم که من رو به وجود آورده بودن. مچ دستام داشت کنده میشد. از شدت درد تو این دنیا نبودم. گاهی بیهوش بودم گاهی هوشیار برای همین هم نمی دونم چقدر تو اون حالت موندم تا سینان برگشت.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
ادامه رمان ساعت۲۲امشب....
#لیست
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759
#قسمت_دوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877
#قسمت_سوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026
#پرسش_پاسخ
#مشاور_خانواده
.سوال
من مجردم
سن 31تحصیلات دونا مدرک فوق دیپلم و لیسانس
مشکلم تو فضای مجازی و تو گروه مذهبی با یک پسر آشنا شدم که خیلی مذهبیه کتاب در مورد دین و اسلام زیاد نوشته ایشون مشهدی هستن ولی من کرمانی خیلی بهم وابسته شدیم و همدیگه رو دوست داریم میخوام بهم برسیم چیکار کنم؟
چندبار خواستن بیان واسه خواستگاری من نذاشتم موقعیتشو نداشتم
31سالشون هستش شغلشون آزاد و تحصیلات دیپلم بله ولی هرچی لازم بوده بهم گفتن
نحوه آشنایی مون هم من یکبار رفتم پی وی یه مشکلی واسم پیش اومد بهشون گفتم حل کرد دیگه همین شد چیز آشناییمون
واینکه به نوعی همسن هم هستیم
لطفا درمورد این رابطه و ازدواجمون راهنماییم کنید
ممنون
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
خواهر خوبم ازدواج وانتخاب همسر شرایطی داره که حتما باید رعایت بشه تاحین زندگی دچار مشکل نشیم ومنجر به طلاق نشه .اول اینکه فضای مجازی محیط مناسبی برای اشنایی وهمسر یابی نیست چون به معنای واقعی مجازهستش وهرکس هرجور دلش میخوادخودش رو معرفی میکنه وشناخت نمیتونه واقعی باشه گواینکه کلی پرونده های دادگاهی دراین بابت موجوده که حتی پسر خودش رودختر معرفی کرده وباالعکس دختره خودش رو پسر معرفی کرده وبااحساسات دیگر ان بازی کرده اند واما بعد همسر باید از لحاظ فرهنگ ودیدگاه ومنطقه جغرافیایی باهم یکی باشه تا بتونند هم رو بفهمند وزودبه مشکل برنخورند مشهد منطقه کوهستانی واحتمالا سرد مزاج از لحاظ طبعی کرمان منطقه کویری وگرم مزاج از لحاظ طبعی خوب خودش باعث مشکل دررابطه میشه خیلی از طلاقها به همین دلیل شاید ساده وپیش پاافتاده است ولی در اصل خیلی مهم فکر کن خانم گرم واقا سرد خب نمیتونه نیاز جنسی همسر رو تامین کنه میشه دردسر میره درخواست میده براطلاق بهانه ام اینه اقای قاَضی مابا هم تفاهم نداریم ، اختلاف فرهنگی :یه چیزهایی ازنظر شما ارزش هست که شاید برا اون مسخره باشه وباالعکس خب دردسرساز میشه، برای ازدواج شناخت کامل از خانواده فرد واخلاقیات واعتقادات لازم هست که از طریق مجاز بهش نمیرسی تازه اختلاف سطح تحصیلات هم هست که شاید بشه چشم پوشی کرد ولی ازنظر من این خانه از پای بست خرابه وبهتره که ادامه ندی .....
#پرسش_پاسخ
#مشاور_خانواده
سوال
خانمی هستم ۲۷ساله، تجربه ازدواج نداشتم، خواستگار تعدادی داشتم ولی بدلایلی جور نشد، الان احساس میکنم دیر شده، نیاز عاطفی شدید دارم، هر پسر خوبی رو میبینم حسرت میخورم که کاش بیاد خواستگاریم ، از طرفی نمیتونم ابراز کنم
#پاسخ
سرکارخانم#امیری
سلام علیکم خدمت شما .با ارزوی موفقیت برای شما .عدم خواستگار مناسب میتونه علتهای مختلفی داشته باشه که مواردی رو خدمتتون عرض میکنم :۱-بالابودن توقعات که قابل چشم پوشی هست مثل :زیبایی-ثروت-تحصیلاتو...
۲-حاضر نشدن در اجتماع .در جمع ها ومحافل مذهبی مثل :مراسمات-مسجدو...
۳-عدم توجه به وقار واراستگی ظاهری
۴-وجود رفتارها واخلاقیات نامناسب
۵-پایین بودن سطح مهارتها واخلاقیات نامناسب با دیگران
۶-عدم مسئولیت پذیری اطرافیان وخانواده جهت یافتن خواستگار مناسب و
موارد بسیار دیگر که توجه به هر کدام حائز اهمیت هست ولی یک نکته دیگه سعی کنید دعای تحل به عقد المکاره ...دعا در شدت وسختی رو چهل روز بخونید ونماز جعفر طیار هم برای ازدواج موفق مجرب هست ومهمتر از همه این موارد سطح توقعات خودتون رو پایین بیاریین ومنطقی وعاقلانه بدور از احساسات سعی کنید تصمیم بگیرید .انشاءالله که بزودی یک کیس مناسب خدا براتون برسونه .برای اطلاعات بیشتر کتاب مطلع مهر از اقای امیر حسین بانکی رو حتما مطالعه بفرمایید پی دی اف اش در کانال قرار داره .موفق وموید باشید
این دعا هم بسیار مجربه توصیه میشود
بخوانید👇
#دعا
دعای یا من تحل در دفع شدائد (مفاتیح الجنان)
دهم: كفعمى در كتاب «مصباح» دعايى نقل كرده و فرموده است: سيّد ابن طاووس اين دعا را براى ايمن شدن از ستم سلطان و نزول بلا و چيرگى دشمنان و ترس و تنگدستى و دلتنگى ذكر كرده، و آن از دعاهاى صحيفه سجّاديه است، پس هرگاه از زيان آنچه ذكر شد در هراس بودى آن را بخوان.و دعا اين است:
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ وَ يَا مَنْ يُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ
اى آنكه گرفتاريهاى سخت تنها به وسيله او بازگردد،اى آنكه تيزى تيغ دشواري ها به او درهم شكسته شود،
وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ المَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ
اى آنكه بيرون آمدن از رنجها و راه يافتن به سوى عرصه گشايش تنها از او درخواست گردد،در برابر توانايىات سختيها رام شد،
وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ وَ جَرَى بِقُدْرَتِكَ الْقَضَاءُ وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ
و به لطف اسباب و وسائل فراهم گشت، و به نيرويت قضا جارى شد،و امور براساس اراده ات گذرد،
فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ
پس اشياء تنها نه به گفتارت بلكه به ارادهات فرمان پذيرند، و تنها به ارادهات قبل از نهى كردنت باز داشته اند،
وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ لا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلا مَا دَفَعْتَ وَ لا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلا مَا كَشَفْتَ
تنها تو براى رفع گرفتاريها خوانده شدى،و در بلاهاى سخت پناهگاهى، چيزى از آن بلاهاى سخت دفع نگردد جز آنچه تو دفع كردى، و چيزى از آن گشوده نشود مگر آنچه تو گشودى
وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ
پروردگارم مشكلى به من رسيده كه سنگينى اش مرا به زحمت انداخته است، و دشوارى بر من فرود آمده كه به دوش كشيدنش مرا گرانبار نموده است آرى آن را تو به قدرت خويش بر من فرود آوردى،
وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ فَلا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ وَ لا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ وَ لا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ
و با نيرويت متوجّه من ساختى، پس از آنچه مرا در آن وارد كردى بيرون كننده اى نيست و از آنچه متوجه من نمودى بازگرداننده اى وجود ندارد و از آنچه تو بستى گشاينده اى نمى باشد
وَ لا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ وَ لا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ وَ لا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
و از آنچه تو گشودى كسى را ياراى بستن نيست و بر آنچه تو سخت گرفتى آسان كننده اى وجود ندارد و براى آنكه تو از يارى اش دريغ ورزيدى ياورى نيست،بر محمّد و خاندانش درود فرست،
وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ ،وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ
و در گشايش را پروردگارا به كرم و فضلت به روى من بگشا، و چيرگى اندوه را به نيروت از من برگير،
وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ وَ أَذِقْنِي حَلاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً
و مرا در آنچه از آن به تو شكايت نمودم خوشبينى عطا فرما،و شيرينى رفتارت را نسبت به آنچه از تو خواستم به من بچشان، و از پيشگاه خود مهر و گشايش گواراي
ى به من ببخش،
وَ فَرَجا هَنِيئا وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجا وَحِيّا وَ لا تَشْغَلْنِي بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ
از نزد خود راه نجات فورى برايم قرار ده، و از محافظت در انجام واجبات،
وَ اسْتِعْمَالِ سُنَنِكَ [سُنَّتِكَ] فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي
و به كار گرفتن احكامت در زندگى مرا غافل مساز
يَا رَبِّ ذَرْعا وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّا وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ
پروردگارا از مشكلى كه بر من فرود آمده سخت به تنگ آمدم، و وجودم را به خاطر حادثهاى كه برايم رخ داده اندوه فرا گرفته است، تنها تو توانايى براى برطرف ساختن آنچه به آن دچار شدم
وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ
و دفع آنچه در آن افتادم،پس به فضل خويش آن را برايم به انجام برسان،هرچند خود را سزاوار آن از سوى تو نمى دانم،اى صاحب عرش بزرگ،
[وَ ذَا الْمَنِّ الْكَرِيمِ فَأَنْتَ قَادِرٌ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ آمِينَ رَبَّ الْعَالَمِينَ]
و داراى نعمت كريمانه،تنها تو نيرومندى،اى مهربانترين مهربانان،دعايم را اجابت كن اى پروردگار جهانيان.
#پرسش_پاسخ
#مشاور_خانواده
سوال
سن من ۲۱ سن همسرم ۲۷.
۲ سال و نیم هست عقدیم.
هنوز ازدواج نکردیم.
بچه نداریم
زیر یک سقف نرفتیم
همسرم دوست و همسایه پسر عمه من بودن...ایشون منو بچگی دیده بودن و بعد از گذشت چند سال وقتی برادر منو چند بار داخل خیابون میبینن یادشون میاد که یه خواهری داشت.........بعد میان خواستگاری و همه چی سنتی بود.....
.
خانواده شوهرم خیلی به هم وابسته هستن...و این بین خواهرشوهرم خیلییییی به شوهرم وابسته هست..من هر چی بگمکمگفتم.....و از طرفی همه تو خانوادشون میگن که خواهرشوهرم تو بچگیش خیلییی لوس و لجباز بود.حتی عمه خودشم چند بار به منگفت..ولی گفت الان خیلی خوب شده...در صورتی که هنوزمهمینه....
زیاد چیزی بهش نمیگن....چون بالافاصله قهر میکنه و ناراحت میشه و گریه میکنه....خودشوهرمممیدونه حساسه و همش مراقبه که ازش ناراحت نشه....
و از طرفی شوهرم زمان مجردی هر جا میرفت و با هر کی بود و دوستاش کی بودن و به خانوادش میگفت(این خیلی خوب بود برای مجردی)..ولی الان هنوز که هنوزه خانوادش دوس دارن همه چیو بدونن...
مخصوصا خواهرشوهرم...اصرار میکنه که کجا بودین..چی خوردین..چیکارا کردین..کجاها رفتین.چیا خریدین....
در صورتی که وقتی من ازش اینارو میپرسم گاهی وقتا خوب جوابنمیداد....مثلا میخواد بپیچونه.....
و اینو اصلا دوس ندارم....ینی حتی یه بستنی خوردنمونم به خانوادش میگه....
از طرفی خواهرشوهرم هنوز که هنوزه دوس داره همیشه شوهرم خونشون باشه و همیشه پیگیره درساش باشه و همه کارا و براش بکنه...حتی مادرشوهرم پیش مادر من گفت دختر من میره سر کمد و کشوی داداشش و هر چیزی که تازه باشه و میاره به من نشون میده و میگه کی اینو برای داداش گرفته....درحالیکه الان شوهرم ازدواج کرده بعضی از وسایل پیشگیری و خیلی چیزای دیگه هستکه نباید دیده بشه..
وقتی شوهرم اینو شنید از مادرش فقط میخندید و من واقعا ناراحت شدم...
از طرفی حس میکنم که امکان داره پیامای گوشیه داداششو همبخونه که برای من میفرسته...
اخه طرز پیام دادن خواهرشوهرم عین پیاماییه که من به شوهرم میفرستم..چون گوشیه شوهدم رمز نداشت و هر جایی میزاشتش..شوهر منم ادمی نیست که اگه اینچیزارو ببینه چیزی بگه به خواهرش...اونمبلده با ناز و لوس کردن خودش پیش شوهرمم دلشو به دست بیاره...
واقعا این مسائل ناراحتم میکنه...وقتی میخوایم مسافرت بریم به هردوتامون میگه زودتر بیاین(😶)..و وقتی هم میخوایم بریم اینقد بغض میکنه وناراحت میشه که هرکی اطرافش باشه میفهمه.....
یه عادت بد دیگه ای هم که دارناینه که پنهونی و یواشکی زیاد صحبت میکنن..مثلا من داخل خونشون هستم،بعد شوهرم و خواهرشوهرم تو اتاق دارن یواشکی صحبت میکنن.یا مثلا میبینم شوهرم میره تو اتاقش خواهرشوهرم از کنارم بلند میشه و میره دنبالش...یکی دوبارم مادرشوهرمم بهشون اضافه شد....
واقعا این مسائل ناراحتم میکنه.اخه من ادمی نیستم یواشکی با بقیه صحبت کنم وقتی اقام هست...
از طرفی من فقط نگران اینمکه مشکلاتی که بینمون هست و به خواهر یا مادرش بگه....
این خیلیی نگرانم میکنه....چون اکثر بحثایی که داشتیم و داخل پیامبرای هم میفرستادیم...
و اینکه من قراره با مادرشوهرم اینا داخل یه اپارتمان باشیم...و این خیلی ناراحتممیکنه...
قبلا از مادرشوهرم شنیدم،که خواهرشوهرمگفته مامان یوقت داداش اینا نرن یه جای دیگه برای زندگی.من اگه یه روز داداشو نبینم میمیرم....
چند بار هم قبلا مادرشوهرم همش به من میگفت خواهرشوهرماگه داداشش پیشش نباشه غذا نمیخوره و کم میخوره و ناراحته و اینا...
من دوس ندارم وقتی وارد زندگیم میشم این مسائل باهام باشه...
چون منو شوهرم مستقل شدیم.و اینکارا فقط و فقط باعث جدایی منو شوهرم میشه و من تو خونه خودم حس امنیت ندارم..چون میدونمهر روز به بهانه های مختلف میان منزلمون و از طرفی شوهرمم دوس داره هر شب بره خونشون.......
و اینکه مادرشوهرم و خواهرشوهرم خیلیییی قربون صدقه شوهرم میرن...
ما اینجور ادم نبودیم که راه به راه الکی و سر هر چیزی قربون صدقه هم بریم..و یه چند ساعت همو نبینیم بگیم فداتشم قربونت برم دلمبرات تنگ شد...
ولی به خاطر شوهرمو خودمو اینجوریکردم...ولی خبگاهی وقتا حال ادمخوب نیست و نمیتونه قربون صدقهکسی بره..میبینم شوهرمناراحت میشه و میگه چرا قربون صدقم نمیری...من حس میکنم خانوادش بعضی وقتا واقعا شورشو در میارن...
درسته باید محبت کنن ولی هر چیزی جای خودش...
مثلا شوهرم یه لباس نو میخره و میپوشه خواهرشوهرم میگه عزیزدلمچقد خوشتیپ شدی بعد میره میبوستشمیگه اخی...
این حرکتا رو اصلا دوس ندارم..درسته شما خوانوادش هستین و دوس دارین محبت کنین،ولی این حرکتا برای زن و شوهره..وقتی شما اینهمههه بهش محبت میکنین و تمام کارای
هرم میدونن..
در صورتیکهمن اصلا اینقد از شوهرمنمیگه....شوهرممن نمیتونه نه بگه به خانوادش..
فکر میکنهبی احترامیه..در صورتیکه
اینطور نیست..وقتی ادم با ملایمت اینو بگه مگه میشه بی احترامی بشه؟؟؟؟
از طرفی شوهرم از مادرش و خواهرش خیلی حسابمیبره....جرات نداره ناراحتشونکنه....
و ببخشید یه چیز دیگههم میخواستمبگم.....
اینکه هنوزکههنوزه خواهرشوهرم از شوهرم پول میگیره..توقع داره همهمناسبتها بهش عیدیبده..با اینکه وضع شوهرم الانخوب نیست وحتی خود منکه خانومش خیلی هوای دستشو دارم،ولی خواهرشوهرمنه...با اینکه وضع خانواده شوهرمخوبهو پدر و مادرش بهش پول میدن...اخه یه دختر مجرد مگه چقد میخواد پول داشته باشه؟؟؟
و اینکه از شوهرم خواستمکه بعد عروسیمون یه دفتر داشته باشیم و تمام پولایی که داریم و باید خرجکنیم و به کسی قرض میدیم و بنویسیم داخلش...
ولی شوهرم گفت نه برای چی...به چه دردی میخوره...
منم گفت خب حداقل میفهمیم ماهانه چقدر خرج داریم و چقد هزینه داریم..........
ولی شوهرم میخنده میگه نه......اینکارو نمیکنیم...
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلییکارای عجیبی میکنهواقعا....نمیفهمم علت کاراشو.....اگه بپرسمم خوب جوابنمیده...
ناقص منو شما تموم میکنین و اصلا خوب نیست..چون این امکانش هست که وقتی از هم ناراحتیم به جای اینکه شوهرم با من اروم بشه بره با خانوادش اروم بشه و محبتای اونا شوهرمو ارضا روحیکنه.........
واقعا ناراحت میشه...خیلی ....
چند بار به روی شوهرم اوردم بعضی چیزا روو شوهرم بعد چند وقت سرپوشیده گفت که داره سعیشو میکنه....
.ولی تنها چیزی دیدم اینهکه شوهرم پنهونکار شده.........
نمیدونم چیه...ولی یطوری شده رفتارای شوهرم و خواهرش......
ولی متاسفانه شوهرم اینارو درک نمیکنه..خودش مشاوره قلمچی هست ولی خب صورت مسئله و پاککرده...میخواد همه ازش راضی باشن..در صورتی که هر دو طرف و ناراحت میکنه...چون نتونسته بفهمونه...البته مادرش هم به نظرم مقصره..اون باید جلوی اینکارارو بگیره...ولی متاسفانه خوشش میاد و میخنده...
فکرشو بکنین حتی شوهرم قراره بیاد خونه ما برای خوابیدن بمونه خواهرشوهرم خیلییی ناراحت میشه...و این ناراحتی ها فکر شوهرمو درگیر میکنه.........
توروخدا بگین چیکارکنم از دست این خانواده..
من واقعا سوالم اینه..اگه خانوادش نمیتونن اینکارا رو نکنن و تحمل دوریشو ندارن خب چرا گذاشتین ازدواج کنه و اینجوری دل منو بشکونین....
و اینکه مادرشوهرم همش دوس داره من تو خونش تمام کارارو برسم و پیش شوهرم نباشمولی دختر خودش نه....وقتی میرمخونشون از همون اول همیشه ظرفارو میشتم..حتی خونه عمه اقام و پدربزرگشممیرفتیم همین بود.باکمک بقیه میشستیم..ولی اکثرا خواهرشوهرم به بهونه اینکه کنکور داره میرفت.بعدش مستقیممیرفت پیش شوهرمو ارومارومصحبت میکردن...
خواهرشوهرم ۷ سال از شوهرم کوچیکتر هستن........و من نمیدونم اینهمه حرف یواشکی درباره چیه....
وقتی نه همسن هستین نه رشته هاتون با همیکیه و هم اینکه هم جنس نیستیناینهمه حرف اخه از کجا میاد؟؟؟
هر چی همبگیم درباره درسه..اخه مگه اینهمه سوال پیش میاد؟؟امسال سال دومهکه خواهرشوهرم کنکور داده...سال قبل همسرمبود سربازی و خواهرشوهرماینو بهونهکرد و گفت داداشم نبود و من حالم خوب نیود و این چیزا....
حتی طوری شده اگه همسرمتو فکر باشه یا بخوایمجایی بریمونشهو یا شوهرم بگه نه و این چیزا واقعا فک میکنم داره به خواهرش فکر میکنه.که با اینکار ناراحت میشه یا نه....
و اینکه دوس داره همش با شوهرم تو هر شرایط و جایی باشیم تنها عکس بگیره و به منمیگه برو میخوام با داداشم تکی عکس بگیرم..تمام این عادتا داخل مجردی بود درست..هیچ اشکالی هم نداشت....
ولی خب الان من دوس ندارم..بالاخره هر کی ازدواج میکنه خانواده شوهر باید یه سریکارارو بزارن کنار...درسته هیچ اشکالی نداره.ولی خب باید به احساس من همرسیدگی بشه..اگه قرار باشه منبه حاطر شوهرم هرکاری کنمو بعضی از اخلاقامو تغییر بدم،این خواسته کوچیکیه که من از این حرکت خوشم نمیاد؟؟مثلا عید بودیم خونه عمه اقام،داشت با ایما و اشاره بهشوهرم میگفت عکس بگیریم...بعد که من داشتم با تلفن صحبت میکردم،دیدم بزور دست شوهرمو میگیره و میگه بیا عکس بگیریم....
با ایما و اشاره صحبتکردن هم خیلی دوس داره خواهرشوهرم..سر سفره چند بار با ایما و اشاره با شوهرم صحبتکرد..منواقعا نمیدونم اینکاراش ازروی بچگیه یا میخواد حرص منو در بیاره
منچجوری به شوهرم بفهمونم اینکاراش اذیتممیکنه...وقتی شوهرم میاد منزل ما من تمام وقت پیشش هستم و اصلا با ایما و اشاره با خانوادم صحبت نمیکنمیا داداشم هم هیچوقت نشده بیاد یواشکی باهامصحبت کنه...و مثلا اگه شوهرمببینه داداشم داره باهام صحبت میکنهومیبینم داده نگاهمون میکنه،وقتی شوهرمبگه چیشد همه چیو میگم..نه تنها داداشم بلکه همه.....
البته نه هر حرفیو..مثلا برام پیام بیاد یا بهم زنگ هم بزنه کسی همینجوریم...
ولی وقتی شوهرمبهش زنگ بزنن یا چیزی بگن،منگاهی وقتا هیچی نمیگم یا اگه بگم
همشوهرمسربسته میگه....
ولی مناگهکمبگمناراحت میشه..
از طرفی وقتی میپرسم کجایی و چیکارا میکنی خوب جواب نمیده...نمیدونم چرا...
در صورتی که وقتی خونشون یکی بهش زنگبزنه خواهرش اینقد به پاش میپیچه تا بگه..کی بود و چی گفت و چیکار داره...
ولی وقتی من میگمکامل نمیگه.دفعه پیش یه خانومه بهش زنگ زده من قشنگ شنیدم صداشو،گفتم کی بود...گفت دنبال کار میگشت..😐😐الان این واقعا جواب بود..اون طرف فامیل نبود دور و برش از شما بادیدمیپرسید؟؟اصلا شوهرمنگفت شاید منناراحت بشم..اصلا نگفت اون ادمکی بود....یوقتایی واقعا دلممیخواد اینرفتارارو بهش برگردونم...چون من خودمم ادم حساسیم..وقتی این چیزا رو میبینم و چیزی نمیگم خیلی به معده و اعصابمفشار میاد..
و یه مسئله دیگه اینکه شوهرم هر چی درباره من باشه وسریع به خانوادش گزارش میده..اینکه من الاگ این ساعت کجام..دارم چیکار میکنم...مثلا من با دخترخاله یا دوستخودممیرمبیروناز اون طرف خانواده شوهرممیفهمن...
یا مثلا هرکاری کنمقبل خانواده خودم خانواده شوهرم میفهمن
توضیحاتم طولانی بود ولی بخش کوچکی از سوالات و دغدغه هام هست
لطفا راهنماییم کنید
#پاسخ ما👇
سرکار خانم# شمس مشاور خانواده
سلام دختر خوب
این دردنامه که قصه حسین کرد بود چقدر دلت پره
بابا دوره نامزدی یعنی خوش ترین دوره زندگی که باید بری حالشو ببری!!!این همه گلگی چیه؟
میدونی درواقع همش سوء برداشته اونم احتمالا برمیگرده به اختلاف فرهنگی که بین شما هست
که البته اگه شما کوتاه بیای ونگی فقط خودم وحسادت رو بزاری کنار قابل حله ودر واقع اصلا مشکلی نیست تازه از دیدگاه من وعلم روانشناسی کلی ام حسن توی این خانواده هست مهمترینش هم محبت کافی هستش که نسبت به هم دارند وعاملی شده که کاملا به هم اعتماد داشته باشند ومحرم راز هم باشند وبچه ها به محیط بیرون پناه نبرند ودنبال دوست اجتماعی نباشند چون همه جوره در محیط خانواده تامین میشن وباید بگم خیلی خوش به حالت شده که وارد یه خانواده گرم وبا محبت شدی توصیه میکنم تغیر رویه بدی تا بتونی همسرت رو برای خودت حفظ کنی به طور کامل حسادت تعطیل قرار نیست به خاطر ازدواج ارتباط خواهر برادری ویا فرزند مادری ازبین بره بلکه توباید این رابطه رو محکمتر کنی با سیاست ودرایت خودت که فکر نکنن پسرشون رو ازشون گرفتی سعی کن به این خواهر اینقدر نزدیک بشی ومحبت داشته باشی که اعتمادش به تو بیشتر از داداشش بشه وفراموش نکن که ایشون یه نوجوانند ودر اوج احساس وطبیعی هستش که خوشبختانه خانواده اش این رو درک کرده وپاسخگو هستند....
توصیه بعد هیچگاه سعی نکن همسرت رو محدودکنی ومدام درحال سین جین باشی ویا درحال توصیه اینجور بشه اونجور نشه اینکارو بکن این کارونکن باکی حرف زدی اون کی بود و.....زندگی برمبنای اعتماد هستش خصوص این آقا مشاور هم هست وبا خیلی ها سرکار داره پس حساس نباش مرد اگه احساس محدودیت کنه حتما دنبال راه در رو میره چون نیاز به ارامش امنیت ومحبت داره خیلی از طلاقهای عاطفی وخیانت ها نتیجه رفتارهای اشتباه خانم هستش لطفا تو هم بی حوصلگی رو برای همسرت بذار کنار وسرشار از محبت توام بااحترام خودت کن سعی نکن بخوای از خانواده جداش کنی که حتما مقابله میکنه اگه مردی برای خانواده خودش ارزش قائل باشه مطمئن باش برای توهم میشه ولی اگه نشه برای توهم نمیشه اگه راحت بتونه اونارو کنار بزاره راحت توهم خط میزنه ومیره دنبال یکی دیگه .خیلی خوبه که حواسش هست که باعث ناراحتی دیگران نشه واحترام میذاره لطفا باسخت گیریها وارد دادنها عاملی برای پنهان کاری همسرت نشو ودیگه اینکه نوع محبت ودوست داشتن خواهر مادر فرق میکنه با جنس دوست داشتن همسر پس حسادت نکن چایگاه تو محفوظ به شرط اینکه باحسادت خرابش نکنی نوع پچ پچ همسرانه با پچ پچ خواهرانه فرق داره نگران نباش اونا یه عمر در کنارش بودن واز یه گوشت وخون هستند وباید احساس قوی تری داشته باشند واگه بخوای قطعش کنی صددر صد ضرر میکنی تو تازه رسیدی وقراره جایگاه خودت رو باز کنی پس سیاست لطفا همراه با محبت
دیگه اینکه کمک کردن وهمراهی در کار منزل خیلی هم خوبه وباعث جذب محبت وقدر دانی اونها میشه وضرری نداره .اصلا خودت رو با خو اهرشوهر مقایسته نکن شما دیگه خانم شدی وخدارو شکر کمال عقلی رو دارید وایشون فعلا نوجوان وهنوز دنیایی از احساسات هستند سعی کن جذبش کنی ومطمئن باش خطری نداره مراقب خودت وخوبیهات باش ولذت ببر از زندگی گلم.....
#طنز
شوخی با آقایون😉
مردا همه نعمتن
میگی نه
مرد یعنی..
چای احمد😀
برنج محسن😀
آبليموي مجید 😀
کشک کامبیز😀
سوهان حاج حسين😀
سس بیژن😀
سس بهروز😀
پشمک حاج عبدالله😀
دوغ آبعلي😀
سوياي سبحان😀
عرقيات نادر😀
نعمت های الهی راقدر بدانید😂
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
✋ مرد در خانه
همانند نمک است ..
اگر رفت زندگی بی مزست .
و اگر آمد فشارخون را بالا میبرد.
😱😡💔😔 😨
✋ولی زن در خانه
همانند شکر است ..
اگر رفت زندگی تلخ تلخ میشود
و اگر آمد شیرینی زندگی را چند برابر میکند
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#حکیمانه
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ،ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!
یک ضرب المثل چینی میگوید برنج سرد را میتوان خورد،
چای سرد را میتوان نوشید اما نگاه سرد را نمیتوان تحمل کرد...
مهم نیست کف پاتو شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر
اما این مهمه
که وقتی از زندگی کسی رد میشی ؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار
همیشه میشه تموم کرد
فقط بعضی اوقات دیگه نمیشه دوباره شروع کرد...
مواظب همدیگه باشیم !
از یه جایی بــه بعد............... دیگه بزرگ نمیشیم؛
پـیــــــــــر میشیم
از یه جایی بــه بعد............. دیگه خسته نمیشیم؛
می بُــــــــــــرّیم
از یه جایی بــه بعد.......... دیـگه تــکراری نیستیم؛ زیـــــــــــادی هستــــــــیم..!!
پس قدر خودمون ، دوستانمونو زندگيمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحه دفتر خلقت بدونيم و الا محبت تجارت پایاپای نیست
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
👱♀+ بیا جدول حل کنیم
👨_ بهترین هدیه دنیا؟!
👱♀+ تو
👨_ پنج حرفیه
👱♀+ تو!!
👨_ نمیشه میگم پنج حرفیه
👱♀+ توووو
😍😊
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_عاشقانه
وقتی میخوام بگم دوستت دارم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#آقایان_بدانند
حرفهای شهوت انگیز در حین رابطه جنسی میتواند، به تحریک بیشتر خانمها کمک کند.
🔻او را نوازش کرده و از او تعریف کنید، کاری کنید که بفهمد و احساس کند جذاب و خواستنی است.
#پزشکی
✅ هنگام خارج شدن از حمّام بر دو پاى خود آب سرد بريز ؛ اين كار بيمارى را از بدنت بيرون مى كند.
فواید:
👈🏻دفع واریس
👈🏻ایمنی از سردرد
👈🏻جلوگیری از سرماخوردگی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته
#جنسی
گاهی بی رغبتی زنان به رابطه جنسی، فقط روانی است و به خاطر تمرکز روی یک مسئله کاری یا مشکلی در زندگی است.
در این صورت با تحریک و معاشقه به شکل های مختلف و مهیج مشکل حل می شود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته
#جنسی
.
⭕️مردانيکه هميشه يک نوع تحريک جنسى(خودارضايى)راتجربه مي کنند ممکن است درمواجهه بايک تحريک جنسي متفاوت دچاراختلال انزال شوند
اين امردربعضى منجربه زودانزالى ودربرخى به ديرانزالى ختم شود
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_شانزدهم
با دیدنش دوباره جیغ کشیدم.
- خیله خوب! چه خبرته؟ درد داری دردتو بکش؛ این همه جیغ و داد نداره... برات پماد سوختگی آوردم که پانسمانش کنم... هنوز نمی تونم دهنت رو خالی کنم... دماغتم خون اومده...
یاد مارال افتادم؛ چطوری اون میله رو تو بدنش تحمل کرده بود؟...
همون طور که آویزون بودم سینان اومد و رفت پشتم و تازه وقتی دستش خورد به پام فهمیدم درد یعنی چی. عضله هایی که تو کمرم بود و ربطی به پام نداشتن درد می کردن. دیگه حال نداشتم تقلا کنم. فقط می خواستم زودتر تموم بشه. نمی دونستم بفهمم چی کار کردم که مستحق چنین عقوبتی باشم. نمی دونم چی کار می کرد. پانسمان پام به اندازۀ هزار سال طول کشید. سرم هزار کیلو شده بود و داشت گردنم رو می شکست. تب کرده بودم. عرق از سر و روم می چکید و نفس کشیدن سختم بود.
وقتی کارش تموم شد اومد رو به روم ایستاد. با این که رو پنجه هام بلند بودم هنوزم اون از من بلندتر بود. صورتم رو گرفت تو دو تا دستاش و سرم رو بلند کرد. زیر چشماش یه کم حالت پفی داشت که وقتی لبخند میزد خیلی قیافه اش رو از اون حالت بی احساس در می آورد.
- از این به بعد اگه ادنان خودشم خواست بین تو و بقیه فرق بذاره... میدونی دیگه چی کار کنی... وگرنه بازم خودم میام سراغت... فهمیدی؟
چسب رو از جلوی دهنم کند. همراه لباسم دندونی هم که شکسته بود افتاد بیرون. سینان دکمۀ روی دیوار رو زد و میله ای که ازش آویزون بودم پایین تر اومد. نمی تونستم رو پاهام بایستم و منم همون طور باهاش پایین می اومدم.
- گفتی شمارۀ دوازدهی؟ برو اتاقت تا بیام سروقتت. از وقتی عکست رو دیدم لحظه شماری می کردم برای یه ملاقات خاص...
فاطما رو صدا کرد که بیاد منو ببره. تازه وقتی فاطما رو دیدم انگار مامانم رو دیده بودم. خیلی سریع اومد و دستام رو آورد پایین و بغلم کرد.
- دستاش رو باز نمی کنین آقا؟
- هنوز کارم باهاش تموم نشده... ببرش اتاقش آماده اش کن... منم وسائلم رو بردارم و بیام... راستی فاطما... بعدش که کارت تموم شد بیا این جا رو تمیز کن... برگشتم اینجا باید مثل دستۀ گل باشه... فهمیدی؟ تو هم اگه بیدار نباشی وقتی میام؛ می دونم باهات چیکار کنم... فهمیدی؟
به جای من فاطما برای هر دومون جواب داد.
- بله آقام! هر چی شما بفرمایین... با اجازتون...
نیمه جون بودم. فقط همین قدر فهمیدم که فاطما زیر بغلهام رو گرفت و همون طور که صورتم رو سینه اش افتاده بود من رو از اون جهنم بیرون کشید. حتی نمی تونستم گریه کنم. تمام اشکام به صورت عرق داشت از تمام بدنم می چکید. تنم می لرزید.
وقتی از اتاق رفتیم بیرون یه دفعه یکی مچ پاهام رو گرفت و منو بلند کرد. نفهمیدم کی بود... این جا جهنمه!
ما همه گناهکاریم و همه مثل هم مجازات می شیم!...
به اندازۀ گناهمون...
گناه وجود داشتن...
خدایا! منو به خاطر گناهم ببخش!
خدایا! اگه یه ذره منو دوست داری...
اگه یه ذره معرفت داری، یه کاری کن تا سینان میاد سراغم من بمیرم!
اما نمی دونستم اینجا دیگه خدایی وجود نداره و فقط به شیطانی که این جا رو اداره میکنه باید التماس کرد.تنم دیگه تن نیست. یه تیکه درده!
اون مورچه هایی که آتیش حمل می کردن زیر پوستم دوباره برگشته بودن. از اینکه پوست دارم از خودم متنفرم. از اینکه تن دارم از خودم بی زارم
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
فاطما و اونی که نفهمیدم کی بود من رو آوردن تو اتاقم. فاطما داره مثلا عرقهام رو با حولۀ خنک تمیز می کنه. می خوام سرش جیغ بکشم اما دلم نمیاد.
با هر تماس حولۀ خیس که فاطما روی پوستم می ذاشت تقریبا از حال می رفتم. مگه این بدن لاغر و نحیف چند هزار کیلومتره که این تمیز کاری تموم نمیشه؟
نا ندارم حتی ناله کنم...
فاطما داشت گریه می کرد و آروم زمزمه:
-الهی قربونت برم من... آخه چرا اینجوری کرد؟ تو که تقصیری نداشتی تو قضیۀ مارال... همه چیز قبل اومدن تو اتفاق افتاده بود... اینو خود بیشرفشم میدونه...
فقط میخواست ازت زهر چشم بگیره... خدا بلاشو بده...
- فاطما... حوله ... اذیتم میکنه
تازه می فهمیدم اینگا یا لالا یا بقیه چه حالی داشتن از تبعیضی که بین من و خودشون بود. الان حاضر بودم یه لشکر با سگک کمربندشون بیوفتن به جونم اما دیگه داغم نکنن... این چه آرام بخشیه که من این جوری درد دارم؟
خدا لعنتت کنه! با چند تا سیلی نسبتا محکم که فاطما زد تو صورتم به خودم اومدم.
- پاشو گلم! سینان داره میاد... صدای پاش رو دارم می شنوم... اگه بیاد ببینه خوابی بدتر می کنه... جون من چشماتو باز کن...
اعضای بدنم رو نمی تونستم از هم تشخیص بدم. همه چیز تبدیل شده بود به یه قلب گنده و میزد. تب کرده بودم.
بی حال سعی کردم از بین این همه درد چشمام رو پیدا کنم. نمی دونم چرا حس می کردم چشمام رفته پشت کله ام و سر جاش نیست!...
با صدای قدم های سنگینی که داشتن نزدیک تر و نزدیک تر می شدن آخرین زورم رو زدم و چشمام رو باز نگه داشتم. صورتم به سمت در بود. اجلم رو دیدم که با لباس فرم پلیس که پیراهن آبی کمرنگی بود و یه شلوار سورمه ای وارد شد. حتی تفنگ و دستبند رو هم دقیقا از همون جا که بقیه می بستن بسته بود. یعنی سینان پلیسه؟ اما هر چی که بود هیبتش من رو می ترسوند.
با این لباس نمیدونم چرا خیلی بی رحم تر از قبل به نظرم می رسید. مچ دست فاطما رو گرفتم از ترسم. نمی خواستم دیگه با سینان تنها بمونم. با دیدن سینان بغض کردم.
-همین قدر خوبه... می تونی بری فاطما... قبل رفتنت! کسی مزاحمم نشه دیگه... فهمیدی؟
- حتی اگه ادنان خان باشن؟
- ادنان فعلا کار زیاد سرش ریخته!
بعد از رفتن فاطما، سینان در رو پشتش قفل کرد و کلیدش رو گذاشت روی میز آرایشم، چشمام باز بود و وحشت زده تمام حرکاتش رو دنبال می کردم.
خیلی دلم می خواست بخوابم اما می ترسیدم. فعالیت مغزم اون قدر کند بود که می دیدم چی کار می کنه اما تحلیل کاراش خیلی طول می کشید. اومد و کنار من که به شکم روی تخت افتاده بودم ایستاد. انگار این طوری می خواست غالب بودنش رو به رخ بکشه. نمیدونم...
- چه طوری؟
می خواستم بگم یه آدمو داغ کنی چه جوری می تونه باشه؟ منم همونطوریم سینان...
خدا لعنتت کنه حیوون...
نگاهم مونده بود روی دستش که داشت دکمه های پیراهن آبی روشنش رو باز می کرد. دستام با همون دستبندها زیر شکمم مونده بود و حس و حال تکون خوردن نداشتم. فقط همون طور که از گوشۀ چشم نگاهش می کردم اشک هام ریخت. حتی چونه ام نمی لرزید. اصلا احساسی نداشتم به جز درد.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
ادامه رمان ساعت۱۶فردا...
#لیست
#رمان
#مهاجرت_شوم
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4759
#قسمت_دوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/4877
#قسمت_سوم 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5014
#قسمت_چهارم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5156
#قسمت_پنجم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5360
#قسمت_ششم👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5413
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5497
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5617
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5742
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5774
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5839
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5852
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5932
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/5973
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6026
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/6089