🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وچهار
چند ماه گذشت...
یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود 🎈🎊و کیک پخته بود.🍩 هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت.
بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم.
وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم :
👼« باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار! »👼
گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم :
_ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟!😍😳😲
فاطمه سرش را تکان داد.😍☺️
از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگی ام بود. 😍😁
از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین فشار جسمی و روحی به فاطمه وارد شود.😇
اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد...
اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود.
برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم.
گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه خوابم می برد. 😇😴
دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد.😊
بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. 😒
با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است، اما حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد. ❤️
در تمام این دوران امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد.👌
فاطمه زیبا بود،..😍
اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر کرده بود. 😇😍
شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم.😃😁
فاطمه میگفت پسر است👦🏻 و من میگفتم دختر است.👧🏻
روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم.
شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم :
_ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟😍
فاطمه بلند بلند خندید و گفت :
+ سلام بازنده. چطوری؟😍😉
فهمیدم که بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. 😁😅
بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. 😍👶🏻پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت.
با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود...
از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم.
بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. 🇮🇷🛬
از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم.😥 دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود.😕
از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. 😐
اما فاطمه گفت دو هفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی خودشان!☺️☝️
مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود.
رفتار پدرم عادی بود...
با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با فاطمه حرفی نمی زد. 😕😒
چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم.
در حال عبور از جلوی یک عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت :
_ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم.😊
+به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟🙁
_ اون پدرته. 😊برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی!☝️
چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم...
با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از #گرانترین و #معروف_ترین ادکلن ها را خریدیم.
شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت :
_ این هدیه برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد.😊🎁
پدرم با تعجب نگاهش کرد و گفت :
+ به چه مناسبتی؟😟
_ مناسبت خاصی نداره. یه هدیه ی بی بهانه است. 😊دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزی بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه.
پدرم هدیه را باز کرد و از دیدن مارک ادکلن لبخندی روی لبش نشست، گفت :😄
+ اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلی عطر خوبیه. دست شما درد نکنه.😊
از اینکه پدرم برای اولین بار به روی فاطمه لبخند می زد خوشحال بودم.☺️
در طول دو هفته ای که آنجا بودیم فاطمه با محبت های واقعی و بی دریغش دل پدرم را نرم کرده بود.
مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎉🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وپنج
مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎈🎊🎉 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ☺️
با وضعیتی ک
ه از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم..😥
هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید.😊
من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت...
نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است.😣
چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید✍ بود..
که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت :
_ اینارو برای جشن میخواین؟😊🎊
مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت :
+ آره. برای جشن نوه ی گلمه.😍👶🏻
فاطمه لبخند زد ☺️و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت :
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ 🤔حدود هشتاد نفر میشیم.😟 مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟🤔🙁
فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت :
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.😊
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. 😟حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار
کنم.😕🤔
فاطمه کمی فکر کرد و گفت :
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ 😊مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت :
+ نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. 😟همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن...
از فرصت استفاده کردم و گفتم :
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه.😊👌
مادرم گفت :
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.😊
شب مادرم با پدرم حرف زد...
بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با #سیاست و #برنامه_ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم.☺️
خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم...🇬🇧🛬
فاطمه #بادقت و #تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد.
می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی ✨وضو✨ می گرفت.
گاهی بجای لالایی برایش ✨آیه هایی از قرآن✨ را می خواند.
وقتی یوسف #مریض می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد...😍😎
زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم...
هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که #هیچ_سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود،..
اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا #قوی_تر و #محکم_تر بار آورد.😊💪
سالی یک بار به ایران🇮🇷🛬 برمی گشتیم.
کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.😍☺️
فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید❤️ و همان عشق را هم دریافت می کرد.💖
پس از تولد پسر دوممان "یاسین"👶🏻 پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت کرده بود...
که چند روز قبل از اینکه انگلیس را ترک کنیم از شدت ناراحتی مریض شد.😞🤒😷
روز آخری که برای خداحافظی به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت.😢
موقع خداحافظی گفت :
_ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جای خانواده ی نداشته مو برام پر کرده بودی...😢
فاطمه او را در آغوش گرفت و دلداری داد. 🤗امیلی یک #روسری از کشوی کنار تختش بیرون آورد و گفت :
_ از این دوتا خریدم. یکی برای خودم، یکی برای تو. میخوام هروقت سرت کردی یادم بیفتی.
فاطمه او را بوسید و گفت :😘
+ احتیاجی نیست اینوسرم کنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توی فکر و قلب من هستی.
به سختی از امیلی خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وشش
(پایان بخش اول)
بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به ایران برگشتیم.🇮🇷🛬
یوسف👦🏻 تازه باید به مدرسه می رفت...
و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود.
پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. ☺️🏠
با آنکه خانه ی بزرگی نبود...
اما فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم ✨روضه ی✨ کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا
کنیم.
دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت...، 👥👥
هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم و در بحث هایشان شرکت کنم. 😇👌
چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده....😊
فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت و بین همسایه ها پخش کرد.🍲
بعدها برایم تعریف کرد که برای #مسلمان_شدن امیلی #نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد....
می گفت :
_« از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش #معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش #بها داده بشه شکوفاش میکنه.»😎
از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم...
هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به #دور_دست بود.
در تمام سال های زندگی مشترکمان...
با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است
از #شکر آن خدایی که عشقش را از دستان دختری بنام فاطمه در زندگی ام جاری ساخت...
دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
عشق وفادار و جاودانه ام
فاطمه ی من
همان کسی بود
که "مثل هیچکس" نبود...
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وهفت
💝راوی یوسف💝
اشک هایم😭 روی دفتر ریخت...
و کمی از جوهر نوشته ها🖊 پخش شد.
دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان👦🏻👧🏻👶🏻👩🏻👨🏻 خیره شدم....
همه جا ساکت بود...
و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد.
نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود.
فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم.
#مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای #حفظ_قرآن آماده کرده بود...
و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد....
تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء✨☝️ باقی مانده بود.
با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، ✨قرآنم✨ را رها کنم. این کار #بخشی_از_وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم.
بلند شدم تا ✨وضو✨ بگیرم و کمی قرآن بخوانم.
آباژور سالن روشن بود.
فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است.
بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
« بابا نرو...😭
تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی...
👣پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت :
👣_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم.
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب را پاک کرد😊 و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.🤗
با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت :
👣_ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی.😁 اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله.😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم.😌😃
پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت.😍
به سمت من آمد و گفت :
👣_ یوسفم، حواست به #خواهر و #برادرت باشه. هوای #مادرتم داشته باش.😊
مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت :
👣_ بعد از من، تو مرد خونه ای. #محکم باش و #هیچوقت_کم_نیار.
از شنیدن حرف هایش ترسیدم...😥
جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم :
_ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.😢😥
💚انگشتر عقیقش💚 را بیرون آورد و به من داد و گفت :
👣_ این مال تو. فقط بدون وضو✨ دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده.
مادرم کمی عقب تر ایستاده بود....
پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم #خیره شدند.❤️💓
اشک های مادر😭 را میدیدم...
که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد :
📢" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده.😭❤️
مادرم گفت :
_ مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت.... قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... »
با صدای زنگ ساعت⏱ بیدار شدم...
این چندمین باری بود...
که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم.
از روزی که 👣خبر شهادتش👣 را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد.
صدای اذان می آمد...
بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود.
بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم.
از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم.😊👌
به خانه برگشتم
و گوی موزیکال🔮🍂 مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وهشت
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت :
_ مامان میگه بیا نهار حاضره.😋
+ باشه الان میام.😊
گوی🔮🍂 را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن ✨دعای سفره ✨مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم....
اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد.😞
مادرم گفت :
_ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟😊
چشم های زینب پر از اشک شد😢 و گفت :
+ میل ندارم.
مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت :
_ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟👌
+ نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم.😢
چشمش به عکس پدر👣 افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت :
+ من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم.😭👣
از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد.😢😢😢
یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد.😭
اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم :
👣_ " محکم باش و هیچوقت کم نیار."
بغضم را فرو دادم و گفتم :
_ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست.😢 تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. 😊😢اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور.😋
با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد...
برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود.❤️😞
از شش ماه پیش که👣خبر شهادت پدر👣 را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود.😒
بعد از نهار دفتر پدرم📓 را برداشتم و به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 رفتم....
شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز #پیکرش_برنگشته_بود.
می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم.😞
در قطعه ی شهدای گمنام نشستم... همانجا که پدرم مادرم را دیده بود💓 و عاشقش شده بود.
دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم :
👣« نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه #انگیزه ای می تواند همه چیز را #رها کند و به جایی برود که شاید #هرگز بازگشتی نداشته باشد...
شاید هیچکدام از این #وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان #جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده...
#هیچ_منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود...
به #خانواده_هایشان فکر میکردم، به #تحصیلاتشان، به انگیزه ها و #اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم.
اما نه... #محال بود حاضر به انجام چنین #ریسکی باشم...
پدرت حتما خانواده شو #دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...»
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد....
دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت :
_ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه.😭
+ چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟😨
_ نه. فقط زود بیا.😫😭
نگران شدم...😨
به سرعت به خانه برگشتم...
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_ونه (قسمت آخر)
وقتی در را باز کردم...
دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند....
مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد،
پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود.😣
مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند.
زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.
🌷فهمیدم از پدرم خبری آمده. 🌷
وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود.
گفتم :
_ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟😧
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه #پیکر از #سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده.
مادرم به آشپزخانه آمد.
لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت :
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.😒
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت.سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد...
در همین لحظه در خانه را زدند.😥
به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد.😭
همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که #بالاخره_پدرم_برگشته.
بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد.
تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم.😞✋
بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش....
نگران مادرم بودم...😥
او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد.😫😭
دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
_«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭😩
باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. 😭😭
وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود...😞😣
آن شب از نیمه گذشت...🌌
اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم.
رفتم به زینب سر بزنم.
وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم...😒
چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم :
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها)
معشوق آسمانی ام، سلام.❤️✨
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام #دلگرمی زندگی ام بود...
همان روی ماهی که تمام #پشت_وپناه روزهای غربتم بود...
محمد می گفت #قابل_شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد!
مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌼 در کوچه ها نپیچد؟
مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟😞💓
مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟❤️
تو از اولش هم زمینی نبودی...👣✨
همان شبی که از #پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم،
همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد،
همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی!
تو پر گشودی، حق داشتی،
زمین برایت #قفس بود.
اما خودت بیا و بگو..
چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟
چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟
چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟
خدایا،
خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم،
اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟
رضا جانم، پاره ی وجودم،😞💚
حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟
اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی،
حالا دلتنگم نیستی؟!
میدانی،
سرنوشت تو را با #وصال
و سرنوشت مرا با #فراق نوشته اند...
تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم...
تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم...
اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت،
🏴اگرچه روی ماهت #ازهم_پاشیده شد،
اما خدا را شکر که #لباس_تنت را به غنیمت نبردند...
خدا را شکر که دختر تبدارت #اسیر نیست...
خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند...
لا جرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود،.. زودتر از این ها از پا در می آمدم.🏴
یادت هست همیشه می گفتی
تو "مثل هیچکس منی" !؟❤️😍
اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم.😭💓
همراه روزهای سخت من،
هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من،
حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای
لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده😭✨
تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم.
دوستدار تو؛
کسی که هرگز نتوانست #ازنگاهت عبور کند... »
(پایان)
#تقدیم_به_همسران_و_دختران_شهید_سرزمینم
#تقدیم_به_شیرزنان_حیدری_ایرانم_تمام_فاطمه_ها
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
منتظر رمان زیبای بعد باشید😊
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
💕نام رمان: #تسبیح_فیروزه_ای📿
💛نام نویسنده: فاطمه باقری
💞تعداد قسمت: ۶۸
🧡ژانر: #عاشقانه #مذهبی😍
با ما همراه باشید☺️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://chat.whatsapp.com/K9jUBwxZdsDJYRIJrY2nI2
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_اول
روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم
یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم
ایکاش میشد کاری کرد
حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود
نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد
که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره
کسی باورنمیکرد
پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت ،و به خاطر آینده خودش
اصرار داره که با نوید ازدواج کنم
نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم
چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم
دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید
در اتاق باز شد ،مامانم بود ،هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم ،
به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره
زیبا: صبح بخیر رها جان
- صبح بخیر
زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون
- بیخود کرده ،من جایی نمیرم
زیبا: عع رها!بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه
- زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه
(زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد)
زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم3
- خوشبختی؟ ،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟
زیبا: کافیه دیگه ، لطفن دوباره شروع نکن ، الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون
(زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ، منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن)
هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد
تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود
هانا: خواجون ،مامان گفته که کم کم آماده بشی
( اشک از چشمام سرازیر شد) : باشه
با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم
یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ،
موهامو دم اسبی بستم
صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم
رفتم لب پنجره ،نگاه کردم
نوید دم دره
چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد
زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره ( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش ؟
- خوب مگه اشکالی داره
زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی
( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت )
زیبا: عوض این لباسای مسخره ات ،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن
( بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین )
نوید تو سالن روی مبل نشسته بود
با دیدنم از جاش بلند شد
نوید: سلام رها جان خوبی؟
-( منم خشک و بی روح جوابشو دادم ) : سلام
زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_دوم
نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم
حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم
بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر
نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد
یه عالم ماشین داخل باغ بود
صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم
قلبم به تپش افتاد
نوید: پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی
که نوید کیفمو کشید
- داری چیکار میکنی
نوید : کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
) میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم (
- راحتم همینجوری بریم
اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت
نوید : حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم
همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید
دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن5
پاهام سست شد ،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم
یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون
& به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش
نوید: سلام شاهرخ جان خوبی! درگیر کاریم دیگه
شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمت
شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی
دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت
نوید: داداش نامزدمه
شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ...
نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل
شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین
نفسم داشت بند میاومد
پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم
نوید: همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت
بعد از مدتی برقا روشن شد
وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن
دلم به حال اون دخترایی که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا شده بودن میسوخت
یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد
رف
تم سمتش نشستم کنارش
- خوبی ،خانمی
فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت
زیر بغلشو گرفتم
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سوم
رفتم سمت در ورودی
درو باز کردم بردمش لب استخر
صورتشو آب زدم
بعد چند ثانیه بالا آورد
- تو که اینقدر اوضاعت خرابه ،چرا این مزخرفاتو میخوری
نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود
&مشخصه که بار اولته اومدی اینجا
- چند سالته؟
& مگه سن مهمه ،
- چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟
& وقتی جایی برای خوابیدن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی
(لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه)
اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه
همه جا رو گشتم پیداش نکردم
از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد
یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین
نزدیک اتاق شدم
درو باز کردم خشکم زده بود
نوید ایستاده بود و داشت لباسشو مرتب میکرد
نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم
اشک تو چشمام جمع شده بود : تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی ! منو میخوای چیکار
نوید: چون تو با همه فرق داری7
نزدیکم شد
از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط
در قفل شده بود
میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم
- درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا
& خانم چیکار میکنین،؟
- (همونجور که هق هق میزدم): بیا درو باز کن
& شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده
- همه تون برین گم شین درو باز کن
نوید : بیا سوار شو میبرمت؟
- من با تو هیچ گورستونی نمیام
نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره
سوار ماشین شدو اومد سمت در
منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم
توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد ،حالم داشت به هم میخورد
- بزن کنار
نوید: اینجا جای وایستادن نیست !
- حالم بده ،بزن کنار لعنتی
ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم
نوید یه بطری آب آورد برام
دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم
تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم
نزدیکای ساعت ۱بود که رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه.
ادامه دارد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_چهارم
نوید پیاده شد: رها
برگشتم نگاهش کردم
نوید: کیف تو جا گذاشتی
کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم
نویدم رفت
وارد اتاقم شدم
خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن
شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنوه
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه
گوشیمو برداشتم ،نگار بود
- بله
نگار: سلام ،خوابی رها؟
- چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست!
نگار : ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم
- میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ
نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن
- چیه بابا
نگار : مگه امروز کلاس نداری؟ ،نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا
- به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه
نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟
- ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم
نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت
- باشه ببینم چی میشه9
نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام
- باشه ،فعلن بای
بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم
مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین
صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد
نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه
طبق معمول از صبحانه خبری نبود
از خونه زدم بیرون
تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم
نوید بود
نوید: بیا بالا برسونمت
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه
- چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم ،الانم بزن به چاک
راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم
نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو
- ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو
از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم
نویدم: باشه ،آدمت میکنم
چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه
رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم
یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پنجم
صداش زدم ،اومد سمتم
نگار: کی اومدی
- یه ساعتی میشه
نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس ،استاد صادقی حذفت کرده
- مهم نیست
نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟
- نگار من دارم دیونه میشم ،چیکار کنم که از دستش خلاص شم
نگار: نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن ،باز چه کاری میخوای انجام بدی
- نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنا
رش نمیشینم
نگار : دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟
ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده
- تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم
نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه
- خدا،،کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار
( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن )
بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت
نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی
- کمتر از یک ماه
نگار : میخوای بریم بکشیمش؟
- اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم1 1
نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره
- اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه
از صد بار مردنم بدتره
نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش
- باید فرار کنم
نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه
تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه
- دیگه راهی به ذهنم نمیرسه
نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه
خداحافظی کردم و رفتم خونه
از اون شب کارم شده بود
کلنجار رفتن با پدرو مادرم
هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم
۵روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود
فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم
منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم
یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون
منم کل روز و تو اتاقم بودم
حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم
در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست
زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست
- مامان جون حالم اصلا خوب نیست
ادامه دارد....
ادامه رمان در کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند دنبال کنید🤎
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_ششم
زیبا: لااقل یه لحظه بیا پایین ببیننت بعد بیا تو اتاقت
- باشه
زیبا: دیر نیایاااا، بابات دیگه داره کم کم عصبانی میشه
(یه شومیز بنفش پوشیدم با یه شال مشکی گذاشتم رفتم پایین
رفتم سمت زن عمو و عمو احوالپرسی کردم رفتم یه گوشه نشستم )
به نوید هم اصلا نگاهی نکردم
زن عمو: عروس قشنگم چه طوره ،خوبی رها جان؟
- خیلی ممنون
زن عمو: زیبا جان چند روز دیگه عروسیه بچه هاست ،هنوز واسه لباس بچه ها کاری نکردیم
زیبا: دیگه اینو میسپاریم دست خودشون برن بازار بخرن
زن عمو: نوید پسرم کی وقتت آزاده با رها برین واسه خرید لباس عروس و لباس خودت
نوید : من همیشه وقتم واسه رها جان آزاده هر موقع امر کنن میبرمشون بازار
( با گفتن حرفاش حرصم می گرفت ،از جام بلند شدم )
- ببخشید من حالم زیاد خوب نیست با اجازه تون میرم تو اتاقم
نوید : میخوای ببرمت دکتر
(همون که ریختتو نبینم خودش یه دواست)
زن عمو: رها جان نوید راست میگه ،بیا ببریمت دکتر
زیبا: نمیخواد ،نزدیک عروسیه حتمن استرس گرفته،
زن عمو: الهی عزیزززم،استرس چرا ،به هیچی فکر نکن عزیزم
- با اجازه
از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق هانا
درو باز کردم
هانا داشت درس میخوند
هانا: کاری داشتی خواهر جون
- نه عزیزم درست و بخون
در اتاق و بستم و رفتم تو اتاق خودم
رو تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم و به فرار فکر میکردم
خوب فرار کردم،کجا برم ،خونه فامیل برم که دست و پا بسته باز تحویل بابام میدن
داشتم دیونه میشدم
در اتاق باز شد ،نوید وارد اتاق شد
یه هو از جا بلند شدمو نشستم
- تو اینجا چه غلطی میکنی
نوید: خوب اینجا اتاق زن آینده مه
- خودت میگی آینده،هر موقع زنت شدم بیا ،الان گم شو بیرون
اومد نزدیک تر کنار تخت نشست
نوید : ععع از دختره خانمی مثل تو بعیده همچین حرفایی رو به شوهر آینده اش بزنه
- پاشو برو بیرو تا جیغ نزدم همه رو باخبر نکردم
نوید: (صدای خنده اش بالا گرفت):اول اینکه ،جیغ زدنات و بزار واسه شب عروسیمون
دوم اینکه ،کسی داخل خونه نیست همه رفتن سمت آلاچیق دارن کباب میزنن
خواستم جیغ بزنم ،که دستشو گذاشت روی دهنم
نوید: ببین دختره زرنگ ،اگه بخوام همین الان کاری باهات میکنم که هیچ کسی نمیفهمه ،کاری میکنم باهات تا آخر عمرت
حرف از دهنت بیرون نیاد
داشتم سکته میکردم ،قلبم تند تند میزد
دستشو از دهنم برداشت و بلند شد رفت سمت در
شروع کردم به گریه کردن
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_هفتم
چرا با من این کارا رو میکنی ،تو که دورو برت پره دختر ریخته
زن میخوای چیکار
نوید: اینش به خودم مربوطه ،فردا صبحم میام دنبالت بریم واسه لباس عروس
بعد رفتن نوید شروع کردم به گریه کردن
در اتاق باز شد هانا اومد داخل
هانا: چی شده رها ؟
اتفاقی افتاده؟
- نه ،برو بیرون تنهام بزار هانا
هانا رفت و من گریه ام شدت گرفت
بعد مدتی آروم شدم
از گوشه پنجره چشمم به آسمون افتاد
- تو فقط خدای کسایی هستی که نماز میخونن؟ من اینقدر دختر بدی هستم که اینجور باید تاوان بدم ؟
من که تنها عیبم ،نماز نمیخونمو حجابم کامل نیست
به اون حرومزاده نگاه نمیکنی؟ داره تو کثافت ،خوش میگذرونه !
نگار گفت به تو توکل کنم
خدایا به تو توکل میکنم،کمکم کن ،تو تنها امیدم هستی
بعد مدتی خوابم برد
صبح زود از خواب بیدار شدم و خوابم نمیبرد
رفتم تو گالری گوشیم ،به عکسا نگاه میکردم
همینجور که به عکسا نگاه میکردم چشمم افتاد به عکس ملیحه ،ملیحه یه سال از من بزرگتر بود و درسش تمام شده بود
ملیحه دختر خیلی آرومی بود ،جنوب زندگی میکرد
رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم
یاد نقشه ام افتادم
بی توجه به اینکه ساعت چنده1 5
شمارشو گرفتم
بعد از چند تا بوق برداشت
- سلام
ملیحه: به رها خانم خوبی؟
- مرسی ،تو خوبی ملیحه جان؟
ملیحه: شکر ،تو چه خبر ،چه کارا میکنی؟ چه عجب یاد ما افتادی !
- هیچی ،ما هم یه نفسی میکشیم
ملیحه: خوب همینم جای شکر داره عزیزم
- ملیحه جان ،مهمان نمیخوای؟
ملیحه: داری شوخی میکنی؟ تو که همیشه میگفتی از جنوب خوشم نمیاد که
- مزاح کردم بابا، الان دلم میخواد بیام یه دوری بزنم
ملیحه: خیلی خوشحالم میشم گلم ،قدمت رو تخم چشام
- فدات بشم ،فقط آدرس دقیقت و میفرستی؟
ملیحه: چشم حتمن، حالا کی میای؟
- نمیدونم ،احتمالن چند روز دیگه ،باز بهت خبر میدم
ملیحه: باشه ,با خانواده میای دیگه؟
- نه عزیز خودم میام
ملیحه: باشه ،پس منتظرت هستم
- فدات شم ،میبوسمت ،به خانواده سلام برسون
ملیحه: همچنین تو گلم
اینم از این ، حالا باید چه جوری فرار کنم
صدای پیامک اومد ،نگاه کردم ،ملیحه آدرسو فرستاده بود ،
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_هشتم
بلند شدم برم دست و صورتمو بشورم
گوشیم زنگ خورد
نوید بود ،جوابشو ندادم
رفتم بیرون دست و صورتمو شستم
رفتم تو اشپز خونه ،یه چیزی خوردم
زیبا: سلام عزیزم ،سحر خیز شدی
- سلام
صدای زنگ آیفون اومد ،مامان رفت درو باز کرد
- زیبا جون کی بود؟
زیبا: نویده ،اومده دنبالت برین بازار
لباس مناسب نداشتم ،تن
تن از پله ها رفتم بالا ،رفتم تو اتاقم
درو قفل کردم که باز این دیونه نیاد تو اتاقم
لباسمو عوض کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین
زیبا: نوید جان سفارش نکنماااا،یه لباس خیلی خوشگل براش بگیر
نوید: چشم
زیبا: نزاری لباسای بنجول و با حجابی انتخاب کنه هااا
نوید: چشم حتما
- زیبا جان اجازه میدین بریم
زیبا: اره برین
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
اصلا با هم حرف نزدیم
رفتیم ،یه مزون لباس عروس خیلی بزرگ
لباسای خیلی شیکی داشت
چقدر حیف که حتی هیچ حسی به لباس عروس نداشتم
یه خانم که کارمند مزون بود اومد سمتمون
& سلام خوش اومدین،درخدمتم1 7
نوید: سلام خانم ،یه لباس شیک میخواستم ،جدید باشه
& بفرمایید همراه من تشریف بیارین
همراه خانومه رفتیم ،چند تا لباس نشونمون داد
نوید: رها جان کدومو انتخاب میکنی ؟
- نگاهش کردم: هر کدومو خودت دوست داری
&کمتر خانمی پیدا میشه ،از شوهرش بخواد که انتخاب کنه ،بهتون تبریک میگم
نوید: خیلی ممنونم ،پس لطفن اینو بدین بپوشه ببینه خوشش میاد یا نه
- نمیخواد ،خوشم اومده ازش
& عزیزم نمیخوای یه بار بپوشی ،شاید تنگ یا گشاد باشه ،براتون درستش کنیم
مجبور شدم برم لباسو بپوشم
در اتاق پرو قفل کردم ،لباسمو درآوردم و پوشیدم، هر چند خوشم نیومد از مدلش ولی مجبورم سکوت کنم ،لباسو درآوردم
و لباسای خودمو پوشیدم
درو باز کردم. رفتم بیرون
- خانمی اندازه اس
& چرا نزاشتین آقاتون ببینه
-(نمیدونستم چی بگم): نمیخواستم تکراری بشم با این لباس
نویدم خندش گرفت
- ببخشید یه شنل هم میخواستم
& چشم
پول و پرداخت کردیم و رفتیم
نوید : خوب بریم واسه حلقه ازدواج
- بریم
یعنی اون روز هرجایی که نوید گفت من همراش رفتم
نزدیکای غروب بود که منو رسوند خونه
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_نهم
- خداحافظ
نوید: خداحافظ عزیزم
رفتم تو خونه و وسیله ها رو پرت کردم روی مبل و خودم رفتم توی اتاقم
لباسمو عوض کردمو دراز کشیدم
زیبا اومد تو اتاقم
زیبا: چرا لباساتو پایین انداختی
- خسته بودم دیگه جون بالا اوردنشونو نداشتم،بزارین یه گوشه
زیبا: من از دست تو دیونه نشم خوبه ولا
بعد رفتن مامان،گوشیم زنگ خورد
نگار بود
- سلام نگار جان
نگار: سلام بر عروس خانم
- عع نگار تو هم اذیتم میکنی؟
نگار : ببخش خواستم بخندیم
- آی که چقدر هم خندیدم
نگار : رها الان جدی جدی میخوای زنش بشی
(نمیتونستم ،فعلن از نقشه ام به نگار بگم): مگه کاره دیگه ای هم میتونم بکنم
نگار: رها ،یه چاقویی چیزی همرات داشته باش که اگه یه موقع خواست کاری انجام بده ،از خودت دفاع کنی
- باشه ،چشم1 9
نگار: راستی ،امروز دسته جمعی ساز زدیم ،جات خیلی خالی بود
- چه خوب،راستی عروسیم بیایااا
نگار: وایی رها من از نوید میترسم
- واا مگه میخواد بخوره تو رو،عروسی دوستت داری میای
نگار: باشه ،ببینم چی میشه ،قول نمیدم
- باشه ،آدرس تالارو برات میفرستم ،چون خودم بیرون نمیتونم بیام
نگار :باشه ،عزیزم
- فعلن بخوابم ،خیلی خستم
نگار: بخواب گلم ،شبت خوش
صبح روز عروسی رسید
به زور با صدای زیبا بیدار شدم
زیبا: رها پاشو نوید پایین زیر پاش علف زده
(باشنیدن این کلمه ،از مثل موشک از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم
کیفمو برداشتم
رفتم تو اتاق هانا،هانا خواب بود ،بوسیدمش و رفتم پایین
زیبا جعبه لباس عروس و داد دست نوید
رفتم نزدیک زیبا شدم
- زیبا جون یه کم پول میخوام واسه شاباش دادن ؟
نوید: نمیخواد ،من بهت میدم
زیبا: نه بابا شما چرا ،صبر کن عزیز الان میام
زیبا هم رفت و با چند تا تراول برگشت
- دستتون درد نکنه
بغلش کردم و خداحافظی کردم
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_دهم
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت آرایشگاه
نوید گوشیشو برداشت و شماره گرفت
نوید: الو ساناز کجایی پس
ما الان نزدیکای آرایشگاهیم
باشه هر چه زودتر بیا
- ساناز میخواد بیاد ؟
نوید: اره گفتم بیاد تنها نباشی
(اینو دیگه کجای دلم بزارم)
رسیدیم آرایشگاه ،از ماشین پیاده شدم
درو بستم
نوید: رها؟
- بله
نوید: اینقدر هولی زنم بشی که لباس عروست یادت رفته؟
- اره ،خیلی
لباسو گرفتم ازش
- خوب حالا برو دیگه
نوید: منتظرم تا ساناز بیاد ،تو برو داخل
رفتم وارد آرایشگاه شدم
ده دقیقه بعد ساناز خواهر نوید اومد
- سلام
ساناز: سلام عزیزم ،مبارکت باشه
رو کرد به آرایشگر
ژیلا جون ،سفارشیاااا
ژیلا: چشم گلم
نزدیکای غروب آماده شدم ،لباسو پوشیدم ،شنل و سرم گذاشتم
ساناز : ای جااانم ،دوماد ببینه پس میافته ،رها جان شنلت و بنداز ،قشنگی لباست همه رفت زیر شنل
- باشه تالار رسیدم در میارم
ساناز : الهی قربونت برم
(ساناز واسه نوید زنگ زد)
ساناز: الو نوید ،
بیا که عروسمون آماده شده
نوید نمیدونی چه عروسکی شده
باشه خداحافظ
- کی میاد ساناز جون
ساناز: گفت نیم ساعت دیگه اینجاست
- باشه
حالا نوبت ساناز بود که باید آرایش و شینیون میشد
یه ربع گذشته بود و من نمیدونستم چیکار کنم
یه دفعه یه فکری یه ذهنم رسید
به نگار پیام دادم برام زنگ بزنه
نگار زنگ زد
- الو سلا
م نوید جان ،کجایی؟
نگار : چی میگی رها
- آها باشه عزیزم الان میام پایین
نگار: حالت خوبه رها ؟
ادامه دارد....
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_یازدهم
- باشه چاره ای نیست
نرگس: مخی ام واسه خودماا
نه؟
نرگس یه چادر عبایی برام آورد
گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم
نرگس: به به چقدر ماه شدی
( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام )
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود
نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد
وارد فروشگاه شدیم
لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود
یه چند دست لباس گرفتم
رفتیم سمت صندوق
میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد
نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن
- اینجوری طلبم بهت زیاد میشه
نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش
حالا برو لباست و عوض کن
- نه باشه میریم خونه عوض میکنم
نرگس: نکنه خوشت اومده کلک
- نمیدونم شاید
نرگس : باشه بریم
بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا
آقا رضا دم در ایستاده بود
نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست
- ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟
نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره
نرگس سریع از ماشین پیاده شد
نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی
( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود )
نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا
(با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم )
- سلام
( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده)
رضا: سلام
نرگس: بخشیدی داداشی
رضا:باشه ،بیا برو داخل
نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون
رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق
چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم
چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم
روی تخت دراز کشیدم
گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار بود
شماره نگارو گرفتم
نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟
- اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا
نویسنده:فاطمه باقری
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_دوازدهم
& بچه ها بریم ،تا شر درست نشده
کنار ماشین نشستم و گریه میکردم
خانومه از ماشین پیاده شد
یه خانم محجبه ،که صورت مهربونی داشت
& عزیزم اسم من نرگسه،اینجا چیکار میکنی ؟
پریدم تو بغلش و گریه میکردم ،انگار چند ساله که میشناختمش
- تو رو خدا کمکم کنین
نرگس: خوب عزیزم ما که نمیدونیم مشکلت چیه ،چه جوری کمکت کنیم ،اصلا تو الان باید تو مجلس عروسیت باشی ،
اینجا چیکار میکنی ؟
( ماجرا رو براش تعریف کردم)
نرگس: الان میخوای چیکار کنی، جایی رو داری بری؟
- میخوام برم جنوب پیش دوستم ،اگه میشه کمکم کنین، یه لباس میخوام که برم ترمینال
نرگس : بلند شو ،الان این نصف شبی ،ماشین پیدا نمیشه ،بریم خونه ما ،صبح یه فکری میکنیم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
شنلمو جلوی صورتم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
نرگس : عزیزم رسیدیم پیاده شو
- از ماشین پیاده شدیم و رفتم داخل خونه
یه خونه قدیمی که وسط حیاط یه حوض کوچیک داشت
نفهمیدم که چقدر راحت بهشون اعتماد کردم
یه دفعه یه صدایی اومد
یه خانم میانسال در ورودی و باز کرد
نرگس: سلام عزیز جون
عزیز: ( با دیدنم شوکه شد): سلام مادر ،این دختر کیه؟
نرگس: داستانش مفصله عزیز جون،بعدن بهتون میگم
عزیز جون: بفرما دخترم ،خوش اومدی
وارد خونه شدیم
نرگس رو کرد یه اون اقا
نرگس: داداش رضا اجازه میدی ،امشب دوستمون تو اتاقت بخوابه
( فهمیدم که داداششه ،آقا رضا یه سکوتی کرد و گفت): باشه اشکالی نداره
نرگس: خوب ،عزیزم من اسمت و نمیدونم
- رها
نرگس : رها جون بریم ،تو اتاق داداش رضا استراحت کنی
- به آقا رضا نگاه کردم: شرمندم که مزاحمتون شدم
آقا رضا(همونجور که سرش پایین بود): دشمنتون شرمنده اشکالی نداره
وارد اتاق شدم ،دور تا دور اتاق ،عکسای شهدا بود ،انگار یه اتاق معنوی بود
نرگس: رها جون ،میرم برات یه دست لباس میارم که راحت باشی
- دستت درد نکنه
نرگس رفت و منم رفتم سمت قفسه کتابها ،قفسه پر بود از کتابای مذهبی
بعد از مدتی نرگس وارد اتاق شد
نرگس: بیا عزیزم ،نو هستن ،چند روز پیش تولدم هدیه گرفتم
- شرمندتونم به خدا
نرگس: دشمنت شرمنده،بعدها حساب میکنم باهات
شنلمو برداشتم
نرگس: وایی چقدر خوشگل شدی دختر تو این لباس
( لبخندی زدمو ،رفتم
کنار آینه ،ایستادم)
ادامه دارد....
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سیزدهم
- کمکم میکنی این گیره هارو از سرم جدا کنم؟
نرگس: بیا رو تخت بشین ،برات درشون بیارم
( با هر گرفتن گیره،جیغ میکشیدم )
- نرگس جون آرومتر
نرگس: رها جون اینقدر سفتن که نمیشه باملایمت باهاش رفتار کرد
تازه، به نظرم یه دوش بگیر
- نه نمیخواد
نرگس: اگه به خاطر رضا میگی که بهت بگم رضا رفته خونه دوستش
ای وایی ،ببخشید ،که به خاطر من رفتن
نرگس : نه بابا ،اتفاقن ،بهتر شد رفت ،فردا جلسه دارن ،رفت با دو
برو داخل
نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون
رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق
چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم
چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم
روی تخت دراز کشیدم
گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار بود
شماره نگارو گرفتم
نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟
- اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا
ادامه دارد....
ستش برنامه ریزی فردا رو بکنن
- اهوم
نرگس ،پاشو تمام شد ،یه دوش بگیر، بیا بخواب ،که خستگی از چشمات میباره
- خیلی ممنونم
رفتم دوش گرفتم و برگشتم توی اتاق
لباسای نرگس یه کم برام گشاد بود
ولی از هیچی بهتر بود
دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار و مامان و بابا و نوید
پیام نوید و بازش کردم
نوید: رها ،آب بشی بری زیر زمین ،دود بشه بری رو هوا، پیدات میکنم
تو و اون آدمی که بهت پناه داده رو
پیدا میکنم
زنده نمیزارمتون
ترس وجودمو گرفت! میدونستم هر کاری از دستش برمیاد
اینقدر خسته بودم که قدرت فکرکردن نداشتم و خوابیدم
با صدای اطرافم بیدار شدم
نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده
- سلام
نرگس: سلام,آخ ببخشید بیدارت کردم ،دارم دنبال نوشته های رضا میگردم ،اومده دنبالشون باید بره پایگاه
- صبر کن الان میرم بیرون ،بهش بگو بیاد خودش برداره
نرگس: وایی شرمندم رهاجون، معلوم نیست این پسره ،وسیله هاشو کجا میزاره
- دشمنت شرمنده
روسریمو سرم کردم رفتم سمت سرویس ،دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون
عزیز جون تو حیاط نشسته بود
رفتم سمت بیرون
- سلام
عزیز جون: سلام دخترم،خوب خوابیدی؟
- بله
عزیز جون: بیا بشین کنارم
- چشم
رفتم کناره عزیز جون روی تخت که نزدی حوض بود نشستم
عزیز جون: میتونم یه سوال بپرسم ؟
- بله
عزیز جون: فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی ؟
- (فهمیدم نرگس همه چی رو گفته)
نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_چهاردهم
نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم
عزیز جون: انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه
- امید وارم
صدای یا الله اومد ، اقا رضا بود
بلند شدم از جام
- سلام
آقا رضا: عیلک سلام
- آقا رضا ،میتونین امشب برگردین خونه ،من امروز میرم از اینجا
نرگس اومد بیرون: کجا میخوای بری؟
میخوام برم خونه یکی از دوستام
نرگس: خوب ادرسشو شوهرت نداره،؟
( عصبانی شدم): نرگس جون نوید شوهرم نیست ،پسر عمومه
نرگس: ببخشید ،حالا این پسر عموت ،آدرس این دوستت و میدونه کجاست؟
- نه کسی نمیدونه
نرگس: خوب دوستت ،خونش کجاست؟
آقا رضا: نرگس جان اصول دین میپرسی ؟
نرگس: عع داداشی
- خونشون جنوبه ،آدرسشو برام فرستاد ،امروزم میرم
نرگس : عع چه خوب: ما هم چند روز دیگه میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا
( نگاهی به آقا رضا کردم، انگار تمایلی نداره )
- نه عزیزم ،به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،امروز میرم
عزیز جون: مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من ،صبر کن همراه بچه ها برو
- چشم
اقا رضا: فعلن با اجازه
عزیز جون: در پناه خدا
نرگس: موفق باشی داداش گلم
توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد
نرگس: پاشو دختر خوب،بریم یه کم خرید کنیم برات
- میترسم! نوید همه جا به پا داره
نرگس: اوووو ،چقدر این پسرعموتو دیو ساختی واسه خودت!
- تو ،چون ندیدیش اینو میگی ،از دیوم بد تره
نرگس: باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمرأ مسیرش یه بار خورده باشه اونجا
- کجا؟
نرگس: بریم خودت میفهمی
- خوب الان با چی بیام بیرون
نرگس: هوووممم ،
لباسای منم که تو تنت زار میزنه
میگم ،چادر بزاری چی؟
- چادر؟
نرگس: اره ،با همین لباس میریم ،یه چادر بزار سرت ،رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_پانزدهم
- باشه چاره ای نیست
نرگس: مخی ام واسه خودماا
نه؟
نرگس یه چادر عبایی برام آورد
گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم
نرگس: به به چقدر ماه شدی
( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام )
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود
نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد
وارد فروشگاه شدیم
لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود
یه چند دست لباس گرفتم
رفتیم سمت صندوق
میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد
نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن
- اینجوری طلبم بهت زیاد میشه
نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش
حالا برو لباست و عوض کن
- نه باشه میریم خونه عوض میکنم
نرگس: نکنه خوشت اومده کلک
- نمیدونم شاید
نرگس : باشه بریم
بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا
آقا رضا دم در ایستاده بود
نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست
- ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟
نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره
نرگس سریع از ماشین پیاده شد
نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی
( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود )
نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا
( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم )
- سلام
( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده)
رضا: سلام
نرگس: بخشیدی داداشی
رضا:باشه ،بیا
💞 زندگی تون رو سخت نگیرید ...
درگیر تجملات عذاب آوری که همه انرژی و درآمد شما را محاصره میکند نشوید.
كتابی خوندم به نام قانون 70٪!
70 درصد برنامه های آخرین مدل گوشی ها، بدون استفاده می ماند!
به 70 درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست!
70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند!
70 درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود!
از 70 درصد استعدادهایمان استفاده نمی شود!
70 درصد از محبت و عشقمان را ابراز نمي كنيم!
70 درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند!
روزهای مان می گذرد و پول های مان در بانک ها و عشق مان در سينه می ماند.
وقتی که زنده ایم فکر می کنیم پول کافی برای خرج کردن نداریم، اما وقتی که می میریم پول بسیار زیادی می ماند که هنوز خرج نشده
ثروتمندی می میرد و برای زنش 1.9 میلیون دلار در بانک باقی می گذارد و سپس زن با راننده شخصی شوهرش ازدواج می کند!
راننده میگوید:
همیشه برای رئیسم کار کرده ام
اما الان میفهمم،رئیسم برای من کار میکرد
و چقدر 70 درصد دیگه!!!!!!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://chat.whatsapp.com/LiAoaJpt19LHYOetMK8t5s
#بدبینی_همسر
همسرم #بدبین است چطور باهاش رفتار کنم؟!
🔖بدبینی به همسر اشكال متفاوتی دارد:
خیلی از زوجین بدبینیهای بیمارگونه خود را نوعی رفتار طبیعی تلقی میكنند و آن را با عناوینی همچون غیرت و تعصب و مراقبت توجیه میكنند، حال آن كه واقعیت چیز دیگری است.
❌ اساسا بدبینی به همسر در 3 حالت كلی بروز میكند :
1 - گروه اول افرادی هستند كه بدبینی در ذاتشان است. این افراد را از همان ابتدای زندگی براحتی میتوان شناخت؛ آن زمان كه نسبت به هر موضوعی نیمه خالی لیوان را میبینند و در رابطه با پیرامون خود نوعی نگاه منفی دارند.
2 - گروه دوم افرادی هستند كه نوعی وسواس نیز در بدبینیهایشان نهفته است. این دسته از زوجین نسبت به برخی رفتارها و واكنشهای همسر خود به جنس مخالف، حال در محیط كاری باشد، نوعی وسواس فكری دارند كه در پارهای اوقات همراه با بدبینی به وی است كه البته در این فرم باز هم اختلاف بین زوجین خیلی پدیدار نمیشود.
3 - گروه سوم كه در حقیقت روزگاری جزو گروههای یك و دو بودند بشدت در معرض خطرند، چرا كه مبتلا به اختلالات پارانوئیدال میشوند به این معنا كه با كنار هم گذاشتن برخی پارامترهای خیالی به این نتیجه میرسند كه همسرشان قطعا در حال خیانت به وی است و این فكر همچون خوره جسم و روح فرد را نابود میكند و اگر خوشبین باشیم كه اتفاق ناگواری در این بین نیفتد، طلاق و جدایی بین زوجین مسالمت آمیز ترین اتفاق است.
ریشههای بدبینی به همسر:
🔖 خیلی اوقات بدبینی و شك بین زوجین از علاقه و عشق زیاد به یكدیگر نشات میگیرد. خانم همسرش را تنها متعلق به خود میداند و طبیعتا هر نوع رفتار خارج از منزل برایش سخت و غیر قابل هضم است. بتدریج این عشق و علاقه به نوعی احساس شكست از دیدگاه خودش تبدیل میشود و هر آن فكر میكند كه زندگی اش در حال فروپاشی است.
🔖 عدم شناخت كافی از همسر، اساس بدبینی و شك به وی است. وقتی مرد از همسر آیندهاش تصویری دیگر را در ذهن میپرورانده با ورود به زندگی مشترك متوجه میشود كه درانتخابش اشتباه كرده و این خود نوعی نفرت و انزجار را در وی نسبت به همسرش ایجاد میكند و طبیعتا این موضوع مهمترین دلیل میشود برای پیدایش بهانه گیریها و بدبینیهای بیمار گونه.
🔖فرزندان والدین بدبین و شكاك در طول زندگی یاد میگیرند كه در آینده نیز نسبت به همسرشان و اطرافیان خود بدبین و شكاك باشند. این موضوع نقش تربیت خانواده را براحتی روشن میكند، اینگونه كه فرزندتان از شما بدبینی و شك به همسرش را یاد میگیرد.
مراقبت از خانواده در مقابل سنگ اندازی و حسادتهای دشمنان خانوادگی كه عموما به شكل یك دوست وارد زندگی میشوند نیز اساس خیلی از بدبینیها و سوءتفاهمهاست. دوست شما نسبت به زندگیتان حسادت میكند و بر همین اساس پروژهای را پیاده میكند كه اطمینان شما را نسبت به همسرتان سلب كند.
🔹🔹🔹 چه باید كرد؟
1 - همیشه سعی كنید در هر موضوعی با همسر خود صادق باشید
ریشه بسیاری از بدبینیها عدم صداقت در ابتدای زندگی است. زن یا مرد رازی را در زندگی دارد كه میكوشد آن را از همسرش پنهان كند كه البته در بیشتر مواقع موفق نمیشود و خود این پنهانكاری نقطه شروع بدبینیها میشود.
2 - نسبت به قول و قرار خود با همسرتان خیلی حساس باشید
این موضوع برای مردها باید بیشتر رعایت شود، چرا كه خانمها هر نوع تاخیر را در رسیدن به قرار مثبت نگاه نمیكنند و طبیعتا افكار منفی در آنها شكل میگیرد.
3 - در مراودات اجتماعی خود خیلی مراقب باشید بویژه اگر طرف شما جنس مخالف باشد
هر نوع صحبت غیركاری، تماسهای بیمورد و روابط آزاد در محیطهای كاری نتیجهای شوم در بردارد كه اگر شما هم فكری در سر نداشته باشید، همسرتان جور دیگری برداشت میكند.
4 - از غافلگیریهای احساسی كه نیازمند پروژهای پیچیده باشد، پرهیز كنید
مثلا برای سالگرد ازدواجتان بخواهید همسرتان را غافلگیر كنید و نوعی پنهانكاری داشته باشید. دیده شده كه بسیاری از زوجین به این نوع كارها با بدبینی نگاه میكنند كه اگر هم به خیر و خوشی ختم شود، گمان میكنند كه پایان خوش كار هم در حقیقت قسمتی از یك پروژه خطر ناك برای خیانت به وی بوده است.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/EmvYZLgov0bIwrq5S0RFwP