eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
15.8هزار ویدیو
67 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆 امام باقر (ع): هنگامی که مهدی موعود(عج الله فرجه) در مکه در بین حجرالاسود و درب کعبه ظهور نماید، جبرئیل ندا می دهد و یاران حضرت از نقاط دور گرد او جمع می شوند. 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم میکند... ✨ ای لشگر صاحب‌الزمان آماده‌باش ✍ دنیا، دیگه اون دنیای قبل از ۷ اکتبر (۱۵ مهر ماه) نیست. این از برکات پیروزی خون بر شمشیر هست. قطع به یقین، خون کودکان مظلوم، بنیان ظلم و بی‌عدالتی را سُست و لرزان کرده ✍ آیا امام را حس نمیکنید؟! 💚 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌱 از قدیم شنیده ایم حواستان به فقیران و مستمندان باشد و از آنها غافل نشوید. شنیده ایم اگر گمراهی را دیدید، راه را نشانش دهید تا برگردد و به بیراهه نرود. به ما گفته اند یتیم نوازی کنید و حواستان به اطرافیانتان باشد. یا صاحب الزمان!🤚 بدون شما، فقیریم و یتیم و گمراه اینهمه نیاز ما را جز دستان بخشنده شما، کسی برطرف نمیکند.🥲 برگرد ظهور کن✨ و نجاتمان بده که دنیا بدون کشتی نجات شما در حال غرق شدن است. اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت زینب کبری علیهاالسلام.🤲 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت349 البته مجبورت نمی‌کنم. تو صاحب اختیاری ولی... حرفش را بریدم. –ببین اگه در مورد رضایت دادن و این چیزاست، دست من نیست بابام باید راضی باشه من رو حرفش حرف نمی زنم. اشک هایش را پاک کرد. –مادرم هر روز می رفت محل کارش، گفته بود نرم‌تر شده و گفته حالا ببینم چی می شه. با تعجب نگاهش کردم. –مامانت هر روز با اون وضعش می رفته محل کار بابای من گریه و زاری می‌کرده؟! –پدرت چیزی نگفته؟ سکوت کردم و بعد سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم. –پس تو برای چی اومدی این جا؟! دوباره چشم‌هایش ابری شدند. –اول این که اومدم یه چیزی بهت بگم؛ فقط ازت می‌خوام که باور کنی، جون هر کسی که دوست داری باور کن. دوم این که بگم مامانم کرونا گرفته دو روزه بیمارستانه، دیگه نمی‌تونه رضایت پدرت رو بگیره. با تاسف نگاهش کردم و کمی آرام تر شدم. در عین حال یک قدم کوچک عقب تر رفتم. –ان شاءالله خوب می شه، نگران نباش. بغض آلود بینی‌اش را بالا کشید. – من دیگه اون هلمای سابق نیستم. به خدا پشیمونم، من اشتباه کردم خیلی زیاد، ولی حالا دیگه فهمیدم و دور اون آدما و کارا رو خط کشیدم. از وقتی دستگیر شدم خیلی اطلاعات در مورد اون آدما دستم اومد. من می‌دونم بد کردم. شانه‌ای بالا انداختم. –خب، خدارو شکر، هر کس خودش می دونه و خدای خودش، به من چه مربوطه که این رو باید باور کنم؟ سرش را پایین انداخت و مکثی کرد. –مادرم گفته از شما بخوام حلالش کنید. گفت به پدرت بگم به عنوان آخرین درخواستش رضایت بده و شماها هم من و اون رو حلال کنید. –آخرین در خواستش؟! هق هق گریه‌اش بالا رفت. –آخه حالش خیلی بد شده، اکسیژن خونش اون قدر امده پایین که امروز رفت آی سی یو. لبم را به دندان گرفتم. –بنده خدا مادرت که کاری نکرده. –اون فکر می کنه گناهکاره چون تربیتش اشتباه بوده. البته همه‌ی اون اتفاقات تقصیر خودم بود. دلم برایش سوخت، احساس کردم از هم پاشیده. اگر بلایی سر مادرش بیاید هلما همه‌ی پشتیبانی‌اش را از دست می‌دهد. سرش را بلند کرد و صاف به چشم‌هایم نگاه کرد. –تلما. سوالی نگاهش کرد. –اون چیزی که بهت گفتم باید باور کنی اینه که... کمی این پا و آن پا کرد. نگاهی به داخل خانه انداختم. –زود بگو من باید برم. الان وایسادن من این جا و با تو حرف زدن تو خونواده ی ما جرم حساب می شه‌. با شتاب گفت: –تو رو خدا باور کن که من بد شماها رو دیگه نمی‌خوام. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت350 از تعجب خشکم زد و خیره به چشم‌هایش ماندم. با خودم فکر کردم چه شده که این قدر مهربان شده؟! ماسکش را پایین کشید و با دستمال کاغذی بینی‌اش را گرفت و اشک هایش را که حالا به همدیگر مجال نمی‌دادند پاک کرد. –من دلم نمی‌خواست به علی آسیبی برسه، اون کارام همه ش یه لج‌بازی بچه‌گانه بود، یه ندونم کاری، یه اشتباه، کاش هیچ وقت اون اتفاقا نمیفتاد و اون این قدر از من متنفر نمی شد. خب خود شماها هم ممکنه اشتباه کنید، نه؟ منم آدمم، مثل همه‌ی آدما، حالا می خوام جبران کنم. من حرفی نمی‌توانستم بگویم. نمی‌دانستم منظورش از گفتن این حرف ها چیست. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –اون مرد خوبیه، با این که دکتر بهش گفته بود که شاید من نتونم هیچ وقت بچه‌دار بشم ولی اون به هیچ کس نگفت و بهم گفت دکترا که خدا نیستن. اگر خدا بخواد خودش بهمون بچه می ده. خیلی کارا برام کرد ولی من نمی‌دونم چرا پر توقع شده بودم. هر چیزی رو بهانه می‌کردم که جدایی بینمون بشه تا اون بیاد نازم رو بکشه. خسته ش کردم. وگرنه اون من رو رها نمی‌کرد. مثل ابر بهار گریه می‌کرد. نفسی گرفت تا عکس‌العمل مرا ببیند. منتظر ماند تا حرفی بزنم. ولی من هنوز همان طور بهت زده نگاهش می‌کردم و به این فکر می‌کردم این هلما، آن هلمایی که من می‌شناختم نیست. انگار آدم دیگری، فقط با چهره‌ای شبیه چهره‌ی او مقابلم ایستاده بود. جلوتر آمد و دستم را گرفت. –حرفام رو باور کن. دیدی عکساش رو زده بودم به کمد اتاقم. نگاه کن، ببین، جعبه‌ای را از کیفش بیرون آورد و باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینا همه ش سکه‌های مهریه‌م هستش، هیچ کدوم رو خرج نکردم. الکی بهش می‌گفتم لازم دارم که وقتی تو پرداختش تاخیر داشت برم در خونه ش یا مغازه ش ببینمش. اون موقع‌ها تو اصلا نبودی. اولش برای جلب توجه بود ولی بعد دیگه افتادم روی دنده‌ی لج. با لکنت پرسیدم: –تو...تو... می‌خوای زندگی من رو خراب کنی؟ سرش را تند تند تکان داد. –نه به خدا، نه به جون مادرم که به جز اون تو این دنیا کسی رو ندارم. تلما من تو رو دوست دارم. راضی نیستم ناراحت بشی. بغض کردم. –پس منظورت از این حرفا چیه؟ اصلا من باور کنم یا نکنم تو نمی‌خواستی اذیتش کنی چه فرقی داره؟ تو می خوای من شوهرم رو دو دستی تقدیمت کنم؟ با لحن مهربانی گفت: –نه، بعد سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –من فقط ازت می‌خوام...سرش را بالا آورد نگاهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت و ادامه داد: –ازت می خوام که دیدن من اذیتت نکنه. می خوام باور کنی من هر دوتاتون رو دوست دارم و اصلا نمی خوام ناراحتتون کنم. نمی خوام از من متنفر باشی. گنگ نگاهش کردم. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؟! لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت351 –چه لزومی داره تو یه مرد نامحرم رو که زن داره دوست داشته باشی؟! فوری جواب داد. –خب اون الان به تو هم نامحرمه، مگه تو از عشقت نسبت بهش کم شده؟ اگه بخوای اون جوری فکر کنی، الان علی مجرده و زن نداره. ابروهایم بالا رفت و با تعجب براندازش کردم. –تو از کجا می‌دونی ما محرمیتمون تموم شده؟! جوابی نداد و من ادامه دادم: –ما سه روز دیگه عروسیمونه، الان تو این وسط چی از جون من می خوای؟ چرا نمی ری دنبال زندگی خودت؟ اصلا مگه خودت نامزد نداشتی. من نمی‌تونم تو رو تحمل کنم. علی هم... حرفم را برید و بغض آلود گفت: –من که حرفی ندارم. باشه عروسی کنید مبارک باشه، ان شاءالله با هم خوشبخت بشید. من یه اشتباهی کردم حالام باید تاوان بدم دیگه... اون نامزدم نبود، می شه در مورد گذشتم حرف نزنی؟ نمی خوام دیگه اشتباهام رو تکرار کنم. اگه تو بهم کمک کنی مطمئنم می تونم. من نمی‌خوام جلوی ازدواج شما رو بگیرم. یعنی دیگه اون قدر خودخواه نیستم که نذارم تو به کسی که دوسش داری برسی. من از زندگیم گذشتم. ابروهایم را به هم چسباندم. –تو چی می خوای هلما؟ همه‌ی ما رو بدبخت کردی ول کن نیستی؟ چادرش را کشیدم و به داخل حیاط کشیدمش و به زیرزمین اشاره کردم. –نگاه کن، به خاطر تو من باید تو این دخمه زندگی کنم. من از خیلی چیزها گذشتم به خاطر پا گرفتن زندگیم. تو که زندگیت پا گرفته بود، چی کار کردی واسه پاشیده نشدنش جز این که بعد از طلاق از خوشحالی رفتی و جشن گرفتی، حالام که از همه جا رونده و مونده شدی و مادرت بیمارستانه و بی‌کس و کار شدی یاد علی افتادی؟ احتمالا اگه نمی‌گرفتنت و ممنوع‌الخروج نمی شدی بازم به کارات ادامه می‌دادی. من نمی‌دونم چرا هر بی کس و کاری آدرس خونه‌ی ما رو فقط بلده. هلما گریه‌اش گرفت و از حیاط بیرون رفت و سرجای اولش ایستاد. –آره تو راست می گی، همه‌ی حرفات درسته، من همچین آدم پستی بودم ولی دیگه نمی‌خوام باشم. مگه خدا نگفته هر چقدر گناه کردی توبه کنی می‌بخشم. از این به بعد می خوام خوب باشم، می خوام اون جوری باشم که همیشه علی بهم می گفت و من گوش نمی‌کردم. می خوام شماها کمکم کنید، آره من بی‌کس و کار شدم و فقط آدرس خونه‌ی شما رو بلدم. چرا به این فکر نمی کنی ممکنه خدا این آدرس رو جلوی پای من گذاشته باشه. با شنیدن جمله‌ی آخرش از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم. –ببخشید من نباید اون جوری می‌گفتم. –تو من رو ببخش، تو من رو حلال... با شنیدن صدای پای مادر، هلما ادامه‌ی حرفش را خورد و فوری جعبه‌‌‌ی سکه‌ها را داخل کیفش انداخت و اشک هایش را پاک کرد. مادر با لیوان شربتی به طرف هلما رفت و تعارف کرد ولی با دیدن چشم‌های خیس از اشک هلما دستش را عقب کشید و نگاهش را به من داد. –چی شده؟ من نمی‌دانستم باید چه توضیحی بدهم. هلما هم احتمالا در ذهنش دنبال جواب می‌گشت. مادر رو به هلما کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت352 –خانم حالا این قدر خودتون رو ناراحت نکنید. بالاخره خودش انتخاب کرده مسئولیتشم با خودشه، شما نگران نباشید. تلما هر اخلاق بدی هم داشته باشه ولی این اخلاق خوب رو داره که پای کاری که کرده می مونه، از بچگیش هم همین طور بودا. هلما سرش را تکان داد. –بله حتما همین طوره. ببخشید ما یکم درد و دل کردیم حرفامون طولانی شد. دیگه من گفتنیا رو بهش گفتم دیگه ان شاءالله قراره فکر کنه جواب بده. مادر لیوان شربت را دوباره به طرفش گرفت. –بفرمایید گلوتون رو تر کنید. –خیلی ممنون، میل ندارم. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ. مادر کنار در ایستاد و رفتن هلما را نگاه کرد. –ماشاءالله، هزار ماشاءالله، چقدر خانم باوقاری بود. خیلی کم پیش میاد کسی این همه زیبایی داشته باشه و این جور خودش رو بپوشونه. گفتم: –مامان جان شما با اون ماسکش و حجابش از کجا زیباییش رو دیدین؟ –معلوم بود. حالا چی بهش گفتی که این قدر ناراحت شده بود؟ –هیچی، مادرش بیمارستان بستریه، کرونا گرفته، واسه خاطر اون ناراحته. مادر تا خواست در را ببندد گفتم: –صبر کن مامان. بعد به دنبال هلما دویدم. صدای مادر را شنیدم که فریاد زد: –کجا می ری؟ نگاهم به هلما بود، چیزی نمانده بود در پیچ کوچه گم شود. به سر کوچه که رسید برگشت و ایستاد. خودم را به او رساندم و پرسیدم: –تو نیم ساعت پیش بهش زنگ زده بودی؟ سوالی نگاهم کرد. بلندتر تکرار کردم. –به علی زنگ زده بودی؟ –آره، خودش بهت گفت؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و راه رفته را سلانه سلانه برگشتم و به این فکر کردم که چرا علی امروز بدون خداحافظی رفت. به بدبختی و بی‌کسی هلما فکر کردم و به این که دیگر غروری برایش باقی نمانده بود. مادر جلوی در ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. جلوی در خانه که رسیدم مادر پرسید: –چی بهش گفتی؟ بی حرف وارد حیاط شدم. مادر در را بست. –بهش گفتی پشیمون شدی و می خوای درست رو ادامه بدی؟ با گوشه‌ی چشم به مادر نگاه کردم و زیر لب گفتم: –نه، فقط یه سوال پرسیدم. مادر با تعجب نگاهم کرد و لیوان شربت را دستم داد. –بخور. بعد همان طور که به طرف داخل ساختمان می رفت گفت: –راستی علی به خونه زنگ زد گفت بهش زنگ بزنی، کارت داره، می گفت هر چی به گوشیت زنگ زده جواب ندادی. منم گفتم یه خانمه اومده دارن با هم حرف می زنن. با شتاب از پله‌های زیرزمین پایین رفتم و دنبال گوشی‌ام گشتم. دو بار زنگ زده بود. فوری شماره‌اش را گرفتم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و فوری پرسید: –کی اومده بود جلوی در؟ –چرا نگفتی هلما آزاد شده؟ چرا نگفتی بهت زنگ می زنه و ازت می‌خواد که ببخشیش و دوباره...با بغض که گلویم را چنگ زد مقابله کردم و ادامه دادم: –اون اومده بود این جا می گفت توبه کرده و... گریه‌ام گرفت و دیگر نتوانستم ادامه دهم. بعد از سکوت کوتاهی گفت: لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت353 –گریه نکن. نگفتم چون نمی‌خواستم تو این روزا فکرت رو درگیر کنم. ولی بعد حدس زدم که ممکنه بیاد در خونه تون یا بهت زنگ بزنه برای همین زنگ زدم که بهت همه چیز رو بگم ولی تو گوشیت رو جواب ندادی. حدس می زنم چیا بهت گفته. فکر می‌کنم همون حرفایی که این چند روز داره به من می گه رو حالا اومده واسه تو گفته. فقط این وسط جای شکرش باقیه که مامانت نمی‌شناسدش. وگرنه دوباره یه بهونه‌ای براش جور می شد و دوباره عروسی ما عقب میفتاد. اشک هایم را پاک کردم. –من دقیقا نفهمیدم اون چی می خواد. تو فهمیدی؟ سکوت کرد و جوابم را نداد. دوباره پرسیدم: –اون گفت کاری به ازدواج ما نداره فقط می خواد من حرفش رو باور کنم که دیگه دنبال کارای گذشته ش نیست. من نمی‌فهمم حالا باور کردن یا نکردن من چه دردی از اون درمون می‌کنه؟ همه ش می‌گفت کمکش کنم. پوفی کرد. –حتما روش نشده رُک و راست حرفش رو بزنه. –چه حرفی؟ به تو گفته چی می خواد؟ نکنه واسه رضایت؟ آخه می گفت مادرش هر روز میومده مغازه ی تو و محل کار بابا و التماس می کرده. با صدای غمگینی گفت: –آره، میومد. اعصابم رو خرد می‌کرد. منم وقتی فهمیدم کرونا گرفته رفتم و رضایت دادم. هینی کشیدم. –چی؟! رضایت دادی؟! –چی کار می‌کردم؟ پیرزن مثل مادرمه، با اون وضعش هر روز میومد گریه و زاری، دیگه نتونستم طاقت بیارم. دلم از سنگ که نیست. دو روز مغازه نرفتم که دیگه نیاد ولی روز سوم وقتی رفتم، دیدم جلوتر از من اون جاست و می گفت اون دو روز رو از صبح تا شب همون جا منتظرم نشسته بوده. شاید به خاطر همین بدنش ضعیف شده و ویروس رو گرفته و حالش این قدر بَده. –خدا شانس بده، اگه من یکی از کارای هلما رو انجام می‌دادم مادرم دیگه اسمم رو هم نمیاورد. ولی اون این همه خرابکاری پشت خرابکاری کرده بازم مادرش ولش نمی کنه و پشتشه. پوزخندی زد. –شانس رو خدا به تو داده که همچین مادر و خونواده ای داری. برای همین اصلا تو دور و بر این کارا نمی ری که لازم باشه کسی بیاد وساطت کنه. تربیت مادر هلما با مادر تو خیلی فرق می کنه. اون نتونسته هلما رو درست تربیت کنه. یکی از بزرگترین اشتباهاشم همینه که نمی خواد هلما نتیجه‌ی خطاهاش رو ببینه. این رو به خودشم گفتم. –خب چی‌ گفت؟ –همون جوابی که اکثر مادرا می گن. "دلم نمیاد، بچمه" چند ثانیه‌ای بینمان سکوت شد بعد من گفتم: –علی‌آقا. –جوونم. –می گم تو می‌دونی منظور اصلی هلما از این حرفایی که چند دقیقه پیش بهم زد چیه درسته؟ من و من کرد. –تو نفهمیدی؟ –نه. فقط حرفاش نگرانم می کنه. –ولش کن، اون حرف زیاد می زنه، کلا جدیش نگیر. –باشه نمی گیرم. فقط می خوام بفهمم ته حرفاش چی می خواد. آخه من هر چی بهش می گفتم کوتاه میومد و دیگه مثل قبل جواب نمی داد. خیلی خودش رو کوچیک می کرد. اصلا خوش اخلاق شده بود. –حالا چه اصراریه بدونی؟ –بگو دیگه، برم زنگ بزنم از خودش بپرسم؟ نوچی کرد. –بذار بعد از عروسی مون بهت می گم. قلبم به تپش افتاد، با نگرانی پرسیدم: لیلافتحی‌پور
بگرد نگاه کن پارت354 –می‌ترسی الان بگی خونواده م منصرف بشن؟ –مادرت بفهمه هلما تا پشت در خونه‌ی شما اومده خودش یه مکافات بزرگیه، چه برسه به چیزای دیگه. هلما دنبال یه حامی می‌گرده، از وقتی که مادرشم بیمارستان بستریه، بدترم شده. شاید اگه تو بهش بگی بخشیدیش و هر کاری از دستت بربیاد براش می کنی شاید یه کم آرامش بگیره. چون به خود من که زنگ زد بد باهاش حرف زدم، ولی تو هم‌جنسش هستی می تونی کمکش کنی. واقعا به کمک احتیاج داره، اون قدر روحیه‌اش رو باخته که شاید به خودکشی هم فکر ‌کنه. هینی کشیدم. –وای نه! منم باهاش بد حرف زدم. –دیگه این خواست خودته، به یه نفر که از همه‌جا رونده شده کمک کنی یا نه. به نظر من اگه بازم بهت گیر داد باهاش رفیق شو که دست از سر من برداره و دیگه بهم زنگ نزنه، صداش رو که می شنوم عصبی می شم. یاد حرف هلما افتادم که گفت" شاید آدرس خونه‌ی شما رو خدا جلوی پام گذاشته باشه." فردای آن روز همراه علی و مادر برای خرید لباس به بازار رفتیم. به خاطر کرونا از نزدیک‌ترین مرکز خرید خیلی زود خرید کردیم و برگشتیم. علی هر چقدر اصرار کرد که برای خوردن ناهار به رستوران برویم مادر قبول نکرد و گفت ممکن است کرونا بگیریم. به سر کوچه که رسیدیم علی ما را پیاده کرد و گفت که کلی کار دارد که باید انجام بدهد. از سر کوچه تا نزدیک خانه مادر مدام از دست و دلبازی علی‌آقا و خوش اخلاقی‌اش تعریف کرد. با خنده گفتم: –ببین می‌خواستی داماد به این خوبی رو رد کنی بره. مادر آهی کشید. –خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه. باور می‌کنی وقتی این قدر با احترام رفتار می کنه ازش خجالت می‌کشم؟ همه ش یادم میفته که اون روزا ما چه حرفایی که بهش نزدیم و اون بنده خدا سرش رو مینداخت پایین و هیچی نمی‌گفت. خدا برای مادرش حفظش کنه. نوچی کردم. –حالا باعث و بانیش رو نفرین نکنین دیگه، اون بدبخت به اندازه‌ی کافی سرش اومده. وارد حیاط که شدیم صدای زمزمه‌‌ای از زیر زمین می‌آمد. نگاهی به مادر انداختم. –کی رفته پایین؟ مادر اشاره ای به دمپایی جلوی پله‌ها کرد. –یکیش مادربزرگته. اون یکی رو نمی‌دونم. فوری از پله‌ها پایین رفتم و با دیدن ساره در کنار مادربزرگ تعجب کردم. –تو خودت اومدی ساره؟ لبخند زد و از جایش بلند و به طرفم آمد. بسته‌های خرید را کناری گذاشتم و در آغوشش گرفتم. گچ پایش را باز کرده بود و تقریبا می‌توانست درست راه برود. مادربزرگ گفت: لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم ذالجلال و الاکرام
🔅 ✍ به خدا اعتماد کن 🔹پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد؛ مدرسه، خانواده، دوستان و… 🔸مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید: کیک دوست داری؟ 🔹و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم. 🔸مادربزرگ: روغن چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه! 🔸مادربزرگ: و حالا دو تا تخم‌مرغ؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! 🔸مادربزرگ: آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش‌شیرین چطور؟ 🔹پسر کوچولو: نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به‌هم می‌خورد. 🔸مادربزرگ: بله، همه این چیزها به‌تنهایی بد به‌نظر می‌رسند. اما وقتی به‌درستی باهم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. 🔹خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به‌درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. 🔸ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها باهم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند گذاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی پر خیر و برکت عقیله بنی هاشم را محضر شریف تان تبریک عرض می کنم. هر چند این روزها دل گرفته و حزین هستید از مصیبت مردم مظلوم غزه ان شاالله بحق اضطرار زینب (س) فرجتان را نزدیک بگرداند.