eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
16.6هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجيب خسته ام از روزهای غـرق گناه«سه شنبه ها» دل من حال جمكران دارد! ♥️ شنبه های مهدوی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥پاسخ به امر به معروف دختران انقلاب در قطعه۲۸گلزار شهدای تهران: 🔹دخترانی که می کنند بیارید گلزار شهدا تا این شهدا رو ببینند 🔹کاش مادرم از بچه گی به سر کردن عادتم میداد 🔹حاضرم جونم برای بدم https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 حضرت جواد الائمه علیه السلام: عزّت مؤمن در بى‌نیازى و طمع نداشتن به مال و زندگى دیگران است. 🌸✨فرا رسیدن سالروز میلاد ابن الرضا علیهما السلام، امام محمد تقی علیه السلام را تبریک می‌گوییم. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 (ع) 🌸 (ع) 💐 دل من دوباره شاد شاده 💐 شب میلاد دو آقازاده روز پسر مبارک 🌺🌹🌺🌹 💖💖💖💖💖💖💖💖
🔴 راه گشایش در زندگی از نظر امام جواد(ع) 🔵 امام جواد علیه السّلام انتظار فرج را بافضیلت ترین و راه گشاترین امور می داند: 🔺 افضل اعمال شیعتنا انتظار الفرج من عرف هذ الامر فقد فرّج عنه بانتظاره 🔹 برترین عمل شیعیان ما انتظار فرج است. هرکس این امر را بداند و آن را بشناسد، با همین انتظار در کارش گشایش و فرج می شود. 🌕 تمام گره های کور زندگی فردی و اجتماعی ما شیعیان بخاطر این است که آب حیات را رها کرده و دل خوش به سرابیم، از این رو تمام عمر، لب تشنه و حیران به سمت هر صدا و ندایی روانیم. 🟢 تنها نسخه ی طبیب عالم و راه نجات از هلاکت دنیا و آخرت، انتظار فرج است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
💖 رمان 💖 نویسنده : ✨فاطمه سادات✨
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت12 از پله برقی گذشتیم و به سمت یکی از چادر فروشی ها رفتیم. بر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: به خودم اومدم که دیدم توی اتاق پرو ایستادم! در آینه‌ی پرو به خودم نگاه کردم و شالم رو درآوردم. چشمانی آبی همرنگ آسمان با مژه های فر و پرپشت که چشمام رو زیبا تر می‌کرد دماغی عروسکی داشتم که هرکس ارزوش رو داشت به همراه لب هایی هماهنگ با چهره ام که همیشه هم سرخ بود بدون رژ! موهامم که کلا بور بود و بلند درکل زیبایی‌ای داشتم که خیلیا حسرتش رو میخورن. روسری رو روی سرم گذاشتم و جوری که فاطمه بهم یاد داده بود روسری رو سر کردم بهم میومد خیلی زیبا تر شده بودم. چادر روهم سرم کردم و در آینه به خودم نگاهی انداختم. فاطمه راست می‌گفت چادر سر کردن سخت نیست الان روی سرم سنگینی نمی‌کرد خیلیم سبک بود خیلی باهاش راحت بودم خیلیم دوستش داشتم. با لبخند در اتاق پرو رو باز کردم و بیرون اومدم. نگاه فاطمه و حلما روی من نشست از نگاه خیره شون معذب شده داشتم از خجالت آب می‌شدم حالا خوبه پسر نیستن و اینجور نگاه می‌کنن. از فکرم خندم گرفت و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که با این کار فاطمه و حلما به خودشون اومدن. فاطمه گفت: - حیف پسر نیستم وگرنه خودم می‌گرفتمت! ابرویی بالا انداختم و باخنده گفتم: - حالا نه اینکه منم ترشیدم که به تو جواب بله بدم. فاطمه با حالت بامزه ای گفت: - خیلیم دلت بخواد مگه من چمه! منو و حلما خندیدم که حلما بجای من گفت: - تو چت نیست! و باز هم زد زیر خنده! با خنده سری تکون دادم و گفتم: - چطور شدم؟ بهم میاد؟ حلما گفت: - بهتر از این نمیشه یه تکه ماه شدی عزیزم در جوابش لبخندی زدم و به فاطمه نگاه کردم که گفت: - خوشگل بودی خوشگل تر شدی حالا بیا بریم یک مانتو شیک و یک ساق دست همرنگ روسریت بگیرم و بریم خونه تا دیر نشده. پول چادر رو فاطمه حساب کرد و وقتی گفت که به عنوان هدیه دوستیمون داره برام خرید می‌کنه حلما هم پول روسری رو نگرفت و گفت این هدیه هم از طرف من! بعداز تشکر از حلما خداحافظی کردیم و به سمت لباس فروشی رفتیم و اونجا هم خرید کردیم و اومدیم بیرون که فاطمه به محمد زنگ زد که بیاد دنبالمون و جای قبلیمون ایستادیم تا بیاد. رو به فاطمه گفتم: - بابت امروز خیلی ممنونم تو خیلی خوبی کاشکی زودتر باهات آشنا شده بودم و زودتر معنی زندگی رو می‌فهمیدم راستش من بعداز فوت پدر و مادرم اصلا نخندیدم تا وقتی با تو آشنا شدم و از اون موقع فقط دارم میخندم اونم خنده‌ی واقعی تا حالا با هیچکس انقدر احساس راحتی نکردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: فاطمه با لبخند بهم خیره بود و قشنگ حرفام رو گوش می‌داد با اتمام صحبتام منو در آغوشش کشید و دستش رو نوازش وار روی کمرم بالا و پایین می‌کرد گفت: - خیلی خوشحالم از اینکه تونستم لبخند به لبت بیارم می‌دونی منم خیلی تورو دوست دارم مثل خواهر نداشتم میمونی اون روز بعداز اینکه رفتی مامانم همه چی رو راجبت بهم گفت می‌خوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست، برامون رقم میخوره، برامون پیش میاد... نه فقط اینا بلکه همه‌ی اتفاقاتی که برات پیش اومده ممکنه برای هر کدوم از ما پیش بیاد. تو نباید وسط اون همه سختی خدا رو کنار میزدی! البته تو بچه بودی و چیزی نمی‌دونستی اما مطمئنم خدا با این حال خیلی دوستت داره اون روز که محمد تونست نجاتت بده و... اینا همش نشونه هست. می‌خوام بهت بگم اگه خدا رو نداشتی تا اینجا دووم نمی‌آوردی خدا خیلی دوستت داره نیلا! دلم میخواد دوباره نماز رو شروع کنی و باهاش صحبت کنی خدا خیلی مهربونه نیلا با هر کلمه ای که فاطمه می‌گفت اشک میریختم! چقدر این دختر برام حکم راهنما به سمت سعادت و فرشته‌ی نجات رو داشت! فاطمه از منو از خودش جدا کرد و گفت: - نبینم اشکاتو رفیق! و بعدش با دست اشکامو پاک کرد و باز با حالت بامزه ای که من خندم بگیره گفت: - گریه نکن زار زار میبرمت بازار می‌فروشمت صد هزار نزاشتم ادامه حرفش رو بزنه و زدم زیر خنده! قیافش وقتی اینا رو می‌گفت دیدنی بود دقیقا مثل مامانایی که میخوان بچه شون رو آروم کنن! - آفرین همیشه بخند، مگه نشنیدی که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست سری تکون دادم که همزمان ماشینی جلومون ایستاد. وقتی دیدیم محمده از جا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم. فاطمه طبق معمول جلو نشست و منم عقب! همین که نشستم سلام دادم با لبخندی که ازش بعید بود جوابم رو داد! فاطمه گفت: - سلام خسته نباشی برادر - درمونده نباشی خواهرم به رابطه خواهر و برادریشون حسودیم میشد کاشکی منم برادر داشتم! سنگینی نگاهی رو به خودم حس کردم که دیدم محمد داره از اینه روبه‌روی ماشین نگاهم می‌کنه. معذب شدم و سرم رو زمین انداختم که به خودش اومد و نگاه از من گرفت. بعدش دیدم فاطمه سرش رو نزدیک محمد کرد و در گوشش نمی‌دونم چی گفت که محمد خندید و بازم چال لپش نمایان شد. اخ که چه چال لپ قشنگی داشت! تا به خودم بیام دیدم به خونمون رسیدم خواستم پیاده بشم که فاطمه گفت: - نیلا فردا صبح ساعت هشت میام دنبالت آماده باشیا - باشه عزیزم، سلام برسون خدانگهدار خداحافظی کردن و رفتن و باز هم من بودم و خدای خودم! ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: از اینکه بعداز چندسال دوباره احساس کردم خدا رو کنار خودم دارم و اسمش رو آوردم تعجب کردم فکر کنم واقعا حرفای فاطمه تأثیرش رو‌ گذاشته! راستش دوست داشتم الان نماز بخونم اما من بعداز اون همه سال تقریبا هیچی از نماز یادم نبود. لباسم رو عوض کردم و چادرم رو با دقت داخل کمدم گذاشتم تا چروک نشه. دروغ چرا؛ اما بعداز اون همه سال دوست داشتم دوباره به سمت خدا برم و باهاش حرف بزنم آخه من که توی خلوتم کسی رو جز خدا ندارم. روی تختم دراز کشیدم، تختی که بعداز کلی سختی و کار کردن تونسته بودم بخرم. تصمیم گرفتم کمتر به گذشته فکر کنم و چشام رو روی هم گذاشتم که نفهمیدم کی به عالم خواب رفتم. انگار توی یک دره بودم که عمق زیادی داشت و خیلی تاریک و ترسناک بود خیلی ترسیده بودم با وحشت دور و ورم رو نگاه میکردم اما چیزی جز تاریکی نبود با گریه فریاد میزدم و پدر و مادرم رو صدا میزدم. نمی‌دونم چیشد شد یکدفعه از دل تاریکی احساس کردم چیزی داره نزدیکم میشه یه حاله‌ی سفید دورشون بود که تو دل اون سیاهی خودنمایی می‌کرد قیافه هاشون آشنا بود کمی که نزدیک تر شدن دیدم مامان و بابام دارن میان سمتم، با گریه اسمشون رو صدا میزدم و میدویدم سمتشون همین که خواستم بغلشون کنم محو شدن و باز همه جا تاریک شد گریم شدت گرفت و با عجز خدا رو صدا زدم. همین که خدا رو صدا زدم روحم توی اون تاریکی آروم گرفت اما جسمم نه و همچنان داشتم گریه می‌کردم! زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو گذاشتم رو زانوم و فقط صدای هق هق های من بود که سکوت اون تاریکی رو می‌شکست مدتی که گذشت سنگینی نگاهی رو حس کردم با وحشت سرم رو بالا آوردم که با دیدن مردی با پوشش سفید و چهره ای زیبا و نورانی تعجب کردم اما بازم اشک ریختم با خودم گفتم اینم حتما مثل مامان و بابام می‌ره و تنهام میزاره! اما دیدم هنوز داره نگاهم می‌کنه باز سرم رو بالا کردم و نگاهش کردم. داشت لبخند میزد و منو نگاه میکرد. دلم از بودنش و لبخندی که به لب داشت آروم گرفت بلند شدم و ایستادم که گفت: - نیلا خانوم خدا خیلی دوستت داره منو فرستاده تا بهت نماز یاد بدم. با تعجب گفتم: - تو کی هستی؟ خدا چطور تورو فرستاده؟! من کجام؟ این‌جا کجاست؟! هیچی نگفت و شروع کردم به ذکر های نماز رو گفتن..! منم با تعجب بهش نگاه میکردم و حرکاتش رو انجام میدادم و هرچی می‌گفت زود یاد می‌گرفتم و توی ذهنم هک میشد. بعداز اینکه مطمئن شد همه رو یاد گرفتم میخواست بره که.. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاره‌زنیِ شب ولادت امام جواد علیه السلام، در حرم رضوی بر شادے پیغمبر و زهرا صلواٺ بر آینہ ی علے اعلے صلواٺ هم مولد اصغر اسٺ و هم روز جواد بر ڪرب و بلا و طوس یڪجا صلواٺ ✍میلاد_امام_جوادعلیه السلام و میلاد حضرت علی اصغر علیه السلام بر همگان مبارکباد💫🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5981338380313560740.mp3
8.93M
🌸 (علیه السلام) 🌸 (علیه السلام) 💐دل من دوباره شاد شاده 💐شب میلاد دو آقازاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 سرهنگ نصیری به طیب رضائی گفت فقط یه ناسزا به امام بگو از اعدام نجاتت بدیم، طیب گفت تو مرام ما نیست با فرزند حضرت زهرا دربیفتیم! امام وقتی آمد ایران اولین جایی که رفت سر قبر طیب بود... 🔹بعد ۴۴سال به آرمان گفتن فحش بده و آرمان گفت: آقا نور چشم ماست؛ و همون عاقبت طیب رضایی نصیبش شد.👇👇👇..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺️امشب ؛ محوطه برفی بیمارستان شهید سلیمانی ابهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️بارش شدید برف در ابهر 🔺الحمد الله رب العالمین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🔺️امشب ؛ محوطه برفی بیمارستان شهید سلیمانی ابهر
🌹مسابقه"🌹 عزیزان اعضای کانال در این روزها که در تمامی استانها شاهد بارش رحمت الهی برف و باران هستیم، شما میتونید زیباترین عکس یا ویدیو از محل زندگی خودتونو بگیرین و برای ما ارسال کنین" دونفر برتر با رأی اعضا انتخاب و به فینال میرن و بین اون دو نفر هم یک نفر انتخاب و کارت شارژ « ۵۰ هزارتومنی » هدیه میگیره" عکسها یا ویدیوهای خود را به آیدیی زیر ارسال بفرمایید. 👇 @HHSSKK
بسم الله ارحمن الرحیم 🔹خداوند در قرآن میفرماید: «مرا بخوانید، تا شما را اجابت کنم.» 🔹یکی از اوقاتی که ان‌شاءالله دعا به اجابت خواهد رسید، زمانی است که درب‌های عرش الهی باز میشود و باران، این نعمت الهی نازل میشود. 🔹هم اینک دست به آسمان بگیریم و دعا کنیم: 🛐 خدایا... 🤲 امام زمان ما را برسان. 🤲 عاقبت مارو ختم بخیر کن. 🤲 سایه والدین و ولی‌نعمت‌مون رو بر سر ما مستدام بدار. 🤲 کانون خانواده‌هامون‌ رو گرم‌تر بفرما. 🤲 خودمون و اموات‌مون رو ببخش و بیامرز. 🤲 همه گرسنه‌گان و تشنه‌‌گان رو سیراب کن. 🤲 همه‌ فقیران رو غنی بگردان. 🤲 همه گرفتاران رو نجات عنایت بفرماـ 🤲 همه مشکلات مسلمین رو بر طرف بفرما. 🤲 حال مارو به بهترین حال تغییر بده. 🤲 همه مریضان رو شفا عنایت بفرما. 🤲 همه مسافران‌رو در پناه خودت حفظ بفرما. 🤲 قرض بدهکاران عطا بفرما. 🤲 رزمندگان اسلام، نصرت عطا بفرما. 🤲 دشمنان اسلام و قران رو نیست و نابود بگردان. 🤲 مارو در آزمایشها و سختی‌ها سربلند بگردان. 🤲 و ... 🛐 آمین یا رب العالمین 🤲 اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج 🤲