✍️آتنا منانی با ارسال خاطرهای به جمع نویسندگان حوزوی پیوست
بیشک باید اوصاف این احوال را نگاشت
نمیدانم تحول، ریشه در چه دارد اما یقین دارم که حس و حال این روزهایم دگرگون است! محتاج فریادی هستم از اعماق وجود تا مرحمی بر دردها باشد، دردهایی که آشکارا به جان خریدم تا روحم را بهبود بخشد!
بند بند وجودم آغشته به بوی خاک و خون شده قلبم در زندان تاریکی محبوس گشته است! نخستین دیدار است که در آن میتوانم با دل و جان اندوه هشت سال مبارزه و جهاد را لمس کنم.
میگویند حضور شما به دعوت شهداست، خوشا به حالمان که گرچه سراپا معصیت و نافرمانی هستیم اما امروز به دعوت افرادی اینجا هستیم که دم به دم در جوارمان حاضر هستند!
شهیدانی که برای زنده نگه داشتن ناموسکشور، جانشان را فدا کردند و حیات ابدی را ضمیمهی اجرشان کردند، آنان که هوشیارند به اعمالی که خواسته و ناخواسته، آگاهانه و ناآگاهانه انجام دادهایم! آنها هستند تا من و شما گام در راهی بنهیم که به نور منتهی میشود. از صمیم قلب تمنای دیدار دیگر دارم، دیداری که عطش قلب را تسکین دهد!
دیگر تاب نمیآورم، زنجیر دشنهای قلبم را احاطه کرده است و اشک پهنای صورتم را مستتر! مگر میتوان از شجاعت و خلوص آنان شنید و نگریست؟ مگر میتوان سکوت کرد و گذشت؟ مگر میتوان مظلومیت آنان را نادید گرفت؟ مگر میتوان از یاد تاریخ نقی کرد کربلای خونین کارون و اروند را؟ خداوند را گواه میگیرم که حتی آب اروند و کارون هم نمیتواند حرارت قلبم را کاهش دهد!
با قلبی که پر از خالیست به امید تجدید دیدار میمانم تا خود را از دریایی که دیدگانم ساخته رها کنم! دیداری که اینبار با آگاهی است! فراموش نمیکنم این روزها را!
#دهه_هشتادی
#راهیان_نور
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
✔️دختر آستانه
✍🏻 زهرا کبیری پور
سال هشتاد و یک از طرف بسیج دانشآموزی قسمت شد که اردوی #راهیان_نور شرکت کنم.
اولین باری بود که به مناطق جنگی میرفتم و این موضوع من را خیلی هیجان زده کرده بود.
از اکثر مناطق عملیاتی دیدن کردیم، از هویزه، دوکوهه، فکه، خرمشهر و...
اما بیشترین جایی که من را تحتتأثیر قرار داد، سه راه شهدا در شلمچه بود، همه دور یک گودالی که پایینَش ابزار و آلات جنگیِ زنگزده و رنگ و رو رفته جمع شده بود، نشسته بودیم، من لبِ گودال بودم و در ذهن خیالبافم داشتم تصور میکردم که چه کسانی اینجا شهید شدن و اینجا چه اتفاقاتی افتاده؟!... که ناگهان مثل اینکه سوار سُرسُره شده باشم لیز خوردم و به پایین گودال افتادم. ولولهایی دور گودال به پا شد، صداهای مختلفی را میشنیدم که میگفتن از جایت تکان نخر، اینجا پاکسازی نشده... و دنبال طنابی میگشتند تا من را از گودالی که دورش را شِن اِحاطه کرده بود خارج کنند، تا آن بالاییها مشغول طراحی عملیات خروج من از گودال بودند، من داشتم به شهادت و اینکه چقدر الان نزدیکَش هستم فکر میکردم، تصور اینکه یکی از مینها عمل میکرد و هر تکه از بدن من جایی پرت میشد، بیشتر از اینکه مضطربم کند، حالم را خوب میکرد، اینکه زیر اعلامیهی ترحیمم مینوشتند دانشآموز شهیده یک حس غرور و شعفی را در من ایجاد میکرد.
در همین افکار غوطهور بودم که یک صدای بَمی گفت دخترِ آستانه! سر چفیه را بگیر و من تازه آن موقع متوجه شدم که در نبود طناب با چفیههای به هم گره زده شده، طنابی برای بالا آوردن من درست شده بود. به هر زحمتی بود من را بالا کشیدن و مسئول اردو را از آن استرس جانفرسا نجات دادند، وقتی بالا رسیدم از آن آقا پرسیدم، چرا گفتید دختر آستانه؟! با لبخندی گفت: چون در آستانهی شهادت بودی و من همان روز فهمیدم که ما فوقِ فوقش به آستانهی شهادت برسیم نه شهادت...
شهادت هنر مردان خداست
و به قول سردار دلها باید شهید باشی تا شهید شوی...
شهید سِرّ الهی را دریافته و به وصال معبود در همین حیات فانی رسیده است. اینکه غرق در زندگی پر طمطراق دنیا باشی و توقع شهادت داشته باشی، خیال باطلی است...
شهید در همین حیات فانی در پی آخرت است و بیشتر از آنکه به خودش بیاندیشد در پی حل مشکلات دیگران است.
اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک
#سالروز_بزرگداشت_مقام_شهدا
➖➖➖
✔️«کشتی نجات شهداء»
✍فاطمه شکیب رخ
در دوران تحصیل دبیرستان بودم که اولین کاروان های #راهیان_نور به راه افتاده بود، به عنوان یک دختر دبیرستانی هیچ مفهومی از شهادت، شهید و دفاع مقدس در ذهن نداشتم، حتی واجبات دین را خلاصه ای در تکالیف اجباری می دیدم که باید انجام شود، با اصرار خانواده همراه کاروانی شدم که تقریبا همه مثل من بودند!
آن زمان مثل دوران فعلی راویان شهدا از ابتدای سفر همراه زائران نبودند و در مناطق مستقر بودند که طبیعتا سختی و مشقت راه و امکانات ابتدایی حوصله ای برای شنیدن باقی نمی گذاشت، بههمین سبب در طول سفر هر لحظه از آمدنم پیشمان تر بودم تا اینکه کاروان برای آخرین دیدار به شلمچه رفت.
در شلمچه کنار برکه ای حصار کشیده شده، متوجه حال چند تن از دوستانم شدم، گریه شدید آنها و صدای ناله هایشان مرا نیز جذب کرد، مردی از برادران سپاه از پیکرهای پاک شهدایی می گفت که در آن برکه مین گذاری شده بدون هیچ امکانی برای خروج پیکرها، محصور مانده بودند. شنیدن این داستان غم انگیز حال دختران مدرسه امامت را دگرگون کرد، یکباره نگاه شهدا زلزله ای بر جمع ما انداخت و بچه ها مانند خواهر داغدیده ای در رنج این غم، سوگواری می کردند؛ بعضی ها از حال رفتند، بعضی بیمار شدند، حتی راننده اتوبوس را دیدم که بر خود می زد، من نمی دانم چه اتفاقی افتاد و چگونه این کاروان دلزده از زیارت شهدا، چنین درهم شکسته شد، اما با چشمان خویش نظاره کردم که خون مظلوم شهدا دل تک تک دختران رنجیده از دین و حجاب را به بند اسارت عشق حسین(ع) کشیده بود...بسیاری از آنها حتی تا چندین ماه بعد از بازگشت، هنوز چشمانی بارانی داشتند و از شهدا همچون رفقایی فراموش نشدنی صحبت می کردند ... حالشان را خریده بودند آنان که با رهایی از نفس، جسم زمینی اشان را برای دل ربودن باقی نهاده بودند.
#جهاد_روایت
#راهیان_نور
#سالروز_بزرگداشت_شهدا
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
☀️نورهای آسمانی
✍سمانه صفری
کفشهایم را درآوردم، بوی خاک باران خورده بینیام را نوازش داد. پا در مسیر نور نهادم. تعلل جایز نبود. مقصد مشخص است و راه هموار. سیمها خاردارند و خطر انفجار مین در کمین. چادرم را به خودم نزدیکتر میکنم.
متن تابلوها نگاه جسم خاکیام را به خود جذب کردهاند، "لبخند بزن دلاور"؛ روحم اما در عالمی دیگر در سیروسلوک است.
صدایش به گوش میرسد. صدایی غریب و گوشنواز. و چه حس خوبی است شنیدن صدایش در کنار محل آسمانی شدنش:
"پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند. اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند"
سر بر سجده میسایم، صدای تانک و خورد شدن استخوان پروانگان به گوش میرسد. بوی خون و باروت و بهشت در هم تنیده است.
یاد بچههای نهر خیّن میافتم. آن هنگام که دشمن بعثی غافلگیرشان میکند و پل های یونولیتی که برای عبور غواصها از نهر روی آب انداخته بودند، توسط آر پی چی دشمن به دو نیم میشود.
حاج اکبر شیرازی اما جانش را در کف دستانش میگذارد و به داخل آب شیرجه میزند. با تمام توانی که در دستانش مانده است دو طرف پلهای دو نیم شده را نگه میدارد تا نیروها از رویش رد شوند. زمان از حرکت ایستاده است. حاج اکبر زیاد دوام نمیآورد و آتش رگبار دشمن تن بی جانش را بر روی آب شناور میسازد.
دو طرف لوله از هم دور میشود و بچه ها نه راه پس دارند و نه راه پیش. و چه هولناک است پرپر شدن در لوله ای باریک. که دستور عقب نشینی صادر شود و نه پای رفتنی داشته باشی و نه راه برگشتنی. و چه بد احوالی بود حال بچه هایی که رفقای مجروحشان را زنده در دل دشمن رها کرده بودند.
دلم میشکند، نه برای آنان... مگر پروانگان پروای سوختن داشتن؟! نه.. که آنان حیات عند رب را برگزیده بودند و این ماییم که آرزوهای دور و دراز، پای پروازمان را بریده است و مگر جبهه جای رویا بود؟!
لحظه موعود فرا میرسد. پای برگشتنم نیست. صدای زنگ کاروان اما به گوش میرسد. دلم میگیرد، مشتهای خاکیام را از چنگ زمین رها میکنم. وداع میگویم با گل های لاله ای که تشنه لب در هر گوشه این دشت خاکی، استوار و پابرجا به رقص درآمدهاند.
خورشید در حال غروب است و انوار سرخش مرا به سمت کاروان بدرقه میکنند.
بر تابلویی نامش نوشته شده بود، "فکه، سرزمین نور". شاهد عینی آسمانی شدن راوی فتح و هزاران بزرگ مرد عاشق که با پوتینهای کهنه و لبهای تشنه به عرش رسیده بودند.
#جهاد_روایت
#راهیان_نور
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
بهشت من
✍نرگس سلیمانی
میگوید: چشمانت را ببند و بهشت را تصورکن!
چشمانت را میبندی نمیدانی بهشت را باید چگونه تصور کنی!
میخواهی دستش بیندازی به او میگویی خب تو چگونه تصور میکنی؟!
بدون معطلی جواب میدهد: این گونه!
#راهیان_نور
#بهشت_اندیمشک
#پادگان_شهیدزینالدین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«من اول عاشق شدم!»
✍فاطمه میریطایفهفرد
میدانم من اول تو را شناختم، من اول تو را پسندیدم، اول من عاشق شدم.
من تو را از حسرتهای #راهیان_نور شناختم، همان حسرت دوران نوجوانیام وقتی که کاروان مدرسه به سمت تو میآمد. من از شهداء ممنونم که اولبار با خیال آنان به تو رسیدم. من، تو را در راهروی آموزش و پرورش ناحیه دو شناختم، وقتی که نتوانستم از کنار تابلوی عکس #چغازنبیل به راحتی بگذرم.
من، تو را در مزار برادر امامعلی(علیهالسلام) شناختم، #دانیال_نبی، آنوقت که گنبدش تمام چشمم را گرفتهبود.
من اول عاشق شدم، برای تمدن نهفته در زمینت یا نه، فرزندان گمشده در خاکت؛ برای کدامش نمیدانم! برای گرمی خونهایی که در رگهای مردان و زنانت میجوشد یا دستهای پیرمرد و کودک #اروندکنار که با اشتیاق برای اتوبوس ما، در آسمان تکان میخوردند...
نمیدانم جذبه کدام داراییات مرا به تو عاشق کرد، هرچه بود، #نفت نبود! من هنوز #جزایر_مجنون را ندیده، مجنونت شدم. امام هم عاشق بود، همان موقع که گفت جزایر باید حفظ شوند، مردم هم عاشق امام بودند و عاشق تو که نگذاشتند مُهرِ مجنون از پیشانی ایران پاک شود. اصلاً شهداء مجنون بودند که اینگونه پای حرف امام ایستادند، آنها مجنون بودند، لیلی داشتند، مرام داشتند...
راستش را بخواهی برای رفتن به #اربعین، #شلمچه را بیشتر میپسندم، با وجود اینکه نقشه میگوید #مهران! شلمچه باب ورود است، شلمچه اذن دخول است برای زیارت ارباب؛ اجازه از همه استخوانهای زیر خاک تو، اجازه از #علی_هاشمی، اجازه از #بهروز_مرادی، از #محمدعلی_جهانآرا، از...
نفت حتی در ورطه دلیلهایم نمیگنجد، اما #مسجد_سلیمان چرا، تاریخ پربارش، مزار #بهنام_محمدیاش. #دزفول به درس و مکتب میبرد این طفل گریز پای را و در کنار دانشگاه #جندی_شاپور قرار میدهد.
دلم هوای امام رضا(علیهالسلام) که میکند، #سبزهقبا به دادم میرسد. من در #چغازنبیل دنبال ربّ خویشم، در زیگورات تو، خدایم را برای این همه نعمت ستایش میکنم. من، آب زندگانی را در آسیاب دشمن نه! در آسیابهای آبی شوشتر تو میبینم.
خدا ببخشد مرا که بیرسمی میکنم و مست میشوم در نرگسزارهای #بهبهان، آنوقت دیگر دیر و خرابات نمیخواهم، گوشه قدمگاه امامرضا(علیهالسلام) کنج #ارجان_قدیم* مرا کافیاست.
دلم به گرمای تو خوش است، حالا دیدی که بیشتر دوستت دارم؟ من اول عاشق شدم، #خوزستان!
*ارجان نام قدیم بهبهان است.
#سفرنامه
#خوزستان
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«گمنامی»
✍رویا ایمانی
گمنامی یعنی شناختی از تو وجود نداشته نباشد نه نامی و نه نشانی
تا به حال این همه شهید گمنام را یکجا ندیده بودم انگار مثل روز اول که برای رفتن به جبهه و دفاع از ناموس وطن و دین اسلام صف کشیده بودند، اینبار هم آمده بودند و به صف شدند برای دستگیری از ناموس وطن و حفظ دین.
این همه انرژی مثبت یکجا، حس و حال عجیبی به انسان می دهد. با خود فکر میکردم چقدر غریب و گمنام هستند؛ ولی در حقیقت، غریب و گمنام ما هستیم که در هفت آسمان یک ستاره هم نداریم.
آنها شناخته شدهتر از ما زمینیان در آسمان نورافشانی میکنند و در زمین حس و حال خوب را میگسترانند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله اموات بل احیاء عند ربهم یرزقون
راستش گمنام برازنده تو نیست، تو آشناتر از هر آشنایی چون تمام دلتنگیهایم را با تو قسمت کردم.
#راهیان_نور
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI