eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
769 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
274 ویدیو
22 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ای مرد میدان، ای سید خستگی‌ناپذیر وطن یک سال گذشته، اما انگار هنوز رد نگاهت روی قاب تلویزیون یخ نزده. هنوز صدایت، مثل آیه‌ای روشن، از اعماق دل این خاک بلند می‌شود. چه سال عجیبی بود سید! رفتی... و انگار زمین لرزید. نه فقط از رفتنت، که از زخم پشتِ رفتنت. هنوز به نبودنت خو نگرفته بودیم که یکی‌یکی، گوهرهای این خاک، پرکشیدند. سید حسن، سید هاشم،یحیی السنوارو اسماعیل هنیه. هر کدامتان ستونی بودید از بنای امید ما، و حالا ستون‌ها یکی‌یکی فرو ریختند و ما مانده‌ایم میان خاکستر و حماسه. سید جان مردم هنوز یادت را زمزمه می‌کنند، مادران هنوز برای بچه‌هایشان از نگاه گرم و صداقت بی‌حاشیه‌ات می‌گویند،ما زنان این سرزمین، می‌دانیم که شجاعت تنها در میدان جنگ نیست، در ایستادن پشت ارزش‌هاست،ایستادی، تا آخر. درست مثل همانان که دنبالت آمدند، با خون نوشتند که مسیرتان یکی بود. اما بگو سید چند سال باید بگذرد تا باز هم گوهرهایی چون شما از دل این خاک بدرخشند؟ چند نسل باید چشم به راه بماند تا زمین دوباره مردانی چون شما، سید حسن، یحیی، اسماعیل، زایش کند؟ ما از داغ‌ها خسته نشده‌ایم، اما دل‌تنگیم نه برای چهره‌ها، که برای آن ایمان، آن فروتنی، آن مردانگی که از میان ما رفت. شما آرام گرفتی اما ما هنوز می‌جنگیم؛ با دروغ‌ها، با وارونه‌نمایی‌ها، با زخمی که هر روز تازه می‌شودو اگر هنوز ایستاده‌ایم، اگر هنوز امیدی هست، به برکت راه شما و خون گرم شهیدانی‌ست که راه را با جانشان امضاء کردند. سید، ما به عهدمان وفادار می‌مانیم. بگو، از آن‌جا که ایستاده‌ای، آیا صدایمان را می‌شنوی؟ ما ایستاده‌ایم مریم ادبی @AFKAREHOWZAVI
خادم ملت یعنی... نه دل‌نوشته است و نه خیال‌پردازی؛ حقیقتی است. حقیقتی که حتی پس از شهادتش، باز هم انکارش کردند. اما: تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ عزت و ذلت، تنها به دست خداست. مردی آمد؛ کسی که دوره‌ی خادمی را نه در کاخ‌ها، که در صحن و سرای امام رضا علیه‌السلام گذرانده بود. زندگی‌اش سخت گذشت، اما دلش گرم بود به نگاه مهربان رضای غریب. دردهایش را تنها به او می‌گفت؛ عادت نداشت پیش هر کسی لب به شکایت باز کند. طالب شهادت بود. و کسی که طالب شهادت باشد، خود را وقف خدا می‌کند؛ نه برای نام، نه برای نان، که تنها برای رضای او. با خدا معامله کرده بود. حرف‌های نابه‌جای نااهلان دلش را می‌سوزاند، اما صبور بود؛ مثل کوه. خالصانه به مردمش خدمت کرد؛ بی‌آنکه چشم به تقدیر یا مقامی داشته باشد. شرافت، عزت و اقتدار را به ملت بازگرداند؛ و باز هم فقط گفت: من خادمم. اما آن روز که پرواز کرد، نه در هیاهوی تبلیغات و شعار، که در میان اشک مردم، دعای مادران شهید، و لبخند کودکان یتیم، نامش در تاریخ ماند. کسی که از صحن خورشید برخاست، در آغوش آسمان آرام گرفت. او گفت: من خادمم... خدا گفت: شهیدم. @AFKAREHOWZAVI
شیفته‌ی خدمت ✍🏻فاطمه تقی‌زاده سال‌ها پیش از اینکه شهید سید ابراهیمی رئیسی بشود رئیس جمهور، در قاب تلویزیون چهره‌ی مهربان و دلنشینش نظر مرا جلب کرد، کنجکاو شدم که این مرد کیست‌؟ درپاسخ با جمله‌ی "این آقا کارش خیلی درسته" مواجه شدم.... از آن روز شد یکی از چهره‌های مشهور ذهنم. او از تبار بزرگمردان مقاومت و شجاعت بود‌؛ غیور مردانی چون، رئیسعلی دلواری و میرزا کوچک جنگلی و شیخ فضل‌الله نوری... آنان سلاح مبارزه با استعمار به دست گرفته و سینه در برابر گلوله‌ها سپر کردند و سر بدار شدند و سید ابراهیم اسطوره‌ی زمانه‌ی ما ردای خدمت بر شانه انداخت و کمر همت بست تا نشان دهد در هیاهیوی منفعت طلبی‌ها و نفاق‌ و خیانت‌ها می‌شود معیشت ملت را به منافع شخصی گره نزد. ریشه در خاکِ سختِ تقوا، سر به آسمانِ خدمت داشت. با شروع هجمه‌ها به سویش، جمله‌ی شهید همت بود که در من نجوا کرد: "هر موقع راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را می‌کوبد همان جبهه خودی است". و سید ابراهیم، سنگرِ بی‌صدای خدمت بود. شیفته‌ی خدمت بود نه تشنه‌ی قدرت و در طوفانِ تمسخرها، چون کوه‌ ایستاد. آن زمان که، در پاسخ خبرنگار که‌ پرسید " شما حاضر به گفتگو با رئیس جمهور آمریکا هستید؟ او بدون لحظه‌ای تردید گفت: خیر... صدایش طنین کلام سید الشهدا بود: مِثْلِی لَا یُبَایِعُ مِثْلَهُ در خطابه‌هایش در سازمان ملل فریادِ مظلومان را به گوشِ جهانیان رساند، و در سکوتِ شب‌های خدمت در قنوت نمازش اَللَّهُمَّ ارزُقنا شهادةَ فی سَبیلک را زمزمه کرد. منتظر واقعی بود و در لباس خدمت اَللَّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الفرج را نجوا کرد. سیدِ ما، پرورش یافته‌ی مکتب حسینی و شاگردِ ممتازِ امامین انقلاب بود. سید ابراهیم فرزند خلف حوزه از دیار علی بن موسی الرضا علیه السلام بود. تنها ایستاد تا یادآوری کند، مسئول بودن یعنی، نگران گشنه ماندن کارگر کارخانه باشی... و بند دلت از قطعی امکانات مردمت پاره شود. رفت... آن‌قدر سریع که گویی فرشته‌ها عجله داشتند و منتظر فرودش نشدند و از همان آسمان‌ها او را به ضیافت شهدا بردند. شهید رئیسی و همراهانش که هر کدام مسئولینی خدمتگزار در نظام بودند و عمرشان را در این راه سپری کرده بودند نشان دادند انصاف و جوانمردی زنده است و زنده خواهد ماند. نشان دادند که شیفتگان خدمت‌اند نه تشنگان قدرت... شما را در هر قطرهٔ بارانِ رحمت خواهیم دید، در هر نسیمِ خدمت، و در هر نگاهِ مهربانی که به مردمِ محروم دوخته می‌شود... روحتان شاد و راهتان پر رهرو باد 🌱 @AFKAREHOWZAVI
اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا‍ ✔️ جز نیکی ندیدم از صاحب عبای‌خاکی چه در سرمای آذربایجان چه در گرمای سیستان و بلوچستان! چه گاه افتتاح پروژه سد قیز‌قلعه‌سی و آبرسانی به هزاران روستا، چه پروژه آبرسانی با بزرگترین دستگاه آب شیرین کن سیستان، چه در بحبوحه سیل و زلزله، با عبا و ردای خاکی خدمت، در نهایت خاکساری پیش خلق خدا، یا به بهانه دلجویی و دلگرمی دادن، به مردمان بازمانده از حوادث سیل، زلزله معدن، چه زمان دلجویی از مادران پیر و دخترکان یتیم... چه آنگاه که خادم و خدوم سلطان ارض طوس بود و مَلِک حقیقی مُلک ایران، علی بن موسی الرضا المرتضی علیه الاف تحیه و ثنا، چه آنگاه که بر مسند قضاوت بود؛ چه آنگاه که بر منصب ریاست قوه قضائیه و چه گاهِ خدمت در ردای ریاست قوه مجریه، جز تلاشُ‌تلاشُ‌تلاش ندید، چشم یک ایران از او. ❀ بی خستگی، شجاع، و پدرانه، نان آورد بر سفرهایی که نان بُری شده‌ی معادن و کارگاه های کوچک و بزرگی از جمله، هفت‌تپه بودند, بر سر سفره کارگرانی که، چندین دیده منتظر، چشم دوخته بودند بر دستان لرزان از شرم آنان. ❀ و ما چه کردیم با او! دوست و دشمن! چه دوست که بر حقانیت‌ش و خدماتش، معترف بوده و هستیم و چه دشمنان تمام قد مسلح به بی انصافی او. دوستان او را متهم می‌کردند، که چرا اهالی دولت قبل را دور نینداخته، چرا همه را جارو نکرد، که حالا بشوند شاخ برایش، و انواع تهمت‌ها را بر او بزنند. و چوب لای چرخ نظامِ منظمُ‌مظلوم دولت او کنند... و انواع چراهای دیگر، انواع قضاوت‌ها در حق ایشان که حاصل بی‌صبری‌ها و عدم اشراف به کُنه ماجرا و سیاست ایشان بود، که گاه از دامن تقوا خارج می‌شدیم... ❀ اما دشمنان که سنگ تمام گذاشتند در خصومت با ایشان بخصوص از سمت طیف بنفش‌ و جماعت کلیددارهای کلید‌گم‌کرده. از مناظرات دوره‌ی... که برای اولین‌بار بعنوان نامزدانتخاباتی وارد شدند، همه چیزش از سوادش، که شش کلاسه خواندندش، از گیردادن ها به نحوه قضاوت جسورانه‌اش با دانه‌درشت‌ها، به خادم و متولی حرم آقا بودنش، از پدر همسرشان، تا پوشش همسرشان در سفرِخارجه... بی‌ترمز! با لنز بدبینی تمام، برای سیاه نمایی، وجه ایشان برای مردم بصیر ایران، اگر اون بیایید بین زنان و مردان دیوار بتنی خواهد کشید... . چه کرد برای مردم وطن خود و چه کردیم ما به او... . چه بگوییم از نیکی ایشان، از اینکه خدوم بود, خدوم و خدوم...خلاص! ❀ سلام بر او به گاه بازگشت و خدمت دوباره اش... ﴿وَسَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَيَوْمَ يَمُوتُ وَيَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا ﴾ آیه 15 سوره مریم سلام بر او، آن روز که تولّد یافت، و آن روز که می‌میرد، و آن روز که زنده برانگیخته می‌شود! Peace be to him, the day he was born, and the day he dies, ... ‌✍️⁩ س.رضایی @AFKAREHOWZAVI
🌱«درباره هاجر» ✍️به قلم طیبه فرید 🌱ابراهیم‌ از قصه ذبح اسماعیل که فارغ شد خدا پیام فرستاد «قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا ۚ إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ»... خوابی که دیده بودی تعبیر شد. ما اینطوری پاداش خوب ها را می دهیم. حرف زدن خدا با آدم‌ها فرق دارد. ابراهیم خواب دید اسماعیل را باید قربانی کند اما خدا تیزی چاقو را به گردن باریک اسماعیل حرام کرد و از بهشت قوچی که هابیل هدیه داده بود برای ابراهیم فرستاد! اینجوری رویای او تعبیر شد! اسماعیل صحیح و سالم برگشت و اسم ذبیح اللهی رویش ماند بی آن که یک قطره خون از گلویش بریزد. ظاهرش این بود که بقول ابن عربی ابراهیم عقل است و اسماعیل نفس!ابراهیم توی قصه قربانگاه نفسش را کشت.... اما هیچ چیز این داستان با حساب و کتاب آدم جور در نمی آید خصوصا پشت صحنه اش! خصوصا فهمیدن جزئیاتی که خدا به گرده خودمان گذاشته! پشت تمام این قهرمانی ها و نَفس کُشی ها یک نفر ایستاده که هر چشمی نمی بیندش! من توی داستان قربانگاه بیشتر از همه زنی قبطی را می بینم که از کنیزی حاکم مصری به همسر نبی الله شدن رسید. محسود ساره شد و ساکن بیابان لم یزرع! من چند وقتیست از فکر هاجر بیرون‌‌ نمی آیم! فکر کن! شوهرت که نبی خداست تو و طفل شیرخواره را ببرد وسط بیابان و رها کند و بگوید خدا خواسته! بیابان لم یزرع ها!!!! چرا هاجر با ابراهیم کَل نینداخت!!! چرا نگفت «من که نگفتم می خواهم همسر تو باشم ساره خواست!» چرا غُر نزد که ابراهیم، تو بخاطر ساره مرا آواره کردی؟ چرا استدلال ها صف نکشید توی سرش که با کجای منطق پیامبری ات جور در می آید من و اسماعیل را بگذاری اینجا؟ بی آبی و تاریکی شب چی!!!!! داستان هاجر برای من قصه پیچیده ایست که هی درونش بیشتر فرو‌می روم! من این روزها خیلی به او فکر می کنم! به اینکه وقتی ابراهیم خواب دید که باید اسماعیل را قربانی کند هاجر نگفت «تا حالا خیلی برایش پدری کردی حالا هم آمدی می گویی خواب دیدی خدا گفته قربانی اش کن؟ » الهیات هاجر روح مرا درگیر خودش کرده. اینکه به ابراهیم و نبوتش شک نمی کند و هزار تا چون و چرا توی سرش جولان نمی دهد! کاش هاجر اینجا بود و با او حرف می زدم و ایمانم زیاد می شد! کاش بود و زبان خدا را از او یاد می گرفتم! زبانی که رویای ذبح اسماعیل را به قوچی تمام می کند ... پشت قهرمانی پیامبرانی که به قربانگاه رفتند هاجر قبطی بود زنی عامی با الهیاتی که هیچ‌فیلسوفی قادر به اثباتش نیست... کاش خدا از ایمان هاجر همسر خلیل الله و مادرِ ذبیح الله به ما بدهد. پشت سر مردهایی که مسیر تاریخ را به سمت حیات عوض کرده اند زنی شبیه هاجر ایستاده.... https://eitaa.com/tayebefarid @AFKAREHOWZAVI
پرواز رهایی 🔖زینب گودرزی ✍️ کوه، ابر، آسمان، "ورزقان" ،همه محو در تماشای، مهمانی عزیز! ضیافتی به پا شد؛ تا شاهد عروج و لحظه‌های ناب هبوط ملائک، به زمین برای، مشایعت تو تا جاودانگی و ملاقات ابدی معشوق باشند! چشمان آسمان ورزقان، از شوق وصالت تا سپیده صبح بارید، و مه را گسترد، تا سِرِّ دیدار عاشق و معشوق، فاش نشود. دلهای عاشقانت، همه در هوای تو، به پرواز درآمد. پرواز تا تو، برای مرور خاطرات شیرین خدمت و بندگی خالصانه‌ات. حکایتی شد؛ عبای خاکی‌ات، تا از جنس مردم بودنت را، به تصویر بکشد، تا بگوید آنکه با تاروپود وجود، فقر را چشیده، حال فقرا را می‌فهمد، و "سیّد ناجی محرومان" نام می‌گیرد. در قاموس همت تو؛ خستگی از پا درآمده و خسته شده، حتّی زخم زبانها، پای حرکت و تلاشت را متوقّف نمی‌ساخت، و تو را از مجاهدت و فداکاری برای اسلام و مسلمین مایوس نمی‌کرد. سیمایت با صبر زیبا و سیرتت لبریز از عبودیت خدا. بندگی خدا را؛ در ذکرهای عاشقانه و مناجاتهای خالصانه و توسل، بدست آوردی، تا تنها قدرت مطلق را، خدا، بدانی و با اقتدار، اسیر لبخند دشمن، و فشردن دستهای چدنی، زیردستکش مخملینش نشوی، و لبخند خدا را در حل مسائل مسلمین بر هر چیز دیگر ترجیح دهی. خط‌ومشی حرکتت؛ مبانی اسلام، منظومه‌ی فکری امامین انقلاب، و شعار حیاتبخش، " ما می‌توانیم" بود. دوست و دشمن، جلوه‌های عدالت در فعل و کلامت را تجربه کردند! از نسل سلمان و آرش و رستم از نسل اسفندیاری، عاشقانه پرچم میهن را در هر فرصتی بالا نگه داشتی و عزت و سربلندی را برای مام وطن زنده کردی. آزاد و رها، از بند اسارتِ نَفس زندگی کردی، و شهادت بال "پرواز رهایی‌اَت" شد از زندان دنیا. چه زیبا "شهید باش تا شهید شوی" را تفسیر و به تصویر درآوردی. اگر چه زود دیر شد، و در کنار تو بودن برایمان افسانه‌ی شیرین، امّا آینده و آیندگان شهادت به بقای راه و صدق قدوم تو خواهند داد. السَّلامُ عَلَی اَنصَارِ دین‌ِالله. @AFKAREHOWZAVI
فقط شبیهِ خودت بودی! شبیهِ خودت، شهید جمهور!✨ فرصتی مغتنم و ارزشمند که به‌آسانی تکرار نخواهی شد... و این، خاصیتِ «مغتنم بودن» است. 🌱مسئولی به غایت مسئولیت‌پذیر؛ 🌱در مدیریت جهادی، با کفایت و کارآمد، 🌱در اخلاص و تواضع، زبانزد، 🌱در ولایت‌پذیری، به کمال، 🌱در ساده‌زیستی و مردم‌داری، جدی و کوشا، 🌱در خدمت به خلق الله، در صف اول، 🌱در حمایت از مظلومان و مستضعفان، غیور و پرتلاش، 🌱در سیاستمداری، کارآمد و زیرک، 🌱در ادب و اخلاق اسلامی، شاخص، 🌱در همت و پشتکار، الگویی بی‌رقیب، 🌱در دفاع از حق‌الله، شجاع و بصیر، 🌱در بندگی حق تعالی، عاشق و بی‌قرار و... ✨ و اینچنین بود که در نهایت اخلاص، در لباس خادم‌الرضا لایق «شهادت» گشتی و در پایین پای امام رئوف، آرام گرفتی... هنیئا لک...✨ 🖋آمنه عسکری منفرد @ghalamnegaremonfared @AFKAREHOWZAVI
. مرگ حیا در کویر وسوسه چمن‌خواه همیشه برای درمان به درمانگاه و بیمارستان محل زندگیم می‌روم. این دفعه مجبور شدم برای درمان به بیمارستانی در شمال شهر بروم. همینطور که مسیر را ایستگاه به ایستگاه با مترو طی می‌کردم، پوشش‌های خانم‌ها ، رنگ و شکل دیگری پیدا می‌کرد. وقتی ایستگاه اول سوار شدم، تعداد خانم‌های چادری بسیار بود. خانم‌هایی با مانتوهای پوشیده و روسری‌های بلند دیده می‌شد. ولی هر چه به مرکز شهر و سمت بالای شهر این مسیر را طی می‌کردم؛ متأسفانه خانم‌های بی‌حجاب و بدحجاب با شکل و شمایل عجیب و بسیار زننده دیده می‌شدند. شال‌ها و روسری‌هایی که اصلاً نبود یا روی شانه‌هاشان انداخته بودند. بلوزهای کوتاه نازک با شلوارهای تنگ و پاره. مانتوهایی با مدلهای مختلف و آستین کوتاه. آرایش‌های غلیظ که فکر می‌کردی الان در سالن عروسی هستی با موهای عجق و وجق و رنگ‌های تند و زننده‌ی قرمز، آبی، سبز که انسان را یاد طوطی می‌اندازد. واقعاً چه اتفاقی افتاده است که ما هرچه به بالای شهر نزدیک‌تر می‌شویم. خانم‌های محجبه و چادری کمتر می‌بینیم و بی‌بندوباری بیشتر دیده می‌شود. این چه فرهنگیست که در یک مسیر دو ساعته اینقدر تغییر می‌کند؟ فرهنگی که موریانه‌وار وارد زندگی خیلی‌ها شده است و اثرات مخربی بر روی سبک زندگی و نوع پوشش گذاشته است. به کجا چنین شتابان؟؟!! در کویر وسوسه به دنبال سرابند. در این کویر، دیگر از ایمان و بندگی خدا خبری نیست. حیا و عفت مُرده است و شیطان وسوسه‌گر، هواخواهانش را بدون دام و طناب، بدنبال خودش می‌کشاند. @AFKAREHOWZAVI
. 📌 فراز و فرود حضور طلاب در نمایشگاه کتاب ⁉️ نمایشگاه کتاب یا فستیوال مد و لباس ✍ روایت حوزوی "حمیده زند" را در خبرگزاری تسنیم بخوانید https://tn.ai/3314693 ناگفته نماند؛ بنا به دغدغه بسیاری از طلاب و بازدیدکنندگان، نمایشگاه بین المللی کتاب تهران شایسته است به لحاظ فرهنگی شرایط بهتری در حفظ شئونات اسلامی توسط برخی از بانوان فراهم کند. حداقل از نمایشگاه امسال انتظار نمی‌رفت بانوان بدون پوشش اسلامی، بی‌هیچ تذکری از درهای اصلی تردد عبور می‌کردند. پوشش غیرمتعارف و زننده برخی زنان و دختران در نمایشگاه بین المللی کتاب، هم ساحت یک رویداد بزرگِ فرهنگی را زیر سؤال می‌برد و هم فضای اندیشه‌ورزی و میل به آگاهی را سرد و سردتر می‌کند؛ در هر حال نمایشگاه کتاب، فستیوال مد و لباس نیست! 💎@howzavian | نویسندگان حوزوی
به امید دیدار عکس هایشان را گذاشته بودم لب طاقچه. قصه ای داشتم با نگاهشان. اسطوره هایم را می گویم. اسطوره های آسمانی ام خیلی بیشتر از زمینی ها بودند. فقط چند تایی دور و برم، که آنها هم بعد از مدتی شکستند و فرو ریختند. تقصیر خودشان بود، اسطوره که ذوق نوجوان را کور نمی کند، دل نمی شکند. عکس دکتر چمران را گذاشته بودم بالاتر از همه، کنار عکس عمو محمدرضا. بیشتر از همه شان دلم را برده بود، بعدش شهید همت. شهید بهشتی که برای خودش یک تنه عالَمی بود. سال به سال به اسطوره های دلبرم اضافه شد و البته به حسرت هایم. شاید خنده دار باشد، یا عجیب، زیارت کربلا که برای خیلی ها فقط اندازه ی اراده کردنی بود، برای من آرزویی بود که یقین کرده بودم به گور خواهم برد. برای خودم شرط گذاشته بودم که بدون همسرم، قدم از مرز بیرون نگذارم. ترسی واهی اسیرم کرده بود. اضطرابی حاصل از حرف های نگفتنی. لااقل برای بیست سال فرصت دیدار حضرت پدر و پسرانش را سوزاندم. به این حسرت، حضرت شاه عبدالعظیم هم اضافه کنید. راست می گویند چهل سالگی سن غریبی است. برای من آنقدر غریب بود که بعد از چهارسال قدم گذاشتم در راه مشهدالرضا و شهر بانو معصومه. اربعین سفری بیست و چهارساعته به کربلا و نجف رفتم. سال بعدش مشایه و زمستانش کنار مزار حاج قاسم، دل‌سبک کردم. همه اش برایم نشانه بود، می فهمیدم. دستی بود برای بیرون کشیدنم از خودم‌. کاروانی که به مصر می رفت و می خواست مرا از قعر چاه تاریکم بیرون بکشد و با خودش ببرد. چهل را رد کرده بودم و دیگر داشت برایم یقین میشد که انگشت هایم هرگز ضریح آقای ری را لمس نخواهد کرد. حس خنکای نقره ایش روی لایه ی بیرونی پوست صورتم و جاری شدن در ریزترین رگها، آرزویی بود که هر سال دور و دورتر میشد. شهریور ۴٠۳ بود که کاری ضروری پیش آمد. بهانه ی بزرگی شد که از تهران گذری کنیم و برویم به پابوس شاه خراسان. از صبح که با حضرت معصومه وداع کردم و جاده ی تهران را پیش رویم دیدم فکرش توی سرم چرخ میزد، حتی زودتر، قبل از شروع سفر. مردهای خانه که رفتند پی کار اداری، قبل از باز کردن صفحه گوشی و نوشتن، یک دور تسبیح صلوات فرستادم برای آسان شدن کارشان. دور دوم را برای انگشت هایم خواندم، انگشت هایی که آرزو به دل‌ِ چنگ انداختن به ضریح مانده بودند. مسافت و زمان را محاسبه کردم. نزدیک بود، خیلی نزدیک. من حتی برای خلوت بودن خیابان ها هم نذر کرده بودم. سه ساعت نشستن توی ماشین آنهم با یک پسر کم‌حوصله، برگ برنده ام بود. رسیدیم، خیلی زود. نماز خواندیم، زیارت کردیم. حرم آنقدری خلوت نبود که صورتم را بچسبانم به ضریح و خنکایش را به جانم بکشم. سرانگشتهایم اما، خیلی خوشبخت بودند. فرصتمان کم بود، پاهایم بیقرار رفتن بودند. بیقرار رسیدن به اسطوره‌هایم. به مزار که رسیدم، نشستم، سلام کردم، خیلی آرام. آنقدری که خودش بشنود و خودم. آقای امیر عبداللهیان را از زمان سفرهایش به عراق و آفریقا شناختم. ابهتش تسخیرم کرده بود، مردانگی و شرفش. امیری از اسمش هم می بارید، رسمش که جای خود. همین امیرِ اول فامیلش برایم در حکم آقا و جناب و همه ی واژه های بزرگ بود. در چشم‌های من، روح همت و چمران در کالبد امیر عبداللهیان ایستاده بود، تمام قد. دوستش داشتم، آنقدری که هنوز می‌سوزم، آنقدری که وقتی نام او و سیدابراهیم را می شنوم، می گویم کاش خبر گم شدنشان دروغ باشد. کنار مزار و عکسش چند تا عکس دوتایی می گیرم و با خودم می گویم انگار شهید امیرعبداللهیان نزدیک تر است، با جسمش بعید بود هیچ وقت بتوانم عکس بگیرم. لفظ شهیدش را در ذهنم هم سخت ادا می کنم. اسم آدمها را همانطور که از اول صدا زده ام دوست دارم، حاج قاسم، دکتر چمران، شهید بهشتی، سیدحسن نصرالله، اسماعیل هنیه... به آقای امیرعبداللهیان می گویم« به امید دیدار» و دل به جاده می دهم. باید بغضی که چند ماه گوشه ی قلبم چنبره زده بود را می شکستم، با دست های خودش. از لحظه ای که با قطعیت گفتند به سید ابراهیم بگویید شهید رئیسی، اشک ها پشت پلکم یخ زده بودند. باید اسطوره ام را می دیدم و رو در رو برایش زار می زدم، برای او که تنها عنوانش برای من آقای رئیسی بوده و هست. ✍طیبه روستا @AFKAREHOWZAVI
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍زهرا گندمکار شهید رئیسی حصار تشریفات را شکست وهم جنس مردم شد،بجای اینکه از مردم استفاده کند که به اوج برسد،خود را فدای مردم کرد تا ایران و ایرانی به عزت و بزرگی برسند. @AFKAREHOWZAVI
✍رضایت یاد شهید خدمت رئیس‌جمهور عزیز🖤 هر بار که عکس تو را می‌بینم، موجی از غم در دلم جریان پیدا می کند. صدایت—تنها یادگار باقی‌مانده—بی‌اختیار اشک‌هایم را روانه می‌کند. آرام آرام به سالگرد شبی نزدیک می‌شویم که سراسر آن دعا و انتظار بود، اما هیچ‌کس باور نداشت حادثه‌ای تلخ در راه است. شب سخت رسید هر لحظه و در هر ثانیه، تحمل چشم‌انتظاری سنگین تر می‌شد، اضطراب در جانمان ریشه می‌دواند، و در این میان، یاد مظلومیت یوسف فاطمه (س) در دلمان زنده شد. چقدر سبک انتظاریش را حس کرده‌ایم، چقدر سربازی و یاوری ولایتش را انتظار کشیده‌ایم. خداوندا، او را برسان خداوندا اورا به سلامت دار؛ ساعت‌ها گذشت، اما انگار قرار نبود طلوع صبح بدمد. سرمای زرقان بدن‌هایمان را می‌لرزاند، در دل جنگل‌های تاریک، حس گمشدگی، گرسنگی، و خستگی را تجربه می‌کردیم. اما ذهنمان تنها به سلامتی سید مظلومان هدایت می شد ، نمی‌خواستیم هیچ تصور دیگری در ذهنتان رسوخ کند. با خود زمزمه می کردیم که حتما در کناری از کوه و در غاری پناه گرفته اند ، حتما در مسیر بازگشت هستند و.... آرام آرام هوا روشن می شد، اما هنوز خبری نبود. صدای کسی می‌آمد، “حاج آقا، حاج آقا!” هارداسان! اما ناگهان صدایی دیگر فضای اطراف را پر کرد—صدایی که با گریه و فغان، خبر از حادثه‌ای ناگوار می‌داد. نمی‌دانم چه رازی در عشق نهفته است که هر عاشقی، همچون معشوقش، به تکه‌های درد و فراق بدل می‌شود. این رابطه عجیب است—بدنی که دیگر شناخته نمی‌شود، روحی که در هوا جاری است، و قلبی که در آتش هجران می‌سوزد. ناگهان، یاد ناله‌های زینب کبری (س) افتادم، یاد سؤال حضرت سکینه (س) که پرسید: "این بدن کیست؟" سید عزیز، سختی‌ زیاد کشیدی، خون دل خوردی، زخم زبان زیاد شنیدی ولی از محبت کم نگذاشتی. در عالمی دیگر، این عشق را از ما دریغ نکن، سلام ما را به اربابمان حسین (ع) برسان و نزد او شفیع ما باش، شهید عزیزم خیلی دل تنگه شماییم خیلی دل تنگه شهید سلیمانی و دیگر شهداییم. امیدوارم خستگی از تن بیرون کرده باشی، و در کنار شهدا، در آرامش ابدی آرمیده باشی. به اقتدای رهبرم که خداوند به سلامت دارش دلمان برای ریئس جمهور مظلوم و عزیزمان خیلی سوخت 🖤🖤🖤 امیدواریم مسئولان نظام سخن مادر بزرگوارش را فراموش نکنند که با تاکید زیاد می فرمود خطش را ادامه دهید. @AFKAREHOWZAVI