هدایت شده از استاد علی صفایی حائری
بسماللهالرحمنالرحیم
مدیریت محترم سامانه کتابخوانی الکترونیکی طاقچه
سلامعلیکم
ضمن تسلیت شهادت سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین و یاران با وفایش، در پی انتشار عکس کارمندان آن مرکز که بعضی پوشش اسلامی را رعایت نکردند، نکاتی را به عرض میرساند:
۱- استاد صفایی در کتاب "حجاب و آزادی روابط" اشاره میکنند که حجاب قطعا یک واجب شرعی است که وظیفه همگان از جمله حکومت، پاسداشت از این واجب شرعی خواهد بود. ایشان تاکید میکنند نمی توان قبل از این که فکرها را عوض کرد، پوششها را عوض نمود. لذا چنانچه غالب بزرگان دین فرمودهاندراهکار اصلی برای ترویج این واجب شرعی، قطعا راهکار تبیینی خواهد بود.
۲- از طرف دیگر امر به معروف و نهی از منکر نیز یک واجب دینی است که در نگاه استاد از عوامل پاسداری و حفاظت از جامعه اسلامی است. این راهبرد دینی همگان را فرا می خواند که با حساسیت در برخورد با کجرویهایی که در جامعه پیش میآید، در برابر این انحرافات که موجب رکود و انحطاط جامعه میشود، برخورد بازدارنده و اصلاحی داشته باشند.
۳- از آنجا که سامانه طاقچه در خانواده انتشارات بوده، احساس مسئولیت برادرانه بیشتری نسبت به عزیزان این مرکز داشتیم و ما را بر آن داشت که نسبت به اتفاق اخیر عکسالعمل داشته باشیم. لازمه اظهارنظر پیرامون وقایع اینچنینی تحقیق کافی پیرامون موضوع است.
با تحقیقات ابتدایی انجام شده، معلوم گشته این عکس مربوط به خداحافظی یکی از کارمندان آن مرکز، در فضای شخصی و دوستانه، حدود یک ماه قبل بوده و در نتیجه انتشار در ایام سوگواری امام حسین را متوجه آن مرکز نمی دانیم.
بر این اساس اولا کارشناسان انتشارات لیلهالقدر وظیفه خود میدانند آمادگی خود را بر گفتگوی صمیمانه با کارمندان آن مرکز برای تبادل اندیشه پیرامون جایگاه حجاب خصوصا در اندیشه استاد صفایی، اعلام دارند.
ثانیا چنانچه گفتیم هرچند مسئولیت گرفتن آن عکس و انتشار آن را برعهده مدیریت طاقچه نمیدانیم، ولی این بدان معنا نیست که این حرکت را منکر ندانسته و انتشار آن را که موجب عادیسازی زیر پا گذاشتن حریمهای الهی هست محکوم نکنیم.
از این رو اعتراض خود را به سمع و نظر مدیریت محترم طاقچه رسانده و از این سامانه فرهنگی خواستاریم در اسرع وقت در راستای جبران این واقعه کوشش لازم را مبذول فرمایید.
با تشکر
انتشارات لیلهالقدر
▫️@einsad
هدایت شده از جشنواره {راز}
بسم الله النور
یا فاطمه الزهرا اغیثینا
بارگذاری داستانها،
هر شب ساعت ۲۱✌️
سعی کنید تا ساعت ۲۱ روز بعد داستانها رو بخونید.
علی یارتون
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین176 یک دختر نترس و اهل مناظره و بحث و استدلال و مبارزه بدنی و کاردرست و جیگرنترس... چند ماه ک
#تمرین177
جمله زیر اولین جمله از فصل اول رمانتان است. ادامهاش دهید.
✍ هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که ...
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://farsnews.ir/my/c/212277 بازگرداندن هزینه اشتراک کاربران طاقچه
رفقا اینو جدی بگیرید. البته منم فقط پخش کننده هستم. ولی یکی از مهمترین چیزهایی که جلو این بی قانونی ها زو میگیره همین بحث مالیه. جلوی دنیاشون رو اگر بگیرید دیگه نمیتونن مقاومت کنند.
حاجمهدی سماواتیزیارت عاشورا.mp3
زمان:
حجم:
32.6M
🔊 #صوتی | #ادعیه
📝 زیارت عاشورا
👤 حاجمهدی #سماواتی
🔅 با خواندن زیارت عاشورا چشم خود را از گناه بیمه کنیم
▫️#خواندن_عاشورا_به_نیت_ظهور
رسانه اهلبیت مدیا
@AhleBeytMedia
Www.AhleBeytMedia.ir
هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که او را میبرد درست وسط کابوسی که یک عمر از آن فرار میکرده. ولی او ورق به ورق این داستان را زندگی میکرد. چرخهای ساک دستیاش سرامیکهای سرد و سفید سالن را رد میکرد و او نزدیک میشد...نزدیک و نزدیکتر...
آنقدر نزدیک که میتوانست کابوسی را که یک عمر، رهایش نمیکرده از نزدیک ببیند؛ کابوس، مردی بود. مردی که میخندید...وقت و بیوقت...نگاهش گاهی به نگاهش میافتاد. نیش خندی توی نگاهش بود که دوست داشت با خنجر، چشمهایش را بشکافد و برسد به مغزش؛ درست و دقیق به مغزش... مغزی که حتماً موقع شکاف خوردن جمجمه آسیب میدید و او نمیتوانست آن را صحیح و سالم بیرون بکشد...باید همان جا، توی جمجمه تلافی تمام این خندهها را یک جا خالی میکرد توی آن مغز...
خنجر و قرن بیست و یکم؟! نه عجیب نبود.
برای خنجر داشتن فقط کمی دلهره داشت، همین...بارها به سلاح گرم فکر کرده بود، یک سلاح گرم بدون صدا و خونریزی...
سلاح کوچکی به اندازهی خودکار، این آرزوی چند سالهاش بود.
دستهی ساک را کشید و جلو رفت. یعنی امروز میتوانست او را اینجا ببیند؟
#تمرین177
#سجادی
هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که...که...مردها مگر داستان میخوانند؟ یک نفر به من بگوید مردها مگر اصلا داستان میخوانند؟ مردها فقط بلدند داستان بسازند، آن هم درست وقتی که همهی زار و زندگیات را مرتب کردهای و نشستهای روبهروی تلویزیون و داری فکر میکنی که چه طور برای آخر هفتهات برنامه بریزی که درزی نداشته باشد که کسی مویی آنجا بگذارد برای حتی شده یادگاری...
#تمرین177
#سجادی
هیچ مردی علاقه نداره کتابی رو بخونه که به اون ثابت کنه زَنا عاقلتر از مردا هستند؛ چون مردا همیشه دلشون میخواد که برتر از زنا باشن... ولی واقعیت اینه که اونا غیر از یال و کوپال هیچی ندارن...نه عقل، نه عاطفه، نه انصاف، نه...
صدای در، افکار شلوغ، پلوغم را کنار میزند و نگاهم را به طرف در چوبی اتاق میکشاند. در با صدایی شبیه صدای شکستن قلنج، باز میشود. مادر است همراه با پیالهای توت.
وارد اتاق میشود و لبخندزنان میگوید:
- سهمت رو آوردم بالا. میدونی که پایین باشه، رامین تهش رو در میاره.
این را میگوید و به طرفم می آید. پیالهی شیشهای را روی تخت میگذارد. کنارم مینشیند.
دلخور از زمین و زمان، پیشنویس کتابم را به گوشهای پرت میکنم و بلند میشوم و مینشینم...
...مادر هیچ نمیگوید؛ فقط نگاهم میکند...
یک مشت توت برمیدارم و میچپانم توی دهانم و با غیظ میگویم: مرتیکه پدر سوخته...فکر کرده تنها ناشر تهرونه...حالا نشونش میدم...اگه من این رو چاپ نکردم، مردک! ..
علی رغم مقاومتی که در مقابل ریزش اشکهایم دارم، چشمهایم طاقت نمیآورند و مانند شیر حمام شروع میکنند به جاری کردن اشکها....
توت و اشک بدجور به هم گره میخورند...از یک طرف توتها را درسته درسته قورت میدهم و از طرف دیگر اشکها را قلمبه قلمبه بیرون میریزم...
مادر، دستش را میگذارد زیر چانهام. سرم را بالا میآورد و زل میزند به چشمهایم.
- چی شده مامان...مریم؟!
سرم را تکان میدهم و از روی دستش کنار میکشم. با اوقات تلخی یک مشت دیگر توت برمیدارم و فرو میکنم توی دهانم.
- هیچی... چی میخواستی بشه مادر من؟ .....مرتیکهی ازخود راضی کتابم رو رد کرد؟
- کی؟؟
توتها رو فرو میدهم و به تندی میگویم:
- ناشر ...آقای خسروی...همون که دایی جاااان معرفی کرده بود...
- خب.
- خب نداره... گفت هیچ کس از این کتابا نمیخونه. گفت: اینا فروش نمیرن....
یعنی که کتاب من به درد نخوره...
#تمرین177
#خاتم