#نوشتن
ارّه را از دستش میگیرم ،به نظر کار باحالیست!
یک پنج سانتی اره در تنهی افتادهی درخت فرورفته .
پای چپش را روی تنه میگذارد ،من با دو دستم اره را عقب و جلو میبرم . احساس میکنم اصلا نمیتوانم .
_اصلا نبریدم.
_نه نگاه کن داری میبری ،این خاک ارّهها پس برای چی دارن میریزن ؟
راست میگوید به خودم امیدوار میشوم .
_باید از تمام طول ارّه استفاده کنی .
با انرژی بیشتری ارّه را حرکت میدهم .
صدای قلبم را میشنوم ،مثل وقتی که در حیاط میدوم .
به صدای اره دقت میکنم .
بچه که بودم میتوانستم تکرارجملهای را در صدای ارّه بشنوم.
خسته میشوم ،یک یک سانتی بریدهام .
ارّه را از من میگیرد ، موهای سرش را از نزدیک میبینم
_حمید چه مویی سفید کردی!
_سرم رو زدم به اینجا
_نه منظورم موهاته که سفید شدن
_همون گفتم که سرم رو زدم به اینجا
_تعادل مزاجی نداری ،یا گرمی رو زیاد میخوری یا سردی رو یا شاید هم کلا ارثی باشه ،هلیلهسیاه بخور .
وبعد خندهام میگیرد .
_یه بار من خوردم اینقدر بد مزه وگس بود که گفتم چه عیبی داره همهی سر آدم سفید بشه .
سفید هم رنگ قشنگیه.
کارش تمام میشود .
دو تکه میشود.
دایرهها را میشمارم ،
سی دایره،
چه زود از پا درآمده.
زهرا از پشت پنجره مرا نگاه میکند .
داد میزنم : زهرا بیا بیرون ،
کاپشن وکلاه به سر به سمتم میدود .
دستش را میگیرم ،در باغ میدویم .
هیچ درختی برگ ندارد .
_مامان چرا درختهای باغهمسایه همه شون سیخ سیخیان؟
_اینا سپیدارن،سپیدار،صنوبر ،تبریزی،همین جا هم یکیش هست نگاه کن اون بالای باغ.
_بریم پیشش
هیچ علفی در باغ نیست ، راحت میدویم.
دستم را دور تنش حلقه میکنم .
_سپیدار عاشق
_عاشق ؟
حالا باید توضیح بدهم .
_یعنی زیبا ،دوست داشتنی
کلمه ی بهتری پیدا نمیکنم.
وقتی کوچیک بود، باباجون رو شاخههای بالاییش یه گل رز پیوند زدن ،
بعد رو سرش گل میداد .
_چه قشنگ !
درخت را بغل میکنم ،
ربطی به شیطنت وکنجکاوی دارد ،
آخر به ذهن هیچکس نمیرسد که روی سپیدار گل رز پیوند بزند .
با این علم ناقصم هم نمیتوانم بفهمم چگونه امکان دارد پیوندش بگیرد .
درخت را رها میکنم .
_مامان اینجا آب داره رد میشه .
_نمیدونستم ، انگارفقط داره از این باغ به اون باغ میره همه جای باغ نمیره .
دستم را در آب میکنم ، بی حس میشود، یخ میزند .
#سجادی
#990928
@ANARSTORY
#نوشتن
آمبولانس میآید ،
بیمار با لباسهای بافتنی نارنجی خوشرنگش میرود روی برانکاردآبی.
چه صدای بلندی :بَ بو بَ بو بَ بو....
با احتیاط او راروی تخت میخوابانند.
سِرمی به او تزریق میشود..
دکتر از همهی وسایلش استفاده میکند : حتی چکشش ..
نسخهای مینویسد و میرود .
پرستار بر بالینش میچرخد ...
گاهی هم حوصلهاش سر میرود
بیمار و همه متعلقاتش را میریزد روی زمین ...
دکتر به سمت پرستار میدود که بلایی به سرش بیاورد
به موقع میرسم
_مامان ،نورا بازیمون رو بهم میزنه .
با این روپوش سفید بلند که به تنش زار میزند ،عجب دکتر زحمتکشی به نظرمیرسد ،
مقنعهی سفیدش را کمی به عقب میکشم .
صورتش خیلی کوچک شده.
_چشم خانم دکتر من نورا رو میبرم،شما همهچی رو مرتب کنید.
عروسک کوچکش را آرام بغل میکند .
روی تخت میگذارد و دوباره سیم شارژری را که به قوطی عرق نعنا وصل کرده در دستش فرو میکند .
آخ هم نمیگوید .
پوستش زیادی کلفت شده،
بعد از آن همه پرتشدن از روی تخت .
حالا باید مشغولیتی برابر با دکتربازی پیدا کنم.
به زور نورا را از اتاق بیرون میآورم
قیچی وکاغذ وچسب ،
مشغول میشود
شاهکارش را خلق میکند ،
درهَم وبرهم .
با تجویز سلمان یک قرص راینیتیدین خوردهام .
طبابتش را هیچوقت قبول نداشتهام .
اصلاً خوردهام تا بلکه بهتر نشوم ونمرهاش را صفربدهم ،
یک صفر کله گنده .
آخر ربط دردقفسهیسینه به معده را نمیفهمم .
صبح با درد شدید بیدارشدم.
یک ساعت ویا کمتر دراز کشیدم .
زهرا سینی به دست بالای سرم بود : مامان اینا رو بخورین تا خوب بشین ..
یک سیب بزرگ ،
یک کاسه برشته ،
یک استکان آبلیمو ،
یک بشقاب کوچک با پنج شش تا خرما
یاد خودم افتادم ،
وقتی مادرم مریض میشد،
چه قدر نگران میشدم ،
دوست داشتم کاری بکنم،
.
چندباراسم قلب را آوردهام .
حتماً شنیده
کمی برشته خوردم و نمایش خوب شدن را اجرا کردم.
قرص را خوردم
باور نداشتم بهتر شوم
ولی بهترشدم .
خوبِ خوب .
واقعاً معده بود نه قلب !
حالا چند ساعت است که خانم دکتری به خانهمان آمده و
بیخیال نمیشود ....
#991010
#سید_شهیدان_اهل_انار
#سجادی
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#خواندن
تالار خزندگان
در جلد اول که شروع بد بود، کتاب با توصیفی از خانوادهی بودلر شروع میشد و مدام نویسنده توصیه میکرد که اگر دنبال خبر خوبی هستید بیخودی معطلید و ادامه ندهید، همان ابتدا پدر ومادر این خانواده در یک آتش سوزی در خانهی ایدهآلشان فوت میشوند و یتیمهای بودلر همان ابتدا بدبخت میشوند و باید به خانهی یکی از اقوام دور بروند، که بعداً معلوم میشود چه قدر آدم مزخرف و بیشخصیتی است. انتهای کتاب از شر این آدم خلاص میشوند و میروند پیش فرد دیگری که یک مار شناس است و همان ابتدا نویسنده میگوید که فکر نکنید اینها شرایطشان بهتر میشودهااا
تا آخر همین بساط پهن است و اصلا این سرپرست خواهد مرد ولی من خواننده راغب میشوم که به دنبال نقطهی روشنی کتاب را تا انتها بخوانم،
اگر نقطهی روشنی پیدا شد به شما هم اطلاع میدهم.
#نوشتن
روزنگاشت
#000502
#سجادی
"دیمی"
- یه چندتایی کشته شدن؛ چهارده، پونزدهتایی...بیشترشونم مَردن...یه خانومی فقط بوده...نه عامو شخصیت خاصی نبودن...همینجوری میکشته...نه خدا رو شکر....شاهچراغ، ما رو نطلبیده بود، یعنی الان چند ساله نطلبیده...همو وَرا هم بودیم اتفاقاً...سر دُزَک چند تا پاساژو دیدیمو زودم اومدیم...بعد شنفتیم ای خبرا بوده...
گزارشش تمام میشود و بعد آخر حرفش هر هر میخندد. دستم را روی میلهها جابهجا میکنم و سرم را میچرخانم. دوست دارم ببینم چه کسی دارد خدا را شکر میکند برای طلبیده نشدن...
توی ردیف دوم نشسته...گوشیاش هنوز روی گوشش است با چند تا قربونت برم و قربونت برم خداحافظی میکند. سرش را تکان میدهد و موهایش را پس میزند. چشمهای ریز قاب گرفتهاش دیده میشوند. چشمهایش میخندند. لب پاینش را توی دهان میگیرد، بعد هم لب بالا را. رژ لبش تازهتر میزند.
کنار او زنی نشستهاست، دخترش را روی زانویش نشانده، آرام توی موهایش چنگ میزند. به همهی خانمهای توی اتوبوس، که هفده هجده نفر بیشتر نیستند، نگاه میکنم. همه توی عالم خودشان غرق شدهاند. بعضیها به صفحهی گوشیشان نگاه میکنند. بعضیها با خیابان و مغازهها مشغولند. خانمی کنار من ایستاده است. احساس میکنم میخواهد حرفی بزند. چادرش را محکم میگیرد. به صاحب صدا نگاه میکند. یاد ون و آن اتفاق میافتم...همان خانمی که تذکر داد...
جلوتر میرود و با فاصلهی کمی روبهروی دختر میایستد: خانم صداتون بلند بود تو گوش ما هم رف. جسارته ولی شما فک کِردی دیمی کشته شدن؟ الانو اگه بری سراغ بیگیری بیبینی اینا کی بودن، چی کارَه بودن...ثابِتِت میشه همهشون تک بودن...شما فک کِردی شهید شدن همیجوریه؟!
کلا همه چی همیجوریه...هیچی به هیچی ربطیش نداره؟ ایی چی که به اسم آزادی آزادی چند ساله افتاده تو جونتون و حالا هم دارین توش غلت میخورین و باز هم احساس خفگی داره خفهتون میکنه، هیچ ربطی به ایی جریانو نداره...ها؟
یه وجب شال دور گردنتون بود، همو هم برداشتین...اصلا پیش نرفتین بفهمین کی داره میگه بردارین؟ واس چیچی میگه بردارین؟ فکر نکِردین آخرش نتیجهاش چی چی میشه؟
نتیجهاش میشه ایی پررویی...میشه ایی غلط زیادی...راه بیفته طرف امرو تا حرم بیاتِش...بره تو حرم...تفنگ بکشه رو مردم...
حالا رویش را از دختر برمیگرداند و بلندتر داد میزند: هی ریختن تو خیابون...هی رقصیدن و کف زدن و شعار دادن...هی همه چیو به مسخره گرفتن...آخرش شد ایی...بابا خوف ورتون نمیداره از این خونا؟ جوونیتونو میگیره...تا کی میخوین نفهمین؟
دیگر بغضش میترکد و میزند زیر گریه...
خانم دیگری از جایش بلند میشود و به سمتش میرود. انگار میخواهد آرامش کند. به دختر نگاه میکنم. سرش را میکند توی گوشی. باز هم انگار دارد خودش را به نفهمی میزند.
#سجادی
#روزنگاشت
سلمان میگوید: خوب است.
برای من ولی فرقی ندارد؛ همان طور که گوجه کیلویی پنجاه تومان یا کمتر برای من، فرقی ندارد. راستی الان این تومیتو کیلویی چند است؟!
نیسانیهای کنار جاده، زردآلوی نوبر را میفروختند کیلویی صد و بیست هزار تومان درست به قیمت نیم سکهای که سال هشتاد و نه فروختم...
زردآلو از نوبری افتاد و قیمتش کمتر شد، مثلاً رسید به اندازهی قیمت یک گرم طلا توی آن سالها...
من آدم قیمت و عدد و رقم نیستم. ظرف برنج را گذاشتهام توی کابینتی که به زور میتوانم در ظرف را باز کنم، چشمم را میبندم و پیمانهی برنج به دست، دست میبرم توی ظرف برنج و میگویم: خدایا چشم سرم را بستم، چشم دستم را هم خودت کور کن، ظرف، برنج داشته باشد یا نداشته باشد، پیمانهام را پر کن...تو که از این کارها زیاد کردهای...
تا حالا هم نشده پیمانه را پر نکند... این روزها خانهدار بودن راحتترین شغل عالم است. راستی اصلا اسمش شغل است؟! شغل فقط مشغولیت است یا باید یک پولی هم بیاورد توی جیب آدم؟! یا اصل نیت است یا باید بنشینم و حساب کنم که اگر توی خانه نبودم و کارها را فرد دیگری میکرد چه قدر هزینهها بیشتر بود؟!
سلمان آدم قیمت و عدد است؛ او میگوید خوب شد، یعنی اگر اینطور بشود خوب است...من ولی به پنجشنبههایی فکر میکنم که روز تمیزکاری بود؛ مامان توی اتاق نانپزی ته حیاط، که بعداً خرابش کردند، نان میپخت، بعدش حیاط را جارو میزد، بعد لباسها را میشست، بچهها حمام میرفتند و یک بندِ رخت، دور تا دور حیاط، لباسهای صدی نود، رنگ رنگی پهن میشد.
من همهی تکالیفم را انجام میدادم که برسم به یک خیال راحت و بعد غش میکردم از خستگی؛ علی بالای سرم میآمد و توی گوشم میخواند؛ با دلی آرام و قلبی مطمئن...
قلبم با چه چیزهای کوچکی مطمئن میشد و اصلا کجا سیر میکردم که
دلم آرام باشد یا نباشد؟
راستی چرا اتاق نان پزی ته حیاط را خراب کردند؟
سلمان میگوید: خوب است، او دلیلهای خودش را میآورد و من به او میگویم همیشه یک عده، ساز مخالف میزنند و آخرش هم معلوم نمیشود که خوب است یا بد است...دنیا دارد عوض میشود، حتی اگر نگاه کنی ناف بچههای الان را طوری میچینند و گیره میزنند که بعدا که زخمش خوب شد با ناف بچههای قدیم فرق داشته باشد.
یادم میافتد به زینب که میگفت مادرهای شاگردهای ارمنیاش همیشه شنبهها، ادا درمیآوردند. بچههایشان را نمیفرستادند مدرسه و از او میخواستند که شنبهها درس جدیدی نداشته باشد. چه طور میشود که آدم این قدر نفهمد که سر کار است؟
فکر کن به تو بگویند که مثلاً شنبهها نباید به آهن دست بزنی یا مثلاً از وسایل الکتریکی استفاده کنی، تو یک ذره شک نمیکنی که توی این شنبهها چه اتفاق نجومی یا غیرنجومی میافتد که اینطوری باید علاف شوی؟!
آخرش هم ته و تویش را درآورده بود که دخترهای ارمنی، هجده سالگی به سن تکلیف میرسند و اصلا دختر هفت سالهی کلاس اولی را چه به تکلیف؟! او بعد از این کشف، شنبهها همیشه درس جدید میداد مثلاً حرف سخت ضاد...
رئیسی رفته بود ونزوئلا؛ بله همان آقای رئیسی...امان از ما که فقط به دنبال راحتی هستیم، راحتی توی صدا زدن آدمها، توی حرف زدن، توی نوشتن؛
آخر این هم شد نثر؟ یک کلمهی سخت تویش نیست که نیاز به گوگل و ترجمه باشد...گوگل...چند روز پیشتر یک عکس از فخری خوروش گذاشته بود که جشن تولد نمیدانم نود و چهار سالگیاش شده، با کلهی پتی و قدی که انگار کوتاه شده بود، توی آمریکا، چند روز بعدترش گفتند که فخری درگذشت، قضیه مشکوک است یا همان موقع درگذشته بوده یا شاید هم چشمش زدهاند؛ راستی آنها که کسی را چشم میزنند هم یک جوری قاتلند نه؟!
قاتل فقط پسرعموی مادر کیان...فامیلش چه بود؟ پور مولایی؟! توی آن لحظه به این فکر نمیکرده که خودش هم کشته میشود یا از آنهایی بوده که میخواسته بداند که بعد از مرگش، چه عکسالعملها و کنشهایی راه میافتد غافل از اینکه دیگر خودش نیست که ببیند.
جواد قارایی دارد از طبیعت بکر بلوچستان میگوید...او یکی از خاصترین آدمهای روزگار ماست، زن و بچه ندارد این بشر؟
راستی شهید قنبری پنج تا دختر داشت یا پنج تا بچه؟
#020323
#سجادی
هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که او را میبرد درست وسط کابوسی که یک عمر از آن فرار میکرده. ولی او ورق به ورق این داستان را زندگی میکرد. چرخهای ساک دستیاش سرامیکهای سرد و سفید سالن را رد میکرد و او نزدیک میشد...نزدیک و نزدیکتر...
آنقدر نزدیک که میتوانست کابوسی را که یک عمر، رهایش نمیکرده از نزدیک ببیند؛ کابوس، مردی بود. مردی که میخندید...وقت و بیوقت...نگاهش گاهی به نگاهش میافتاد. نیش خندی توی نگاهش بود که دوست داشت با خنجر، چشمهایش را بشکافد و برسد به مغزش؛ درست و دقیق به مغزش... مغزی که حتماً موقع شکاف خوردن جمجمه آسیب میدید و او نمیتوانست آن را صحیح و سالم بیرون بکشد...باید همان جا، توی جمجمه تلافی تمام این خندهها را یک جا خالی میکرد توی آن مغز...
خنجر و قرن بیست و یکم؟! نه عجیب نبود.
برای خنجر داشتن فقط کمی دلهره داشت، همین...بارها به سلاح گرم فکر کرده بود، یک سلاح گرم بدون صدا و خونریزی...
سلاح کوچکی به اندازهی خودکار، این آرزوی چند سالهاش بود.
دستهی ساک را کشید و جلو رفت. یعنی امروز میتوانست او را اینجا ببیند؟
#تمرین177
#سجادی
هیچ مردی علاقه ندارد داستانی را بخواند که...که...مردها مگر داستان میخوانند؟ یک نفر به من بگوید مردها مگر اصلا داستان میخوانند؟ مردها فقط بلدند داستان بسازند، آن هم درست وقتی که همهی زار و زندگیات را مرتب کردهای و نشستهای روبهروی تلویزیون و داری فکر میکنی که چه طور برای آخر هفتهات برنامه بریزی که درزی نداشته باشد که کسی مویی آنجا بگذارد برای حتی شده یادگاری...
#تمرین177
#سجادی
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول پارو میکنی _و یک جوری خدا مدام لقمههای نان سنگک سبوسداری را میدهد به دستت که محتوی کباب و ریحان و چند قطرهای لیمو ترش و سماق است و تازه گاهی هم غر میزنی و لقمهها را میزنی توی روغن کرمانشاهی اصل و میگویی کبابش خیلی خشک است_ کمی هم از این لقمهها به این و آن تعارف کن...شاید کسی دلش کشید، تو که بلد نیستی طوری یواش و بیصدا و در خفا بخوری که هیچ کس نفهمد؛
دایره برداشتهای که همهی عالم و آدم را خبر کنی که بله این منم که عرضهی گرفتن و خوردن این لقمهها را دارم، آن هم توی چنین روزگاری...اصلا اینقدر دوست داری همه را خبر کنی که حتی اگر بتوانی توی شب هم عینک میزنی...بماند که عینک زدن همیشه کنایه از پز دادن نیست، من دیدهام بعضیها عینک غیر دودیاش را میزنند و یک متر ریش و مو هم میگذارند، فقط شاید به خاطر اینکه کمتر کسی آنها را بشناسد چرا؟ چون چند صباحی توی قبرستانی به اسم زندان بودهاند...شاید...نمیدانم...شاید هم یک جوری سیروسلوک عرفانی بهشان دست داده بوده آن تو، که این ریش و پشمها دارد آن را داد میزند، یا شاید هم زیر گل رفتهها آنجا توی زندان، داشتهاند کتاب مینوشتند و وقت سر خاراندن و تراشیدن نبوده و بعد دیدهاند که بَه چه قیافهی هنری قشنگی به هم زدیم!! شگفتا!! چه طور است که همینطوری برویم بیرون...مردهشوی ببرد و بشویدشان سر تخته... اصلا ولش کن اینها همان بهتر که بروند آن طرف و یک نفر پیدا نشود که آنها را به روش اسلامی کفن و دفن کند...بیخیالشان...
هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید که حواسش به دیگران و کشیدن دلشان هم باشد؛ خواهرش...برادرش...پدرش...مادرش...فرقی ندارد؛ هر چه قوموخویشتر، این دوست نداشتن هم بیشتر...
اصلا توی چنین مواقعی هیچ زنی دوست ندارد حتی حرف بزند و چه بسا آرزو میکند و میگوید که ای کاش لال مادر زاد به دنیا آمده بودم تا بلکه وقتی یک چیزی هی میرود روی بخشی از اعصابم و وامیداردم که حرف بزنم خیالم راحت بود که گنگم و راه و میدان نمیدهم به آن چیز که از اعصابی که دارد خردش میکند بیاید دقیقا روی جایی از اعصاب مغزم که قرار است زبانم را تکان بدهد...
بله، هیچ زنی دوست ندارد...
چیزها برای خریدن هست که اصلا آدم چه کار دارد که به غیرخریدنیهایش فکر کند، راستی چیزی هم هست که نشود آن را خرید؟!
پولدارها حتی بهشت را هم میتوانند بخرند با پولشان؟ احتمالا فقط باید کمی خطر کنند که حالا من که پول نقد میدهم حتما بهشت را برایم کنار میگذارند؟ بعدا کسی دبّه درنیاورد که نمیدانم فلان حرف را زدی و بهشتت را یک جا دادیم به فلانی...
فلان کار را کردی و نمیدانم آتش افتاد توی بهشتت...دودش را همه دیدند تو چه طور ندیدی و توی چشمت نرفت؟!
عالم بالاییها هم دبه درآوردن بلدند؟ یا دبّهها را ما ساختهایم؛ همان دبههای پلاستیکی در و دستهدار تا تویش ترشی و ماست بریزیم و حملونقلش برایمان راحتتر باشد و مهم هم نباشد که پلاستیک هر ثانیهای که از عمرش میگذرد بیشتر تمایل پیدا میکند که بیاید توی غذای ما...بعد هم توی سرفصل خبری هیچ خبرگزاری علمی و غیرعلمی نیاید که سرطان از دبههایی که خودمان ساختهایم درآمده و اصلا که بود که اول دبهای آورد و داد زد: من؛ خرچنگکو یا قورباغه یا مارکو، ببینید چه برایتان آوردهام؛ دبّه...
هیچ زنی دوست ندارد ولی تاریخ پر است از زنهایی که کاری به دوست داشتن یا نداشتنهایشان ندارند، آخر آنقدر مصلحت ریخته توی این عالم صاحبْ زنده و حیّ که نمیدانی کدامش را بگیری و کدامش را نگیری...
ما هم که همه نحن المصلحونیم...اصلا آمدهایم برای اصلاح و مصلحتاندیشی...
تاریخ پر است از زنهایی که خلاف میلشان همیشه حرف و عملی دارند که فقط خدا میداند چه قدر برایشان سخت است این حرفها و عملها...
#سجادی
دو روز است که سلمان را ندیدهام و زیر این سقف توری روزم را شب کردهام...اصلا اینجا از یک جایی به بعد مردها از زنها جدا میشوند و فقط در محل گمشدگان میشود هم را دید؛ بسته به ارادهی هر کدام که بخواهد دیگری را پیدا و یا به همان اصطلاح رایج، پیج کند و فرابخواند...یا اینکه خودش جایی بیرون از صحن، بدون نظارت سربازی، قراری بگذارد...
همه میآیند و چند ساعتی اینجا میمانند و میروند، من ولی از همه بیشتر اینجا ماندهام؛ سامرا در جوار دو امام معصوم علیهماالسلام...
نمیدانم سلمان از کجا و چگونه راهی پیدا کرده که بیاید اینجا و برود و خادم بشود توی کفشداری و امانتداریهای حرم...
من ولی هیچ وقت حتی به حالش غبطه هم نخوردهام و هر سال که او میخواهد راهی شود و تازه من را هم راهی کند با کنایه به او گفتهام که؛ من یک مادرم، بچههایم برای خدمت دیدن از همه اولیٰترند حتی از زوار امام... مسلم است که وقتی این فکر من باشد هیچ وقت هم توفیقش را پیدا نمیکنم؛ حتی اگر تا اینجا بیایم و حتی اگر سلمان تمام تلاشش را بکند؛ اشتباه یا درست بودن فکرم را نمیفهمم ولی درک و معرفتی بیشتر از این ندارم...
گاهی هم خدا را شکر میکنم که هر چه او سعی کرد و با مسئول و مسئولانش حرف زد، نشد که من کاری را دست بگیرم؛ مثلاً من اگر میرفتم در قسمت سرویسها چه عذابی به همه میدادم؛ به هیچکس اجازه نمیدادم توی روشوییها لباس بشوید...
اصلا نمیدانم چه کسی به خانمها سفارش کردهاست که هر جا آب دیدید و فرصت داشتید تمام آنچه را در ساک و کولهتان دارید، یک دور بشویید و آب بکشید...دیگر به این هم کار نداشته باشید که یک نفر، یک ساعت معطل میماند تا از بیست و پنج روشویی درگیرِ رختشویی، یکیاش رها شود تا او بتواند یک وضویی بگیرد و به نماز جماعت برسد...
مهم لباسهای شماست... شمایی که تمیزی و هیچ کس مثل شما نمیداند که چه طور باید لباس بشوید و حسابی آب بریزد و آب بکشد...
و این جالب غمانگیز چه قدر خاص است، اینکه هر خانم ایرانی خودش را در اجرای احکام مربوط به شستن و آب کشیدن از دیگری جلوتر میداند و هیچ دو خانمی را ندیدم که از اجرای این احکام توسط دیگری راضی باشد و راحتتر بگویم انگار لباس خیس دیگری نجس است برای آن دیگری...
من در این سفر بارها به تنگهی ابوقریب فکر کردم و به خانم فرات...
اینکه آقای پناهیان و دیگرانی تکرار میکنند که تجربهای شبیه به زمان ظهور یا نه دقیقتر بگویم تمرینی برای زمان ظهور است این پیادهروی...نه این هنوز در میان خانمهای ایرانی دیده نمیشود، حداقل در میان خانمهایی که من دیدم...
این حداقل را هم به خاطر حرف امام گفتم که آن دنیا همهی خانمهای ایرانی جلوی من را نگیرند...و پناه میبرم به خدا از کل کل با آنها در هر جایی؛ مثلاً آنهایی که توی حرم بودند و چون زودتر آمده بودند حاضر نبودند یک لحظه جا بدهند تا دو رکعت نماز زیارت را هم دیگرانی که دیرتر آمدهاند بخوانند و چه دلم سوخت برای خودم که نمیتوانستم چیزی بگویم تأثیر گذار...فقط چند بار خواستم دعا کنم که؛ خدایا کاری کن که راه برای خانم ها بسته شود، بنشینند توی همان خانه و بشویند و بسایند...ولی دعا نکردم...انگار عالم و آدم منتظر نشسته بود ببیند که من چه دعایی میکنم و من چه بد بودم در انتخاب دعا...
امام را بارها توی عراق دیدم...عراقی که امام را ندارد، هر چند او هم بهرهها از وجود امام برده است...
عراق و یا حداقل این شهرهای مذهبیاش که ما دیدیم هنوز خیلی قاتی جهان سومیهاست...ماشینهای خارجی سوپر لوکسش در کوچه پس کوچههای خاکی و پر از آشغالش اگر مصرف گراییاش را توی چشم بینندهها نمیزند پس چه چیزی را میخواهد بگوید؟
آشغالهایی که اگر توی ایران بود خودش منبع درآمدی میشد...
و از همه آزار دهندهتر نوجوانهای سیگاریاش بودند که حتی بعضیها توی حرم خدمت میکردند و دود سیگارشان زوار را آزار میداد...
#سجادی
#اربعین
ما...آنها...
آنها میخندند با صدای بلندی که بلندتر هم میشود. پسر سید جعفر دوباره میپرسد: دو تا چه طور؟!
و آنها جواب میدهند: فقط و فقط یکی...
آنها که میگویم یعنی سلمان و رفیقش...
حالا او با چشمهای گرد شده و ابروهای بالارفتهاش میپرسد: یعنی حرامه؟
سلمان جواب میدهد: نه...حرام نیست... یه چیزی شبیه بدعته...از سوی خانمها...
برایم نظر سلمان جالب است و خیلی دوست دارم توی این لحظه به من نگاه کند تا ببینم دقیقاً توی نگاهش چه چیزیست؛ اعتراض است...تمسخر است یا فقط دارد چیزی را اطلاع میدهد...گر چه زیاد هم مهم نیست...مردی که سرش را باید بدهد فرد دیگری بخاراند، بعید است تنش بخارد برای تشکیل یک زندگی دیگر...اگر بخارد هم خودش میداند که چه چاره کند و برای من همین بس که خدا را شکر کنم که مسئول این مورد دیگر نیستم...
_ولی مادر زهرا، سلمان خیلی خوب عربی حرف میزنه...یه هفته اینجا بمونین...از همین نجف یکی براش پیدا میکنم.
خیلی سخت است جواب سید جعفر را دادن، چون او جای پدر من است ولی حرف نزدن برای من، به مراتب خیلی سختتر است: خب پس ملاک شما تسلط به زبانه...برای شما که اینقدر خوب فارسی حرف میزنین از کجای ایران...؟!
حالا همهشان میخندند...
سید جعفر به عربی به همسرش توضیح میدهد که من چه گفتهام و هر دو دوباره میخندند...همسرش که با چادر مشکی کنار ما نشسته است رو به من و با اشارههایی به سید جعفر، حرفی میزند. پسر سید جعفر، که در تهران درس میخواند و از پدرش هم فارسی را بهتر بلد است، ترجمه میکند که؛ مادرم میگه بابا که همیشه ایرانه...شاید هم یکی رو داره اونجا...
و واقعاً هم در مورد سید جعفرِ سید موسوی که دو همسر دارد و از هر کدام یک لشکر بچه و نوه چه اهمیتی دارد که دو تایش بشود سه تا یا چهار تا...
تقهای به در میخورد، عروسهای سید جعفر سینی سینی بساط ناهار را میآورند. هر چه اصرار میکنیم که ما هم اعتقاد داریم به ثوابش اجازه بدهید ما هم کمک کنیم اجازه نمیدهند...
دختربچهها یعنی همان نوههای سید جعفر، طوری دور مادرهایشان میچرخند که انگار جزئی از چادرهای بلند آنهایند...
سفره را میچینند...سالاد فصل و لیموهای قاچ شده و خرما در پیشدستیهای کوچک چینی که نوارهای آبی رنگ، سفیدی وسط آنها را قاب گرفته و دیس بزرگی که یک ماهی شکمپر در وسط آن با لیمو و برگهای جعفری تزیین شده و نانهای کوچک تنوری در گوشههای سفره...
خیلی دوست دارم آنها هم با ما ناهار بخورند ولی نمیخورند و به نظر میرسد عروسها، که خیلی هم جوان هستند و اصلا بهشان نمیآید که مادر چند بچهی ریز و درشت باشند، معذبتر از بقیه هستند حتی در همین آمدنها و آوردنها...
سفره را که جمع میکنند، چند ظرف برمیدارم و همراه عروسها میشوم و به آشپزخانه میروم...اینجا دیگر نمیتوانند مانع بشوند؛ آشپزخانه زیاد بزرگ نیست. فضایی به اندازهی یک قالیچهی نه متری در وسط خالیست. کابینتها سفید رنگند و در نگاهی که برایم سخت است که دقیقترش کنم، آشپزخانهشان را خیلی شبیه آشپزخانههای خودمان میبینم...همان وسایل برقی و همان وسایل غیر برقی که ما داریم.
دو عروس همانطور چادر به سر، زود ظرفها را میشویند. هنوز دستشان زیر آب است که چند تا پیاز را پوست میگیرند و روی تخته ساطوری میکنند.
مادر، کاسهی استیلی بزرگی میآورد که پر از گوشت لخم است. گوشتها را قیمه قیمه میکند و عروسها پیاز داغی میگیرند و گوشتها را با پیازها تفت میدهند و همزمان ادویهای که عطر غالب قابل تشخیصش چیزی شبیه عطر زیره است، به آن اضافه میکنند.
دختربچهای که اسمش ساره است چهارپایهای برای من میآورد که بنشینم. من ولی از این نشستن و فقط نگاه کردن شرمنده میشوم...انگار اگر راه بروم و نگاه کنم شرمندگیام کمتر میشود...از جایم بلند میشوم و به جاهای دیگر خانه میروم...آن هم فقط برای کم شدن این حس و نه چیز دیگری... اگر کسی باور کند...
پیش از ما، دو خانوادهی دیگر هم به منزل سید جعفر آمدهاند.
همهی اتاقها در اختیار مهمانهاست. در هر اتاق وسایل شخصی در کنار ساکها و کولهها دیده میشود.
برایم عجیب است که هیچ امر و نهی خاصی را در مورد استفاده از چیزی یا رفتن به جایی نمیشنوم...
و هر چه فکر میکنم یک لحظه هم نمیتوانم خودم را بگذارم جای همسر سید جعفر؛
اینکه غریبهها به منزلم بیایند و پذیرایی کنم از آنها...شاید این را دوست داشته باشم و بتوانم یک جوری با آن کنار بیایم محض ثوابش ولی اینکه غریبههایی، که فقط شاید با اطمینان بتوانم بگویم مسلمانند، وارد خانهام بشوند و بدون هیچ توضیح خاصی که مثلاً اینجا را باید با دمپایی بروی آنجا را نه....حواست باشد دمپایی دستشویی را بیرون نیاوری...به کتابها اصلا دست نزنید...دور و بر میز تحریر و مانیتور و اینها اگر بروید دیگر نه من و نه شما و نه حتی خودم...
#سجادی
اینکه چند هفته با آنها زندگی کنم، انگار من و آنها از مدتها پیش هم را میشناسیم و حتی بیشتر از آن، من خادم آنها باشم و آنها بتوانند هر کاری در هر ساعتی از روز انجام بدهند؛ حمام بروند...تلویزیون نگاه کنند...تقاضای غذا و چای بکنند...بخوابند...لباسهایشان را در لباسشویی منزلم بریزند... بعضیها حتی کفشهایشان را در آن بشویند...اصلا من منتظر بنشینم ببینم آنها چه نیاز جدید و متفاوتی دارند که رفعش کنم...
و اینکه از مدتها پیش برای چنین ریختوپاش ویژهای پسانداز کنم...
نه...نه...و باز هم نه...صد سال دیگر هم چنین رفتاری از من برنمیآید،
نه از خودم و نه خواهرهایم و نه هیچ کس از کسانی که میشناسم و خوب هم میدانم که این هیچ ربطی به دارا و ندار بودن ندارد...
و گر چه عظمت و زیبایی باید در نگاه من باشد نه در آن چیزی که بر آن مینگرم...اینجا آنچه میبینم به چشمهایم درخششی میدهد که دوست دارم آن را توی چشم همه بریزم...
من از سید جعفر میپرسم که؛ چه طور و با چه نیتی میتوانید خانه و زندگیتان را در اختیار زوار قرار بدهید؟
و او خیلی راحت و بدون آنکه بخواهد کمی فکر کند میگوید: من دارم به امام زمان میگویم که من بلدم از زوارش پذیرایی کنم...
یعنی به صورت عملی چیزی را به امام نشان میدهد؛ اویی که هم به امام اعتقاد دارد و هم به آمدن امام...
و در کنارش به خودش و اینکه بتواند یاری از یارهای امام باشد بسیار امیدوار است، طوری که از الان خودش را برای آمدن او آماده میکند...
و من هر چه فکرهایم را زیر و رو میکنم تا بلکه چیزی پیدا کنم که بتوانم مثل او به امام بگویم: من میتوانم چه کاری برای او و دولتی که خواهد داشت در شروع و یا میانهی کارش انجام بدهم پیدا نمیکنم که نمیکنم...
#سجادی