eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
905 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
160 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت65🎬 رجینا منتظر جواب بود که سچینه گفت: _این رو که استاد نباید جواب بده؛ بلکه یکی دیگ
🎊 🎬 _جلوتر که رفتیم، توی اون هوای سرد و تقریباً زمستونی، یه درخت سبز و بزرگ بود که میوه‌اش خیار بود. خیلی تعجب کردم، ولی از طرفی هم گشنم بود. به خاطر همین بدون سوال پرسیدن، نزدیکش شدم و یه خیار کَندم و خوردم. ولی در کمال تعجب خیاره مثل فلفل تنده تند بود. این‌قدر تند که داشتم آتیش می‌گرفتم. توی همون لحظات آتیش گرفتن بود که ملک الموت گفت: _یادته اعضات رو به خاطر حرفای زشت یا کارای بد، فلفل می‌ریختی دهنشون؟! الان فهمیدی مزه‌ی فلفل چیه؟! سرم رو تکون دادم و توی همون حالت سوختگی گفتم: _درسته، ولی من حق ندارم برای باغ به اون بزرگی، واسه رعایت قوانینم، مجازات خوبی وضع کنم تا بتونم اعضا و اوضاع باغم رو کنترل کنم؟! ولی اون بدون توجه به سوختن من، با خونسردی گفت: _چرا. تو مختاری مجازات مختلفی رو برای رعایت نکردن قوانین باغت وضع کنی؛ ولی نه هر مجازاتی! مجازاتی که به اعضا و جوارح اعضا آسیب بزنه، به شدت محکومه! تو باید مجازات نرم‌تر و بهتری وضع می‌کردی تا هم اعضات آسیب نبینن، هم آمار رعایت قوانینت بره بالا. با این مجازات، شاید قوانینت رو رعایت می‌کردن، ولی بدون که از ته دل نبود و توی دلشون نفرینت می‌کردن! توی اون حالت یه پشیمونی عجیبی سراغم اومد؛ ولی نمی‌تونستم کاری کنم! همچنان به راهمون ادامه می‌دادیم و تندی دهنم هرلحظه کم و کمتر می‌شد. جلوتر که رفتیم، موجودای عجیب غریبی رو دیدیم. موجودایی که نصف صورتشون شبیه آدم بود و نصف دیگه‌اش شبیه حیوون! علتش رو پرسیدم که گفت: _اینایی که میبینی، توی دنیا آدمای دورویی بودن. از دروغ‌گویی و تظاهر به خوب بودن، تا تغییر جنسیت و شبیه کردن شکل و شمایلشون به جنس مخالف! همگی دست از تخمه شکستن برداشته و به کلماتی که از دهان عمران خارج می‌شد، خیره شده بودند. بعضی‌ها ترس در چهره‌شان مشهود بود و بعضی‌ها هم چشم‌هایشان تَر شده بود. _خلاصه اینکه وقتی فکر می‌کردم که دیگه کارم تمومه و باید با دنیا برای همیشه خداحافظی کنم، یکی که نمی‌دونم کی بود، گفت که تو باید برگردی. تو هنوز ماموریتت تموم نشده و افراد زیادی بهت نیاز دارن! همین شد که اون نور بزرگ، یواش یواش کوچیک شد و بعدشم ناپدید. اینجا بود که چشمام رو باز کردم و دیدم توی یه جنگل بزرگ دراز کشیدم. شاید کلاً دو سه روز بود مُرده بودم، ولی انگار هزارسال بود که توی برزخ دست و پا می‌زدم! همگی آهی کشیدند و به یکدیگر نگاهی انداختند. در این میان، یک نگاه زیرزیرکی هم به رجینا انداختند که دیدند ساکت یک‌جا نشسته و غرق صحبت‌های عمران است. از آخرین کلمات عمران، دقایقی نگذشته بود که دوباره کلمات دیگری از دهانش بیرون آمد. _سلام و برزخ! سلام و زجر! سلام و حساب و کتاب! سوزِ سردِ جهنمی نصیبتان! سپس دوباره غش کرد و یه‌وَری روی زمین افتاد! _خانوم دکتر حالش چطوره؟! این را بانو نسل خاتم از بانو حکیمی پرسید که دوباره بر بستر عمران حاضر شده بود. _والا چی بگم؟! اینکه تند به تند غش می‌کنه، نشون میده که حالشون مساعد نیست. از طرفی هم اینکه با یه سُرُم حالشون بهتر میشه، نشون میده که استادتون لَنگه یه سُرُمه تا خوب بشه. پس من چندتا سُرُم اینجا می‌ذارم تا خودتون عوضش کنید. از اونجایی هم که سرعت غش استادتون خیلی بالاست، نیاز نیست که هی سوزن در بیارید و دوباره بزنید. همین سوزنی که الان دستشه کافیه. شما فقط باید سُرُمی که خالی شد رو در بیارید و سُرُم بعدی رو جایگزین کنید. اینجوری منم به بقیه‌ی مریضام می‌رسم و هی مزاحم شما نمی‌شم! _نه بابا. مراحمی! شما باید ما رو ببخشید که هی مزاحمتون می‌شیم. این را بانو نسل خاتم گفت و سپس زیر گوش بانو سیاه‌تیری ادامه داد: _خیلی دختر خوبیه. می‌تونی یه کاری کنی کلاً اقامت اینجا رو بگیره و دیگه از این باغ بیرون نره؟! بانو سیاه‌تیری شانه‌ای بالا انداخت. _نمی‌دونم والا. باید یه کم تحقیق کنم! در این میان سچینه از عمران پرسید: _استاد چرا این‌قدر غش می‌کنید؟! توی دوران اسارت هم اینجوری بودید یا این غش کردنا واسه دوران پَسا اسارته؟! عمران که کم کم داشت چشمانش را باز می‌کرد، با بی‌حالی جواب داد: _این غش کردنا به خاطر همون دوران اسارت و شکنجه‌هایی که کشیدمه. فقط تنها فرقش با الان اینه که اون موقع یاد بود و من انگشتاش رو گاز می‌گرفتم و خوب می‌شدم. ولی الان کسی نیست و مجبورم با سُرُم سرپا بشم! همگی چشمانشان گشاد شد که مهدینار جلو آمد. _چو عمران نباشد، تن من مباد. استاد انگشتای من در اختیار شما! سپس احف پا پیش گذاشت. _راست میگه استاد! تازه انگشتای منم هست. روی اعضای دیگه‌ی بدنمم می‌تونید حساب کنید. فقط قول بدید که آروم گاز می‌گیرید. چون این مملکت سرباز ناقص به کارش نمیاد! عمران چشمانش را بست و به آرامی سرش را تکان داد که مهندس محسن سراسیمه وارد کائنات شد. _پلیسا. پلیسا اومدن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
. 🔰تمرین صبحگاهی پگاه🔰 . روزهای زوج ساعت ۶ تا ۷ در ناربانو منتظر حضور به موقع شما هستیم. برای پیوستن به ناربانو، کافیه به این آیدی @sedaghati_20 پیام بدید. ﷽؛ اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔰 خانم‌ها خوب است تعدادی از نمایش‌نامه‌های شکسپیر را اگر نخوانده‌اند، بخوانند تا ببینند که زن در چشم غربی‌ها چیست؟! 🔻از دیدگاه آن‌ها، مرد سرور زن است! در همین نمایش‌نامه‌ی اُتِلّو، اُتلّو کیست؟ اُتلّو یک سیاه‌پوست بی‌اصل و نسب است و طرف مقابلش یک خانم اشرافی است به نام دزدمونا؛ زن، خانمی اشرافی و زیبا و مرد، یک سیاه گردن‌کلفت که در جنگ مهارت به خرج می‌دهد و سرباز خوبی است. 🔻به مجردی که اُتلّوی سیاه‌پوست، شوهر دزدمونای اشرافی می‌شود، دیگر زن باید به او بگوید «سرور من»! بعد هم مرد، این‌قدر حق دارد که زن را به دست خودش خفه کند؛ برای این‌که سوءظنی به او پیدا کرده است!!! 🔰 امام خامنه‌ای -حفظه‌الله‌تعالی- ۷۱/۱۰/۲۹ 🗓 به بهانه بیست و سوم آوریل که ⁧ درگذشت ویلیام شکسپیر بود
4.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو سالم و روحت شاداب آنچه شایسته توست؛ خواهانیم. دل یک دانه تو سبزی و بهاری، روزگارت خوش باد تولدتون مباااارک🌸🌱🌚 تولد تولد تولدتون مبارک🌚 مبارک مبارک تولدتون مبارک🌚 بیاید شمعارو فوت کنید🎂🌚 تا صد ۲۴۶۸۹۹۶۵۵ سال زنده باشید. تولد تولد تولدتون مبارک🌚 مبارک مبارک تولدتون مبارک🌚 گیلی گیای گیلی🥳 تولدتون و استاد از طرف همه‌ی بچه‌های باغ انار، بچه های باغ یاقوت، بچه‌های باغای دیگ ک حسودیشون میشه...(ولی خواستن نشون ندن🌚) تبریک عرض می‌کنیم🌱🌸 ان‌شاءالله که صد تلسسختمتبیلد ساله بشید و کلی خوشی ببینید، موفقیت های روزافزون، دل‌خوشیای مکرر و‌....
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو
. نهال های باغ انار، رشید و تناور شده‌اند. دیگر وقت رفتن باغبان است. عجب خوش سلیقه است گلچین روزگار... .
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو
😁 برای خودم که خیلی جالب بود. هیچ کس تابه حال برای زادروزم چنین کاری نکرده بود. مثل مرور زندگی بود...خداقوت به همه بچه های دخیل در این کار خلاقانه. دیزی پرچرب بهشتی نصیبشان.
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
با توایم کهنه رفیق... یاد ایام قشنگی که گذشت، کنج قلبمان گرم است. آرزویمان همه سرسبزی توست... تن تو
آمین. منم دعا می‌کنم همه بچه شیعه‌ها عاقبت به خیر شوند. همه‌شون به بهترین ها برسند. نانشان داغ و آبشان خنک.
Ostad Khamenei - استاد خامنه ای13_Jalase-10.mp3
زمان: حجم: 13.64M
🔷🔹※ 🔸 عبادت و اطاعت انحصاری خداوند [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
🌱📒 📖 | باید طوری پوشید که ظاهرت از اندیشه‌ات جلوتر نرود؛ آن‌قدر بزک‌کرده و جلوه‌گر نباشد که وقتی جایی حرف می‌زنی فکر و نگاهت پشت نمایش چهره و اندامت پنهان شود. ✍ زهره عیسی‌خانی و ریحانه کشتکاران 📔 سرکار علیّه 🍉 به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید: 🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت66🎬 _جلوتر که رفتیم، توی اون هوای سرد و تقریباً زمستونی، یه درخت سبز و بزرگ بود که م
🎊 🎬 پس از این حرف مهندس محسن، ناگهان طاهره دستان بانو نسل خاتم را گرفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: _توروخدا یه کاری کنید بانو. درسته من مدرک ندارم و بر حسب تجربه و دوره‌ی کارآموزی سه ماهه، دارم به این و اون تزریق می‌کنم، ولی دارم درس می‌خونم که در آینده یا پرستار بشم، یا دکتر. پس نذارید من رو ببرن! سپس زد زیر گریه که بانو نسل خاتم دست نوازش بر سرش کشید. _نترس دخترم. پلیسا که واسه تو نیومدن. اونا قطعاً کارشون یه چیز دیگس! سپس به چهره‌‌ی مهندس محسن خیره شد و ادامه داد: _مگه نه آقای مهندس؟! مهندس محسن که نفسی گرفته بود، جواب داد: _نمی‌دونم. به من گفتن اومدیم واسه تحقیقات! پس از این حرف، مهدیه با شادمانی گفت: _خب مبارکه! خواستگار پلیس نداشتیم که اونم جور شد. حالا نگفتن واسه کدوم یکی از دخترای باغ اومدن؟! مهندس محسن خواست جواب بدهد که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، بریم ببینیم واسه چی اومدن! سپس بدون معطلی، همگی از کائنات خارج شدند و به سمت سرگرد آگاهی و دو سربازِ کنارش که داخل حیاط باغ ایستاده بودند، نزدیک شدند. _سلام جناب. مشکلی پیش اومده؟! این را استاد مجاهد گفت که جناب سرگرد با جدیت پاسخ داد: _سلام. شما مالک و مدیر این باغ هستید؟! _نخیر. مالک و مدیر باغ، آقای عمران واقفی‌اَن که الان توی کائنات بستری هستن! _بستری؟! ایشون بیمار هستن؟! این بار احف جواب داد: _نخیر. فقط چند دقیقه یه بار غش می‌کنن! جناب سرگرد نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت: _سربازی؟! احف با لبخند و کمی خجالت جواب داد: _بله! _چند ماه خدمتی؟! این بار لبخند احف جمع شد. _راستش فردا تازه اعزام میشم. البته امروز باید می‌رفتم که به دلیل پاره‌ای از مشکلات نشد. یه جورایی میشه گفت که یه روز خدمتم! _خسته نباشی! جناب سرگرد این را به کنایه، خطاب به احف گفت و سپس روبه همه ادامه داد: _کائنات کجاست؟! اسم درمانگاهه؟! بانو شبنم که با آمدن پلیس، خود را به آن‌ها رسانده بود، با لبخند گفت: _الان انار تشریفات میان توضیح میدن! سپس مهدینار جلو آمد و با گشاده‌رویی شروع کرد به توضیح دادن. _سلام و نور. انار تازه وارد، وقتت بخیر. حالت چطوره؟! شیرینی یا ملس؟! من ترش دوست دارما. بگذریم. من مهدینار هستم. به باغ انار خیلی خوش اومدی. اینجا یه باغه. اُهُم، ببخشید. یه سرزمین بزرگ به اندازه‌ی قلب بزرگ شما. اینجا یه باغ پر از نهال و جوانه و درخته. اینجا هرکدوم‌مون عطر و طعم خودمون رو داریم. اینجا منبع نوره. نور می‌خوریم و نور می‌دیم. کائنات هم یه مسجده که قلب این باغه. جایی که نور خیلی زیادی داره و باید نورگیرت قوی باشه تا بتونی ازش نور بگیری! مکانش هم انتهای همین حیاط، سمت چپه! جناب سرگرد که بیسیم دستش بود، سر تا پای مهدینار را ورانداز کرد و پرسید: _چیزی زدی؟! مهدینار نیز با همان لبخند همیشگی‌اش جواب داد: _جاتون خالی. همین یکی دو ساعت پیش، یه باقالی پلو با ماهیچه زدیم به بدن. دست بانو نورا درد نکنه با این دستپختش! بانو نورا نیز چادرش را روی سرش جابه‌جا کرد و گفت: _نوش جونتون! ببخشید دیگه؛ هول هولکی شد. سرگرد آگاهی نزدیک مهدینار شد و پس از بوییدن او گفت: _قاسمی؟! یکی از سربازان جواب داد: _بله قربان! _یه تست الکل از ایشون بگیر. _چشم قربان! سپس جناب سرگرد همان‌طور که داشت به انتهای حیاط می‌رفت، خطاب به استاد مجاهد گفت: _گفتید مالک بستریه؛ ولی مثل اینکه کائنات یه مسجده. تازگیا بیمار رو توی مسجد بستری می‌کنن؟! استاد مجاهد در میان راه توضحیات لازم را داد که همگی وارد کائنات شدند و جناب سرگرد بالای سر عمران ایستاد. _سلام پدر جان. حالتون خوبه؟! عمران نیز با چشمانی نیمه‌باز، سرش را تکان داد که جناب سرگرد ادامه داد: _سُرُمش تموم شده. نمی‌خوایید درش بیارید؟! اما بانو حکیمی مثل بید می‌لرزید و جرئت جلو رفتن نداشت که بانو احد گفت: _یه نفر رو فرستادیم تزریقات‌چی رو بیاره. هرموقع اومد، می‌گیم عوض کنه! جناب سرگرد سری تکان داد که دخترمحی زیر گوش بانو احد گفت: _شما چرا طرفداری این آمپول‌زن قلابی رو می کنی؟! بابا لوش بده بگیرن ببرن این رو. ما دست استاد رو از سر راه نیاوردیم که بدیم به این فسقل بچه سوراخ سوراخش کنه! بانو احد چشم غره‌ای به دخترمحی رفت که استاد مجاهد پرسید: _جناب سرگرد چیزی شده؟! اتفاقی افتاده که این موقع شب اومدید اینجا؟! جناب سرگرد نگاهی به همه انداخت و سپس گفت: _ما چندتا سوال راجع به آقای یاد داریم. مثل اینکه اینجا زندگی می‌کرده! با آمدن اسم یاد، همگی سرهایشان را پایین انداختند و حالت غم گرفتند که ناگهان عمران، با یک جَستِ سریع نشست که با تعجب جناب سرگرد روبه‌رو شد. _شما حالتون خوبه؟! عمران به چهره‌ی جناب سرگرد خیره شد و گفت: _من خوبم. ببینم از یاد خبر آوردید؟! جنازه‌اش رو پیدا کردید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344