«مردم» و «اقلیت محض» در کوفه.m4a
زمان:
حجم:
24.37M
این صوت شب پنجم محرم ۱۴۰۳ است.
اینجا درباره یک عملیات رسانهای صحبت کردم که جمعیت انبوه اهل ایمان را، اندک و ضعیف نشان میدهد.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
بایکوت رسانهای امام.mp3
زمان:
حجم:
26.73M
این صوت شب ششم محرم ۱۴۰۳ است.
شما باورتان میشود کسانی باشند که امام زمانشان را هو کنند؟
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
سکان جنگ رسانهای به دست امام.mp3
زمان:
حجم:
24.52M
این صوت شب هفتم محرم ۱۴۰۳ است.
امام در صحنه عاشورا منفعل نیست، نه از جهت نظامی و نه از جهت رسانهای.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
کربلای امروز در غزه است، ما اهل کربلاییم؟.mp3
زمان:
حجم:
25.03M
این صوت شب دهم محرم ۱۴۰۳ است.
همزمان با این روزهای ما، سختترین جنگ ممکن در غزه در جریان است.
همه عملیاتهای رسانهای که بنی امیه علیه اباعبدالله داشتند را امروز اسرائیل علیه اهالی فلسطین به کار بسته.
امروز غزه، امتداد کربلاست.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
یک نمایش میدانی علیه حضرت عباس.mp3
زمان:
حجم:
23.63M
این صوت شب تاسوعای محرم ۱۴۰۳ است.
این چند دقیقه روایت یکی از سختترین لحظات برای حضرت عباس است.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت21
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمیشدیم.
فانوسهایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغقوه میداد تا داخل کولهپشتیمان محض احتیاط داشته باشیم.
قرار شد دو گروه بشویم!
من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم.
آقای مهندس قایقرانی میکرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شهبانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ میآمد.
آقای سید و شفق طنابها را به قلابی که به لبهی دیوارهی کشتی بود، محکم بستند.
قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحهها چی؟!»
یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!»
همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:«خیلیخب بریم.»
ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیهی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوسهای روشن به ما پیوستند.
بقیهی بچهها از بالای کشتی برایمان دست تکان میدادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان میخورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفتهی استاد دوتا از فانوسها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوسها فقط باعث میشدند که سایهها ترسناکتر و آب تاریک عمیقتر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبهرویمان جز انبوه درختان و بوتهها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر میکردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی!
آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمیخوره کسی اینجا زندگی کنه...»
استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیهی بچهها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونهای چیزی یا کسی بود.»
آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!»
-«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیهی بچههارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم!
وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمیرسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
-«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود.
استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزهای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپچپ نگاهی بهم کردند. من هم بیطرف به شنهای زیرپایم زل زدم که باقیماندهی صدفهای خورد شده را در برگرفته بودند...
آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوتههای جنگل مانع شد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت22
به یکباره سکوت همهجا را فرا گرفت و ما با چشمهای گشاد به همدیگر زل زده بودیم.
چندثانیه بعد دوباره صداهای مرموز شنیده شد و تنها چیزی که به ذهن همه خطور میکرد، آشکار شدن یک حیوان وحشی بود!
اما همیشه هرآنچه را که انتظار داری اتفاق نمیافتد...گاهی اوقات مثل همین لحظه که تو حضور یک حیوان وحشی را حس میکنی؛ آن پشتها لای بوتهها و درختها در سیاهی شب... چیز دیگری انتظارت را میکشد که کاملا به دور از یافتههای ذهنی است.
خواستم قدمی به جلو بردارم که از داخل جنگل، تیری با شتاب جلوی پایم فرود آمد و نفسها را در سینه حبس کرد. تیری که پرهای کناریاش رنگ شده بود و در شن نرم خیس فرو رفته بود.
سرانجام با صدای طبل کوچکی افرادی غولپیکر از میان شاخه و برگ درختان نمایان شدند. کنارهم دیگر ایستادیم و به آنها که هرلحظه نزدیکتر میشدند نگاه میکردیم.
حالا که فکر میکنم باید اسلحهها را با خود میآوردیم!
مردی درمیان آنها که هیکلیتر بود با صدای بلندی گفت:«شما کی هستین؟!»
دور چشمانش را با رنگ مشکی، سیاه کرده بود و به سختی میشد فهمید این چشمهای دوست است یا دشمن...!
استاد واقفی صدایش را صاف کرد و گفت:«ما گم شدیم...»
مرد هیکلی جلوتر آمد و به سرتاپایمان نگاهی انداخت. پوست روباهی که دور گردنش پیچیده بود و کلاه پوستیاش که شاخ بزرگی رویش قرار داشت؛ هیچ شباهتی به پوشش انسانهای دارای تمدن نداشت. نزدیک آقای میرمهدی شد و با دست روی شانهاش را تکاند.
-«چجوری اومدین اینجا؟!»
آقای میرمهدی که سعی در حفظ آرامش خود داشت خواست حرفی بزند که آقای یاد گفت:«قایقمون شکسته. مجبور شدیم بیایم به این جزیره...» بعد به پاچههای شلوارمان که خیس بود اشاره کرد. مرد قوی هیکل سرش را تکان داد و به آقای یاد نزدیک شد.
-«اون یکی زبون نداشت؟!»
صدای قورت دادن آب دهان آقای یاد باعث شد از او دست بردارد و به سمت ما دخترها که کمی عقبتر ایستاده بودیم، حرکت کند. با قدمهای آهسته و شمرده نزدیک میشد...دست یگانه را گرفتم و سرمایش مثل برقی در خونم به جریان افتاد.
نگاهی به ما انداخت و پرسید:«فقط همین چند نفرید؟!»
به دستهای مشت شدهی غزل نگاهی انداختم. طوری مشتش گره شده بود که احساس کردم، ناخنهایش پوستش را دارند سوراخ میکنند.
قبل از اینکه صدای پراسترس یگانه یا عصبانیت غزل، نشانی از ضعف ما را پیش بکشد گفتم:«بله. شما کی هستین؟!»
چینهای صورتش موقع جواب دادن عمیقتر شدند. به عقب برگشت و همچنان که به سمت قبیلهاش برمیگشت، با صدای طبل کوچکی که نواخته شد فریاد زد:«به ما میگن بیپرچم! قبیلهای که به خودش تکیه میکنه. زیر پرچم کسی نیست و از هیچکس پیروی نمیکنه.» بعد ایستاد و ادامه داد:«و اما شما! شمایی که اهل اینجا نیستین یه مدت باید مهمونمون باشید. ما آدمهای مهموننوازی هستیم.» بعد شروع کرد به خندیدن. شاید اگر آن قهقهی آخر را نمیزد کمی باورمان میشد. به افرادش اشاره کرد. نزدیکمان شدند و دستهایمان را با طنابهای کلفتی بستند.
آقای مهدینار با عجله گفت:«وایستین. یکی بگه اینجا کجاست؟! برای چی مارو میبرید؟»
یکی از مردان وقتی دستانش را بست، آقای مهدینار را به جلو هل داد و گفت:«بو کادار کُنوشمِین هایده گیدِلیم.( انقدر حرف نزن، راه بیفت یالا)»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول
سلام و برگ خدمت همهی دوستان. اعم از نویسندگان، سازندگان، خوانندگان و همچنین بیحالان😁🍃
عرضم به خدمتتون که با گذشت بیست و چهار ساعت از اعلام مراحل اولیهی #طرح_تحول تقریباً با استقبال فاجعهآمیزی روبهرو بودیم. البته برای سرگروهی😅🍃
چرا که نفراتی واسه عضو عادی گروهها درخواست دادن که خب تا تکلیف سرگروهها مشخص نشه، این افراد هم بلاتکلیف میمونن. باید گور باشه که کفن باشه یا نه؟!🧐🍃
در حال حاضر از چهارتا ژانر، فقط یکی از ژانرها سرگروهش انتخاب شده و سهتا ژانر دیگه کسی فعلاً گردنشون نگرفته🙄🍃
نکتهی اصلی اینجاست که باغ انار در نظر داره بعد تموم شدن داستان #آرامش_درون_طوفان_برون برای ایام اربعین و همچنین عزاداریهای آخر ماه صفر، یه داستان کوتاه در حد مثلاً پونزده بیست قیمت، با درونمایهی همین ایام و در ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی تولید و پخش کنه. به همین خاطر الان اولویت با این ژانره و باید هرچه زودتر سرگروه و اعضای گروه این ژانر مشخص بشه و زودتر کارشون رو شروع کنن تا داستان برای اون ایام، به مرحلهی پخش برسه😉🍃
پس یه نگاه کلی به وضعیت گروهبندی ژانرهای مختلف میاندازیم🤓👇🍃
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(سرگروه مشخص نشده❌)
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(سرگروه مشخص نشده❌)
(فوری باید انتخاب شود✅)
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(سرگروه انتخاب شده✅)
(اعضای گروه باید انتخاب شوند♻️)
4⃣ژانر طنز.
(سرگروه انتخاب نشده❌)
بنابراين الان دوتا کار توی اولویت داریم✌️🍃
1)سرگروه و بعد اعضای گروه ژانر شمارهی 2 مشخص بشه تا سریعاً کارشون رو شروع کنن و داستان رو به موقع تحویل بدن✅
2)کسانی که به ژانر شمارهی 3 علاقه دارن و دوست دارن توی این ژانر کار کنن، به شخصی بنده پیام بدن تا به سرگروه معرفیشون کنم و بعد از تاییدشون، عضو گروه بشن و کارشون رو شروع کنن✅
🆔 @Amirhosseinss1381
البته که همچنان منتظر مشخص شدن سرگروه بقیهی ژانرها هستیم تا این گروهها هم زودتر تشکیل بشن و کارشون رو شروع کنن☺️🍃
یه بسم الله بگید و قدم اول رو بردارید🙂🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
Khamenei.ir4_5850581756004013199.mp3
زمان:
حجم:
19.82M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
📜 #تنفیذ_چهاردهم
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
castbox | Shenoto | سایت
Khamenei.ir4_5850452116711151015.mp3
زمان:
حجم:
7.28M
✍ پادکست #خط_دیدار | مرور صوتی بیانات رهبر انقلاب اسلامی در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
🔹️ #تنفیذ_چهاردهم
🎧 از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇
shenoto | castbox | سایت
۱۴۰۳۰۵۰۷_بیانات_رهبر_انقلاب_در_مراسم_تنفیذ_حکم_چهاردهمین_دوره_ریاست.pdf
حجم:
1.45M
📜 #جزوه | بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در مراسم تنفیذ حکم چهاردهمین دوره ریاست جمهوری اسلامی ایران. ۱۴۰۳/۵/۷
🔹️ #تنفیذ_چهاردهم
💻 Farsi.khamenei.ir
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت23
راوی:
مهندس به تنهایی پارو میزد و هرطوری بود سعی داشت خود را به کشتی برساند. مچ دستهایش درد گرفته بود و امواج دریا برای پاروهای نحیفی که در دست داشت، زیادی سنگین بودند...
قبل از اینکه فاصلهی کشتی را با خودش از آنچه که بود کمتر کند، روشنایی که از ساحل به چشم میرسید توجهش را جلب کرد. مطمئن بود فانوسها آنقدر توانایی روشن کردن ساحل را ندارند که بشود از این فاصله دید. بنابراین کمی به سمت جلو قایق را راند و پشت صخرهای پنهان شد.
افرادی درشت هیکل را دید که دست دوستانش را میبندند و آنها را با خود میبرند. آن لحظه اعتماد به چشمان راحتتر از اعتماد به شرایط بود. دستش را گذاشت روی قلبش و ضربانش را آرام کرد. پس از دقایقی که دیگر نوری از ساحل به چشم نمیخورد و خبر از رفتن آنها را میداد او هم راهی کشتی شد!...
وقتی نزدیک کشتی شد، احف را دید که به لبهی کشتی تکیه داده و سرش را روی دستش گذاشته بود. احف به محض دیدن مهندس از بالا شروع به دست تکان دادن کرد...و طولی نکشید که بقیهی بچهها کنار لبهی کشتی جمع شدند. مهندس قایق را کنار کشتی نگه داشت و همان موقع بچهها از بالا طناب را دوباره پایین انداختند. سید سوار شد تا پایین بیاید که مهندس با صدای آرامی گفت:«وایستا! نیا برگرد بالا...»
سید با تعجب گفت:«چرا؟! خب من میخوام اول بیام...»
مهندس اخمی کرد و گفت:«یه مشکلی پیش اومده. طناب قایق و میندازم بالا بگیریدش.» سید پوفی کشید و برگشت. مهندس طنابهای قایق را به سمت بالا انداخت و رجینا و افراح بلافاصله آن را در هوا قاپیدند. بعد پاروها را زیربغل گرفت و از نردبان طنابی شروع به بالا رفتن کرد. وقتی به لبهی کشتی رسید با کمک معین و احف خودش را بالا کشید و بقیه با کمک هم قایق را بالا کشیدند. شهبانو با نگرانی پرسید:«چیشد چرا نمیریم؟! استاد و بقیه کجان؟!»
مهندس پس از یک مکث طولانی جواب داد:«اونا رو به جزیره رسوندم و برای بردن شما برگشتم.»
-«خب بعدش؟»
این را طهورا گفت که دست به سینه ایستاده بود. مهندس سرش را با تاسف تکان داد و ادامه داد:«هیچجای اونجا به جزیرهی تفریحی نمیخورد البته به گمونم! یه چیز دیگم هست.» سرش را بالا آورد و با چهرهی بقیه که منتظر بودند روبهرو شد.
-«وقتی داشتم برمیگشتم یه عده رو دیدم که دستاشونو بستن و استاد و بقیهی بچهها رو بردن...» وقتی داشت جملهی آخر را میگفت ولوم صدایش را پایین آورد.
همان موقع سید دستش را روی سرش گرفت و نشست.
-«الان باید چیکار کنیم؟! نمیشه که دست روی دست بذاریم.» این را شفق گفت که از استرس دستهایش را در هم قلاب کرده بود.
مهندس شانههایش را بالا انداخت و به لبهی کشتی تکیه کرد.
معین متفکرانه دستی به ریشش کشید و گفت:«بریم نجاتشون بدیم. ما که نمیتونیم همینجوری ولشون کنیم. خودمونم جایی رو بلد نیستیم که بریم!»
همگی سرهایشان را تکان دادند. همگی با نجات دادن آنها موافق بودند اما برای چگونگی انجام این کار آیا راهحلی داشتند؟!
این سوالی بود که یک به یک ذهنشان را درگیر میکرد.
به گفتهی احف همگی نشستند تا تبادل نظر انجام شود.
رجینا دستانش را درهم قلاب کرد و مانند کارآگاه هایی که درگیر یک پروندهی بزرگ است شروع به صحبت کرد:«نمیدونیم کیا استاد و بردن! نمیدونیم اون جزیره چهجور جاییه و نمیدونیم قراره چیکار کنیم! خب نظر بقیه چیه؟!»
افراح لبهایش را روی هم فشار داد و گفت:«فقط از یه طریق میتونیم بفهمیم. بریم به اون جزیره!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y