eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرزن‌های قبیله مشغول آشپزی شدند و پیرمرد‌های قبیله هم مشغول آوردن هیزم...فرمانده با لذت به منظره‌ی پیش رویش خیره شده بود. همگی با چهره‌ای باز و خوشحال با یکدیگر حرف می‌زدند و صفا و صمیمیت درون کردار هریک موج می‌خورد. خیلی وقت بود که این همه صمیمیت‌ را یک جا ندیده بود! دو نفر از افراد قبیله گوسفندی را قربانی کردند تا برای شام آماده کنند. سید و مهدینار و مهندس با دیدن گوسفند چشمانشان برقی زد و خیلی سریع رفتند برای کمک! مردم قبیله با آنکه از حرف‌هایشان سردرنمی‌آوردند، گذاشتند تا برای شام کمک کنند. غزل، یگانه، شه‌بانو، طهورا و افراح هم که در آشپزی وارد بودند به کمک زنان قبیله رفتند. بقیه‌ی بچه‌ها همراه استاد و فرمانده دور آتش نسبتا بزرگی که برپا بود نشستند و مشغول صحبت شدند. یکی از پسران قبیله که نوجوان بود، برای همگی نوشیدنی ریخته بود و بین همه‌ی اعضا پخش می‌کرد. استاد واقفی که با صمیمیت کنار فرمانده نشسته بود، پرسید:« راستی فرمانده...از کجا فارسی یاد گرفتی؟!» فرمانده همانطور که می‌نوشید گفت:«در زمان‌های قدیم که تجارت می‌کردیم و با مردم سرزمین‌های زیادی آشنا می‌شدیم، با بازرگان‌ها و تاجر‌های پارسی بسیاری ملاقات کردیم به همین خاطر...» استاد سرش را با غرور تکان داد و به آتش روبه‌رویش خیره شد‌. طبیب قبیله که توجه طاهره و شفق را به خود جلب کرده بود و با اصرار آنها کمی از فوت و فن‌های خود را به آنها می‌آموخت. رجینا و نورسا هم با دخترکی گرم گرفته بودند! دخترک وراجی که مدام برای آنها حرف می‌زد، همه‌چیز چادرها را به آنها نشان می‌داد و آنهایی که سعی در فهمیدن حرف‌های او داشتند... با هنرنمایی و دست‌ورزی سید، مهدینار و مهندس بوی کباب بره توی فضای جنگل پیچید و آب دهان همه را به راه انداخت. احف و یاد روبه‌روی هم روی زمین نشسته بودند و هردو با لذت بو کشیدند. احف که دستانش پر از خرده سنگ بود با لبخند گفت:«واهااای عجب بویی داره...حتی ازون قبلیشم بهتره!» لبخندی که از روی لذت بر چهره‌ی یاد نقش بسته بود، جمع شد و گفت:«از قبلیش؟!» احف آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ ای به سمتش پرتاب کرد. -«مگه قبلنم کباب بره خوردی؟!» احف دوباره آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد! -«کی؟ کی خوردی؟!» -«وقتی تو قرارگاه رحیق بودیم همون دختره...اونجا برامون کباب درست کرد و ازمون پذیرایی کرد.» احف این را گفت و دوباره سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد. یاد با اخم گفت:«ما اینجا نون و شیر خوردیم اونوقت شما اونور کباب بره می‌زدین؟!...» هنوز حرف‌‌‌هایش تمام نشده بود که احف با پررویی آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد. منتها سنگ‌ریزه امتداد دهان یاد را در پیش گرفت و وارد دهانش شد. با اینکار احف چشمان یاد از تعجب گشاد شد و احف که دید اوضاع خیط است پا به فرار گذاشت...یاد هم دورتادور قبیله دنبالش گذاشت! همگی با دیدن آن دو شروع به خندیدن کردند. احف درحالی که نفس‌نفس می‌زد ایستاد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد. یاد هم!... معین با خنده به آنها نزدیک شد و مشک آب را به دستشان داد. میرمهدی که هنوز لبخند بر لب داشت از فرمانده پرسید:«فرمانده! دین شما چیه؟!» فرمانده قهقه‌ای زد و نگاهش را از احف و یاد گرفت. سپس گفت:«ما قبلا مجسمه‌ی مادر و پدر و می‌پرستیدیم...ولی بعد از اون خدا رو می‌پرستیم ولی دین نداریم! گفتم که ما زیر سایه‌ی هیچ‌کس نیستیم! به ما می‌گن، بی‌پرچم!» ؟🤓🌱
میرمهدی با دقت به حرف‌های فرمانده گوش داد‌. بعد گفت:«نظرتون درمورد دین اسلام چیه؟!» -«چی هست؟!» این را فرمانده گفت که درگیر مرتب کردن پوست روباه دور گردنش شد. میرمهدی خواست توضیح دهد که با صدای یکی از مردان قبیله که خبر سرو شام را می‌داد، ترجیح داد در فرصت مناسبی درموردش صحبت کند. میز چوبی بزرگ و طویلی در قبیله گذاشته بودند و به تعداد زیادی کنده‌ی درخت و تخته‌سنگ برای نشستن... روی میز به تعداد همگی بشقاب و قاشق چوبی و جام‌های آهنی گذاشتند. زن‌ها کوزه‌های آب و شربت را روی میز می‌گذاشتند و پس از آن دختر‌ها میوه و سبزی‌های جورواجور را کنار بقیه‌ی چیزها جای می‌دادند. فرمانده استاد و بقیه‌ی بچه‌ها را به سمت میز شام هدایت کرد و خودش هم درجایگاهش نشست. پس از دقایقی مهندس و سید و مهدینار به همراه چندتن از مردان و پسران قبیله کباب بره را که غذای اصلی محسوب می‌شد را آوردند و از آن رونمایی کردند. بچه‌ها منتظر بودند که بقیه شروع کنند تا آنها هم بتوانند شروع کنند. فرمانده تیکه گوشتی را از ظرف اصلی کند و شروع به خوردن کرد. با اینکارش بقیه هم شروع به خوردن کردند...رحیق کنار دخترک کوچکی نشسته بود که مادرش را هزاران سال پیش از دست داده بود. به او غذا می‌داد و با مهربانی با او برخورد می‌کرد! درست مثل یک خواهر بزرگتر... غذا در فضای گرم و صمیمی سرو شد. پس از شام دخترها و برخی پسر‌ها برای تمیزکاری و کمک به مردم قبیله ملحق شدند. رحیق برای افراد قبیله‌ی کوچک خودش نامه‌ای نوشت و توسط یک کبوتر سفید آن را روانه کرد تا برای نبرد بزرگشان به آنها ملحق شوند. پس از پرواز کبوتر خیالش راحت شد و به بقیه پیوست. زنان و مردان مشغول برپایی چادرهای بیشتری برای مهمان‌های تازه وارد شدند‌. فرمانده قبل از اعلام خاموشی و استراحت، به مردم قبیله جهت برپایی مراسم همگانی قبیله یادآوری کرد و شب هنگام که آتش قبیله کوچک و کوچک‌تر می‌شد، همگی به چادرهایشان هدایت شدند. هنوز گرگ‌ومیش بود که همگی با صدای طبل بیدار شدند. بچها کورکورانه از چادر بیرون زدند که با صحنه‌ی جالب روبه‌رویشان مواجه شدند! مردم قبیله دورتادور آتش بزرگی که برپا شده بود نشسته بودند و دستانشان را به صورت دعا بالا گرفته بودند. روی صورتشان طرح‌هایی با خطوط مشکی کشیده بودند. فرمانده هم کنار آنها نشسته بود و دیگر خبری از لباس‌ها و پوست روباهش که او را پرابهت‌تر نشان می‌داد، نبود. مردی که صورتش را کاملا سیاه کرده بود و موهایش را ریزبه‌ریز بافته بود، با طبلی که در دست داشت؛ به دور آتش می‌چرخید و چیزهایی را بلند بلند می‌گفت. طهورا از رحیق پرسید:«اینا دارن چیکار می‌کنن؟!» رحیق بدون اینکه برگردد جواب داد:«یه جور مراسم دعاست...قبل از هرکار مهمی که می‌خوان انجام بدن، این مراسم و اجرا می‌کنند. من هم ندیده بودم ولی درموردش شنیده بودم!» کسی دیگر حرفی نزد و همگی محو اجرای مراسمشان شدند. پس از خوانش مرد طبل بدست، دو نفر از پیرزن‌های قبلیه چیزهایی را از ظرف سفالی در آوردند و روی آتش ریختند. کمی بعد هم دو نفر از افراد قبیله دیگ پر از آبی را به زحمت آوردند و روی آتش ریختند. آتش خاموش شد و دود غلیظی فضای جنگل را احاطه کرد. همگی دست‌هایشان را بالا گرفتند و فرمانده چیزی را به زبان دیگری بلندبلند گفت. ؟🤓🌱
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸سرنوشت انقلاب را برایتان بگویم ... | در آینده ایران و اسرائیل، تقابل مستقیم خواهند داشت 🔸 📆 (سخنرانی آیت الله حائری شیرازی در جمع سپاه استان اصفهان - انتهای دهۀ ۶٠) ⚔️ امروز در عالم دو ولایت مطرح است: «(ع) نسبت به مسلمانان خالص» و « برای مسلمانان ناخالص». هر دوی این ولایت‌ها هستند و باید هم رشد کنند. ببینید چه می‌خواهم بگویم! در این‌طرف، ولایت امام دارد سر بلند می‌کند. در آن‌طرف هم ولایت اسرائیل دارد سر بلند می‌کند. در این وسط، کسانی هستند که باید یا جذب این بشوند یا جذب آن بشوند. اگر هنوز جذب نشده‌اند، به‌خاطر این است که این دو ولایت هنوز به‌اندازۀ کافی به خودشان نرسیده‌اند. اسرائیل هنوز به رشد نهایی خودش نرسیده است. نهضت امام هم هنوز به رشد نهایی خودش نرسیده است. ⚔️ کسانی که با امام مخالفت می‌کنند، اینها می‌مانند تا اینکه بالاخره از زیر پرچم اسرائیل سر دربیاورند! چون در عالم، دو ولایت بیشتر نخواهد بود. منتها این دو ولایت، هنوز به حد کافی بزرگ نشده‌اند. در آینده، وقتی این دو کاملاً رشد بکنند، با یکدیگر خواهند شد؛ یعنی دیگر هیچ مملکتی، بین [نهضت] امام و اسرائیل واسطه و فاصله نخواهد بود. الان سوریه و لبنان واسطه هستند. در آینده، حکومت اسلامی و اسرائیل [ ] با هم اصطکاک پیدا خواهند کرد؛ یعنی ولایت اهل‌بیت(ع) یک طرف، یهود هم یک طرف! تمام کسانی که نمی‌توانند زیر بار یهود بروند، می‌بینند که چاره‌ای جز قبول ولایت اهل‌بیت(ع) ندارند. آن‌وقت، اهل‌بیت(ع) رشد می‌کنند. در این وضعیت است که تمام جوامع، جز یهودی‌صفتان، سراغ امام زمان(ع) می‌آیند و این مقدمۀ ظهور امام زمان(ع) خواهد شد. ⚔️ شما می‌پرسید: «چرا یهود، قطب مقابل ولایت اهل‌بیت(ع) است؟» در روایت داریم کسانی که با اهل‌بیت(ع) مخالفت کنند و بغض ایشان را داشته باشند، . زینب کبری(ع) در همین ایام محرم و صفر، در کوفه صحبت کرد. حضرت به اهل کوفه گفت: «ضربت علیکم الذلة و المسکنة»! یعنی همان‌چیزی را که قرآن به یهود نسبت داده، حضرت خطاب به کوفیان می‌گوید! اینجا مقصود از کوفیان، تنها اهل کوفه نیست. کوفه در آن روز، نمونه‌ای بوده برای تمام کسانی که امام حسین(ع) را ترک کردند. قرآن به یهود گفت: (ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ وَ باؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللَّهِ) و زینب کبری هم خطاب به کسانی که امام حسین(ع) را تنها گذاشتند، چنین گفت. امروزه هم، ، همان تجلّی ولایت اهل‌بیت(ع) است؛ آنهایی که ولایت فقیه را نپذیرفتند، ولایتشان به منتهی خواهد شد! ⚔️ را برایتان گفتم تا اگر سختی‌ها و فشارهایی پیش آمد، بدانید کسی که بناست در صف اهل‌بیت(ع) باشد را تحت فشار قرار می‌دهند. این شخص اگر به درد اهل‌بیت(ع) نخورد، به صف دشمنان ایشان ملحق خواهد شد. در مقابل هم، بسیاری افراد از صف دشمنان بیرون می‌آیند و به صف شما می‌پیوندند. بدانید که صف انقلاب، این است و این مشکلات را دارد تا زمانی که جلوه پیدا بکند. @haerishirazi @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تخلیه اطلاعاتی ناموفق منافقین که با هوشیاری فرد هدف خنثی شد @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
♨️ قسمت سوم مجموعه کلیپ امشب منتشر می‌شود✅ به گفته‌ی خانوم شفق صوفی، یکی از تولیدکنندگان این مجموعه کلیپ، قسمت سوم این مجموعه تقریباً آماده است و پس از انجام کارهای نهایی، امشب منتشر می‌شود🌹 مجموعه کلیپی است که از اول محرم تا الان، دو قسمت از آن منتشر شده است🥀 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
📣 آیت الله حائری شیرازی 🔸آن روزی که به ما موشک می‌زنند، خطرناک نیست بلکه ... 🔸در جمع ما هستند کسانی که قبل از انقلاب، گرفتار زندان و شکنجه و اینها بودند و این حرف بنده را خوب متوجه می‌شوند. بازجو وقتی شلاق به دست می‌گرفت و می‌زد، موقع حساس و خطرناکی نبود، اما وقتی دستور می‌داد چلو کباب برای آقا بیاورید خطرناک بود! وقتی می‌گفت تلفن در اختیارش بگذارید تا به هرکه می‌خواهد تلفن کند،‌ آنوقت خطرناک بود. وقتی می‌گفت نامه‌ای بنویس به خانواده‌ات، آنوقت خطرناک بود. وقتی نمازخوان‌هایشان را می‌آوردند -اگر نمازخوانی داشتند- که بیاید با این زندانی که نمازخوان هست صحبت کند، خطرناک بود. 🔸ساعت خطرناک، آن زمانی بود که این فرد با خودش می‌گفت: «اینها آنطور هم بدذات نیستند که ما فکر می‌کنیم». گفتنِ این حرف همان، و کردن همان! یک ذره حسن‌ظن، انسان را ساقط می‌کرد. افرادی بودند که باآبرو به زندان رفتند، اما بی‌آبرو از زندان بیرون آمدند! اصلاً عوض شدند. مشی‌شان تغییر پیدا کرد، اصلاً آخرش ساواکی شدند. فردی بود،‌ مبارزه کرده بود،‌ زندان افتاد، بعد ساواکی شد؛ چون یک ذره به آنها پیدا کرد؛ یک ذره فکر کرد که در آنها رحم و انسانیتی هست. 🔸آن روزی که به این مملکت، می‌زنند، خطرناک نیست. آن روزی که برای می‌آیند باید دست به دعا برداشت و استغاثه کرد و خود را به خدا سپرد! این ساعت‌ها خطرناک‌تر است! بمباران شهرها، علامت ضعف آنهاست، چون امت آگاه‌اند نمی‌توانند با صحبت، مردم را تسخیر کنند و لذا چوب می‌زنند! @anarstory @haerishirazi
آزادی بالاتر از کمر! ‏در دوره رضاشاه مرکزی برای نظارت بر مطبوعات و نشر کتاب ایجاد شد: اداره سانسور! رسما نام اداره، اداره "سانسور" بود! صادق هدایت سال ۱۳۱۴ به این اداره تعهد داد که هیچگونه اثری منتشر نکند و به هندوستان رفت! صادق هدایت ضد دین هم در حکومت رضاشاه آزادی نداشت! چرا به نسل جوان نمی گویید: نیما یوشیج در دوره رضاشاه هیچ کتابی منتشر نکرد. انتشار آثار بزرگ علوی متوقف شد. جمالزاده بعد از کتاب "یکی بود یکی نبود" تا پایان دوره رضاشاه کتابی ننوشت! ماموران رسمی اداره سانسور در دوره ریاست سرپاس مختاری مانع چاپ کتب بودند! حالا طرفداران چنین حکومتی شعار آزادی مید‌هند! روشنفکرانی که رضاخان را به رضاشاهی رساندند، همان هایی که در جلسات هفتگی برایش شاهنامه می خواندند یک به یک حذف، تبعید، زندان و یا کشته شدند‌ چه رسد به نیروهای مخالف او! اگر تعریف آزادی در برهنگی، پوشش و روابط خلاصه شود در دوره پهلوی آزادی بود! اما اگر دایره آزادی به کمر بالاتر و حوزه فکر و اندیشه برسد، طرفداران سلطنت شرمسار خواهند بود به همین دلیل در این باره هیچ نمیگویند! حکومتی که خودش ضددین بود صادق هدایت بی دین هم در آن آزادی نداشت..... به نسل جوان اینها را بگویید/ علیرضا زادبر 💬 @insta_enghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله جاودان حفظه الله: داستان اسماعیل هنیه و رئیس جمهور شهید را ساده نگیرید. 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom 🆔 @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت سوم: ✨ عاقبت دیلم و شوی او چه می‌شود؟ قاصد چه پیامی برایش آوره بود؟ برای دیدن ادامه‌ی ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
بعد از اجرای مراسم همگی دوباره سرکار خود برگشتند. فرمانده درحال پوشیدن لباس‌هایش بود که بچه‌ها به او نزدیک شدند. فرمانده وقتی استاد و بقیه‌ی بچه‌ها را دید با لبخند گفت:«صبح بخیر!» همگی جوابش را دادند. -«خیر باشه...این چه مراسمی بود؟! خیلی برامون جالب بود.» این را میرمهدی گفت که از کنجکاوی خواب از سرش پریده بود. فرمانده با افتخار گفت:«یه جور مراسم دعا و کمک خواستن از خدا!» گلویش را صاف کرد و ادامه داد:«آتش یکی از عناصر اصلی هست که خدا آفریده...اما می‌تونه درکارهای شر هم ازش استفاده بشه. مثل شیطان که وجودش از آتشه...ما اول از خدا بابت این عنصر تشکر کردیم و بعد با آب خاموشش کردیم تا یادآوری کنیم هرچقدر هم اهریمن و شیطان از آتش سوء‌استفاده کنن ما می‌تونیم بر اون غلبه کنیم.» بچه‌ها که برایشان این موضوعات خیلی جالب بود و همچنین رسم و رسوماتی که به تازگی از آن دیدن می‌کردند، با شگفتی و حیرت گوش می‌دادند. در همین حین فرمانده گفت:«شماهم مایلید انجام بدین؟!» استاد با کمی تامل جواب داد:«نه...! ما مراسم دعای خودمون رو داریم.» سپس لبخند دندان‌نمایی تحویل فرمانده داد. -«واقعا؟! خیلی دوست دارم ببینم.» استاد با افتخار سرش را تکان داد و رو به بچه‌ها گفت:«یه نماز جماعتمون نشه؟!» مهندس زیر لب احسنتی گفت و همه به سمت رودخانه حرکت کردند. پس از وضو غزل پرسید:«پس قبله چی؟!» در همین لحظه مهدینار از استاد پرسید:«این جزیره سمت شماله درسته؟!» استادواقفی دستی به ریشش کشید و گفت:«بله توی نقشه‌ی فرمانده که همینو نشون می‌داد.» مهدینار سری تکان داد و جستی زد و خودش را به نزدیک‌ترین و کهن‌ترین درخت رساند. دستی به خزه‌های روی درخت کشید و زیر لب چیزی گفت... بعد به بقیه‌ی بچه‌ها پیوست و گفت:«اگر شمال باشیم، قبله باید به سمت جنوب غربی باشه و جهتشم جهت خزه‌هاییه که روی درخت ها به سمت خاصی از درخت رشد می کنن.» همگی بابت اطلاعات بدرد بخورش و مطالعاتش تشویقش کردند. مهندس و معین حصیر بزرگی را در همان جهت قبله‌ی مشخص شده پهن کردند. به گفته‌ی بقیه استاد درجایگاه امام جماعت ایستاد و پشت سرش آقایان و پشت سر آنها هم دخترخانوم‌ها. مردم قبیله به آنها که زیر لب چیزهایی می‌گفتند و استاد هم با صدای نسبتا بلندی چیزهایی زیرلب می‌گفت، خیره شدند. پس از چند دقیقه دست‌هایشان را روی پایشان کشیدند و سرهایشان را به چپ و راست تکان دادند. بعد همگی به یکدیگر «قبول باشه.» گفتند. بعد از نماز جماعت احف و یاد حصیر را جمع کردند و به بقیه ملحق شدند. فرمانده با قدم‌های آهسته به آنها نزدیک شد و گفت:«مراسم دعاتون چقدر ساده بود.» سید با حالت پرانرژی گفت:«نماز جماعت بود. خدا قبول کنه و پیروز شیم...» -«نماز جماعت چیه دیگه؟» میرمهدی دستی به موهایش کشید و گفت:«مربوط به دین اسلامه...سر فرصت توضیح میدم.» فرمانده سرش را تکان داد و در همان لحظه صدای طبل دیگری به صدا درآمد و توجه همگی را به ورودی قبیله جلب کرد. مردم قبیله‌ی کوچک رحیق بودند که اسلحه بدست با بچه‌ها و پیرهای قبیله از راه رسیده بودند. مردم دوباره نیزه بدست بر زمین کوبیدند و مراسم خوشامدگویی را اجرا کردند. رحیق به همراه فرمانده به استقبالشان رفتند و شروع به احوال‌پرسی کردند. گروهی هم که شبی مهمان آنها بودند، برایشان دست تکان دادند. طولی نکشید که خیلی سریع جاگیر شدند و برای نبرد آماده شدند. ؟🤓🌱
به گفته‌ی فرمانده بچه‌ها به همراه استاد و جوانان قبیله‌ی خودش دور زمینی گرد آمدند تا نقشه‌ی حمله را بکشند. فرمانده مشاور خود را که در مراسم طبل می‌زد و آن را اجرا می‌کرد، صدا زد. او بیشتر از هرکسی درمورد اهریمن نفوذی مجسمه اطلاعات جمع کرده بود و از اینجور مسائل بیشتر سردرمی‌آورد. او با عصایش کنار فرمانده نشست. نقشه‌ی بزرگتر و قدیمی‌تری که از پوسیدگی‌اش مشخص بود، روی زمین پهن کرد. بعد شروع به توضیح دادن کرد:«مجسمه‌ی مادر و پدر توسط اهریمن احاطه شدند. اگر قصد آسیب زدن به اون رو داشته باشیم خودمون آسیب می‌بینیم.» شه‌بانو با تفکر گفت:«پس چجوری باید شکستشون بدیم؟!» -«ما با کسی نمی‌جنگیم. ما خیر می‌خوایم پس فقط از خودمون دفاع می‌کنیم.» انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و ادامه داد:«تا یه زمانی...مردم قبیله باید برن به غاری که اینجاست.» بعد با عصایش نقطه‌ای‌ را روی نقشه نشان داد. -«مردم قبیله باید برن به این غار...وقتی که زمانش برسه اونجا باید یه مراسم دیگه اجرا کنیم. اونجا وقتی زمانش برسه نفرین از جزیره برداشته میشه و همه‌ی مردم آزاد میشن. شما فقط باید تا زمانی که بهتون علامت بدیم جلوی موجوداتی که از شکاف مجسمه بیرون میاد رو بگیرید.» برای ادامه‌ی حرف‌هایش نفس گرفت:«وقتی مراسم اجرا شد و مردم قبیله شروع به آزاد شدن کردند بهتون علامت میدیم. همون لحظه باید به سمت کشتی فرار کنید و ازین جزیره برای همیشه دور بشید.» بعد از شرح نقشه، مشاور مکان هر گروه را روی نقشه نشان داد و موقعیت هرکدام را هم یادآور شد. بعد از اینکار همگی برای دریافت اسلحه‌‌هایشان به سمت چادری رفتند. بچه‌ها هنگام برداشتن اسلحه‌هایشان، لب و لوچه‌شان آویزان بود. استاد با اخم پرسید:«چیزی شده؟!» رجینا با حالتی دمغ گفت:«استاد من احساس می‌کنم می‌خوان از ما سوءاستفاده کنن...یعنی چی ما بریم جلوی اون جونورا رو بگیریم تا اونا آزاد شن؟! اصلا اگه ما اون وسط مردیم چی؟!» شفق با دلسوزی جلو آمد و گفت:«ما دیگه راه برگشتی نداریم‌. در ضمن این آخرین شانس ما برای پیروز شدنه...» همگی حرف او را تایید کردند. دیگر راه برگشتی نبود و باید برای بقای خود می‌جنگیدند! خورشید داشت دامنش را از روی جزیره پس می‌کشید که آماده‌ی رفتن شدند. دیگر خبری از چادرهای بزرگ و گاو و گوسفندان در قبیله نبود. همه‌ی آنها را آزاد کرده بودند و بساط چادرها را هم جمع کرده بودند... برای آخرین بار صدای طبل به صدا درآمد و آغازگر بیداری بود. بعد از صدای طبل پشت سرمشاور راه افتادند. پس از نیم ساعت پیاده‌روی به کوه نسبتا بزرگی رسیدند. مشاور فرمانده نقشه را به دست او داد و با عصایش شاخه‌ها و علف‌ها را کنار زد. با اینکارش دهانه‌ی غار مشخص شد. به دستور فرمانده‌ همه‌ی افراد قبیله وارد غار شدند. رحیق و طاهره هم با آنها وارد غار شدند. قرار بود بعد از برداشته شدن نفرین هردو به سمت مجسمه بروند و به استاد و بقیه ملحق شوند. به گفته‌ی مشاور فرمانده منطقه‌ی مجسمه‌ها همین نزدیکی‌ها بود... قبل از رفتن، فرمانده تک‌تک پسرها ازجمله استاد را در آغوش گرفت. دخترها هم همدیگر را و برای هم آرزوی موفقیت و پیروزی کردند...فقط چند روز بود که آشنا شده بودند اما آنچه که بینشان گذشته بود بیشتر از خیلی دوستی‌ها در قلبشان جا خوش کرده بود. و اینک وقت جدایی فرا رسید... ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 🎤 روز خبرنگار رو به همه‌ی خبرنگاران از جمله خبرنگار انارنیوز تبریک میگم😎🌹🍃 به امید شنیدن و دیدن خبرای خوب😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ مغز متفکر عملیات طوفان الاقصی و کسی که توانست نهادهای اطلاعاتی اسرائیل را فریب دهد کیست؟ 📍 "او گوینده این جمله معروف است: کاری با نتانیاهو میکنم که بگوید ای کاش زاده نمی‌شدم؛ به زبان عبری مسلط و کارشناس مسائل داخلی اسرائیل است و کسی بهتر از او رژیم اسرائیل، سیاست و رسانه های آن را نمی‌شناسد!" ☑️ @Kavoshplus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
"بسم‌الله الرحمن الرحیم." سلام. عصر همگی بخیر و خوشی🌱 جلسه سوم و ادامه مبحث توصیفات و صحنه پردازی رو ادامه می‌دیم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
امروز قراره بریم سراغ دو نوع صحنه پردازی یعنی ایستا و پویا همچنین یه نکته‌ای که تو متن اکثر دوستان مشهود بود رو یکم باز کنیم و بیشتر راجبش صحبت کنیم. به متن زیر دقت کنید👇 «بقالی پر بود از گونی‌های کوچک و بزرگ حبوبات. تنها چند راه باریک میان آنها وجود داشت که بقال چاق و خپله برای این که جنسی را بردارد و به دست مشتری بدهد،‌ مجبور بود به سختی از میان این راه‌ها عبور کند. طاقچه‌ها و قفسه‌ها پر بود از شیشه‌های جورواجور مربا و ترشی. از دیوار سمت چپ، کلمه‌گوزنی آویزان بود. کلاهی گرد که مال بقال بود از قسمت پایینی شاخ‌های درهم‌پیچیده‌ی گوزن آویخته بود ...» میبینید که این نوع توصیف بیشتر شبیه انشای مدرسه هست و هیچ حرکت و پویایی در آن دیده نمی‌شه. هنوز داستان شروع نشده و خواننده نمی‌دونه چیزی که می‌خونه چه ربطی به چیزیه که قراره اتفاق بیافته. همونطور که مشخصه یکم کسل کنندست و اینطور توصیفا باعث میشه خاننده بدون این که حتی سعی کنه تصور کنه مکان رو سریع بخونه بره. به این نوع صحنه پردازی میگن ایستا 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
حالا می‌ریم سراغ متن بعدی👇 «مردی لاغرمردنی، با بی‌صبری کنار درِ بسته دکان ایستاده بود که «آقا کمال» نفس‌نفس‌زنان از راه رسید و کلید را توی قفل قدیمی انداخت. در چوبی را در دو طرف تا کرد و به دیوار تکیه داد. بوی ترشی و نفتالین، قاطی با ده‌ها بوی دیگر از دکان بیرون زد. مرد لاغر در برابر هیکل گنده و خپل آقا کمال، مانند فیل و فنجان به نظر می‌آمدند. آقا کمال در پیشخوان را بلند کرد و به زحمت از راه باریکی که میان ده‌ها گونی کوچک و بزرگ که کنار هم در فضای کوچک دکان چپیده بودند، ‌گذشت. در مقابل نگاه تند و اخم و تخم مشتری لاغر، کلاه گرد مخملی‌اش را برداشت. تنها باریکه‌ی موی فلفل‌نمکی پشت گردن‌اش دیده می‌شد. به دیوار سمت چپ دکان، سر گوزنی آویزان بود. آقا کمال مثل هر روز به قسمت پایین شاخ‌های درهم‌پیچیده گوزن آویخت. قفل و کلید را روی ردیف یکی از قفسه‌ها گذاشت. قفسه‌ها و طاقچه‌ها پر بود از انواع ادویه و گیاهان دارویی... همینطور که می‌بینید تو این نوع صحنه پردازی، نویسنده توصیفات و صحنه رو با مهارت خاصی در لابه لای سیر داستان قرار داده که باعث جذابیت بیشتر داستان شده و فضا برای مخاطب ملموس تره. این نوع صحنه پردازی رو میگیم پویا. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
هر صحنه با صحنه‌های همانند خود،‌ وجه مشترکی دارد. در عین حال ویژگی‌هایی نیز دارد که او را از صحنه‌های مشابه،‌ متمایز و جدا می‌کند و به آن وجه ممتاز یا متمایز صحنه می‌گوییم. در نوشتن صحنه به کمترینِ وجوه مشترک صحنه باید اکتفا شود و بعد به وجوه متمایز و خاص آن پرداخت. وجوه متمایز و خاص صحنه، داستان را باورپذیر و تأثیرگذار می‌کند. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
مثال👇 اگر صحنه‌ی ما مغازه‌ای بقالی در بعد از ظهری گرم و کسل‌کننده است، بقال،‌ مشتری‌ها، اجناس و شکل و شمایل مغازه، صدای رادیو، بوی صابون و نفتالین و ادویه و سبزی‌های خشک معطر،‌ باد گرمی که پنکه‌ی پر سروصدای سقفی می‌زند، بو و دود تند تخمه‌هایی که بود داده می‌شود، صدایی که از خیابان شنیده می‌شود و ... جزئی از صحنه هستند. در مسیر داستان باید به میزان لازم این اجزای صحنه را به کار برد. اگر قرار است بین بقال چاق و یک مشتری لاغر و عصبانی،‌ جنگ و دعوایی پیش آید،‌ باید شاهد واژگون شدن گونی‌ها، ریختن حبوبات، شکستن شیشه‌های مربا و ترشی، پرتاب صابون و گردو، شکستن شاخ گوزن و جر خوردن کلاه بقال باشیم. نخست باید دید که در داستان چه اتفاقی قرار است بیفتد؛ سپس متناسب با آن اتفاق صحنه را انتخاب کرده به میزان نیاز لازم از اجزای صحنه،‌ در پردازش آن اتفاق، بهره می‌بریم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
چون مثال زیاد داشت این مبحث یکم طولانی شد و این مبحث صحنه رو متوقف می‌کنیم و می‌ریم سراغ ایراد اکثر متنا که خیلی تو نقد مفصل توضیح دادم. در نوشتن داستان باید از توصیف مجرد و انتزاعی فاصله بگیریم و به توصیف عینی بپردازیم. در جمله‌ی: «بالای تپه، خانه قشنگی بود ...»، «قشنگ» یک وصف مجرد است. خواننده با آنکه معنای «قشنگ» را می‌داند، ولی نمی‌داند در اینجا «خانه قشنگ» یعنی چه جور خانه‌ای؟ اگر نویسنده به جای این جمله، چگونگی «خانه قشنگ» را دقیقا بیان می‌کرد، توصیفی عینی به کار برده بود. او می‌توانست بگوید: «بالای تپه، خانه‌ای بود به شکل قلعه‌های قدیمی که با سنگ سفید ساخته شده‌بود. صبح‌ها وقتی آفتاب می‌زد، مثل «تاج محل» می‌درخشید. هرکس از دور آن را بالای تپه سرسبز و بلند می‌دید، خیال می‌کرد آنجا سرزمین رویاهاست.» حالا بهتر می‌فهیم که مراد از «خانه‌ قشنگ» چیست. گفتیم که چگونه یک مغازه بقالی را توصیف کنیم تا از تمامی مغازه‌های بقالی جهان، متمایز و جدا شود. گفته شد چاره کار این است که به اندکی از «وجه مشترک» اکتفا کتیم و بیشتر «وجه متمایز و خاص» را نشان دهیم. 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
اگه براتون مبهم بود به نقد‌هایی که در متن دوستان ارسال کردم رجوع کنید، مفصل توضیح دادم که نباید از کلمات کلی بد خوب قشنگ زشت❗️ ترسناک❗️خوفناک و .....استفاده کنید. گردآورنده: خانوم 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼♡🍃 برداشته شده از گروه ژانر جنایی، معمایی، امنیتی✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
قبل از رفتن استاد و بقیه‌ی بچه‌ها به سمت منطقه‌ی مجسمه، مشاور فرمانده سوت بلندی کشید و پس چند ثانیه عقابی نسبتا بزرگ روی دسته‌ی عصایش فرود آمد. مشاور نقشه را به استاد داد و گفت:«این نقشه! مسیر رو براتون روش علامت زدم. همینطور مسیر برگشت به ساحل رو...» بعد به عقابش اشاره کرد و ادامه داد:«اینم کاسپینه! اون مسیر دریا رو به سمت کشورتون نشون میده چون دریارو مثل کف دستش می‌شناسه.» بعد خنده‌ی آرامی کرد و او را به پرواز در آورد. سوت چوبی را هم که به گردنش آویخته بود را در آورد و به استاد داد. -«موقع رفتن با این صداش بزنید.» افراح با ناراحتی گفت:«پس خودتون چی؟! یعنی این عقابه برای ما؟!» مشاور خنده‌ی دیگری کرد و گفت:«اون مال کسی نیست. اون متعلق به دریای کاسپینه...(دریای خزر)» افراح لبخند ملیحی زد و دیگر چیزی نگفت. استاد بار دیگر فرمانده را درآغوش کشید و همگی راهی مسیر جدیدی شدند. مسیری که تعیین کننده‌ی بقای آنها در این جزیره بود. پس از چند دقیقه پیاده‌روی، در منطقه‌ی آرامی نزدیک باتلاق توقف کردند. جایی که زمینش شبیه لجنزار بود و گیاه‌ها و علف‌هایش انبوه و پرپشت بودند. به سنگ نسبتا بزرگی رسیدند که دور تا دورش را علف‌ها و شاخه و برگ‌های انبوه فرا گرفته بود. استاد سنگ عقیقی را که فرمانده به او در تنهایی داده بود را از جیبش در آورد. خورشید کم کم غروب می‌کرد و آسمان به سیاهی می‌زد. قرار بود سنگ عقیق را در قسمتی که روی مجسمه‌ها حکاکی شده قرار بدهند تا شکاف بین دو مجسمه باز شود و به گونه‌ای اعلام آزادی از نفرین را کنند. قبل از انجام عملیات که ممکن بود حتی زنده هم نمانند، استاد روی تخته سنگی ایستاد و گلویش را صاف کرد. -«دیگه وقت جهاد و مبارزه رسیده. برای بقای جونمون هم که شده باید پشت هم رو بگیریم و ازین جزیره زنده بیرون بریم.» نگاهی به غروب خونین کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«شماها عالی می‌جنگید.» بعد به بچه‌ها نگاهی انداخت که همگی پوکر فیس نگاهش می‌کردند و با خودشان در دلشان می‌گفتند که بدترین سخنرانی بود که تا به حال شنیده بودند. آنها این حرف‌ها را با طرز نگاهشان با نهایت صداقت بیان می‌کردند. صداقتی که لحن صدایشان از بیانش عاجز بود. استاد دیگر چیزی نگفت و همگی نفس عمیقی کشیدند. نمی‌دانستند قرار است با چه چیزی رو به رو شوند...بنابراین هرچه بیشتر ثانیه‌ها می‌گذشت تپش قلبشان بیشتر و ترس بیشتر زیر پوستشان می‌خزید. به دلیل بزرگ بودن مجسمه‌ها همگی بچه‌ها بوته‌ها و علف‌ها را کنار زدند. پس از چنددقیقه مجسمه‌های مادر و پدر که مجسمه‌ی بزرگی از زن و مردی بود که سر روی شانه‌ی یکدیگر گذاشته بودند، نمایان شد. استاد به جای سنگ عقیق که بین دو مجسمه و محل برخورد آنها حکاکی شده بود نگاه کرد. بعد برگشت و به چهره‌ی همگی که کاملا ترس در آنها آشکار بود، نگاه کرد. بچه‌ها با وجود ترس‌هایشان اسلحه‌هایشان را محکم در دستانشان گرفته بودند و آماده‌ی هر نوع نبردی بودند. استاد سنگ عقیق را روی محل حکاکی شده گذاشت. سریعا عقیق رنگ سرخش روشن شد و مجسمه‌‌ها شروع به لرزیدن کردند. به همراهش زمین زیر پایشان هم شروع به لرزیدن کرد و هردو مجسمه شروع به شکاف برداشتن و حرکت به طرفین کردند. طولی نکشید که دود سیاهی فضا را پر کرد و در جنگلی که هرلحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شد جا خوش کرد. ؟🤓🌱