eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
اسماعیل.mp3
6.81M
اسماعیل ✨ 🖤 داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت 🚩 پرچم سرخ انتقام و خون‌خواهی مهمان 🆔@Radio_Taalei 🆔@anarstory
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر خون فرمانده‌ای روی زمین جاری بشه نقشه عملیات بعدی رو ترسیم میکنه هرجا خون فرمانده‌ای ریخته بشه اون نقطه میشه مرکز فرماندهی تهران میدون جنگ نیست؛ تهران مرکز فرماندهیه و اونجایی که میدون جنگه، وسطِ تلاویوه
همه به سمت او برگشتند. رحیق دستانش را بهم زد و گفت:«خب دوستان افرادم خبر دادن که متاسفانه یکی از دوستاتون رو به درخت بستن و نمیدونم قراره چه نقشه‌ای داشته باشن بهرحال انتخاب با خودتونه...که امشب حمله کنیم و دوستاتون رو نجات بدیم یا فردا؟!» همه با نگرانی بهم نگاه کردند و چیزی نمی‌گفتند. سرانجام مهندس گفت:«نظر شما چیه؟!» دخترک با کمی تامل گفت:«فکر نکنم تا فردا بلایی سرش بیارن ولی ازین که تا فردا بتونه تحمل کنه رو مطمئن نیستم.» با این حرفش نگرانی افراد بیشتر شد...احف محکم گفت:«امشب حمله کنیم. ما دوستمون رو بین اون ظالما تنها نمی‌ذاریم!» بقیه‌ی بچه‌ها هم موافقتشان را اعلام کردند. دخترک نفس عمیقی کشید و زمان حمله را نیمه‌شب اعلام کرد. تا آن زمان وقت داشتند کمی استراحت کنند و برای عملیات نجات آماده شوند. پس از کمی استراحت یکی از افراد آنها جعبه‌ای روبه‌رویشان گذاشت. رجینا با کنجکاوی به درون جعبه‌ی چوبی سرک کشید گفت:«اینا چیه؟» افراح در جعبه را برداشت و سوتی کشید. درون جعبه پر از سلاح بود... سید یکی از سلاح‌ها را برداشت و گفت:«هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ازینا دستم بگیرم!» بعد با شگفتی شمشیر در دستش را از نظر گذراند. شه‌بانو با نارضایتی گفت:«یعنی باید آدم بکشیم؟!» معین سرش را به نشانه نفی تکان داد و جواب داد:«نه فقط از خودمون دفاع می‌کنیم تا بتونیم دوستامون رو نجات بدیم...» شه‌بانو که خیالش راحت شده بود لبخندی برلبانش دوید... رحیق با چندین‌تن از افرادی که نسبتاً قوی‌تر از بقیه بودند، آمد. نقابش را به صورت زده بود و شمشیر بدست آماده‌ی جنگ بود! شاید هم آماده‌ی رفتن به خانه. هرکدام از بچه‌ها سلاحی از درون جعبه برداشتند و به دنبال آنها حرکت کردند. درحالی که شب طعمه‌ی سپیده‌دم می‌شد، به منطقه‌ای که مهدینار را گروگان گرفته بودند؛ رسیدند. آتشی که برپا کرده بودند درحال خاموش شدن بود و دود خاکستری کوچکی که حاصل آخرین بازماندگان چوب‌ها بود بوی خاصی به فضا می‌بخشید. بالای سراشیبی پشت درختان نشستند و استتار کردند. افراد فرمانده هنوز خواب بودند و مهدیناری که به درخت بسته شده بود با سر پایین افتاده منتظر فرصتی که نجات پیدا کند...همگی با دیدن مهدینار اخم‌هایشان درهم رفت. سید از عصبانیت رنگ مشت‌هایش پریده بود و خواست به سمتش برود که معین و مهندس او را سفت چسبیدند و به او یادآوری کردند که باید با نقشه حرکت کنند. رحیق نقابش را بالا زد و همگی بنا به درخواست او به جلو خم شدند تا صحبت‌هایش را بشنوند. -«خیلی‌خب. چند نفری که سریع و فرز‌تر از همه هستن اول میرن تا دستای اون آقا پسر و باز کنن. ما هم اون چند نفر و پوشش میدیم تا اگه احتمال نقشه‌ای بود بتونیم پیش‌بینی کنیم!» همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند. ‌شفق با اطمینان گفت:«به نظرم آقای مهندس و آقای سید و آقای معین برن بهتره...ماهم پشتشون میریم تا پوششون بدیم.» همگی موافقت کردند و عملیات شروع شد. مهندس و سید و معین و یکی از مردان قوی هیکل برای نجات مهدینار قدم برداشتند. هر چهار نفر بی‌سروصدا از روی سراشیبی به همراه خاک‌های نرم جنگل به پایین سُر خوردند و نزدیک محل اقامت آنها شدند. طهورا همچنان در دلش آیت‌الکرسی می‌خواند و برای موفقیت آنها فوت می‌کرد. ؟🤓🌱
وقتی به او رسیدند هنوز سرش پایین افتاده بود. مهندس چانه‌ی مهدینار را دردستش گرفت و شروع به تکان دادنش کرد...با باز شدن چشمانش تصویر تار مهندس و سید جلوی چشمانش نقش بست. از فرط بی‌خوابی و گرسنگی شروع به هذیان گفتن کرد! رجینا و افراح و شه‌بانو و احف هم برای پشتیبانی آنها با فاصله‌ی نسبتاً زیادی پشت سرشان راه افتادند. معین با عجله رفت و شروع به باز کردن دستان او کرد. مهدینار پس از چندبار پلک زدن به خود آمد با صدای آرام ولی عصبانی گفت:«شماها اینجا چیکار می‌کنید؟!» سید با اخم جواب داد:«جای تشکر کردنته؟!» مهدینار دندان‌هایش را روی هم سایید و با صدایی که بزور از لای دندان‌هایش خارج می‌شد گفت:«این یه تله‌ست. زودتر فرار کنید. من خودم و نجات میدم...برید برید.» مهندس خواست حرفی بزند که تیزی چاقویی را زیر گلویش احساس کرد. سید قبل از اینکه بتواند عکس‌العملی نشان ندهد بلافاصله یکی از آنها دستانش را گرفت و غلافشان کرد. معین هم با چاقویی که هرلحظه به شکمش فشرده می‌شد از پشت مهدینار بیرون آمد و خودنمایی کرد. از آن طرف دخترک و بقیه با دیدن آنها ترس در دلشان جای خوش کرد و مردد بودند برای حمله! که یک دفعه دخترک با صدایی که از ته دل بود فریاد حمله سر داد و همه‌ی افرادش بلافاصله اطاعت کردند. همگی آنها به سرعت از روی سراشیبی پایین آمدند و مشغول جنگیدن شدند ولی کشتن هموطن‌هایشان به دور از باور‌هایشان بود. فقط در حد کتک زدن و شمشیر زدن و همینطور زخم‌های سطحی... طولی نکشید که تعدادشان دوبرابر شد و هرجا افراد فرمانده سرشان می‌ریختند. گمنام با نفس‌نفس خود را به زهرا رساند و گفت:«تعدادشون خیلی زیاده. باید عقب‌نشینی کنیم!» دخترک با اخم به اطرافش خیره شد به دستان بسته‌ی مهمان‌های تازه وارد شده و تقلایشان برای جنگیدن! همینطور افراد خودش که با وجود خستگی هنوز مقاومت می‌کردند. اما او تسلیم نشد و گفت:«هنوزم می‌تونیم پیروز بشیم.» و قبل اینکه به حرف‌های بعدی گمنام گوش دهد، مشغول مبارزه شد. سرانجام همه‌ی افرادش توسط آنها دستگیر شد. وقتی دید همه‌شان او را محاصره کردند، با شمشیرش تلوتلو خورد و به عقب رفت. یکی از آنها که معلوم بود بقیه از دستوراتش اطاعت می‌کنند، با لبخند گفت:«سِن وازگِچیورسون(تو داری تسلیم میش...)» قبل از اینکه جمله‌اش را کامل کند، دخترک با فریاد گفت:«یوک(نه)!» بعد آن مرد لبخند معناداری زد و با اشاره به بقیه فهماند که دستگیرش کنند. دخترک با وجود تقلاهایی که کرد موفق به شکست دادن آنها نشد و سرانجام خودش را به دستان آنها سپرد. در مسیر اقامتگاه همگی ساکت بودند و به زور راه می‌رفتند که این مورد گاهی خشم آنها را برمی‌انگیخت و مجبور به خشونت می‌کرد. وقتی به اقامتگاه رسیدند، مردم قبیله دوباره با کوبیدن چوب‌ها و نیزه‌هایشان برروی زمین؛ مراسم خوشامدگویی را انجام دادند. فرمانده با دیدن افراد دستگیر شده، با چهره‌ای بَشاش به سمت آنها حرکت کرد و گفت:«به به ببینید کی اینجاست!» ؟🤓🌱
39.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴از بغض رئیس جمهور تا وعده خونخواهی 🔹روایت خبرنگار صداوسیما از مراسم اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر مجاهد شهید اسماعیل هنیه ✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
53.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻| آیین افتتاحیه فرهنگسرای خانه کتاب شهرداری یزد ➖➖➖ 📥 ارتباط با سازمان فرهنگی اجتماعی ورزشی شهرداری یزد 🌐 https://zil.ink/yazdfarhang ❤️ @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
به نام خدای قلم🖊️ این پارت آموزشی را با یک سوال شروع می‌کنیم: رعایت علائم نگارشی در متن چه تاثیری دارد؟ برای پاسخ به این سوال باید بگویم: رعایت نکردن علائم نگارشی باعث تغییر لحن خوانش متن نویسنده می‌شود. این مهم است که خواننده چگونه متن را بخواند و خوانش آن چطور باشد؛ اگر لحن خوانش بد باشد، مخاطب متوجه‌ی مفهوم و حس آمیزی متن نخواهد شد و این بد شدن لحن خوانش از رعایت نکردن و استفاده‌ی به جای علائم نگارشی می‌باشد. ما چند نوع علامت نگارشی در نویسندگی داریم که در ادامه با آنها آشنا خواهیدشد: ۱_نقطه (.) ۲_نقطه ویرگول(؛) ۳_ویرگول(،) ۴_علامت سوال(؟) ۵_علامت تعجب(!) ۶_سه نقطه(...) ۱_نقطه(.): همیشه در پایان جمله می‌آید و جمله را خاتمه می‌دهد؛ دقت داشته باشید که نقطه بعد از فعل که در آخر جمله قرار دارد، گذاشته می‌شود. حالا برای مثال: - دانیال! ادکلن من رو ندیدی؟ - نه، فکر کنم مامان برش داشت؛ توی کشوی آخر یه نگاهی بنداز. به دیالوگ دوم، جمله‌ی آخر توجه کنید. جمله پایان یافته است و نقطه بعد از فعل آمده است. ۲_نقطه ویرگول(؛): علامت نگارشی نقطه ویرگول در زمانی استفاده می‌شود که نویسنده جمله‌ای در متن نوشته است و به فعل می‌رسد و می‌خواهد که دوباره در جملات بعدی درمورد همین متن بنویسد. او نمی‌داند که در این بین بعد از فعل جمله‌ی اول خود چه علامتی قرار داده شود که می‌گوییم گذاشتن نقطه ویرگول صحیح‌ترین کار می‌باشد. نقطه ویرگول علامت نگارشی‌ای است که به آن مکث سه تا پنج ثانیه‌ای هم می‌گویند. اما در اکثر مواقع از آن در قالب مکث سه ثانیه‌ای استفاده می‌شود. در بعضی از متن‌های خاص و استثنایی به پنج ثانیه تبدیل می‌شود. حالا برای مثال: - نه، فکر کنم مامان برش داشته؛ توی کشوی آخر رو نگاهی بنداز. به جمله‌ی بالا توجه کنید: اینجا بحث در رابطه با دیدن و پیدا شدن ادکلن می‌باشد. شخص نویسنده بعد از فعل(نوشته) نقطه ویرگول را قرار داده است؛ چرا که هم مکث سه ثانیه‌ای صورت گرفته است و هم جمله‌ی بعدی در رابطه با همان موضوع است. ۳_ویرگول(،): به آن مکث یک ثانیه‌ای می‌گویند. در متن برای بعضی کلماتی که یک نفس به مدت یک ثانیه بعد از آن صورت می‌گیرد استفاده می‌شود. و در جملاتی که چندین اسم یا آثار پشت هم می‌آیند در مابین اینها قرار داده می‌شود. حالا برای مثال: - نه، فکر کنم مامان برش داشته؛ در جمله‌ی بالا دیده می‌شود که بعد از کلمه‌ی(نه) یک مکث یک ثانیه‌ای یا همان ویرگول گذاشته شده است که شما هم در قالب یک خواننده با خواندن این متن این مکث‌ها را حس می‌کنید. ۴_علامت سوال(؟): در جملات پرسشی استفاده می‌شود. بعد از فعل در همچین جملاتی قرار داده می‌شود. حالا برای مثال: - ادکلن من رو ندیدی؟ جمله‌ای پرسشی به همراه علامت سوال در بعد از فعل. ۵_علامت تعجب(!): درست است که اسمش علامت تعجب است؛ اما به غیر از جملات متحیر و مهیج و تعجب‌آور، در جملات عاطفی و منادایی هم استفاده می‌شود. جملات عاطفی با (کاش)(چقدر)(چه) و... در حالتی که از روی آه، افسوس، حسرت، تشویق و لذت می‌آیند، استفاده می‌شود. مثال: کاش می‌توانستم به کودکی‌ام برگردم!(از روی آه و افسوس و همینطور حسرت) چقدر زیبا می‌شود گر که تو آیی!(از روی لذت و هیجان) یعنی چی؟!(متعجب) دانیال!(منادایی). ۶_ سه نقطه(...): فقط در دو حالت به کار می رود: دیالوگ های رمان یا فیلمنامه برای نشان دادن ترس و لرز و هق هق گریه. یا اینکه دیالوگ فردی باشد که در رمان یا فیلمنامه ی شما لکنت زبان دارد استفاده می شود. این علامت سه نقطه نام دارد یعنی نه کمتر نه بیشتر مثال: فردی که لکنت زبان دارد: من... نمی...دونس...س...تم که... فردی که گریه همراه با هق هقه دارد: آخه... چرا... باید... اینجوری...یی... بشه؟ فردی که ترس و لرز وجودش رو فرا گرفته: م...من...غل...ط...بکنم...ف...ف...کر... فرار... داشت...ه...باشم در حالت دوم فقط برای ادامه داشتن جمله و باز گذاشتن آن است برای مثال: و او در نامه نوشته بود: این عشق ادامه دارد... گردآورنده: 🍃 برداشته شده از گروه ژانر جنایی، معمایی، امنیتی✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
به نام خدای قلم (حریم‌کلمات): فاصله گذاری در علایم نگارشی فاصله گذاری در علائم: بازی بسیار جالبی در این قانون هست که می گوید: فاصله پیش از آن❌فاصله بعد از آن✅ یا به زبان محاوره ای خودمان می گوییم: فاصله قبلش نده، فاصله بعدش بده یعنی چه؟ مثال: دیروز را سخت گذراندم ؛ حالم خوش نبود.⭕️ دیروز را سخت گذراندم ؛حالم خوش نبود.⭕️ با توجه به جمله ای که اول توضیح گفتیم هر دوی این جمله غلط محسوب میشود. چرا؟ باید به ظاهر متن توجه شود این ظاهر نامرتب است و ما میگوییم فاصله پیش از آن نباید بدهیم در واقع فاصله بعد از آن. پس: دیروز را سخت گذراندم؛ حالم خوش نبود.✅ جمله ی صحیح این است. فاصله گذاری در کلمات و حالا فاصله گذاری در رابطه با فعل هایی که با می و نمی شروع می شوند. در این نوع فعل ها باید می و نمی با یک نیم فاصله از کلمه ی فعل جدا شود. برای مثال در کلمه ی نمی کرد بین نمی و کرد یک نیم فاصله باید قرار بگیرد و همینطور بقیه ی فعل هایی که این شکل هستند. گاهی در متن ها می بینیم که کلامی با (ها، ات، اش، ان و...) جمع یا اضافه می شوند که در واقع باید ما بین اینها هم یک نیم فاصله قرار بگیرد. مثال هایی که می توانید مشاهده کنید همانند کتا ها که باید بین کتاب و ها یک نیم فاصله قرار بگیرد و همینطور کلمه ی خانه ات یا خانه اش باید نیم فاصله در مابین انجام شود. گردآورنده: 🍃 برداشته شده از گروه ژانر جنایی، معمایی، امنیتی✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
♨️ 💯 هیجان، رقابت، استرس😨 افتتاح اولین بازی گروهی💥 زیر نظر باغ انار🌹 رقابت کنندگان، کجای باغ نشسته‌اند؟!🤔 جزئیات این مسابقه‌ی نفس‌گیر، فردا ساعت 22⏰ در اَنار نیوز، منتظرمان باشید😎🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 🆔 https://eitaa.com/joinchat/647496552Cd5b3f5e7ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
وضعیت گروه‌های تا به این لحظه👇 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. (2 عضو دارد✅) 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. (7 عضو دارد✅) 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. (7 عضو دارد✅) 4⃣ژانر طنز. (3 عضو‌ دارد✅) چندتا نکته راجع به گروه‌ها بگم😎👇🍃 تا اینجا، جمعِ اعضای گروه‌ها 19 عضو هست؛ ولی به معنی 19 نفر نیست😁🍃 یعنی مثلاً یک نفر یا بیشتر، توی بیش از یک گروه عضون. اگه بخوایم به نفر، تعداد اعضای گروه‌ها رو مشخص کنیم؛ کلاً میشه 16 نفر که در این طرح شرکت کردن😉🍃 و جالبش اینجاست که از این 16 نفر، 15 نفرش خانوما هستن و فقط 1 نفر آقا هست. درسته خانوما همه‌جا بیشترن؛ ولی توی این یه کمی فراتر از بیشترن😐😂🍃 در حال حاضر و همچنان ژانر 2 و 3 تقریباً اعضای تکمیل شده‌ای دارن و کاری رو شروع کردن؛ ولی ژانر 1 و 4، متاسفانه غریب واقع شدن و به خاطر کمبود نفرات، هنوز پروژه‌ای رو شروع نکردن😔🍃 پس بجنبید و بشتابید که هم وقت تنگ است، هم عمر کوتاه. مخصوصاً مردان باغ که تعدادشان در این طرح فراتر از افتضاح هست🧐🍃 برای عضویت توی هریک از گروه‌ها، به آیدی زیر پیام بدید✅👇🍃 🆔 @Amirhosseinss1381 امید که در اطلاع‌رسانی بعدی، تعداد شرکت کنندگان به بالای 20 نفر برسه😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
سردسته‌ی کسانی که آنها را دستگیر کرده بود با ضربه‌ای به پای دخترک او را به زانو درآورد. زهرا با خشم به زمین زل زده بود و چیزی نمی‌گفت. -«خوشحال نشدی که دوباره پیش بابایی برگشتی؟! اصلا چرا باید می‌رفتی؟!» این را فرمانده گفت و منتظر جواب ماند. استاد واقفی و بقیه‌ی بچه‌هایی که در قفس بودند، با دیدن دوستانشان و مهدینار که سالم بود خداراشکر کردند. اما هنوز نگرانی خارج شدن از آنجا مسئله‌ی مهم دیگری بود که زمان می‌طلبید... دخترک با صدایی که می‌لرزید جواب داد:«نباید آرزوها و غرورمو می‌شکستی! از همه مهم‌تر تو خودت بیرونم کردی!» ناگهان صدای فریاد فرمانده سکوت جنگل را شکست! طوری که انگار جنگل هم برای شنیدن حرف‌های او سکوت کرده بود. -«به جاش باید فکت رو می‌شکستم که مجبور نباشم به حرفای چرندت گوش بدم! گفتم رفتن از اینجا غیرممکنه و تلاشت بیهودست! گفتم بری و همه‌ی تکبر‌ و آرزوهای بلندپروازانه‌ات رو همونجایی که میری بزار...وقتی فهمیدی جایگاهت کجاست برگرد. تو هم رفتی!» همگی درسکوت و با نفس‌های حبس شده به گفت‌وگوی آن دو گوش می‌دادند. در تمام عمرشان، بحث‌های زیادی دیده بودند اما هیچ‌کدام خشن‌تر از بحثی نبود که الان در وسط جنگل جریان داشت. فرمانده این دفعه با صدای آرام‌تری گفت:«خیلی برات سخت بوده! وحشتناک شدی...» -«تو هم وحشتناکی! حداقل من یه بهونه دارم.» این بار فرمانده با اخم رو به افرادش گفت که بقیه را هم در قفس دیگری کنار آنها بیندازد. بدون اینکه گفت‌وگوی دیگری انجام شود، آنها را هم در قفس بزرگتری کنار بقیه انداختند. بعد از آن که افراد فرمانده رفتند، همگی به میله‌های چوبی قفس‌هایشان نزدیک شدند. میرمهدی با خوشحالی گفت:«خوشحالم که همتون زنده‌اید. ببینم چطوری گیر افتادین؟!» احف با ناراحتی گفت:«داستان داره...از اولشم نباید به این سفر دریایی میومدیم.» استاد واقفی از پشت میله‌های قفس دستان مهدینار را گرفته بود و حالش را می‌پرسید. همهمه‌ای آرام بین اعضا صورت گرفته بود...برخی از دلتنگی‌هایشان می‌گفتند و برخی دیگر هم از اتفاقاتی که برایشان افتاده بود! شفق بحث را ادامه داد:«الان کی می‌خواد ما رو نجات بده؟!» رحیق که تا آن زمان ساکت بود گفت:«بزرگ شما کیه؟! یعنی سردستتون...» همگی نگاهی به استاد واقفی انداختند و باعث شدند غرور کوچکی کماکام در صورتش موج بخورد. -«لطفا با فرمانده صحبت کنید. ما می‌تونیم برگردیم هنوزم دیر نشده!» گروهی که با استاد بودند کمی متعجب شدند که این دختر چگونه با دوستانشان همراه شدند اما سوال پرسیدن در وضعیتی که معمولا حق انتخاب نداشتند بی‌فایده بود! بنابراین سعی می‌کردند بین خودشان یا حتی با گوش دادن به حرف‌هایشان از سیرتاپیاز قضیه سردربیاورند. استاد واقفی که از حرف‌های دخترک سردرنمی‌آورد با نگاه متعجبی به مهندس و بقیه ی اعضا منتظر توضیحی از طرف آنها بود. دخترک خودش شروع به صحبت کرد:«ببینید کسی از این جزیره نمی‌تونه بیرون بره تا وقتی که با اهریمن اینجا بجنگه!» همگی جلوتر نشستند تا بهتر بتوانند بقیه‌ی صحبت‌هایش را بشنوند. ؟🤓🌱
-«همه‌ی ما نفرین شدیم از جمله فرمانده و مردم قبیله! می‌دونید چندین هزار ساله که این بچه‌ها و این مردم همین شکلی موندن؟! نه می‌تونن بچه‌دار بشن نه بچه‌هاشون بزرگ میشه و نه حتی پیر میشن! خود فرمانده هم به خاطر این قضیه ناراحته من می‌دونم...» برای ادامه‌ی حرف‌هایش نفس گرفت:«اما اون می‌ترسه که توی مبارزه با نفرین موفق نشه و عواقب بدتری نصیبش بشه. ولی ما چی؟! ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ وقتی می‌تونیم آخرین شانسمون رو امتحان کنیم؟» بعضی‌ها سرهایشان را تکان دادند و بعضی‌ها هم مانند استاد به فکر فرو رفته بودند. استاد ‌همه‌ی اعضا را برانداز کرد. انگار که منتظر بود همه نگاهش کنند و بقیه هم تا می‌توانستند جواب انتظارش را دادند. سرانجام او موافقت خود را در رابطه با صحبت فرمانده اعلام کرد و با صدایی که حالا از ته چاه می‌آمد یکی از افراد قبیله را صدا زد. مردی که در آن نزدیکی نگهبانی می‌داد با صدای استاد و نگاه منتظر بقیه با قدم‌های آهسته به آنها نزدیک شد. سرش را نزدیک قفس آورد و گفت:«نِه؟(چیه؟)» قبل از اینکه کسی چیزی بگوید رحیق به او توضیح داد که می‌خواهد با فرمانده حرف بزند. مرد نگاهی به دخترک انداخت و یادش آمد در یکی از شکارها مدیون او است بنابراین با تردید سرش را تکان داد و از آنها دور شد. در این میان طاهره گفت:«به نظرتون قبول می‌کنه؟» دخترک با مهربانی نگاهش کرد و گفت:«اون راضیش می‌کنه...» همگی دقایقی منتظر ماندند. تا اینکه آن مرد دوباره برگشت و این بار با باز کردن در قفس باعث شد جرقه‌های امید در چشمان همگی دیده شود. استاد واقفی از قفس بیرون آمد و به همراه همان مرد به دیدن فرمانده رفت. فرمانده جام آهنی کهنه‌ای در دست داشت و از آن می‌نوشید. وقتی استاد واقفی را دید تمام محتویات جام را سر کشید و آهی از سر خنکی آن نوشیدنی آزاد کرد. -«می‌شنوم!» استاد گلویش را صاف کرد و گفت:«من همه چیز و می‌دونم. اینکه نفرین شدین و هزاران ساله که همینطوری بدون هیچ تغییری به زندگی تکراری ادامه میدین.» جمله‌ی آخرش فرمانده را وادار کرد تا با دقت بیشتری گوش فرا دهد. -«سوال من از شما اینه چرا تا به حال جنگیدن رو انتخاب نکردین؟!» فرمانده دستی به ریشش کشید و گفت:«اینکه خیلی راحت درموردش حرف می‌زنید هیچ تعجبی نداره. چون هیچ‌وقت با اون موجودات روبه‌رو نشدین...» واقفی چیزی از حرف‌هایش سردرنیاورد و ادامه داد:«اگه جنگی در کار باشه ما بهتون کمک می‌کنیم که پیروز بشید و همه باهم از اینجا میریم.» فرمانده با لحن تلخی جواب داد:«وقتی هیچ اهمیتی برای زندگی خودم قائل نیستم، فقط تصور کن چه احساسی نسبت به شما دارم!» و بعد با دهان بسته خندید و خنده‌اش رنگ غم به خود گرفت. استاد ناامید نشد و حرف‌هایش را از سر گرفت:«یعنی می‌خوای چند هزارساله دیگه این جنگل و این مردم و این زندگی تکراری رو ببینی؟!» فرمانده بقیه‌ی خنده‌اش را خورد و این بار با نگاه جدی‌تری استاد را برانداز کرد. بعد یکی از افرادش را صدا کرد و به او دستور داد که واقفی را به قفس کنار دیگران بیندازد. استاد بدون اینکه چیز دیگری بگوید بلند شد و به همراه آن مرد راهی قفس شد. او خوب می‌دانست که چه حرف تاثیرگذاری زده اما در دلش دعا می‌کرد تا فرمانده تصمیم درستی بگیرد. هرآنچه که به صلاح آنها بود. ؟🤓🌱
وقتی استاد به قفس برگشت، همگی سرجایشان جابه‌جا شدند. همه منتظر بودند که استاد خبر خوش آورده باشد. معین جویای جواب فرمانده شد که استاد گفت:«چیزی نگفت ولی منتظر می‌مونیم.» سپس لبخند کمرنگی زد. لبخندش به بقیه امید می‌داد اما این لبخند مصنوعی بود. چند ساعتی را منتظر ماندند و این مدت آنقدر زود گذشت که کسی متوجه نشد. همگی درگیر صحبت‌های اتفاق‌های گذشته و این چند روزه شدند. با دخترک بیشتر آشنا شدند و از اینکه چگونه در این جنگل به همراه آنها زندگی خود را سپری کرده، حرف می‌زدند. گاه شوخی‌های پی‌در‌پی‌شان قطع شدنی نبود و خنده بر لب همگی می‌آورد. فرمانده از دور به آنها که می‌خندیدند و گاهی اوقات با شیطنت از پشت میله‌های قفس به یکدیگر اشاره می‌کردند؛ نگاهی انداخت. بعد چشمانش را در حدقه‌اش چرخاند و مردم خود را از نظر گذراند. خسته بودند و به زور کارهایشان را انجام می‌دادند...و بیزاری در چهره‌های بی‌روحشان دیده می‌شد... به دست‌های پینه بسته‌ی خود نگاه کرد...تا کی قرار بود شاهد این صحنه‌ها باشد؟! از جایش بلند شد و به یکی از افرادش سپرد تا چندین‌ تن از افراد حرفه‌ای او را فرا بخوانند و وضعیت قبیله را قرمز اعلام کرد. همگی افراد به جنب‌و‌جوش افتادند و بسیاری از مردم بالاخره نگاه‌های همیشگی و تکراری را کنار گذاشته و با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند! گاهی اوقات هم در گوشی از اتفاقاتی که خواهد افتاد اظهار نظر می‌کردند... فرمانده به یکی از افرادش دستور داد تا در قفس را باز کنند و همگی آنها را بیرون بیاورند. هرکدام از بچه‌ها به نحوی از آن فاصله به داخل قبیله سرک می‌کشید. سرانجام یگانه پرسید :«یعنی چه خبر شده؟!» دخترک گفت:« یا پیشنهادمون رو قبول کردن یا قراره تصمیمای دیگه‌ای برامون گرفته بشه...» در همان لحظه مردی در قفس را با شدت باز کرد و با اسلحه‌اش به سمت بیرون اشاره کرد. همگی بلافاصله از جایشان برخاستند و یکی‌یکی از قفس بیرون آمدند. وقتی نگاهشان امتداد جهت اسلحه را گرفت به سمت فرمانده حرکت کردند. افرادی زبردست و غول‌پیکر جلوی فرمانده نشسته بودند و با او حرف می‌زدند. فرمانده وقتی چشمش به بچه‌ها و استاد افتاد، صحبتش را قطع کرد و گفت:«امیدوارم هنوزم بخوای کمکمون کنی! چون این جلسه رو به خاطر درخواست شما تشکیل دادم و اگه الان بخوای جا بزنی خیخ» بعد انگشت اشاره‌اش را زیر گلویش برد و ادای بریدن گردنش را درآورد. واقفی که از طرفی حیرت‌زده شده بود و از طرفی هم خوشحال با لکنت گفت:«ب.. ب.. ب بله البته...» بعد به جایگاهی که کنار افراد غول‌پیکر، برایش کنار گذاشته بودند؛ نشست. فرمانده به بچه‌ها اشاره کرد و گفت:«بشینید تا خسته نشید.» بچه‌ها نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس یکی پس از دیگری روی خاک نم‌دار جنگل نشستند. فرمانده نقشه‌‌ای از جنس پوست حیوانات، روی میز چوبی کوچکی که گرد آن جمع شده بودند؛ انداخت. بعد با نوک شمشیرش منطقه‌ای را نشان داد. افرادش با دیدن آن منطقه اخم‌هایشان در هم رفت. فرمانده درحالی که هنوز به آن نقطه‌ی نقشه چشم دوخته بود گفت:«دوتا مجسمه اینجاست‌. مجسمه‌ی مادر و مجسمه‌ی پدر...این دو مجسمه برای ما سال‌ها نقش الهه رو داشت و ما می‌پرستیدیمش. تا اینکه اهریمن وارد مجسمه شد و برای اولین‌بار با ما صحبت کرد!» همگی بی‌اختیار به حرف‌هایش گوش می‌دادند و سکوتی جنگل را فرا گرفته بود. ؟🤓🌱
-«چندین‌ سال به بهانه‌ی حفاظت از ما و عملی کردن نقشه‌های شومش از من و افرادم سوءاستفاده کرد. دیگه از کارهای غیراخلاقیش بیزار شده بودم تا اینکه یک روز مخالفت خودم را اعلام کردم و بهش گفتم که دیگه خدای من نیست!» شمشیرش که روی نقطه‌ای از نقشه ضرب گرفته بود را رها کرد و قسمت گردن پیراهنش را باز کرد. رد چنگ بزرگی که تا ته در گوشتش فرو رفته بود به جای مانده بود، دیده می‌شد. کمی زاویه‌اش را عوض کرد تا همه بتوانند آن را ببینند. سپس ادامه داد:«این بلا رو سرم آوردن...من از اون منطقه فرار کردم و دیگه هیچ‌وقت برنگشتم! اما چندسال گذشت تا فهمیدم نفرین شدیم و هیچ وقت این وضعیتی که داریم، عوض نمیشه.» بعد دستانش را درهم قفل کرد و به جلو خم شد. -«اگه قراره بجنگیم باید بدونید شاید بلاهایی بدتر از این‌ها سرمون بیاد. هنوزم این کار و انجام میدین؟!» واقفی به نقشه چشم دوخته بود. پس از کمی تامل به بچه‌هایش نگاه کرد. همگی مردد بودند و هریک از کارهای مداومی که با انگشت و پاهایشان انجام می‌دادند، نشان از استرس می‌داد. فرمانده دوباره ادامه داد:«اگه می‌بینید ما آماده‌ایم به خاطر اینه که چیزی برای از دست دادن نداریم. ولی شماها...» قبل از اینکه بخواهد حرفش را کامل کند، میرمهدی به نمایندگی از همگی گفت:«ما هم چیزی برای از دست دادن نداریم!» سپس چهره‌ی پیروزمندانه‌ای به خود گرفت. با این حرفش استاد هم لبخند رضایت‌بخشی زد و موافقت خود را اعلام کرد. در همین لحظه یکی از فرماندهان به ترکی چیزی گفت به طوری که نارضایتی درصورت بیضی شکلش موج می‌خورد. واقفی پرسید:«چیزی شده؟!» فرمانده درحالی که دست به ریشش می‌کشید جواب داد:«مشکل ما اسلحه‌ست! ما به اندازه‌ی کافی اسلحه نداریم.» همه درحال فکر کردن بودند که افراح با تردید گفت:«اسلحه‌های توی کشتی...» با نگاه بقیه حرفش را خورد. واقفی متعجب گفت:«حرفتو بزن دخترم!» -«می‌خواستم بگم اسلحه‌های توی کشتی شاید بدرد بخوره!» فرمانده سوالی اعضا را از نظر گذراند. -«ما با کشتی به اینجا اومدیم! و توی کشتی از هرنوع اسلحه‌ای که بخواید هست.» این را مهدینار گفت آن هم با افتخار... فرمانده اخم‌هایش درهم رفت و پرسید:«چیز دیگه‌ای هم هست که بخواید بگید؟!» نورسا درحالی که لبختد شیطانی به لب داشت گفت:«نه فرمانده!» فرمانده بعد از اینکه خیالش راحت شد دستور داد بچه‌ها با چند تن از افرادش به محل کشتی بروند و بارهای مسلح را بیاورند. خودش هم مشغول توضیح دادن نقشه و مکان‌های دیگر آن به استاد شد. پس از چندساعت بارهای اسلحه آمدند و همه‌ی افراد به همراه بچه‌ها به بررسی آن‌ها پرداختند تا درصورت علایق هرکسی اسلحه‌ی مربوط به آن توضیع گردد. شمشیرها و تبرها و تیرکمان‌ها و کراسبوها را بین بچه‌ها پخش کردند و خود مردم قبیله هم نیزه‌ها و تبرها و شمشیرهای خودشان را داشتند. پس از اینکار به دستور فرمانده بچه‌ها و بسیاری از جوانان قبیله‌اش برای تمرین جنگیدن به محل تمرین رفتند. پس از یک روز پرکار که حسابی عرق ریخته بودند فرمانده نگاهی به بچه‌ها که حالا دیگر آن بچه‌های نازنازی نبودند، انداخت و لبخندی از روی رضایت زد. بعد با صدای بلندی چیزی به ترکی گفت. غزل به شانه‌ی رحیق زد و پرسید:«چی میگه این؟» -«میگه همه می‌تونید استراحت کنید.» با گفتن این جمله همگی همانجایی که بودند افتادند و بالاخره نفسی راحت کشیدند. ؟🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💯 ♨️ سلام و برگ خدمت دوستان. خب بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید و مافیانار هم افتتاح شد😍🍃 علاقه‌مندان به بازی شهروند و مافیا، می‌تونن وارد گروه مافیانار بشن و طبق مقررات و همچنین زمان مسابقه که متعاقباً اعلام میشه، ثبت نام کنن و این بازی جذاب رو در فضا و حریمی امن و با رعایت حد و حدود، در این تابستان گرم تجربه کنن😃🍃 البته اونایی هم که دوست ندارن بازی کنن و یا بلد نیستن؛ نگران نباشن. این افراد می‌تونن به عنوان تماشاگر به گروه بیان. بالاخره برای یه سریا بازی کردنش کِیف میده؛ برای یه سریا نگاه کردنش😉🍃 برای جزئیات این مسابقه‌ی هیجان انگیز و همچنین آموزش بازی و...به لینک زیر مراجعه کنید👇🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2088698046C93aad96c58 🎩 منتظرتونیم🥰🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
روزنوشت های پیچائیل مربوط به نهِ پنجِ سه آه! ببین چند روز است خاطره نوشتن را پیچانده ام. حتی هفته پیش که آن همه اتفاق عجیب افتاد هم حوصله ام نیامد بنشینم پای این دفتر. اما امروز که به خاطر پیچاندن های مکرر توی این ابر زندانی شده ام می نویسم که حداقل وقت بگذرد و شب بشود و فرشته مقسم بیاید و برای آزادی ام چک و چانه بزنم. از سه شنبه شروع کنم که چه ولوله ای بود توی آسمان. شیطان دیوانه شده بود. بله. خود خود جناب ابلیس! نه آن شیطانچه های زبل و کارکشته اش. خودش داشت عربده می کشید و صدایش فول اچ دی پخش می شد توی آسمان ها و ما فرشته های محافظ و مدبر و مامور و مقسم تیریک تیریک می لرزیدیم. دیگر در این چند هزار سال اخلاق گندش را می شناسیم. هر وقت این طوری دیوانه می شود بعدش باید منتظر یک ضربه اساسی باشیم و این اصلا نشانه خوبی نبود. با این که گوش هایم را گرفته بودم صدای عربده شیطان ضعیف تر شود، اما صدای انفجار ساختمانی در ضاحیه لبنان را به وضوح شنیدم. آن لحظه باید می رفتم توی دل آن ها که عکس های مراسم تحلیف ریاست جمهوری ایران را می دیدند و خوشحال می شدند، نور می پاشاندم. همان ها که اسماعیل هنیه را میان سیاست مداران ایرانی نشان می داد که همه دوشادوش هم علامت پیروزی به دوربین های دنیا نشان می دادند. پیچاندم و رفتم سمت انفجار. از جنب و جوش فرشته های تشریفات اطراف جناب عزرائیل فهمیدم که اتفاق بدی افتاده و چند آدم خوب را از دست داده ایم. فرشته های تشریفات فقط برای بردن شهدای خاص می آیند. به سختی یکی شان را راضی کردم که بایستد و به من هم بگوید چه کس مهمی شهید شده. فرشته لبخند زد و گفت:‌ مثل همیشه یکی از یاران سید روح الله! نمی دانم به خاطر علاقه ام به ایران بود یا اسم امام خمینی که پرسیدم «یعنی ایرانی بوده؟» فرشته با اخم نگاهم کرد که «مگر همه یاران سید روح الله ایرانی اند؟ توی دفتر ما هر مسلمانی که به اسلام آمریکایی کافر است یار روح الله نوشته شده. فرقی ندارد کجایی باشد.» بعد همان طور که می رفت لای آوار ساختمان گفت: این «فواد شکر» که جای خودش را دارد. جزو ده نفری بود که بعد از فتوای سید روح الله برای نابودی اسرائیل کار تشکیلاتی برای مقاومت را شروع کردند و اسم خودشان را گذاشته بودند: «خمینیون!». پرسیدم: بقیه شان چه شدند؟ ولی دیگر رفته بود بین سنگ و بتن. جوابم را نداد. آمدم بالاتر. دود ساختمان انگار از جنس نور بود. تا عرش هم می رسید. هر گوشه آسمان چند فرشته گعده کرده بودند و پچ پچ می کردند. کمی گوش ایستادم. با اینکه می دانستم توبیخ دارد این کار. ولی فهمیدم که امروز چند پرنده فلزی هم روی آسمان عراق می چرخیده و همزمان به یکی از سران اردن هم سوءقصد شده و در کل اوضاع عادی نیست. همه نگران بودند. حق داشتند. پس لرزه های آن عربده ای که شنیدیم می توانست از این ها هم بیشتر باشد. برگشتم سر مسئولیتم. دل هر کسی هم که از دیدن عکسها شاد شده بود نگران بود. سعی می کردم نور بیشتری بریزم برایشان. کارم تا شب طول کشید. آن قدر خسته شدم که همانجاها خوابم برد. مثل الان که دارد خوابم می گیرد. بقیه اش را بیدار شدم می نویسم. . دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
🔴 کم شدن حساسیت رسانه‌ی ملی به پخش شدن زنان نیمه عریان، به چه علت است؟! 🔹«المپیک ۲۰۲۴» از شبکه ورزش پخش می‌شود و تماشاگران زن که بخش اعظم آنان نیمه عریان هستند، غالبا دیده می‌شوند، مطمئنا بعضی از صحنه‌ها سانسور می‌شود اما جا دارد که بیشتر به این موضوع حساسیت نشان داده شود! 🔹 ما مالک چشم‌هایمان نیستیم، ما امانت‌دار چشم‌هایمان هستیم! رسانه‌ی ملی در جمهوری اسلامی ایران حق ندارد زمینه را برای آلودگی چشمان فراهم کند! ترس آن است که نکند وجود اندک زنان نیمه‌عریان در اجتماع باعث کاهش غیرت ملی‌_دینی در رسانه‌ی ملی شده باشد! 🔹نکته‌ی دیگر آنکه، ارزش یک مسابقه‌ی المپیک که فرد ایرانی در آن نیست چقدر است؟ آیا می‌توان ارزشش را چنان بالا دانست که از شعاری چون اذان در رسانه‌ی ملی‌ای که بناست شعارهای اسلامی را عظیم کند، گذشت؟! این مورد تعجب‌برانگیز حتی قبل المپیک از شبکه ورزش دیده می‌شد که برای یک فوتبال نه چندان مهم به زیرنویس کردن وقت اذان کفایت می‌شد! 🔹اگر نمی‌توان پخش را قطع کرد، می‌توان صدای گزارشگر نباشد و اذان به جای آن پخش شود و یا اذان زنده در محلی که گزارشگر در حال گزارش دادن است اجرا شود که صدای این شعار مهم، شنیده شود! 🔹 اگر حدودالهی و شعائر توحیدی مهم باشد قطعا راهی خلاقانه برای جمع پخش بازی‌ها و عدم تخطی از حدود الهی یافت خواهد شد! 📝زهرا خندان 📡 اخبار جهان هنر/ روبش 🆔 @roubesh
آقا این اذان بحث مهمیه. جدی بگیرید. اونایی که روانشناس هستند. اونایی که جامع شناس هستند. بیان روی اهداف و تاثیرات اذان مقاله و ... بنویسند.
💠 بـرگزاری دوره راه نـاتــمــام بزرگداشت استاد محمدحسین فرج نژاد در یزد ⭕️خواهران و برداران سر فصل ها : 🔸️ جنگ شناختی 🔹️ دشمن شناسی 🔸️ غرب شناسی 🔹️ سواد رسانه 🔸تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی 🔹نقد فیلم با حضور اساتید استانی و کشوری ⏰️ زمان برگزاری دوره : 🔹ویژه طلاب و دانشجویان ۱۷ تا ۱۹ مرداد ماه ۱۴۰۳، ۸صبح تا ۱۴ مدینه العلم کاظمیه 🔸ویژه دختران دانش آموز نهم، دهم و یازدهم ۱۷مرداد ، ۷صبح تا ۱۹ مکان به ثبتنام کنندگان اعلام میشود. 🔹ویژه پسران دانش آموز نهم و دهم ویازدهم ۱۷ تا ۱۹مرداد ماه، اردوگاه علی آباد 🌐 لینک ثبت نام : https://artyazdplus.ir/rahnatamam/ ℹ️ ارتباط با ما : @rahenatamam_ir و @Majnun_69 برادران @salavatti313 خواهران
باغ انار 1.mp3
3.04M
عِمران واقفی: ما امپراطوریِ باغِ انار را پیش خواهیم برد. به زودی به دروازه های قدس خواهیم رسید‌. اتوبوس‌هایی مملو از جوانان ایرانی. برای فتحی عظیم و روایت فتح نوین باید رسانه بود. باید قلم بود. اینجا در باغ انار درخت هایی تربیت می کنیم که تمام ساقه هایشان قلم خواهد شد. و با خون روی‌ تنِ بلوری کاغذ بنویسند. هزاران قلم. هزاران لشکر. از پشت قدس زنان و مردانی کم سن و سال به سوی مهدی خواهند شتافت. قلم‌هایی در دست شان. همگی رسانه مهدی خواهند شد. صدای مهدی بلند است‌. قلم ها دانه‌دانه واژه های خارج شده از دهان مبارکش را خواهند نوشت. دهانش شیرین است. و دختران اورشلیم هم خواهند دید امپراطوری عظیمِ مهدی را. او به زودی با هزاران قله به میدانِ کارزار خواهد شتافت. و امپراطوری حق در زمین به دست او تاسیس خواهد شد. و قلم هایی می خواهد برای روایت. قلمهای دیجیتال. تصویرگر. نویسنده. داستان‌نویس. فیلم‌ساز. انیمیشن‌ساز. انفجار نور از آتشفشانهایِ هنرمندِ باغ انار خواهد بود. و این از نتایجِ سحرِ تمدن نوین اسلامی خواهد بود. ما به قله آتشفشانی می‌رویم. هرکس با ماست شام اولش را بردارد. پول یامفت نداریم. تازه ماشین هم نداریم. پیاده از میان کوه ها گز خواهیم کرد. مهدی خواهد آمد. اورشلیم نزدیک است. حالا چی بپوشیم؟
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📚 | «حکایت پای دار» 🔹«مشروطه» یکی از عبرت‌انگیزترین مقاطع تاریخ ایران است؛ ذره‌به‌ذره‌ی وقایعش، از آغاز این نهضت تا پایان تراژیک آن و روی کار آمدن رضا پهلوی، درس‌هایی آموختنی برای امروزِ ما ایرانیان دارد. 🔹مشروطه با یک نیت پاک و یک چشم‌انداز ارزنده برای فردای ایران آغاز شد: تاسیس «عدالت‌خانه». کمی بعد اما دست‌های ناپاکی وارد این ماجرا شد. کار به جایی رسیده ‌بود که مطالبه‌ی «مشروطه‌ی مشروعه» با تندترین واکنش‌ها همراه می‌شد و سرِ شیخی که خواهان ورود احکام شرع به قوانین مجلس بود، بر دار می‌رفت! 🔍 ادامه را بخوانید: khl.ink/f/57305