eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت126🎬 صدف هول شده، لیوان آب قند را جلوی دهان احف گرفت. _این حرفا چیه؟! بیا بخورش! و ل
🎊 🎬 احف که تازه داشت دوزاری‌اش می‌افتاد، لبخندی از روی آسودگی زد. _دیگه داری به آرزوت می‌رسی عزیزم. این کلبه واسه من و توئه. یعنی ما. دو سه روزه افتتاحش می‌کنم! صدف همان‌جا خشکش زد. _چی؟! مال من و تو؟! تو مگه توی باغ زندگی نمی‌کنی؟! احف پوفی کشید و در حالی که یک دستش را به دیوار تکیه داده بود گفت: _نه دیگه. سر مسائلی با استاد واقفی بحثم شد و اومدم بیرون. چون دیگه اونجا جای موندن نبود. خیلی هم اصرار کردن بمونا، ولی خب من خودم قبول نکردم. سپس به افق خیره شد و با تبسم عجیبی ادامه داد: _الان که فکر می‌کنم، می‌بینم همه‌ی اینا قسمته. این که من از اینجا بیام بیرون و واسه خودم کلبه درست کنم. بعد تو بعد ماها سر و کله‌ات پیدا بشه و بگه بارداری و سه نفری اینجا زندگی دوباره‌مون رو شروع کنیم. هی خدا. حکمتت رو شکر! صدف که انگار پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند، به سختی خود را به دیوار رساند و به آن تکیه داد. _من رو باش گفتم آدم شدی. آخه تو می‌خوای من و این بچه رو جایی بذاری که هنوز سقف نداره؟! هنوز آب و برق و گاز و تلفن نداره؟! واقعاً پیش خودت چی فکر کردی؟! احف با تعجب به چهره‌ی صدف خیره شد. _یعنی چی؟! تو همین الان گفتی آرزو داشتی توی کلبه زندگی کنی! به همین زودی یادت رفت؟! بعدشم تو فقط باش. من یه هفته‌ای اینجا برات آب و برق و گاز و تلفن می‌کشم. صدف که به زور صحبت می‌کرد، شکمش را گرفت و گفت: _حالا من یه شکری خوردم. تو چرا جدی گرفتی؟! احف دستی به صورتش کشید که صدف به سختی ادامه داد: _همین الان برمی‌گردی پیش استادت و میگی غلط کردم. اگه قبول کرد که برمی‌گردیم باغ زندگی می‌کنیم؛ اگه نه که میرم یه دادخواست طلاق میدم و خودمم تنهایی بچم رو بزرگ می‌کنم. حالا خوددانی! احف در دوراهی سختی گرفتار شده بود. از یک طرف همسرش بعد مدت ها برگشته بود و باردار هم بود و از طرفی هم، با استادش حسابی سر جنگ افتاده و از دم و دستگاهش بیرون آمده بود. نمی‌دانست چه کار کند؟! سر حرفش مبنی بر برنگشتن به باغ بماند و غروش را حفظ کند؟! یا برای زن و بچه‌اش هم که شده، پا روی غرورش بگذارد و از استادش درخواست بازگشت بدهد. ای کاش حداقل خرش فراری را نمی‌فروخت تا با او در اسنپ کار می‌کرد. کلافه بود و سردرگم بود که صدف به راه افتاد و همزمان هم اتمام حجت کرد. _من حرفام رو زدم. هرموقع برگشتی باغ، بیا دنبالم. تازه بعدشم باید دنبال شغل باشی. چون فکر نمی‌کنم حقوق سربازی، کفاف یه زندگی سه نفره رو بده! احف خیلی زودتر از آنچه که تصور می‌شد، تصمیمش را گرفت و جلوی راه صدف سبز شد. _باشه باشه. هرچی تو بگی. با اینکه من سر مسائلی که با روحیاتم سازگار نبود، با استاد و بقیه به‌هم زدم و از باغ بیرون اومدم، ولی به خاطر تو و اون بچه حاضرم هر ننگی رو قبول کنم تا شماها توی آسایش و آرامش باشید. صدف به چشم‌های احف زل زد. _چه ننگی؟! از چی داری حرف می‌زنی؟! احف کامل ماجرای یاد و بیماری مادرزنش و گدایی را برای صدف تعریف کرد. _این دلیلی بود که دیگه نتونستم توی باغ زندگی کنم. واسه همین تصمیم گرفتم بیام بیرون و یه کلبه درست کنم و بقیه‌ی عمرم رو اینجا بگذرونم. چون می‌دونستم تو هم هیچوقت برنمی‌گردی...! صدف با چشم‌هایی که اعتماد و امیدواری در آن موج می‌زد گفت: _ولی برگشتم. می‌بینی که. الان اینجام. پس کنارتم. توی همه‌ی سختیا. باهم می‌ریم صحبت می‌کنیم. مطمئنم استادت با دیدن وضع و حالم، رضایت میده که برگردی! پس از این حرف، احف نیز لبخند گرمی زد و هردو به سمت نگهبانی باغ راه افتادند که دیدند استاد ابراهیمی دارد چای می‌خورد. _سلام و برگ استاد. روز قشنگتون بخیر. استاد ابراهیمی قندی داخل دهانش انداخت. _سلام و نور احف خان. روز شما هم بخیر. از این طرفا؟! کلبه‌ات رو ساختی؟! احف سعی می‌کرد لبخند از روی لبش پاک نشود. _یه ده درصدی پیشرفت داشتم. ولی خب الان واسه یه کار دیگه اومدم. _چه کاری؟! _اومدم استاد واقفی رو ببینم. میشه در رو باز کنید؟! استاد ابراهیمی قلوپ آخر چایَش را نوشید و تکانی روی صندلی خورد. _متاسفم احف خان. شما به دستور مستقیم استاد واقفی، ممنوع الورودی! لبخند احف کم رنگ شد. _ای بابا. کار فوری داشتم باهاش. که نگاهش خورد به صدف. _استاد من تنها نیستما. همسرم صدف هم برگشته و الان اینجاست. سپس با دست اشاره کرد که نزدیک شیشه‌ی نگهبانی شود. _سلام علیکم استاد. استاد ابراهیمی تا صدف را دید، از جا بلند شد. _به به صدف خانوم. خوش برگشتید. حالتون خوبه الحمدالله؟! پس از سلام و احوالپرسی صدف و استاد ابراهیمی، احف دوباره امیدوارانه گفت: _استاد حالا میشه در رو باز کنید؟! به خاطر صدفم که شده روم رو زمین نندازید! استاد ابراهیمی دوباره روی صندلی‌اش نشست. _گفتم که احف جان. قانون واسه همه یکیه و شما هم در حال حاضر ممنوع الورودی...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت127🎬 احف که تازه داشت دوزاری‌اش می‌افتاد، لبخندی از روی آسودگی زد. _دیگه داری به آرز
🎊 🎬 سگرمه‌های احف رفت توی هم که استاد ابراهیمی ادامه داد: _مگه نمیگی کار فوری داری؟! خب به صدف خانوم بگو بیاد بگه. ایشون که ممنوع الورود نیست. دوباره چهره‌ی احف باز شد. _جدی می‌گید استاد؟! استاد ابراهیمی سری تکان داد که احف برگشت سمت صدف. _عزیزم الان همه‌ی امیدم به توئه. برو سربلندم کن. یه جوری صحبت کن که نه سیخ بسوزه، نه کباب. یه جوری استاد رو راضی کن که هم بتونیم برگردیم، هم عزت نفس و غرورمون حفظ بشه. باشه؟! صدف با باز و بسته کردن چشم‌هایش، خیال احف را راحت کرد و داخل باغ شد. احف نیز پوفی کشید و تا آمدن صدف، رفت داخل کلبه‌ی نیمه کاره‌اش که فقط دیوارهایش ساخته شده بود. نشست و غرق فکر شد. یکی دو ساعتی گذشت و احف همچنان مشغول فکر بود. فکر به آینده، فکر اینکه عمران قبول می‌کند به باغ برگردند یا نه. فکر اینکه چطور می‌خواهد شکم زن و بچه‌اش را سیر کند؟! فکر اینکه اصلاً بچه‌اش دختر است یا پسر؟! اگر پسر هست، چطور می‌خواهد دو سال دوری‌اش در خدمت سربازی را تحمل کند؟! اگر دختر است، جهیزیه‌اش را چطور می‌خواهد جور کند؟! اصلاً بچه‌اش شبیه چه کسی هست؟! او یا صدف؟! خوشگل است یا زشت؟! غرق همین افکار بود که ناگهان کسی را در ورودی کلبه دید. او کسی نبود جز یاد که مثل غاز، از بالا به احف زل زده بود. _بفرما داخل داداش. دم در بده! این را احف با ملایمت و مهربانی گفت که یاد جواب داد: _نه داداش. ممنون. می‌ترسم سقفش روی سرم خراب بشه! احف می‌خواست جواب دندان شکنی به یاد بدهد، اما وقتی فهمید که خرش در گِل گیر کرده و ممکن است با کمک استاد و او از گِل در بیاید، لبخندی به پهنای صورت زد. _شرمنده دیگه داداش. کلبه‌ی درویشی ما هم همینه. حالا چیکار داشتی؟! یاد با طمانینه جواب داد: _بالاخره هرکی یه لیاقتی داره دیگه. بگذریم. شما اگه یه توک پا بیای دم در، کارم رو بهت میگم! احف به سختی بلند شد و دم ورودی کلبه ایستاد. _جانم؟! یاد نامه‌ای را به سمت احف گرفت. _این رو استاد واقفی داد. گفت بخونی و نتیجش رو خیلی زود بهم بگی! احف بدون معطلی نامه را گرفت و در دلش شروع به خواندن کرد. _از برگ اعظم باغ انار به برگ زرد خیلی کوچک باغ! سلام علیکم. با توجه به درخواست مکرر زن پا به ماهتان و پشیمانی شما از شکرخوری‌هایتان و همچنین نیاز مبرم باغ به نیروی تازه نفس در امر گدایی و همچنین بزرگواری و بخشنده بودن من، با پذیرش شرایط زیر می‌توانید بار دیگر به باغ انار برگردید. یک: شما باید در مواقعی که در پادگان نیستید، در سرکار باشید و هرگونه جیم زدن از کار، عواقب سنگینی دارد. دو: همسر شما تا زمان فارغ شدن، مانند ملکه‌ها زندگی خواهد کرد. ولی وقتی فارغ شد و کار گدایی هم برقرار بود، او هم موظف است پا به پای شما و به همراه طفل شیرخواره‌اش، در این کار شما را کمک کند. سه: اگر بچه‌تان دختر بود، باید من اسمش را بگذارم. چون همیشه آرزوی دختر داشتن را داشتم و فرزند تو هم مانند فرزند خودم است. با پذیرش این شروط و امضا کردن این نامه و سوگند خوردن در محضر خدا، من و خانوم وکیل، می‌توانید همراه همسرتان به باغ برگردید و در همان مکان قبلی ساکن شوید. هرگونه نقض در عمل به این شروط در هرزمانی، علاوه بر اخراج شدن از باغ، شما و خانواده‌ی محترمان را تحویل اتاق تمساح‌ها می‌دهم. و من الله التوفیق! احف نامه را پایین گرفت و زیرلب گفت: _بالاخره قبول کرد. سپس به آسمان نگاهی انداخت. _خدایا شکرت! یاد با بی‌تفاوتی گفت: _چی رو قبول کرد؟! احف زیرچشمی نگاهی به یاد کرد. _یعنی تو از محتوای نامه خبر نداری؟! یاد دست به سینه گفت: _معلومه که خبر ندارم. من فقط وظیفه‌ی رسوندن نامه رو داشتم و از توش خبر نداشتم و ندارم. فهمیدی؟! احف که متوجه‌ی دلخوری یاد شده بود، دست به گردن او انداخت. _استاد واقفی قبول کرد که برگردم باغ و توی گدایی هم کمکتون کنم. ابروهای یاد بالا رفت. _واقعاً؟! اون‌وقت چطوری؟! احف آهی کشید و به افق خیره شد. _مطمئنم که به خاطر زن و بچم قبول کرد! این‌بار چشم‌های یاد گشاد شد. _چی؟! زن و بچه؟! احف غرید: _آره دیگه. زن و بچه. مگه صدف رو ندیدی رفت پیش استاد؟! _خب آره. _خب ندیدیش که چاق شده و پف کرده؟! یاد سربه‌زیر جواب داد: _ببخشید، ولی من عادت ندارم روی ناموس رفیقام زوم بشم و تغییراتشون رو آنالیز کنم. احف یاد را به آغوش کشید. _قربون رفیق چشم پاکم برم من! یاد نیز با لبخند دست به پشت احف گذاشت و گفت: _حالا جدی جدی داری پدر میشی؟! _آره داداش. هم من دارم پدر میشم؛ هم تو عمو. قشنگه نه؟! یاد با ذوق، ماچ آبدار و پر تُفی روی صورت احف کاشت و گفت: _آقا مبارکا باشه. اصلاً حالا که اینطوره، خودم کمکت می‌کنم کلبت رو بسازی! سپس در ذهنش تجسم کرد که بچه‌ی احف به او عمو می‌گوید و به یلدا زن عمو که با حرف احف به خودش آمد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 داستان به اواخر خود رسید✅ داستان که اولین بار نوروز 1402 پخش شد، پس از دو بار وقفه، از بیست و یکم مهر مجدد روی آنتن باغ رفت و در حال حاضر دارد قسمت‌های پایانی خود را سپری می‌کند🎬 این داستان که حاصل زحمت و نگارش چهار نفر از نویسندگان باغ انار است، حال و روز پادشاه و اعضای باغ انار را به زبان طنز و کمی تخیل روایت می‌کند و آن‌ها را به ماجراهای جالبی می‌کشاند✍ این داستان که تاکنون 128 قسمت از آن پخش شده، با استقبال تقریباً فاجعه‌آمیزی روبه‌رو بوده و تعداد خوانندگان آن، شاید حتی به انگشتان دو دست هم نرسد🖐 در ادامه، مصاحبه‌ی سرکار خانوم نورسان، یکی از نويسندگان و همچنین شخصیت‌های این داستان را می‌خوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🟢سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. لطفاً درباره‌ی داستان باغنار2 برامون بگید. قصه‌ی اصلی این داستان چیه و ایده‌ی اولیه‌ش رو چه کسی داد و آیا اینجور داستانا که مختص به قشر خاصی از خوانندگانه، نوشتنش سخته و اصلاً می‌ارزه یا نه؟! 🟡سلام به شما و همه دنبال کنندگان باغنار و کسایی که این مصاحبه رو میخونن. همونطور که میدونید باغنار2 ادامه داستان باغنار1 هست که توسط جناب فرخ و خانم‌ها شبنم و دخترمحی نوشته شد و فکر میکنم سال 1400 بود که به صورت آنلاین منتشر شد. ایده اصلی باغنار2 هم توسط خود جناب فرخ مطرح شد که ماجراهای باغ بعد از مرگ مشکوک استاد واقفی یاد رو پیگیری میکنه. در ابتدا جناب فرخ، خانم‌ها شبنم، بهرامی و دخترمحی تیم نویسندگان رو تشکیل دادن، فکر میکنم سال 1401 بود، بعد من به این تیم اضافه شدم و خانم ساداتی(دخترمحی) بنا به دلایلی از همکاری معذور شدن. من فکر نمیکنم هیچ داستانی رو بشه به قشر خاصی از خواننده محدود کرد. اتفاقا این هنر نویسنده هست که هرچند موضوع داستان خاص و محدود به عده‌ای خاص باشه، مخاطب بیشتری جذب کنه. 🟢چه‌جوری این داستان نوشته شد؟! چند نفر توی این کار دخیل بودن و چقدر زمان برد نوشتن این داستان؟! همچنین در مورد وقفه‌های داستان هم اگه میشه، توضیحی بدید. 🟡پیرنگ توسط جناب فرخ نوشته شد و هرکدوم ما بخشی از اون رو می‌نوشتیم و داخل گروه ارسال می‌کردیم و توسط جناب احف تدوین و ویرایش میشد. درمورد وقفه‌هایی که باعث شد نگارش باغنار2 دو حدود سه سال طول بکشه، میتونم به مشغله‌هایی که هرکدوم از ما داشتیم. مناسبت‌هایی مثل محرم، ایام فاطمیه و بدون تعارف، گاهی به انحطاط رفتن انگیزه و اراده تیم نویسندگی و به اصطلاح خوابیدن کار اشاره کنم. 🟢بازخوردهای داستان چطور بوده و آیا مطابق انتظار بوده تا الان یا نه؟! و اینکه لطفاً از شیرینی و سختی‌های کار و نوشتن گروهی هم برامون بگید و نقش شما توی آماده کردن این داستان چی بود و آیا رشدی صورت گرفت؟! 🟡خب نه حقیقتا چندان مطلوب نبود بازخوردها و انتظار بیشتری می‌رفت، ولی خب پیش میاد دیگه. درمورد سختی‌ها و شیرینی‌های کار هم، برای من زمان‌هایی که پارت‌های مشخص شده رو می‌نوشتم و مورد تشویق استاد واقفی واقع میشد و یا می‌دیدم که مثل یه تیکه از پازل با کل داستان جور میشه خیلی ذوق زده میشدم. قطعا رشد و پیشرفت در نتیجه تمرین اتفاق میفته و این هم برای ما یه موقعیت بسیار خوب برای تمرینِ نوشتن و دست‌ورزی بود. 🟢خودتون باغنار 1 رو خوندید؟! و اینکه چگونه وارد پروژه‌ی باغنار 2 شدید؟! 🟡بله خوندم. البته وقتی که به صورت آنلاین منتشر میشد هنوز وارد باغ انار نشده بودم و بعدا مطالعه کردم. من داستانی رو تحت عنوان مینوشتم که متاسفانه به سرانجام نرسید. به سبب همون داستان از من دعوت به همکاری برای نگارش باغنار2 شد. 🟢و در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل؟! رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید و چه چیزی باعث میشه که شما هم به این طرح بپیوندید؟! 🟡بهم نورسان یا نورسا میگن. قدیمی‌های باغ بهتر میشناسن بنده رو که خب خیلی‌هاشون هم دیگه نیستن توی باغ انار. یاد اون روزا بخیر بخیر واقعا. فکر میکنم عید غدیر سال 1400 بود که اتفاقی وارد باغ شدم. البته نه با این عنوان. الان هم مدتی هست سعادت فعالیت رو توی باغ ندارم متاسفانه. به همین موجب زیاد در جریان نیستم. ولی اگر درست متوجه شده باشم، فعالیتی مثل تیم نویسندگی باغنار2 درش انجام میشه. برای کسانی که واقعا طالب نوشتن هستن و بهتر از قبل شدن و رشد در این عرصه و نه صرفا مونولوگ گویی و چیدن کلمات کنار هم، از این بستر بهره ببرن و داستان بنویسن و بنویسن و بنویسن! 🟢ممنون و تشکر از وقتی که گذاشتید. 🟡خواهش میکنم. 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت128🎬 سگرمه‌های احف رفت توی هم که استاد ابراهیمی ادامه داد: _مگه نمیگی کار فوری داری
🎊 🎬 _کجای کاری؟! کلبه واسه موقعی بود که از باغ اومده بودم بیرون و تنها بودم. الان که زن و بچه‌دار شدم و به باغ هم برگشتم، دیگه کلبه‌ای در کار نیست. یاد آهانی گفت و همراه احف وارد باغ شد. او پس از امضا کردن نامه و سوگند خوردن، رسماً به باغ برگشت و همراه صدف به همان آلونک قبلی رفت. در شیفت عصر هم به عنوان یک بیمار صعب العلاج و با کله‌ای کچل، همراه بقیه در چهارراه پیاده شد و برای ماشین‌ها و عابران اسپند دود می‌کرد. البته یک ماسک هم به صورتش زده بود تا توسط دوستان و همکاران سربازی‌اش شناخته نشود. در این میان صدرا نیز با عزم جدی مشغول کار بود و پشت چراغ قرمز، با رانندگان صحبت می‌کرد. _شلام آقا. فال نمی‌خرید؟! _سلام. چند هست حالا؟! _بشتگی داره شما چی بخوایید. قیمتا فرق داره. فال شفارشی هم دارم. فال اژدواج، فال بچه‌دار شدن. فال خونه و ماشین خریدن. فال فروشِ مال غیر. فال نفرینِ خواهر شوهر. فال مُردن معلم ریاژی و...! راننده تک خنده‌ای کرد. _اولین باره فال سفارشی می‌شنوم. این یعنی منی که مثلاً می‌خوام خونه بخرم، باید فال مربوط به خرید خونه رو بخرم. بعد خوندن فال هم به آرزوم می‌رسم. درسته؟! صدرا سرش را تکان داد. _بله آقا. درشته! راننده زیرلب گفت: _اینکه دیگه فال نیست. تعیین سرنوشته! سپس با خنده گفت: _لطفاً یه فال نفرین دزدِ معشوقه بهم بدید. دارید؟! صدرا پس از کمی گشتن بین فال‌ها، یکی از آن‌ها را بیرون کشید و به سمت مشتری گرفت. _بفرمایید. راننده آن را گرفت و پولی به صدرا داد و پس از سبز شدن چراغ، گازش را گرفت و رفت! چند وقتی گذشت. حال مادر یلدا روز به روز بدتر می‌شد و نیازش به عمل بیشتر. اعضا هم با جان و دل کار می‌کردند تا بتوانند مشکل پیش رو را حل کنند. بالاخره انتظارها به سر رسید و پول عمل مادر یلدا جور شد. اکثراً در بیمارستان بودند و پشت اتاق عمل منتظر. یلدا دل توی دلش نبود و اشک می‌ریخت. مهدیه تسبیح به دست صلوات می‌فرستاد و یکی دو نفر دیگر هم قرآن می‌خواندند. یاد نیز با بدنی زخمی و دست و پای باندپیچی شده، دعا می‌کرد که عمل مادرزن آینده‌اش به خوبی انجام بشود. نزدیک غروب بود که بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. یلدا و بقیه به سمتش هجوم بردند که آقای دکتر ماسکش را پایین کشید. _خداروشکر عمل خوبی بود. به زودی میارنشون توی بخش. نگران نباشید! و بعد با لبخند سالن را ترک کرد. برق خوشحالی در چشمان اشک‌آلود یلدا نمایان شد. همگی خوشحال بودند و این موفقیت را به یلدا و یاد تبریک می‌گفتند. آن‌ها از اینکه زحمات و بدبختی‌هایشان بالاخره به نتیجه رسیده بود، سر از پا نمی‌شناختند. طولی نکشید که مادر یلدا به بخش منتقل شد و بقیه تا آنجا همراهی‌اش کردند که ناگهان مهدینار گفت: _عه جناب سرگردم اینجاست. سپس به جناب سرگرد که داشت از تهِ سالن به این طرف می‌آمد، اشاره کرد و همگی به همان سمت رفتند. _سلام جناب سرگرد. از این طرفا؟! این را عمران گفت که جناب سرگرد جواب داد: _من واسه یه پرونده‌ای اومدم اینجا. شماها اینجا چیکار می‌کنید؟! پیش از هرکسی رجینا جواب داد: _ما واسه عمل مادر یلدا خانوم اینجا جمع شدیم. جناب سرگرد ابرویی بالا انداخت و نگاهی به یاد و یلدا کرد. _به به! مجرمین فعلاً آزاد شده هم که اینجان! حالا نتیجه چی شد؟! عمل موفقیت‌آمیز بود؟! این‌بار سچینه جواب داد. _بله جناب سرگرد. خداروشکر به خیر گذشت! _خب خداروشکر. سپس سرش را خاراند و پس از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، با کمی تعلل ادامه داد: _حالا که جَمعتون جَمعه، یه خبر خوب هم من بهتون بدم! همگی با چشمانی ریز و منتظر نگاهی به یکدیگر انداختند که احف پرسید: _چه خبری جناب سرگرد؟! من در جریانم؟! جناب سرگرد چشم غره‌ای به احف رفت. _منِ جناب سرگرد، همین یکی دو ساعت پیش فهمیدم. بعد توئه سربازِ ساده که الانم شیفتت نیست و با لباس شخصی جلوم وایستادی، انتظار داری در جریان باشی؟! احف سکوت کرد که بانو شبنم با نگرانی گفت: _جناب سرگرد میشه این حرفا رو ول کنید و خبر خوش رو بهمون بدید؟! مُردیم از استرس! جناب سرگرد خیره شد به بانو شبنم و با دست به لکه‌های سیاه روی صورتش اشاره کرد. _چرا صورتتون سیاه شده؟! زدید توی کار تعویض روغنی؟! با این حرف، علی املتی پقی زد زیر خنده که بانو احد جواب داد: _نه جناب سرگرد. بچه‌های تازه متولد شده‌ی ایشوت یه کم بی‌قرارن و شبا دیر می‌خوابن. واسه همین شبنمی با واکس یه کم صورتش رو سیاه می‌کنه که بچه‌ها بترسن و زودتر بخوابن. امروزم یادش رفت صورتش رو بشوره! همگی نگاه چپ چپی به بانو احد انداختند که جناب سرگرد شانه‌ای بالا انداخت. _عجب. به نظرم که این روش تربیتی صحیح نیست. بگذریم حالا. و اما خبر خوب! راستش همین یکی دو ساعت پیش اطلاع دادن که پادشاه باغ پرتقال رو لب مرز گیر انداختن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت129🎬 _کجای کاری؟! کلبه واسه موقعی بود که از باغ اومده بودم بیرون و تنها بودم. الان ک
🎊 🎬 تا فردا برش می‌گردونن اینجا و به زودی دادگاهشون تشکیل میشه. در ضمن به همکاریش با اون قاضی که اسمش دای جان هم هست اعتراف کرده. _ببخشید پولا چی؟! پولایی که از باغ ما هم دزدیده بودن همراهشونه؟! این را بانو نسل خاتم گفت که جناب سرگرد پس از کمی مکث گفت: _بله. با پولا داشتن فرار می‌کردن که خب گیر افتادن. ان‌شاءالله پس از صورت جلسه، کل اون پول برمی‌گرده به باغتون! همگی نفسی از روی آسودگی کشیدند و خداراشکر کردند. باور نمی‌کردند که مشکلاتشان دارد یکی یکی حل می‌شود. در این میان مهدیه با بی‌حالی به سمت نیمکت سالن رفت و کلماتی زیرلب زمزمه کرد. _چقدر ما بدشانسیم. حالا نمی‌شد زودتر اون پولا پیدا بشه تا ما ننگ گدایی به پیشونیمون نخوره؟! حتماً باید اون همه زجر می‌کشیدیم و پول در میاوردیم و بعد عمل مادر یلدا، آقا دزده با پولا پیدا بشه؟! و رفت روی نیمکت نشست. رجینا که از همه به او نزدیک‌تر بود، به وضوح صدای او را شنید و نزدیکش شد. _غصه نخور آبجی. همه‌ی این اتفاقات باید میفتاد تا به اینجا برسیم. الانم که خداروشکر داره یکی یکی مشکلاتمون حل میشه. پس در حال حاضر غصه و زاری ممنوع! و دست مهدیه را گرفت که با لبخند او مواجه شد. پس از دلداری دادن مهدیه، رجینا برای بار هزارم گوشی‌اش را چک کرد تا پیامی از آن دختر ببیند؛ اما چیزی ندید که ندید. _ببخشید جناب سرگرد، از دای جان می‌تونیم شکایت کنیم؟! این را افراسیاب پرسید که جناب سرگرد جواب داد: _چرا که نه. هرکی از ایشون شکایت داره، فردا اول وقت بیاد کلانتری و شکایتش رو تنظیم کنه تا هروقت ایشون دستگیر شدن، به اتهاماشون رسیدگی بشه. حالا چند نفر از ایشون شاکی‌ان؟! همگی دستانشان را بالا بردند که جناب سرگرد با صورتی بُهت زده پرسید: _واقعاً همه‌ی شما از ایشون شاکی هستید؟! همگی یک صدا بله گفتند که علی املتی گفت: _همه‌ی ما از ایشون شاکی هستیم جناب سرگرد. ایشون بودن که ما رو به خاک سیاه نشوندن. ایشون باعث شدن که یاد و استاد دربه‌در بشن و یاد به فکر دزدی از باغ بیفته و واسه همین من از نگهبانی باغ عزل بشم. حتی خواهرزاده‌شون هم ازش شاکیه! سپس خطاب به بانو شبنم ادامه داد: _مگه نه آبجی؟! همه‌ی نگاه ها به سمت بانو شبنم برگشت که جناب سرگرد پرسید: _راست میگن ایشون؟! شما هم از آقای قاضی که از قضا دای جان شما هم هست، شکایت دارید؟! بانو شبنم نگاهی به بقیه انداخت. سپس دوقل‌هایش را به بغل بانو احد داد و با یک لبخند مصنوعی گفت: _درسته که ایشون دای جان من هستن و خاطرات خوب زیادی از بچگی ازشون دارم؛ ولی خب الان خانواده‌ی من همین بچه‌هان. همینایی که اینجا جمع شدن و توی سختی و راحتی من و بچه‌هام، کنارم بودن. به خاطر همین نه واسه حق خودم، بلکه واسه احقاق حق همین بچه‌ها، منم از دای جانم شکایت می‌کنم! و با این نطق گویا و دلنشین بانو شبنم، همگی مصمم به چهره‌ی جناب سرگرد نگریستند که ناگهان احف و علی املتی و مهدینار شروع به دست زدن کردند که استاد مجاهد با کلام شیوایش آن‌ها را متوقف کرد. _برای سلامتی خودتون و خانوادتون و همچنین حل مشکلات، صلوات جلیلی ختم کنید. _اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلوات بلندی فرستادند که با تذکر پرستار، همه جز یلدا از بخش خارج شدند...! پس از جور شدن پول عمل مادر یلدا و همچنین پیدا شدن پول‌های دزدیده شده، اعضای باغ به هویت اصلی خود برگشتند و بساط گدایی از کل باغ جمع شد. همگی مشغول کارشان در باغ شدند و آن جو صمیمی و دوستانه دوباره به باغ و اعضای آن برگشت. اول صبح بود که عمران به همراه اکثر اعضا، سوار مینی بوس شدند و به سمت کلانتری راه افتادند. سالن کلانتری پر بود از باغ انارهایی که یک برگه دستشان بود و داشتند علیه دای جان شکایت می‌نوشتند. یکی کاغذ را روی پایش گذاشته بود، دیگری روی دیوار و چند نفر هم به نوبت روی کمر همدیگر شکایتشان را می‌نوشتند. پس از دقایقی احف که در شیفتش قرار داشت، همه‌ی کاغذها را جمع کرد و به جناب سرگرد داد. _خب شکایت شماها ثبت و به وقتش بهش رسیدگی میشه. مرخصید! پس از کلام جناب سرگرد، همگی داشتند سالن را ترک می‌کردند که دوباره جناب سرگرد گفت: _صبر کنید. همگی سرهایشان را چرخاندند که وی ادامه داد: _در ضمن مدت وثیقه‌ی جناب یاد و خانوم یلدا رو به اتمامه. الان که مشکلاتتون حل شده، بهتره هرچه زودتر خودشون رو معرفی کنن تا زودتر دادگاهشون تشکیل بشه و دوران محکومیتشون رو بگذرونن! کسی چیزی نگفت که عمران با لبخند سری تکان داد. سپس نگاهش را به یاد دوخت که نگران بود و آشفته. فقط او بود که از آشوب دلش خبر داشت. همگی داشتند سالن کلانتری را ترک می‌کردند که در همان لحظه، یک سرباز متهمی را داخل آورد. کسی توجهی نکرد جز رجینا که با نگاهش سرباز و متهم را تا مقصد دنبال کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206