هدایت شده از فیلم و کلیپِ خام
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جایی برای به اشتراک گذاشتن شات ها و فیلم های خام برای تولید کلیپ های جذاب. ترجیحا حجم بالا نداشته باشه...و تایمش هم مناسب کلیپ های یک دقیقه ای باشه.
https://eitaa.com/joinchat/3198156918C9fc948072d
#یک_پیشنهاد⏱
🔰کارگاه مجازی بررسی چالشها و گره های ذهنی در آستانه انتخابات
🍃با حضور حجتالاسلام راجی🍃
🗓 یکشنبه، ۱۹ اردیبهشتماه
✅ جهت #ثبت_نام عدد ۱ را به ۵۰۰۰۵۱۵۱۵۳ ارسال فرمایید
💬 @ideavane | بانک ایدههای فرهنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#گزارش
#نوشتن
#چرامینویسم
افسوس سالهای از دست رفته و بی تفاوتی نسبت به رسالتی که بردوش من بوده و از آن غافل بودم، آسایش شب و روز را از من گرفتهاست.
فکر میکنم زمان سریعتر از آنچه در گذشته میگذشت، میگذرد.
همهی ما نسبت به آنچه خداوند به ما عطا کرده مسئولیم.
یکی از بزرگترین این نعمتها، متولد شدن در یک خانوادهی مسلمان، به خصوص شیعه است.
من نسبت به هجمههای وارده به این مسئله مسئولم. دیگری و دیگری. همه مسئولند. حال ممکن است نحوهی ادای دین متفاوت باشد.
من راه در لفافه گویی را بیشتر میپسندم. مخاطب یک منبر و سخنران مذهبی تنها و تنها یک قشر مذهبی هستند و هیچگاه صدايشان به بیرون درز نمیکند. ولی زبان رمان و داستان، به خصوص اگر ظواهر مذهبی نداشته باشد، بسیار تاثیرگذارتر است.
یاری کردن امام عصر و انتظار فرج دست روی دست گذاشتن و دعای به تنهایی نیست. باید تلاش کرد. هر کسی به فراخور توان خود.
و اینک قلم در دست من حکم سربازی را دارد که تحت تعلیم است برای یک جنگی جانانه آن هم نه با خون و خون ریزی با نفوذ نرم و یا همان جنگ نرم.
اگر چندین و چند جلد رمان و داستان بنویسم (انشاالله جشن امضا ها میبینمتون😉) و تنها در یک نفر ایجاد تلنگر کند، من رسالتم را انجام دادهام و آن وقت میتوانم بگویم برای فرماندهام یک قدم در حد یک میلیمتر برداشتهام.
برای رسیدن به این هدف تا حد توانم تلاش خواهم کرد.
#000217
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قاسم_سلیمانی
#رهبر_پوتین
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
﷽ 📌 ششمین کارگاه سال ۱۴۰۰ ⏳شنبه ۱۸ اردیبهشت باغبان گرامی ابراهیمی ⤵️ براعت استهلال یا خوش آغازی د
#یادآوری
﷽
📌 ششمین کارگاه سال ۱۴۰۰
باغبان گرامی ابراهیمی
⤵️ براعت استهلال یا خوش آغازی در ادبیات داستانی
⌛️امشب
💯به وقت 22
📌این کارگاه به صورت همزمان،
در ناربانو و باغ انار برگزار خواهدشد.
آقایان میتوانند جهت بهرهبردن از مطالب، در گروه باغ انار حضور به هم رسانند.
(هرگونه فعالیت، بازخورددهی و مشارکت بانوان در کارگاه، صرفا در ناربانو)
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت29 همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قرا
#باغنار
#پارت30
_من بهونهای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو میفهمن.
دخترمحی با لحن خاصی گفت:
_اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز.
_و گوسفند با گوسفند.
این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت:
_خب چرا از ناربانو زن نمیگیری احف جان؟
پس از این حرف استاد، همهی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت:
_استاد این چه حرفیه؟! همهی ناربانوییها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید.
استاد ابراهیمی شانههایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت:
_خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر.
احف جواب داد:
_آخه زن نیست.
_هست.
احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_نیست. اگه باور نمیکنید، از کوه بپرسید.
سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت:
_زن نیست.
کوه هم جواب داد:
_نیست، نیست، نیست...
استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت:
_خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار میکنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست.
احف با خونسردی گفت:
_واقعاً؟
_بله. اگه باور نمیکنی، خوب من رو تماشا کن.
استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت:
_زن هست.
کوه جواب داد:
_نیست، نیست، نیست...
چشمهای همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد:
_به خدا زن هست.
کوه دوباره جواب داد:
_به جون خودم نیست، نیست، نیست...
استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت:
_خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو!
دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت:
_بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج میکنه.
بانو شبنم گاز آخر از کلوچهاش را هم زد و گفت:
_زبون روزه غیبت نکن دختر.
همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت:
_مبارکه، مبارکه!
همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت:
_بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم.
احف با تعجب گفت:
_عروس شدن پانداتون؟
بانو طَهورا سرش را به نشانهی تایید تکان داد که احف ادامه داد:
_مبارکه. اونوقت داماد کیه؟
بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت:
_ایشون هستن؛ آقای بَبَعوند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند.
بانو کمالالدینی با لبخند گفت:
_تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمیکنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمیخوره.
بانو طَهورا با عشوه گفت:
_اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوهدار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست.
بانو کمالالدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَعوند افتاد و گفت:
_وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو میزنم تا لُخت بشی و سرما بخوری.
آقای بَبَعوند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد:
_ببع ببع ببع! بع بع بع بع!
احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت:
_چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم میخواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که میخوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زنهای بیحجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن میخوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق!
آقای بَبَعوند بدون توجه به حرفهای احف، به سرعت میدوید و زبان درازی میکرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت:
_چی کار داری بچه رو؟
احف با عصبانیت گفت:
_دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده.
بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت:
_جان؟
احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت:
_ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانوادهام.
بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَعوند در پشتش، چشم غرهای رفت و گفت:
_خواهش میکنم.
در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت:
_بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگیشون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا میکنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
#پایان_پارت30
#اَشَد
#14000218
@derakhtane_sokhangoo
درختان سخنگو پادکست تولید می کنند و شب ها صدایشان در باغ پیچیده خواهد شد.
#کانال
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از دٰࢪَختاّٰنِ سٌُخِنگؤ
177.4K
هدایت شده از دٰࢪَختاّٰنِ سٌُخِنگؤ
307.1K
#دشت8
١٨ اردیبهشت ۱۴۰۰
شب بیست و ششم رمضان المبارک
#چرا_داستان؟
رمان میماند!
هنوز ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻱ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ، ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻱ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
در فرانسه، ﺩﺭ ﺭﻭﺳﻴﻪ، ﺣﺘﻲ دﺭ ﺍﻧﮕﻠﻴﺲ، ﺭﻣﺎﻥﻫﺎﻳﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥﻫﺎ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
پس رمان،
#ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ
ﻭ #ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻫــﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ #ﺗﺒﻴﻴﻦ
ﻭ #ﺗﻮﺻﻴﻒ ﻓﻮﻕﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻳﺰ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺷــﻤﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﺪﺍﻡ ﻫﻨﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻲﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻴﺪ؟
این خصوصیات
ﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﻴﻘﻲ ﻫﺴﺖ
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻤﺎ هست
نه در تئاتر هست
نه در شعر هست.
اﺻﻼً ﻧﻤﻲﺷﻮﺩ ﺷﺒﻴﻪ ﺭﻣﺎﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩ؛
ﻫﻢ #ﺗﺮﺟﻤﻪ میشود،
ﻫﻢ #ﻫﻤﻪ_ﺟﺎ ﻣﻲﺭﻭﺩ،
ﻫﻢ #ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ،
ﻫﻢ #ﻛﻬﻨﻪ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ.
#رهبر_معظم_انقلاب
دیدار با گروه ادبیات جنگ بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی
۱۳۷۲/۵/۲۵
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از شاگـردِشُہـدا
خیلی ممنونم جناب برگ🍃
ببخشید، دیروقت پیام میفرستم...🌱🍃
ی خاطره ای از علامه طباطبایی خوندم به نقل از پسرشون؛
می گفتند: پدرم ماه رمضونا تا سحر بیدار میموند و مینوشت، مادرم نیز بیدار میماند و در هر ساعت برایش چای میبرد...
ما هم گفتیم از بزرگان، حداقل چای خوردنشونو تا سحر را تقلید کنیم☕️😊