eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 sarab.ო 🏴: را کبود کردی... من که جای خود دارم! 'ها واقعی‌تر می‌شوند یاد ۲: و آن که شیطان، به وسیله قدرتش، دیواری کروی و سیاه دور خورشید می کشد، هرگز صبح نخواهد شد. و ، به همراه پنج دوست وفادارش، و سه حیوان قدرتمندش، می رود تا خود را به خورشید برساند. تا به فتنه شیطان، خاتمه دهد... در آن که جنگ بزرگی در راه است، تنها اراده است که به توان مقابله با شیطان را می دهد... دوستانش را از دست خواهد داد. ولی روح آنها، همیشه همراهش هستند... fateme: نبود تا فرصت فکر کردن به تو را پیدا نکنم.... بنت_الحاجی: یعنی امان‌نامه آوردن،پشت خیمه‌ها... یعنی آرام و بی‌‌ سر و صدا پشت امام جماعت را خالی کردن... یعنی دارالعماره... 🍁ف. جلالی🍁: یعنی ونگ ونگ نوزادی که شب وروز برا مامانش نمیذاره بنت_الحاجی: یعنی تماشای تن بی سر... یسنا: را برای بیدار ماندن ساختند اما! امان از آدم که شب همه کارهایش را انجام میدهد... بنت_الحاجی: یعنی وقت شمردن زخم‌ها! fateme: رفیق نیمه راه امتحان های من.... 🍁ف. جلالی🍁: یعنی خیمه های آتش گرفته و خار مغیلان و کودکان بی پناه Nina: اون روزای ک تابستون سر زمین کار مسکردیم شبا ساعت نه شب خواب بودیم توخیمه بدون دغدغه اون شبای که کل دغدغه فردام خوردن صبحونه با بابام بود 🍁ف. جلالی🍁: کنید مرا تا کنم شما را... آیه نوشت
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
قرآنی را که فاطیما برایم آورده است، باز می‌کنم. ورق می‌زنم؛ کلمات از اول به آخر و از آخر به اول، جلو
- اینه! کتاب از دستم افتاد و زل زدم به ارنست که دستش را کوبیده بود به میز و با اشتیاق این حرف را زده بود. تبلتش را بالا گرفت و رو کرد سمت ما. یعنی من و کارگردان. - چطور شد؟ آقای کارگردان تابی به گردنش داد. موجود سبز زشتی به یک چشم وسط صفحه بود. دست دراز کردم و کتاب را از زمین برداشتم. - قابل تحمله! - همین تام؟ این معرکه‌ست. معرکه... تام بلند خندید و گفت: - اعتماد به نفست ستودنیه ارنست! - نظر تو چیه سوزان. نگاه از کتاب گرفتم و دادم به ارنست. شانه بالا انداختم. دستی به موهای قیچی خورده‌ام بردم. مدل جدیدش را دوست داشتم. به علاوه رنگ مشکی جدیدش را. - نمی‌فهمم چرا باید یک چشم داشته باشه؟! چرا باید چشم راست نداشته باشه؟ ارنست، شانه بالا انداخت: - حتما می‌خوان بچه‌ها با نقص‌های خودشون کنار بیان. - انیمیشن هیولاها هم دوست داشتنی ترین شخصیتش تک چشم بود و کسی نمی‌خواستش. تام تابی به گردنش داد و گفت: - سوزان تو باید یه دوره نماد شناسی بگذرونی. اخم کردم. خوش نداشتم کسی مسخره‌ام کند. - ماری رو دیدین؟ - کدوم ماری؟ - به قول خودش مریم! تام صندلی‌اش را عقب هول داد و ایستاد. - تو هنوز با اون دختره در ارتباطی؟ اون تروریسته... خندیدم. کتاب را پرت کردم روی میز و گفتم: - دست بردار تام. اون دختر به هر چیزی شبیه الا تروریست. تروریست اون رفیق ریش نارنجی توعه. تام با خم زل زد به من و من برایش ابرو بالا انداختم. ارنست میانمان قرار گرفت و گفت: - کافیه بچه‌ها... تام خوبه باهاش رفیق باشه... من با چیزایی که سوزان از دوستش شنیده کلی شخصیت طراحی کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی و گفتم: - حرفم درباره کتابشه... همین که داشتم می‌خوندم. خوب چیز بدی نداره. اتفاقا میشه کلی فیلم خوب ازش ساخت. - چیه تو هم می‌خوای بری تو گروه تروریستا؟ قبل من ارنست گفت: - بس کن تام... به من نگاهی کرد و گفت: - خوب ازش استفاده می‌کنیم، اونطور که خودمون می‌دونیم. من و تام دوره اسلام شناسی رو تو دانشگاه گذروندیم. می‌تونم برای تو هم پیدا کنم بری بیشتر اون ها رو بشناسی. - ممنون می‌شم تام. باید از ماری هم بیشتر سوال کنم ارنست شانه بالا انداخت. - اون تو رو سحر کرده... نگاهم خیره ماند به کتاب... واقعا سحر شده بودم؟