🏴 sarab.ო 🏴:
#شب را کبود کردی...
من که جای خود دارم!
#سراب_م
#شب #سراب'ها واقعیتر میشوند
#سراب_م
یاد ۲:
و آن #شب که شیطان، به وسیله قدرتش، دیواری کروی و سیاه دور خورشید می کشد، هرگز صبح نخواهد شد.
و #یاد ، به همراه پنج دوست وفادارش، و سه حیوان قدرتمندش، می رود تا خود را به خورشید برساند.
تا به فتنه شیطان، خاتمه دهد...
#داستانک
در آن #شب که جنگ بزرگی در راه است، تنها اراده است که به #یاد توان مقابله با شیطان را می دهد...
دوستانش را از دست خواهد داد. ولی روح آنها، همیشه همراهش هستند...
#داستانک
fateme:
#ای_کاش #شب نبود تا فرصت فکر کردن به تو را پیدا نکنم....
بنت_الحاجی:
#شب یعنی اماننامه آوردن،پشت خیمهها...
#شب یعنی آرام و بی سر و صدا پشت امام جماعت را خالی کردن...
#شب یعنی دارالعماره...
🍁ف. جلالی🍁:
#شب یعنی ونگ ونگ نوزادی که شب وروز برا مامانش نمیذاره
بنت_الحاجی:
#شب یعنی تماشای تن بی سر...
یسنا:
#شب را برای بیدار ماندن ساختند اما! امان از آدم که شب همه کارهایش را انجام میدهد...
بنت_الحاجی:
#شب یعنی وقت شمردن زخمها!
fateme:
#شب رفیق نیمه راه امتحان های من....
🍁ف. جلالی🍁:
#شب یعنی خیمه های آتش گرفته و خار مغیلان و کودکان بی پناه
Nina:
#یاد اون روزای ک تابستون سر زمین کار مسکردیم شبا ساعت نه شب خواب بودیم توخیمه بدون دغدغه
#یاد اون شبای که کل دغدغه فردام خوردن صبحونه با بابام بود
🍁ف. جلالی🍁:
#یاد کنید مرا تا #یاد کنم شما را...
آیه نوشت
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
قرآنی را که فاطیما برایم آورده است، باز میکنم. ورق میزنم؛ کلمات از اول به آخر و از آخر به اول، جلو
- اینه!
کتاب از دستم افتاد و زل زدم به ارنست که دستش را کوبیده بود به میز و با اشتیاق این حرف را زده بود.
تبلتش را بالا گرفت و رو کرد سمت ما. یعنی من و کارگردان.
- چطور شد؟
آقای کارگردان تابی به گردنش داد. موجود سبز زشتی به یک چشم وسط صفحه بود. دست دراز کردم و کتاب را از زمین برداشتم.
- قابل تحمله!
- همین تام؟ این معرکهست. معرکه...
تام بلند خندید و گفت:
- اعتماد به نفست ستودنیه ارنست!
- نظر تو چیه سوزان.
نگاه از کتاب گرفتم و دادم به ارنست. شانه بالا انداختم. دستی به موهای قیچی خوردهام بردم. مدل جدیدش را دوست داشتم. به علاوه رنگ مشکی جدیدش را.
- نمیفهمم چرا باید یک چشم داشته باشه؟! چرا باید چشم راست نداشته باشه؟
ارنست، شانه بالا انداخت:
- حتما میخوان بچهها با نقصهای خودشون کنار بیان.
- انیمیشن هیولاها هم دوست داشتنی ترین شخصیتش تک چشم بود و کسی نمیخواستش.
تام تابی به گردنش داد و گفت:
- سوزان تو باید یه دوره نماد شناسی بگذرونی.
اخم کردم. خوش نداشتم کسی مسخرهام کند.
- ماری رو دیدین؟
- کدوم ماری؟
- به قول خودش مریم!
تام صندلیاش را عقب هول داد و ایستاد.
- تو هنوز با اون دختره در ارتباطی؟ اون تروریسته...
خندیدم. کتاب را پرت کردم روی میز و گفتم:
- دست بردار تام. اون دختر به هر چیزی شبیه الا تروریست. تروریست اون رفیق ریش نارنجی توعه.
تام با خم زل زد به من و من برایش ابرو بالا انداختم. ارنست میانمان قرار گرفت و گفت:
- کافیه بچهها... تام خوبه باهاش رفیق باشه... من با چیزایی که سوزان از دوستش شنیده کلی شخصیت طراحی کردم.
خودم را پرت کردم روی صندلی و گفتم:
- حرفم درباره کتابشه... همین که داشتم میخوندم. خوب چیز بدی نداره. اتفاقا میشه کلی فیلم خوب ازش ساخت.
- چیه تو هم میخوای بری تو گروه تروریستا؟
قبل من ارنست گفت:
- بس کن تام...
به من نگاهی کرد و گفت:
- خوب ازش استفاده میکنیم، اونطور که خودمون میدونیم. من و تام دوره اسلام شناسی رو تو دانشگاه گذروندیم. میتونم برای تو هم پیدا کنم بری بیشتر اون ها رو بشناسی.
- ممنون میشم تام. باید از ماری هم بیشتر سوال کنم
ارنست شانه بالا انداخت.
- اون تو رو سحر کرده...
نگاهم خیره ماند به کتاب... واقعا سحر شده بودم؟
#سراب
#تمرین179
#سید_شهیدان