هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت54🎬
_با این پولی که شما دادی، میتونم بهت نصف یه دونه فلافل با یه قلوپ نوشابه بدم. بپیچم واست؟!
عمران آب دهانش را قورت داد.
_نصف یه دونه فلافل که پیچیدن نمیخواد.
فروشنده نیز سرش را تکان داد که عمران نگاهش به کارت مغازه افتاد. فلافلی حاج عبدالله!
_ببخشید آقا شما پشمکم دارید؟! چون من اینقدر گشنمه که فقط میخوام سیر بشم. حالا فلافل و پشمک بودنش مهم نیست.
فروشنده پوزخندی زد.
_اینجا فلافلیه عمو. پشمک کجا بود؟!
_آخه اسم مغازتون حاج عبداللهه. گفتم شاید پشمکم دارید!
فروشنده لبخندِ کوچکی زد.
_نه عمو. هر گِردی، گردو نیست!
عمران سرش را تکان داد و سپس آهی از ته دل کشید. میخواست برگردد و از مغازه خارج شود که دستی را روی شانهاش احساس کرد.
_صبر کن!
پیرمردی با محاسن سفید و چهرهای نورانی، داشت به عمران لبخند میزد و با فروشنده حرف!
_آقا بهش هرچندتا که میخواد، فلافل بدید. من حساب میکنم.
چشمان عمران از خوشحالی برقی زد!
_ممنونم آقا. همین یه دونه هم از سرمون زیادیه!
عمران آنقدر گرسنه بود که میتوانست به تنهایی سه چهار فلافل را بخورد؛ اما ادب حکم میکرد که با همان یک دانه سیر شود!
راه زیادی تا باغ نمانده بود و عمران با قدمهایی خسته، در حال رفتن به آنجا بود. هنوز حافظهاش خوب کار میکرد و از کوچه پسکوچهها، داشت راه میانبر را میرفت. هنوز یکی دو ساعتی از ظهر نگذشته بود که صدای قار و قور شکمش دوباره به گوش رسید. حق هم داشت. یک فلافل برای یک سال گرسنگی و در به دری کافی نبود. البته فکر اینکه الان غذاهای خوشمزه روی گاز آشپزخانهی باغ است، به او دلگرمی میداد.
پس از دقایقی به باغ رسید و جلوی در ایستاد. خواست کلید بندازد داخل قفلِ در. جیبهای پاره پورهاش را گشت، اما خبری نبود. گمان کرد شاید در طول راه گم کرده. کمی سرش را خاراند. پس از لحظاتی یادش آمد که برگ اعظم باغ پرتقال، کلیدها را از او گرفته و شرط گذاشته بود که تا پیشنهادش را نپذیرد، خبری از کلیدها نیست. آهی کشید. خواست زنگ در را بزند؛ اما پشیمان شد. آیفون باغ تصویری شده بود و مثل اینکه در نبود او، حسابی ولخرجی کردهاند. تصور اینکه اعضا او را با این شکل و شمایل ببینند و سکته کنند، او را آزار میداد. البته که احتمال نشناختن اعضا و گدا فرض کردن او هم بود.
عمران به عنوان برگ اعظم باغ انار شناخته میشد و دیدن او با این سر و وضع، باعث کسر شانش بود. آن هم تازه بعد از حدود یک سال که سر و کلهاش از ناکجا آباد پیدا شده. پس باید تصمیم دیگری میگرفت. کمی فکر کرد و چیزی به ذهنش رسید. تصمیم گرفت پنهانی وارد باغ شود و پس از سیر کردن شکمش و رسیدگی به سر و وضعش، خود را به اعضای باغش نشان دهد.
اول باید وارد باغ میشد. راهی نبود جز بالا رفتن از دیوار. البته نگران نگهبان باغ هم بود. اگر علی املتی او را میدید، همه چیز لو میرفت. کمی این پا و آن پا کرد و لبخندی گوشهی لبش نشست. عمران او را برای نگهبانی باغ در نظر گرفته بود و علی املتی، یک جورایی پُست الانش را مدیون عمران بود. پس میشد به محض لو رفتن، با پیشنهاد پُست بالاتر دهان او را برای همیشه بست. از سوراخ در نگاهی به کانکس نگهبانی انداخت تا خیالش از بابت حضور نگهبان راحت شود؛ اما با کمال تعجب دید که کانکس خالیست و کسی مراقب باغ نیست. تلویزیون کانکس هم روشن است و انرژیایست که دارد همینجوری هدر میرود. آهی کشید و زیرِ لب غرید.
_زهرمار بشه حقوقتون! سوسک بالدار جهنمی نصیبتون. مفت مفت حقوق میگیرید که همینجوری برق رو هدر بدید و باغ رو بذارید به اَمون خدا؟!
سپس لبش را گاز گرفت.
_البته که امان خدا از بهترینِ امانهاست!
بعد دستش را مشت کرد و با حرص گفت:
_درستتون میکنم. من برگشتم و این باغ دیگه بیصاحاب نیست. وقتی فرستادمتون اتاق تمساحا، میفهمید عمران هنوز زندست و داره نفس میکشه!
اما بلافاصله یاد زجرهایی که در برزخ کشیده بود، افتاد. به همین خاطر چشمانش را بست و استغفار کرد.
نگاهی به دور و بَر انداخت تا کسی شاهد بالا رفتن او از دیوار نباشد. از اوضاع آرام اطراف باغ مطمئن شد و خواست بالا برود که چشمش به اعلامیهای افتاد.
_یک سال از پرواز دو نفرهشان گذشت و جز مُشتی برگ بر ما باقی نگذاشتند. این یک سال را با خاطرات خوب و طنز و تخیلیشان، چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقشان چه برگهایی که از ما ریخته نشد. هنوز با تصور چهرهی معصومشان اشک میریزیم تا شاید آرام گیریم و با حضور پیکرشان، رفتنشان را باور کنیم. با نهایت تاسف و تاثر، مراسم سالگرد آن دو عزیز شکفته(یکی نوگل و دیگری پیرگل)را به شما عزیزان اعلام میداریم. به همین مناسبت مراسم یادبودی در قطعهی برگ آورانِ قبرستان باغات برگزار و سپس در محل زندگی آن دو مرحوم که باغ انار باشد، قرآن خوانی انجام میشود...!
#پایان_پارت54✅
📆 #14030126
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت55🎬
_همچنین شام را میهمان کرامت باغ انار هستیم. به صرف قورمهسبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی!
اعلامیهی سال استاد و یاد، هنوز روی دیوار باغ بود و اعضا تلاشی برای برداشتن آن نکرده بودند. چشمان عمران اشک بود و دهانش پر از بزاق دهان. اشکش به خاطر متن اعلامیه بود و بزاق دهانش به خاطر آن تیکهی قورمهسبزی با پیاز و سبزی و دوغ آبعلی که حسابی صدای شکمش را در آورده بود.
عمران عینکش را در آورد. گونههای نَمدارش را پاک کرد و آهی از ته دل کشید. دلش به حال اعضایش میسوخت. در این مدت اسیری، اعضا او را مُرده فرض کردند و حتی برایش مراسم سال گرفتند. البته دلش برای خودش هم میسوخت. چون واقعاً یکبار مُرده و دوباره زنده شده بود. مجدد نگاهی به آگهی انداخت و با دقت نوشتهاش را خواند. نه! مثل اینکه برایش قبر هم خریدهاند و مزاری در قبرستان باغات هم درست کردهاند.
_من که اینجام. پس کی رو دفن کردن؟!
چشمهای عمران ریز شده بود و سعی میکرد جواب پرسش خود را پیدا کند. بنابراین تصمیم گرفت که برود در قبرستان باغات و قبر خودش را ببیند. قبری که معلوم نبود کدام خدابیامرزی در آن خوابیده است. خواست حرکت کند که این بار دل ضعفهی شدیدی گرفت. دست روی دلش گذاشت و سرش را تکان داد. اول باید شکمش را سیر میکرد تا توان حرکت در او پدیدار میشد. به زحمت از دیوار بالا رفت و به آرامی به پایین پرید. باید حواسش را شش دانگ جمع میکرد. مخصوصاً حالا که فهمیده مُردهای بیش نیست و اگر نمایان شود، اعضا فکر میکنند که روح دیدهاند.
حیاط باغ خلوت بود و از آن ازدحام و ولولهی همیشگی خبری نبود. گویی خالی از سکنه شده. به آرامی و با نگریستن اطراف، دوان دوان داشت به سمت آشپزخانهی باغ قدم برمیداشت. در میان راه داشت خاطراتش را مرور میکرد و لبخند میزد. به هرچیزی که نگاه میکرد، یک خاطره از آن در ذهنش تداعی میشد. نزدیک کائنات بود که دید سر و صداهایی میآید. گوشش را تیز و قدمهایش را کُند کرد. به جلوی در کائنات رسید که دید کلی کفش و دمپایی جلوی در است. فهمید که مراسمی در حال برگزاریست. البته از سر و صداها و خندههای گاه و بیگاه متوجه شد که مراسم رسمی نیست و جمع بیشتر خودمانی است. در همین افکار بود که دوباره دلش را گرفت. این بار بدون معطلی و با سرعت به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت و اندکی بعد داخل شد. نرسیده یخچال را باز کرد که دید خالی خالی است و به جز یک پارچ آب، چیز دیگری در آن وجود ندارد. اول گمان کرد که یخچال را دزد زده، اما وقتی به نوشتهی روی یخچال نگاه کرد، مطمئن شد که یخچال را دزد زده!
_سلام. لطفا درب یخچال رو بیخود باز و بسته نکنید. برای اینکه باغ رو دزد زده و هیچی داخل یخچال نیست. همچنین در مصرف آب توی پارچ هم صرفهجویی کنید. چون همین روزاست که به خاطر بدهی آبمون رو هم قطع کنن. با تشکر!
عمران دیگر توان تفکر و تحلیل و تفسیر مسائل را نداشت. سرگردان مانده بود که چشمش به قابلمهی روی گاز برخورد کرد. جَستی زد و خود را به آن رساند. تهِ قابلمه کمی هلیم مانده بود. چشمانش برقی زد. یک قاشق از کابینت برداشت و شروع به خوردن کرد. چند قاشقی نخورده بود که نگاهش به نایلون نان لواش افتاد. دوباره چشمانش برقی زد. برقی به روشناییِ مهتابی. درِ نایلون را باز کرد که صدای خندهی بچهها به گوشش خورد. نزدیک پنجرهی آشپزخانه شد و پرده را کمی کنار زد. پسران عمران با صدرا داشتند داخل حیاط بازی میکردند و می خندیدند. عمران با دیدن این صحنه دست از خوردن برداشت و بغض گلویش را چنگ زد. چقدر دلش برای پسرانش تنگ شده بود. آخرین بار آنها را در سفر یک روزه به یزد دیده بود. دقیقا یکی دو ماه قبل از اسارت. به صدرا هم نگاهی انداخت و لبخند کوچکی زد. در این یک سال چقدر بزرگ شده بود. دوست داشت همین الان بیخیال همه چیز شود و برود و هر سهشان را بغل کند و ببوسد؛ ولی حیف که دست و بالش بسته بود.
آهی از حسرت کشید و یک لقمه نان داخل دهانش گذاشت. سپس علی املتی را دید که با یک کاسه و نصفه بربری داشت به سمت کانکس میرفت. عمران سری به تاسف برای نگهبان بیخیال باغ تکان داد و لقمهی نان دیگری داخل دهانش گذاشت. البته اینبار مثل قبل به او مزه نداد. چرا که هوس بربری کرده بود. نگاهش را از علی املتی نگرفته بود که احف وارد باغ شد. چشمان عمران گشاد شد و جنبیدن دهانش متوقف!
_یا ضامن آهو! احف چرا کچل شده؟!
عمران قابلمه را روی کابینت گذاشت و با دقت بیشتری احف را نظاره کرد. سپس دوباره بغض کرد و این بار اشک از گوشهی چشمانش سرازیر شد.
_این بچه کِی سرطانی شد؟! حتماً بعد از نبود من اینقدر حرص خورده و ریخته توی خودش که این بلا سرش اومده!
سپس به سقف آشپزخانه خیره شد.
_خدایا یه سال نبودما، ولی اندازه یه قرن بلا سر اعضام اومده...!
#پایان_پارت55✅
📆 #14030127
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت56🎬
_به هرحال بازم هزارمرتبه شکر. همچنین اللهم اشفء کل مریض به حق فاطمهی زهرا(س).
عمران دوباره به احف خیره شد که اینبار داشت میخندید و به سمت کائنات میرفت. عمران دلیل خندهی احف را نمیدانست. شاید هنوز از بیماریاش خبر ندارد؛ شاید روحیهی خوبی دارد و مصمم به شکست بیماریاش است و شاید هم دارد پیشاپیش بهشت جاودان را میبیند. مشغول این تفاسیر بود که دید علی املتی هم خندهکنان پشت سرش راه افتاده و دوباره نگهبانی را پیچانده. اینبار عمران دندانهایش را بههم سایید و دستانش را مشت کرد.
_اولین کاری که بعدِ نمایان شدنم انجام میدم، حکم برکناری این نگهبان بیمسئولیته!
سپس خشمش را با یک لیوان آب داخل یخچال سر کشید و نشست تا ادامهی هلیمش را بخورد.
دقایقی گذشت و عمران داشت ته قابلمه را هم در میآورد که ناگهان یک نفر مثل خمپاره در را باز کرد و وارد شد. از شدت ناگهانی بودن، غذا داخل گلوی عمران پرید و او بلافاصله بلند شد و به سمت یخچال رفت. پارچ آب را سر کشید و برگشت سمت در که دید بانو شبنم با شکم برآمدهاش، کفِ آشپزخانه افتاده...!
_دینگ دینگگ دینگگگ! خانوم دکتر الهی به بخش زایمان. خانوم دکتر الهی به بخش زایمان! دینگگگ دینگگ دینگ!
پس از پخش این صدا، پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت:
_همراهان خانوم شبنمی؟!
بانو احد و نسل خاتم و رجینا و مهدیه که روی صندلی نشسته بودند، با شنیدن این صدا به سمت پرستار هجوم بردند.
_بله بله بله بله...؟!
_یه کم آرومتر خانوما. اینجا بیمارستانه!
بانو نسل خاتم ببخشیدی گفت که رجینا پرسید:
_خانوم پرستار بالاخره زایید؟!
پرستار با چشمانی گشاد شده جواب داد:
_کی زایید؟!
_بابا همین آبجی بزرگ ما که سالی یه بار حداقل یه زایمان رو تو کارنامش داره دیگه!
پرستار که منظور رجینا را فهمیده بود، با خونسردی گفت:
_کی گفته که خانوم شبنمی زاییده؟!
رجینا خواست جواب بدهد که مهدیه گفت:
_آخه همین چند لحظه پیش بلندگو اعلام کرد خانوم دکتر الهی به بخش زایمان!
پرستار پوزخند ریزی زد.
_عزیزم اینجا که فقط مریض شما نیست. توی این بیمارستان، هرروز یه عالمه آدم میزان. بعدشم مگه مریض شما وقت زایمانش شده بود؟!
بانو احد پاسخ داد:
_نه خانوم پرستار. هنوز یکی دو ماهی مونده.
_خب دیگه، هنوز مونده. در ضمن نگران نباشید. حال مریضتون خوبه. الانم دکتر برای اینکه خیالش از بابت سلامتی بچه راحت بشه، داره یه سونوگرافی انجام میده.
سپس لبخندی زد و خواست به راه بیفتد که بانو نسل خاتم پرسید:
_ببخشید حال اون یکی مریضامون چطوره؟!
پرستار با چشمانی ریز شده جواب داد:
_کدوم مریضا؟!
_همون هفت هشت نفری که غش کردن و با سه چهار تا آمبولانس آوردنشون!
دوباره چشمهای پرستار از حدقه بیرون زد.
_مریضای اون دوتا اتاق که دستهجمعی غش کرد، مریضای شمان؟!
بانو نسل خاتم با تکان دادن سر جواب داد که پرستار ادامه داد:
_عجب! حالشون خوبه. بعد تموم شدن سُرمشون، میتونن مرخص بشن. حالا دلیل این غش دستهجمعی چی بوده؟!
رجینا صدایش را صاف کرد.
_خب عرضم به خدمتتون که ما یه استادی داشتیم که ایشون...!
_قضیهاش مفصله خانوم پرستار! الانم ما حال روحی خوبی نداریم. شرمنده!
بانو احد پس از گفتن این حرف، دست رجینا را گرفت و به همراه مهدیه و بانو نسل خاتم، به سمت صندلی برگشت.
_آخه آدم که همه چیز رو به همه نمیگه. تو کی میخوای بزرگ بشی رِجی؟!
رجینا با لحنی غرورآمیز جواب بانو احد را داد.
_اتفاقاً بزرگ شدم که میخوام تشکیل خونواده بدم. اون دختر نجیب و خوشگل هم منتظر منه که برم خواستگاریش!
مهدیه دستانش را بالا برد و به سقف بیمارستان زل زد.
_خدایا یه سفر راهیان نور به من بده، یه عقلی هم به این رِجی!
رجینا با شنیدن این حرف، حسابی غرید!
_کم زرت و پرت کن آبجی. تو رو سنه نه؟!
سپس با لحنی آرامتر ادامه داد:
_در ضمن یه سوالی داره مغزم رو میمَکه. ببینم تو که اینقدر نازک نارنجی هستی، چرا با دیدن استاد پس نیفتادی که بری پیش رفیقات سوزن بزنی؟!
مهدیه با صدایی بغض آلود جواب داد:
_من که میدونستم استاد زندس! خوابایی که این اواخر میدیدم و واسه شماها تعریف میکردم رو یادتون نیست؟!
_آره! همون خوابایی که بعدش بهت میگفتیم دیوونهای. البته الانم فرقی نکرده. همون دیوونهای هستی که بودی!
یک قطره اشک از گوشهی چشم مهدیه جاری شد که رجینا ادامه داد:
_جای من بین شما خانوما نیست. من میرم پیش استاد و بقیه. فعلاً!
سپس به سمت احف و مهدینار و عمران که چند صندلی آن طرفتر نشسته بودند، قدم برداشت.
_به به! میبینم که جَمعتون جَمعه، گلتون کم! خب استاد تعریف کنید توی این یه سال کدوم جهنم درهای بودید؟!
_هیس! استاد داره لحظهی اسارتش رو تعریف میکنه!
این را مهدینار گفت که رجینا پاسخ داد:
_خب از اول تعریف کنید ما هم بشنُفیم!
_اخبار رو یه بار میگن...!
#پایان_پارت56✅
📆 #14030128
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت57🎬
این را احف گفت که دوباره رجینا حاضرجوابی کرد.
_اخبار تکرار نداره، ولی سریال که داره. در ضمن اینجور که معلومه، قضیهی استاد یه داستانیه واسه خودش!
سپس خطاب به عمران ادامه داد:
_استاد از اول شروع کن. اگه داستان جذابی باشه، خودم رمانت رو مینویسم. اسمشم میذارم استاد گم و گور شده، باز اومد به باغ غم مخور!
استاد که دهانش کف کرده بود، آب دهان نداشتهاش را قورت داد که ناگهان بانو احد نزدیکشان شد.
_چقدر شما بیخیالید. دکتر اومد!
سپس به سمت دکتر رفت و بقیه هم به دنبالش راه افتادند.
_خانوم دکتر، حال شبنمی ما چطوره؟!
این را بانو نسل خاتم پرسید که دکتر دستکشهایش را در آورد.
_حالش خوبه. فقط اینکه چی شد غش کردن؟!
احف عمران را نشان داد و گفت:
_به خاطر ایشون!
دکتر نگاهی به سر تا پای عمران انداخت و با تعجب گفت:
_آخه ایشون غش کردن داره؟!
همگی نگاهی به همدیگر انداختند که احف جواب داد:
_اینجوری نگاهشون نکنید خانوم دکتر. استاد ما گرچه الان از ریخت و قیافه افتاده، ولی جَوونیاش خاطرخواه زیاد داشت. همین الانشم به جز خانوم شبنم، دوتا اتاق غشی انداخته روی دستمون!
دکتر نمیدانست چه بگوید که بانو احد گفت:
_به حرفای اینا توجه نکنید خانوم دکتر. اینایی که غش کردن، استاد ما رو بعد چند وقت دیدن و شوکه شدن! وگرنه بحث خوشگلی و خاطرخواهی و این چیزا نیست اصلاً!
سپس یک نگاه زیرزیرکی به عمران انداخت که با نگاه چپ چپ او روبهرو شد.
_به هرحال نگران نباشید. حال مادر و بچههاش خوبه!
_بچههاش؟!
این حرف را همگی باهم گفتند که دکتر جواب داد:
_بله، بچههاش! حال هردو قُل خوبه.
_دو قُل؟!
باز هم همگی باهم جواب دادند که اینبار دکتر با لحنی تند گفت:
_ای بابا. چند بار باید یه حرف رو تکرار کنم؟!
همگی دهانشان باز مانده بود که رجینا پرسید:
_یعنی آبجی ما دوقلو توی شیکمش داره؟!
دکتر با سرش حرف رجینا را تایید کرد که بانو احد گفت:
_ای...این امکان نداره خانوم دکتر. ش...شبنمی ما یه بچه بی...بیشتر توی شکمش نداشت. م...من خودم دو سه ماه پیش ب...بردمش سونوگرافی. او...اون موقع یه بچه بود توی شکمش. و...ولی الان چ...چطور ممکنه؟!
بانو احد به تته پته افتاده بود که دکتر عینکش را در آورد.
_خودمم نمیدونم. ولی اگه این حرف شما حقیقت داشته باشه، معنیش این میشه که ما با یه معجزه طرفیم. بچهی دوست شما تبدیل به دوتا بچه شده!
_الهی!
این را مهدیه با عشوه گفت که دکتر جواب داد:
_خانوم دکتر الهی الان توی بخش زایمانن! بنده تقوی هستم.
_نه خانوم دکتر. من منظورم این بود که چقدر قضیه جالب و رمانتیکه. نازی!
مهدیه این را گفت که دوباره حرفی پشت سرش شنید.
_بله؟! من رو صدا کردید؟!
مهدیه به پشت سرش نگاه کرد که خانومی را دید.
_ببخشید شما؟!
_من نازنین هستم که نازی صدام میکنن. داشتم از اینجا رد میشدم که صدام کردید.
مهدیه لبخندی به اجبار زد که بانو نسل خاتم گفت:
_نه خانوم. کسی شما رو صدا نزد. بفرمایید!
پس از رفتن نازی خانوم، رجینا خطاب به مهدیه گفت:
_آبجی شما دیگه هیچی نگو. با این وضع مطمئنم اگه کلمهی دایناسور رو هم بگی، یهو دایناسورها هم ظاهر میشن و نسلشون دوباره شروع میشه!
مهدیه چشم غرهای به رجینا رفت که مهدینار گفت:
_من میگم بانوم شبنم یکی از عجایب خلقته، شماها میگید نه! با یه غشِ ریز، یه قُلش شد دو قُل. شعبده باز کی بودن ایشون؟!
_نه. ایشون قطعاً با یه غش بچش دوتا نشده. یعنی اصلاً دلیل علمی و پزشکی نداره. در ضمن توی سونو هردو بچه یه شکل و یه اندازه بودن. اگه بعد غش بچشون دوتا شده، باید یکی از قُلا کوچیکتر از اونیکی بود دیگه. درست نمیگم؟!
این را دکتر گفت و پس از نشنیدن جوابی، صحنه را ترک کرد. همگی در شوک بودند که ناگهان عمران به زمین نشست.
_یا مقلب القلوب! هفت تا بچه! حالا کی میخواد خرجشون رو بده؟!
احف کنار عمران نشست و دست روی شانهاش گذاشت.
_نگران نباش استاد. شوهر بانو شبنم آقا سید مرتضی، مثل شیر خرجش رو میده!
عمران دستی به صورتش کشید که رجینا گفت:
_چی داری میگی واسه خودت داش احف؟! آقا سید مرتضی که معلوم نیست توی کدوم کشوری داره موردای جدول ویار آبجی رو تهیه میکنه. شبنمی هم که کلا توی باغ پلاسه. پس نتیجه میگیریم خرج آبجی بزرگ ما با هفت تا بچهی قد و نیم قدش، به عهدهی استاد بیچارهی ماست!
عمران با شنیدن این حرف، محکم به پیشانیِ خود کوبید که بانو احد گفت:
_اون موقع استاد صاحب باغی با کلی سرمایه بودن. نه الان که به جز لباسای تنش، چیز دیگهای ندارن!
اخمهای عمران توی هم رفت و از جایش بلند شد.
_یعنی چی این حرفا؟! پس اون همه سرمایهی باغ که قبل اِسارت داشتیم چی شد؟!
مهدینار نزدیک عمران شد و صدایش را صاف کرد.
_بسم رب النور. توی یه شب خنک تابستونی، وقتی داشتیم خودمون رو برای مراسم سال شما آماده میکردیم...!
#پایان_پارت57✅
📆 #14030129
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 رسول خدا صلیالله علیه و آله فرمودند:
📜هر كس كه در جوانى خوب بندگى خدا كند، خداوند در پيری به او حكمت مىآموزد. خدای بزرگ میفرماید: «و چون به رشد و كمال خویش رسید، به او حكمت و دانش دادیم» و در ادامه آیه میفرماید: «و نيكوكاران را چنين پاداش می دهيم» .
📚سوره قصص، آيه ۱۴
📚 أعلام الدین، ص۲۹۶
🎴به کانال #اخبار2020 بپیوندید 👇
@bisto20_irib @bisto20_irib
@bisto20_irib @bisto20_irib
enc_1697966886078013318426.mp3
5.59M
📻 نواهای حماسی جهت پخش در جشن های مردمی مقابل مساجد، مدارس، دانشگاه ها، محلات، کوچه و بازار
🚩 امروز سر دشمن ما پایین است والله که پیروزی حق، شیرین است
از سختی انتقامِ ما فهمیدن
آن وعدۀ صادقی که گفتیم، این است
#وعده_صادق
@beyat_gonabad
@anarstory