بسم الله النور
#چالش 😃✨
#مجله_رب_انار
یک عکس از بهترین سوژه ای که گرفتید به همراه #توضیح جذاب و نابش به این آدرس بفرستید :
@SHAHYDEH_313
چهار تا از بهترین عکس ها میروند برای صفحات مجله رب انار😋🌈
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام علیکم و رحمت
⭕مطالب تدریس شده توسط اساتید در ناربانو،
به زودی بصورت آرشیو در اختیار گروه باغ انار قرار میگیرد.
توفیق مستدام.
#باغنار
#پارت22
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومهی شمسی، منظومهی شمسیه؟ چرا اسمش منظومهی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد...
ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد:
_احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟!
در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشیاش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد:
_سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم.
جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباسهایشان را پوشیدهاند و میخواهند به دنبال کار و زندگیشان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت:
_این شتریه که اول و آخر، دم همهی خونهها میخواد بخوابه.
احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت:
_البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونهای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره.
بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت:
_خدایا، یعنی قربانی بعدی کی میتونه باشه؟
استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت:
_این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که.
هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافهی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت:
_بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ میزنم که بیاد ببرتش.
احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته.
استاد اول چشم غرهای به احف رفت و دست وی را از شانهاش برداشت و سپس گفت:
_مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس.
دوباره احف دست خود را روی شانهی استاد مجاهد گذاشت و گفت:
_استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن.
استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانهاش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت:
_آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزهاس.
همگی سرهایشان را به نشانهی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت:
_امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان.
سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمالالدینی گفت:
_اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمیبینید جلوی راه رو گرفته؟!
احف جواب داد:
_تکلیفش مشخصه. بیدارش میکنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه.
احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت:
_تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک.
همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت:
_پس با این وضعیت، راهی نمیمونه جز اینکه از روش بپریم.
دیگر چارهای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند:
_آقای علی پارسائیان؟
علی پارسائیان جواب داد:
_بله.
_کجا میخوایید برید؟
_بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست.
بانو سیاه تیری چشم غرهای رفت و گفت:
_مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط میتونم به مقصد اول برسونمتون.
علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد:
_بنده هم میخوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم.
بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید.
_بنده هم میخوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم.
بانو کمالالدینی گفت:
_بنده هم میخوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم.
بانو طَهورا گفت:
_منم میخوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم.
اعضا یکی یکی سوار وَن میشدند که نوبت به دخترمحی رسید...
#پایان_پارت22
#اَشَد
#14000205
#باغنار
#پارت23
_خب شما مقصدتون کجاست؟
دخترمحی جواب داد:
_من یه جلسهی فوری با آیتالله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم.
احف گفت:
_حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده.
و به دنبال حرفش قهقههای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد.
_نفر بعدی لطفاً.
بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت:
_منم میخوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم.
ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت:
_منم میخوام برم کوه.
بانو سیاه تیری پرسید:
_کدوم کوه؟
احف با لبخند جواب داد:
_همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله.
بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمیکنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانهای گفت:
_عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم.
اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانهی وی گذاشت و گفت:
_استاد چرا به خاطر یه بیماری، میخوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست.
استاد مجاهد دست احف را از روی شانهاش برداشت و گفت:
_زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف.
سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشهی وَن، استاد مجاهد گفت:
_من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچهها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا.
بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانهی احف گذاشت و گفت:
_من موندم و احف، با اصحاب کهف.
احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانهاش برداشت و گفت:
_اصحاب کهف کجا بود؟
استاد با لبخند جواب داد:
_همینجوری گفتم که قافیهاش جور بشه.
احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد:
_حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم.
_فکر نمیکنم هم مسیر باشیم. چون من میخوام برم کوه.
_کوه واسه چی؟ نکنه میخوای بری شکار آهو؟
_نه استاد. میخوام برم دنبال کار.
استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت:
_توی شهر کار نیست؛ اونوقت میخوای توی کوه کار پیدا کنی؟
_حالا میریم میگردیم. انشاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟
_نه دیگه. برو به سلامت.
_خدانگهدار.
بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباسهایش را پوشید. سپس یک اسنپ که رانندهاش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد.
پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت:
_ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا میفروشن؟
_کجا آدرس دادن بهتون؟
_آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید.
بانو احد دندانهایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد.
بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخنهایش را میجوید که منشی مطب گفت:
_احد کیه؟
بانو احد دست خود را بالا برد و گفت:
_منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما.
منشی چشمهایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت:
_بفرمایید داخل. نوبت شماست.
بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت:
_بفرما جانم. در خدمتم.
_دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخرهی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون.
بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت:
_خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس میخوای چی صدات کنن؟
_مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من میخوان و همش ازم سوالای بنیادی میپرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا.
بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت:
_به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه.
بانو احد با قاطعیت جواب داد:
_عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمیتونم این کار رو انجام بدم.
بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت:
_به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد.
بانو احد جواب داد:
_شاید راهحلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
#پایان_پارت23
#اَشَد
#14000206
کارگاه1.pdf
677.7K
کارگاه اول
موضوع :مونولوگ نویسی_تنور
باغبان گرامی: استادحیدرجهان کهن(پیاده)
به وقت: ۶ بهمن ۱۳۹۹
#ناربانو
#کارگاه1
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کارگاه2.pdf
893.7K
کارگاه دوم
موضوع :مونولوگ نویسی_
باغبان گرامی: عمران واقفی
به وقت: ۷ بهمن ۱۳۹۹
#ناربانو
#کارگاه2
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
من خیلی این سبک توئیت زدن رو نمی پسندم. بیشتر برای خنک کردن جگر خوبه و آسیبش به جبهه انقلاب بیشتر از منفعتشه... امیدوارم اونقدر قوی بشیم که به سبک رهبر انقلاب روشنگرانه صحبت کنیم.
علت ناراحتیم هم اینه که تمام لبنیات ما داره از گاو تامین میشه. حیوان مفیدی هست. اصلا شاید از ما شکایت کنه روز قیامت. به نظرم توهین کردن به گاو رو باید همینجا تموم کنیم. هر اتفاقی میفته و هرکس رو می خوایم سرجاش بنشونیم بهش میگیم گاو. باباجان بعضی گاوها شرف دارند به بعضی انسانها. اولئک الانعام بل هم اضل سبیلا....
.
.
#باغنار
#پارت24
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوهی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد.
همهی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوشآمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت:
_برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسهی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب قبل شروع جلسهمون، میخوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه...
همهی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد:
_احسنت به همهی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت:
_به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض میکردم. حضرت محمد(ص)...
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
استاد مجاهد لبهایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت:
_یه روایت داریم از پیامبر...
دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت:
_کدوم پیامبر؟
استاد مجاهد جواب داد:
_حضرت محمد(ص).
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت:
_دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. میریم سراغ گفتن مونولوگهای مختلف. اولین هشتگی که باید دربارهاش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرفها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟
دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت:
_طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار میکنه که دیگه حواسی براش نمیمونه.
بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت:
_نه غیبت کن، نه زود قضاوت.
بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت:
_تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟
بانو سُها گفت:
_تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟
همگی با چشمهایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت:
_منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه.
بانو کمالالدینی به بانو حدیث گفت:
_تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه میکنی؟
بانو حدیث "بلهای" گفت و کارت مترجمیاش را به بانو کمالالدینی نشان داد. بانو کمالالدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسیاش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت.
علی پارسائیان گفت:
_تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟
دخترمحی گفت:
_تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟
بانو فرجام پور گفت:
_تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟
بانو شبنم که داشت یخ در بهشت میخورد، گفت:
_تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟
بانو ایرجی گفت:
_تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟
اعضا همچنان داشتند مونولوگ میگفتند که استاد مجاهد گفت:
_خب مونولوگ دیگه کافیه. میریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم.
استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت:
_در خدمتم استاد.
استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت:
_خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگهای دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید.
بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت:
_خب بحث دیالوگ رو شروع میکنیم. لطفاً...
استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشیاش زنگ خورد:
_الو بله؟
_سلام مجاهد جان.
_سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟
_خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم.
میخواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همهی اعضا بیایید اینجا.
_آخه...
_منتظرتونیم. خداحافظ.
استاد مجاهد پوفی کشید و گوشیاش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت:
_دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی میخواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که میمونن، خیلی سود میبرن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم.
پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
#پایان_پارت24
#اَشَد
#14000207
رمان چیست؟
اصطلاح رمان مترادف کلمه Novel در ادبیات غرب است. رمان مهمترین و معروفترین شکل ادبی روزگار ماست که شروع این نوع را با شاهکار سروانتس یعنی «دن کیشوت» (1605) میدانند.
رمان داستانی طولانی با تاکیدی بر واقعیت و اصالت و تجربیات و تخیلات فردی و ویژگیهای روانشناختی است، و میتوان گفت پدیدهای جدید است که عمر آن به زحمت به 4قرن میرسد.
قصههای قدیم بیشتر به مطلقگرایی و نمونههای کلی توجه داشتند. شخصیتها به دو گروه خوب و بد تقسیم میشدند و ماجراهای بین این دو گروه اتفاق میافتاد. از اواخر قرن هفده رفتهرفته جهانبینی انسان از جهانبینی قهرمانها جدا شد. تحولات در زمینه اندیشه و صنعت باعث تغییر مسائل و موضوعات در عالم داستانها شد و برای اولین بار خصوصیات عاطفی و درونی و تجزیه و تحلیلهای روحی به ادبیات راه یافت. سرنخ این خصوصیات را میتوان در رمان «شاهزاده خانم کِلِو» (1678) اثر مادام دولافایت به خوبی پیدا کرد و شاید همین رمان را بتوان سرچشمهی آثار نویسندگان بزرگ قرن بیستم چون بالزاک، فلوبر، دیکنز، داستایوسکی و تالستوی دانست. یک ویژگی مشترک بین رمانهای بعد از این اثر که آن را از انواع ادبی قبل از خود متمایز میکند این است که این داستانها به دنیای درونی افراد و تجزیه و تحلیل عمیق شخصیتها و توجه به احساسات خصوصی آنها میپردازند.
نویسندگان در رمان شخصیتها را از نمونهی انسان واقعی میآفرینند و عکسالعمل او را در برابر رفتار و اعمال و گفتار خودشان و شخصیتهای دیگر به نمایش میگذارند. اما این تغییرات در رمان منحصر به روحیات قهرمان داستان در برابر خودش و افراد دیگر نیست.
رمان چیست؟
اصطلاح رمان مترادف کلمه Novel در ادبیات غرب است. رمان مهمترین و معروفترین شکل ادبی روزگار ماست که شروع این نوع را با شاهکار سروانتس یعنی «دن کیشوت» (1605) میدانند.
رمان داستانی طولانی با تاکیدی بر واقعیت و اصالت و تجربیات و تخیلات فردی و ویژگیهای روانشناختی است، و میتوان گفت پدیدهای جدید است که عمر آن به زحمت به 4قرن میرسد.
قصههای قدیم بیشتر به مطلقگرایی و نمونههای کلی توجه داشتند. شخصیتها به دو گروه خوب و بد تقسیم میشدند و ماجراهای بین این دو گروه اتفاق میافتاد. از اواخر قرن هفده رفتهرفته جهانبینی انسان از جهانبینی قهرمانها جدا شد. تحولات در زمینه اندیشه و صنعت باعث تغییر مسائل و موضوعات در عالم داستانها شد و برای اولین بار خصوصیات عاطفی و درونی و تجزیه و تحلیلهای روحی به ادبیات راه یافت. سرنخ این خصوصیات را میتوان در رمان «شاهزاده خانم کِلِو» (1678) اثر مادام دولافایت به خوبی پیدا کرد و شاید همین رمان را بتوان سرچشمهی آثار نویسندگان بزرگ قرن بیستم چون بالزاک، فلوبر، دیکنز، داستایوسکی و تالستوی دانست. یک ویژگی مشترک بین رمانهای بعد از این اثر که آن را از انواع ادبی قبل از خود متمایز میکند این است که این داستانها به دنیای درونی افراد و تجزیه و تحلیل عمیق شخصیتها و توجه به احساسات خصوصی آنها میپردازند.
نویسندگان در رمان شخصیتها را از نمونهی انسان واقعی میآفرینند و عکسالعمل او را در برابر رفتار و اعمال و گفتار خودشان و شخصیتهای دیگر به نمایش میگذارند. اما این تغییرات در رمان منحصر به روحیات قهرمان داستان در برابر خودش و افراد دیگر نیست، دیگر در داستانها به مسائل اجتماعی، مسائل سیاسی، مقابله با حکومتها و حتی مقابله با سرنوشت نیز پرداخته میشود.
از اواخر قرن هفدهم و همزمان با صنعتی شدن جوامع و سهولت چاپ کتاب و علاقه مردم به آن، رمان به یکی از محبوبترین انواع ادبی تبدیل شد. رمان چیزی بود که خواننده، با خواندن آن هم سرگرم میشد و هم بر سواد و معرفت خود میافزود. در واقع رمان به عرصهای برای بیان اندیشههای نو بدل شد که برد و گسترهی آن بیش از هر نوع نوشتهی دیگری بود؛ تا جایی که بعضی فلاسفه و دانشمندان هم افکارشان را در غالب داستان عرضه میکردند. کامو در افسانهی سیزیف مینویسد: «رماننویسان بزرگ، رماننویسانی فیلسوف هستند، یعنی خلاف نویسندگانی که میخواهند مطلبی را به اثبات برسانند مانند بالزاک، ملویل، استاندال، داستایوسکی، پروست، مالرو، کافکا و... تلاش کردهاند که با کمک تصاویر و نه استدلال مطالب خود را به خواننده برسانند» از این رو میبینیم که رمان هنوز هم بعد از قرنها به حیات خود ادامه داده است و محبوبیت دارد. البته رمانی که امروز داریم با چیزی که در قرن هجده و نوزده وجود داشت دستخوش دگرگونیهایی شده، اما هنوز قالب خود را حفظ کرده است.
اما تعریف رمان به عنوان یک شکل ادبی کار راحتی نیست، منتقدان و کارشناسان زیادی تعاریف خود را برای رمان ارائه دادهاند که هرکدام به نوعی تعریف صحیحی از آن است. اما تعریف جامعی که شامل تمام جنبههای رمان باشد و همگی روی آن متفالقول باشند را نمیتوان یافت. شاید یک تعریف کلی مانند آنچه ای. ام. فوستر ارائه داده را بتوان برگزید و کار را آسان کرد، او مینویسد: «رمان داستانی است به نثر با وسعتی معین» البته در ادامه توضیح میدهد وسعتش نباید کمتر از 50هزار کلمه باشد! و این تعریف فرهنگ آکسفورد برای رمان: «روایت منثور داستانی با طول شایان توجه که در آن شخصیتها و اعمال که نمایندهی زندگی واقعیاند با پیرنگی که کمابیش پیچیده است،» تصویر شدهاند. میبینیم که با همین تعاریف هم بسیاری از رمانهایی که حالا میشناسیم از دایره رمان خارج میشوند و نام داستان بلند یا رمان کوتاه به خود میگیرند. با این حال بهتر است چندان درگیر تعریف فنی آن نباشیم.
موضوع قابل توجه دیگر در رمان رابطه شخصیت رمان با واقعیت است. در قصههای قدیمی نمیتوان تصویری عینی از قهرمانها را در اجتماع پیدا کرد، اما در رمان این امکان بهوجود آمده که نویسنده شخصیتش را از روی یک نمونهی واقعی تصویر کند و خصوصیات و خلقیات خاصی به او ببخشد. برای مثال بعد از انتشار رمان «مادام بواری» بسیاری خواهان این بودند که بدانند شخصیت بواری از روی چه کسی گرتهبرداری شده، فلوبر در نامهای به دوستش نوشته که: «بواری، خود منم!» البته شاید نتوان به ظاهر شباهتی بین فلوبر و آن زن هوسران پیدا کرد ولی این گفته بیانگر این است که نویسنده از هیچ شخصیت خاصی عینا الگوبرداری نمیکند بلکه خصوصیات درونی و عاطفی خود را در ساخت و پرداخت شخصیتها بهکار میگیرد.
بنابراین چون شخصیتپردازی در رمان براساس واقعیتهای عینی صورت میگیرد، خواننده در میان شخصیتهای داستان با آنی که نسبت به او نزدیکی میکند دچار علاقه میشود و با او همدردی و همذاتپنداری میکند. و این از خصوصیات رمان است که در داستانکوتاه نمیتوان به آن رسید، حالتی که شخصیتهای رمان با نویسندگان اشتراک عاطفی و معنوی پیدا میکنند. و در این شرایط است که خواننده به خود حق میدهد که درباره شخصیتها داوری کند، و این مسئلهای بود که باعث پدید آمدن «نقد جدید» شد.
.
این مطلب با نگاهی به بخش چهارم کتاب «ادبیات داستانی» اثر جمال میرصادقی نوشته شده است.
هدایت شده از S. Omidian
#سفربهگرای270درجه
ببین حاجآقا! من صدبار گفتم، اگه امام حسین میرفت درس میخوند و دکتر میشد، بهتر کارش پیش میرفت! هفت سال میرفت دانشکده پزشکی شام درس میخوند و برمیگشت کوفه، مردم رو دوا درمون میکرد! چی بهتر از این؟! توی مطب مینشست و برای هر مریضی که میاومد، از اسلام میگفت. چه بدی داشت؟ والله چقدر بعد از اون این کار رو کردن و کارشون هم گرفت! کار به دعوا و کتککاری هم نمیکشید...
ص 25
هدایت شده از
http://skyroom.online/ch/shahrestanadab/mahafel
دوستان حتما با مرورگر کروم آپدیت شده بیایید.
🌹
#باغنار
#پارت25
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشیاش را در آورد و شمارهی احد را گرفت.
_بله؟
_سلام و تربچه. احد کجایی؟
_سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟
_پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم میریم اونجا.
_ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟
_نمیدونم. ما هم واسه همین داریم میریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا.
_باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست.
_استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر.
احد باشهای گفت و گوشی را قطع کرد.
همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمالالدینی از آبنما و مجسمههای میدان عکس میگرفت و بانو رجایی در منظمتر شدن خیابانها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک میکرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت:
_چرا اینجوری نگاه میکنید؟ کوه که جای وَن نیست.
بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟
_اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیهی مختلفی تبدیل میشه.
بانو شبنم سرش به نشانهی تعجب تکان داد و سپس گفت:
_خب الان ما قراره با چی بریم؟
بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد:
_نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلیکوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه.
با آمدن اسم هِلیکوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت:
_آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم.
بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانیاش که دخترمحی گفت:
_سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه.
بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت:
_آخ جون! اگه هِلیکوپتر سوار بشم، به خدا نزدیکتر میشم و از خودش التماس دعا میکنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم.
در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت:
_علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟
همگی دستهایشان را بالا بردند و یکصدا گفتند:
_مَه لَقا خانِم.
بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غرهای به همه رفت که بانو ایرجی گفت:
_به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینیجات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگهای نداره.
بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت:
_این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آبمیوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش.
بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت:
_بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش.
اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کلهاش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت:
_علی جان دهنت رو باز کن.
علی پارسائیان که قوهی شنواییاش خوب کار میکرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست میرود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آبمیوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آبمیوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید:
_چرا یهو غش کردین؟
علی پارسائیان جواب داد:
_من از ارتفاع میترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلیکوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت.
_پس الان چجوری میخواید سوار هِلیکوپتر بشید؟
علی پارسائیان شانههایش را به نشانهی "نمیدانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت:
_پس کِی میریم کوه؟
کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دنداننمایی زد و گفت:
_فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلیکوپتر کنیم.
پس از دقایقی دو فروند هِلیکوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همهی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع میترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلیکوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد.
پس از مستقر شدن همگی در هِلیکوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
#پایان_پارت25
#اَشَد
#14000208
کارگاه3.pdf
661.6K
کارگاه سوم
موضوع: محتوا
باغبان گرامی: فرجام پور
به وقت: ۲۸ بهمن ۱۳۹۹
#ناربانو
#کارگاه3
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از سرچشمه نور
یاالله
🔵 برگزاری بیست و پنجمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔸️تحلیل قالب کتاب داستان یک انسان واقعی
🔹️زمان شروع : امشب ساعت ۲۱
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
#باغنار
#پارت26
خلبان هِلیکوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلیکوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمیدانستند چیست فکر میکردند که استاد مجاهد گفت:
_برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت:
_استاد هِلیکوپتر هم دنده داره؟
استاد موسوی نیز با حوصله جواب میداد و دخترمحی ادامهی سوالهایش را میپرسید:
_ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟
بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلیکوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت:
_چی داری میگی دختر؟ تو میخوای وکیل بشی، نه خلبان.
دخترمحی جواب داد:
_اینا رو واسه اطلاعات عمومی میخوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی.
بانو رجایی پوزخندی زد و گفت:
_من هفت سال ازت بزرگترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من.
دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچهاش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیهی اعضا برگشت.
بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را میکرد و داشت پروندهی یکی از موکلهایش را میخواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلیکوپتر شد. همگی داشتند جیغ میزدند و به اطراف نگاه میکردند که دیدند بانو کمالالدینی پنجرهی هِلیکوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس میگیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمالالدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمالالدینی جیغ بنفشی کشید و گفت:
_چرا اینجوری میکنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟
بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمالالدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت:
_ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پروندهی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟
علی پارسائیان که چشمهایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت:
_خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوهایه. منم عاشق رنگ قهوهای هستم.
بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت:
_علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست.
علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد.
بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کلهاش میزد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت:
_اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟
بانو سیاه تیری سرش را به نشانهی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت:
_بفرمایید. اینم یه نسخهی کپی از پروندهی موکلتون.
بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت:
_این دست تو چیکار میکنه؟
دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت:
_میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پروندههای موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پروندهها، ماجرای پروندهی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم.
اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت:
_گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی.
سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت:
_ازت ممنونم مُحی جان.
دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت:
_ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟
استاد مجاهد که از "ای وایهای" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت:
_چیشده علی جان؟
_بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم.
سپس انگشت اشارهاش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت:
_نمیدونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمیگذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آبمیوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمیگذرم، بلکه باید کفارهی گناهم رو هم بدن.
بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد:
_ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آبمیوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمیدادیم بهتون، از فشار خون پایین میمُردید. اگه هم آبمیوه نمیدادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم میکردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه.
علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
#پایان_پارت26
#اَشَد
#14000209
شهر یزد مسابقه ی کتابخوانی یکی از کتاب های کودک من رو گذاشته
خوش به حال یزدی ها ☺️