eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔹🔸🔹🔸🔹 📝 طراحی (پرسپکتیو) 🗓 یکشنبه ۱۲ دی ماه ⏰ساعت ۱۹ 🎙باغبان : بانو صبحی در گروه عمومی باغ یاقوت👇 https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 🌱
نکاتی نغز درباره داستان و قصه و رمان از رهبر انقلاب...بعضی هاش مربوط به بیست و نه سال پیش است. دغدغه هایی که به نظر می‌رسد هنوز ادامه دارد و جامه عمل بهش پوشانیده نشده. ما باید بپوشانیم. باغ انار تقریبا به نیمه های خودش رسیده و از هفده تا کلاسی که دارد اگر هفده تا رمان نویس خروجی بگیرد یک شاهکار بزرگ کرده..البته اگر یک رمان نویس هم تربیت کند شاهکار کرده. امیدورام این حرکت، نرم و آرام و پیوسته ادامه داشته باشد...مخصوصا در این روز...دومین سالگرد شهادت سرباز حاج قاسم عزیز. امیدورام سربازان قلم به دست این رشادت ها را جوری روی کاغذ بیاورند که رنگ سفیدش خونین شود‌. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از آب‌نمک
ستاره قاسم در کهکشان راه خمینی   🔴 چقدر خوب است که کودکان وقتی به دنیا می‌آیند کسی نمی‌داند سرنوشت چه تقدیری برای آنان رقم زده و تاریخ برای شانه نحیف برخی از این کودکان‌گریان، چه مأموریتی گران‌سنگ تدارک دیده است. آری! اینگونه بود که دست فرعون به‌رغم تمام دست و پا زدن‌هایش، به فرزند عمران و یوکابد نرسید و موسی دودمان طاغوت عصر خود را در نیل بر باد داد. و آن زمانی بود که از چشم دنیااندیشان و ظاهربینان کار مؤمنان به پایان رسیده بود؛ در پیش، امواج خروشان نیل بود و از پس، لشکر جرّار فرعون. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود. پس فرمان آمد که ‌ای موسی! عصای خود را بر دریا بزن ... و شد آنچه ناشدنی می‌نمود. 🔵 تابستان سال 1953 برای «دوایت آیزنهاور» سی و چهارمین رئیس‌جمهور آمریکا شیرین بود. ماموران سازمان CIA در تهران به فرستادگان و مزدوران بریتانیایی که دیگر کبیر نبود پیوستند و عملیات آژاکس را با موفقیت به سرانجام رساندند. دولت وقت با کودتا سرنگون شد و شاه لرزان و فراری دوباره بر تخت نشست. «آلن دالس» رئیس ‌CIA اگر از آینده چیزی می‌دانست بدون شک پنج سال بعد، تیمی از ماموران خود را بار دیگر راهی ایران می‌کرد اما این بار نه به مقصد تهران بلکه به «قنات‌ملک»، روستایی در دل کویر مرکزی ایران. به خانه ساده و محقر مشهدی حسن.  🔴اما نه آیزنهاور و دالس می‌دانستند و نه حتی مشهدی حسن و فاطمه که آن کودکی که روز اول فروردین سال 1337 پا به زمین گذاشته و ‌گریه می‌کند، چه آینده‌ای و مأموریتی در پیش دارد. فرزند سوم خانه بود و نامش را گذاشتند "قاسم". 🌞 انتخابی به‌جا و نامی نیکو بود. این طفل شیرخوار و روستازاده گمنام، مأموریت داشت چیزهایی را قسمت کند. از این باب همه ما قاسم هستیم چرا که در زندگی چیزهایی را با دیگران و بین دیگران قسمت می‌کنیم. اما قرار بود او از همه ما و قاسم‌ها، قاسم‌تر باشد.  🔵 دنیا معرکه‌های عجیب و غریب و شگفتی‌های فرامحاسباتی کم ندارد. نقاطی به ظاهر بسیار دور و بی‌ربط در گوشه و کنار کره‌خاکی هستند که هیچ دستگاه محاسباتی و عقل و حتی خیالی نمی‌تواند میان آنها خطی برقرار سازد. وقتی مامور ساواک سال 1342 با ریشخند از آقا روح‌الله پرسید یارانت کجا هستند، آن مرد خدا که دلش از خورشید هم گرم‌تر و چشم‌هایش از برق آسمان گیراتر بود، با دلی آرام و قلبی مطمئن پاسخ داد: "سربازان من در گهواره‌ها هستند". 🔵 یحتمل مأمور مفلوک سازمان اطلاعات و امنیت کشور، پوزخندی زده و در دل یا زیر لب گفته باشد عجب آخوند خوش‌خیالی و چه خیالات خامی! نمی‌توان به واکنش آن مأمور چندان خرده گرفت. آن روز قاسم سلیمانی پنج ساله بود، مهدی باکری و اسماعیل دقایقی 9 ساله، حسن باقری و ابراهیم همت هشت ساله، حسین خرازی شش ساله، احمد کاظمی، مهدی زین‌الدین و حسن تهرانی‌مقدم 4 ساله، محمود کاوه و علی ‌هاشمی 2 ساله. کودکانی دور از هم، هر کدام در شهری و روستایی. آن ستاره‌های دور از هم در کهکشان راه خمینی. آن‌قدر دور که هیچ منجمی نمی‌توانست پیش‌بینی کند روزی که چندان دور نیست این ستاره‌ها در یک مدار قرار خواهند گرفت و چشم آسمان از نورشان روشن خواهد شد. 🔴 تازه این کودکان فرماندهان سپاه خمینی کبیر بودند و بسیاری از سربازان آنان حتی هنوز پای بر زمین، این «سیاره رنج» نگذاشته بودند. گفتیم فرمانده و سرباز! بگذار همین‌جا تکلیف این دو کلمه را روشن کنیم. می‌دانی چرا فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران که نامش لرزه بر ‌اندام دشمنان می‌انداخت خود را همیشه سرباز می‌دانست و می‌نامید و وصیت کرد بر سنگ مزارش بنویسند سرباز قاسم سلیمانی؟ !!🤔 همان سربازی که چند روز پیش یک رسانه آمریکایی با کینه‌ای عمیق نوشت سلیمانی شبه نظامیان عراق، لبنان و یمن (افغانستان و پاکستان و سوریه و فلسطین را جا‌انداخته) را به یک اتحاد راهبردی متصل ، و نیروی قدس را به نوعی ناتو تبدیل کرد.  🔵 در روزگاری که آدم‌ها به دنبال نام هستند و برای خود لقب می‌سازند و می‌تراشند و برای محکم‌کاری سفارش می‌دهند، مردی که سرنوشت منطقه و بلکه جهان را تغییر داد، به او لقب «فرمانده سایه‌ها»، «خردکننده داعش» و «قوی‌ترین مرد خاورمیانه» داده بودند و فرماندهان ارتش آمریکا به او حسادت می‌کردند، خود را سرباز می‌داند!!!. ریشه ماجرا به همان پیرمرد طوفانی برمی‌گردد که بر صندلی ساده حسینیه جماران می‌نشست و آرام سخن می‌گفت و دنیا را به لرزه درمی‌آورد. قاسم شاگرد مکتب حضرت روح‌الله بود. همان که بنیانگذار انقلابش می‌خواندند، مرد قرن، سیاستمدار عصر، تغییردهنده جهان و تاریخ و... البته که همه اینها بود اما وقتی یکی از مریدانش فریاد زد؛ «ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش به فرمان توئیم خمینی»، باز ساده اما از روی عقیده و منطبق با عمل خویش گفت؛ «نه من سرباز توام و نه تو سرباز من. همه سرباز خداییم ان‌شاءالله.» 
هدایت شده از آب‌نمک
ادامه 👇 🔴 آدم‌های خوب کم نیستند و کم ندیده‌ایم. شاید ما هم آدم‌های خوبی باشیم چرا که گاهی کارهای خوبی می‌کنیم. بخشی از شادی و وقت و توانایی و پول خود را با عده‌ای قسمت می‌کنیم. شاید برخی خوب‌تر باشند و از قوه قهریه خود نیز برای خوب بودن و خوبی کردن استفاده کنند. مثلاً وقتی می‌بینند به کسی دارد ظلم می‌شود، سینه سپر کنند و وارد معرکه شوند. مأموریت قاسم تقسیم کردن بود. آرامش و امنیت و شادی و لبخند ؛ و در کنارش ترس و وحشت و اضطراب. ! آنچه قاسم را از دیگر خوبان سوا می‌کرد، آن بود که او اهل قناعت نبود. بله! قناعت همیشه هم چیز خوبی نیست. اگر در تقسیم خوبی‌ها به دایره تنگ و حقیری در اطراف خود قناعت کنی، چنین می‌شود. قاسم آرامش و امنیت و لبخند را برای همه انسان‌های روی زمین می‌خواست نه فقط برای اهالی قنات‌ملک و کرمانی‌ها و ایرانی‌ها. برای او فرقی نداشت که این زن و مرد و کودک چه زبانی دارند، چه آیینی و خطوط جغرافیا آنان را چگونه تقسیم کرده است. امنیت و آرامش و لبخند حق همه بود ؛ و وحشت و اضطراب حق همه آنهایی که آن حق را از دیگران سلب کرده بودند. 🔵 اینجاست که قاسم را می‌توان در دو شمایل دید. شمایلی نرم‌تر از حریر و دل‌نازک‌تر از کودکان که گویی هنوز کودکی پنج ساله در قنات‌ملک است. همانقدر دل کوچکی دارد. از ته دل می‌خندد و مثل ابر‌بهار‌گریه می‌کند. و شمایلی دژم و غضبناک که گویی خدای جبار و منتقم به او مأموریت داده است تا بندگان طاغی و خونریزش را به دست او هلاک کرده و راهی دوزخ سازد.  🔴 خیابان‌های شلوغ و تاریک ما برای نام تو حقیر و کوچک‌اند. روزی ستاره‌ای بزرگ و پرنور کشف می‌شود و نام تو را بر آن خواهند گذاشت. بلندمردا ! نامت بلند باد که آب و آتش در چشمان تو به هم می‌رسید و خوشا بحال آنانکه در روزگار رجعت بار دیگر آن چشم‌های پرفروغ را می‌بینند و میانشان نور تقسیم خواهی‌کرد.  ✍ محمد صرفی _ روزنامه کیهان _ ۱۲/۱۰/ ۱۴۰۰
کمی امیدوار شدم 😊😷 اما خدا راضی باشه دل آقا شاد و استادم خوشحال برام کافیه
🌹هدیه به عزیزترین کسان خویش به مناسبت سالگرد سلیمانی سردار دلها🇮🇷🏴 بازخوانی وصیتنامه مصور شهید بزرگوار برای دیدن هرکدام از صفحات روی لینک کلیک کنید.✋🌷 🧔🏼وصیتنامه مصور ۱ 🇮🇷https://digipostal.ir/crpsbe3 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲ 🇮🇷https://digipostal.ir/ctlouvk 🧔🏼وصیتنامه مصور ۳ 🇮🇷https://digipostal.ir/criy33d 🧔🏼وصیتنامه مصور ۴ 🇮🇷https://digipostal.ir/czqnbdu 🧔🏼وصیتنامه مصور۵ 🇮🇷https://digipostal.ir/c3nhhc6 🧔🏼وصیتنامه مصور ۶ 🇮🇷https://digipostal.ir/c1erd4f 🧔🏼وصیتنامه مصور ۷ 🇮🇷https://digipostal.ir/cefny3q 🧔🏼وصیتنامه مصور۸ 🇮🇷https://digipostal.ir/catqxhp 🧔🏼وصیتنامه مصور ۹ 🇮🇷https://digipostal.ir/c1tlpzu 🧔🏼وصیتنامه مصور ۱۰ 🇮🇷https://digipostal.ir/cucz43h 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۱ 🇮🇷https://digipostal.ir/cjuwl4w 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۲ 🇮🇷https://digipostal.ir/cqlrxrg 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۳ 🇮🇷https://digipostal.ir/c8s5m1d 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۴ 🇮🇷https://digipostal.ir/cio9353 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۵ 🇮🇷https://digipostal.ir/cxmyw18 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۶ 🇮🇷https://digipostal.ir/c4fce35 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۷ 🇮🇷https://digipostal.ir/cqwfo81 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۸ 🇮🇷https://digipostal.ir/c4eceyx 🧔🏼وصیتنامه مصور۱۹ 🇮🇷https://digipostal.ir/c97c86z 🧔🏼وصیتنامه مصور۲۰ 🇮🇷https://digipostal.ir/cb52dqv 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۱ 🇮🇷https://digipostal.ir/c1jwvm4 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۲ 🇮🇷https://digipostal.ir/c46wiqx 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۳ 🇮🇷https://digipostal.ir/cl7p8l7 🧔🏼وصیتنامه مصور۲۴ 🇮🇷https://digipostal.ir/cwfg1zi 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۵ 🇮🇷https://digipostal.ir/csg56sm 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۶ 🇮🇷https://digipostal.ir/c9vn09v 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۷ 🇮🇷https://digipostal.ir/cu7uvil 🧔🏼وصیتنامه مصور ۲۸ 🇮🇷https://digipostal.ir/cjjh0zn 🧔🏼وصیتنامه مصور۲۹ 🇮🇷https://digipostal.ir/cbjs67n 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۰ 🇮🇷https://digipostal.ir/cabf0ov 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۱ 🇮🇷https://digipostal.ir/c851wq3 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۲ 🇮🇷https://digipostal.ir/czs1r6w 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۳ 🇮🇷https://digipostal.ir/cj751yi 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۴ 🇮🇷https://digipostal.ir/c4kpz26 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۵ 🇮🇷https://digipostal.ir/c72is3r 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۶ 🇮🇷https://digipostal.ir/c25d43k 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۷ 🇮🇷https://digipostal.ir/cltiyon 🧔🏼وصیتنامه مصور ۳۸ 🇮🇷https://digipostal.ir/can301i 🧔🏼وصیتنامه مصور۳۹ 🇮🇷https://digipostal.ir/ccj7k45 🧔🏼وصیتنامه مصور۴۰ 🇮🇷https://digipostal.ir/csqzby0 🧔🏼وصیتنامه مصور۴۱ 🇮🇷https://digipostal.ir/ctdwdjt 🧔🏼وصیتنامه مصور۴۲ 🇮🇷https://digipostal.ir/cm6k6wb 🧔🏼وصیتنامه مصور۴۳ 🇮🇷https://digipostal.ir/cw1zza5 🧔🏼وصیتنامه مصور۴۴ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @EmamKhamene
بفرمایید مسجد اینجا اتاق اشک است....انارها از اشک یاقوت می سازند. عِمران واقفی: روح مطهر تو را شهدا در آغوش کشیدند، زمانی که تمام ابرهای سبکبال روی سر شهر خواب بودند... ای ابلیس امشب را به خاطر بسپار. به زودی تاوان هِل‌فایر را با سجیل و شهاب خواهیم گرفت. اینبار اما تل‌آویو و حیفا ساعتها زیر مشت سنگین موشکی نواخته خواهد شد، ان‌شاءالله، به زودی. فـ. ڪمال الدینے: از سیر و سلوک میخواندم در بدر در گره فشار و سختی تو اما گفتی سیر و سلوک اخلاص و عشق است و بس 🌷: وقتی رفتی همه در خواب بودیم ولی پرواز تو خواب شب هایمان را ربود تا صبح همه بیداریم فـ. ڪمال الدینے: حضرت آقا، حاج قاسم را داشت، حاج قاسم، حسینش را... اَفــرا๛زهراحسینـے ‌: باران خودش را به زمین می‌کوبد. ابر ها بهم برخورد می‌کنند. رعد ها با سرعت بر روی زمین فرود می‌آیند... بگذار ببینم...عزیز از دست داده اند؟ حاج قاسم... -ای برادر عرب، که تو به دنبال من و من به دنبال تو می‌گردم. قسم به خدا، اگر شهیدم کنی شفاعتت می‌کنم. سفر به کائنات🔻 https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
🌷: زمین زمین حاج قاسم به گوشی حاج قاسم؟ اونجا جات خوبه؟ راحتی؟ شنیدم سی ساله نخوابیدی خسته ای صورتت پر از گرد و غبار جبهه ست حاجی برو از حوض کوثر یه آبی به دست و روت بزن یکمی بخواب استراحت کن ما دیگه بیداریم حواسمون به همه چی هست حاجی به گوشی؟ راستی از ابومهدی چه خبر؟ صدام رو داری حاج قاسم؟ سلام ما رو به حضرت زهرا برسونـ زمین زمین حاج قاسم؟ صدا نمیاد حاجی اگه صدامون رو داری تو رو به جان حضرت زهرا ایندفعه نیرو خواستی رومون حساب کن زمین زمین حاج قاسم؟ ما صدات رو نداریم صدامون رو داری حاجی؟
/ قسمت اول ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود...💔😞 هنوز هم وقتی یادش می‌افتم، تنم مورمور می‌شود و با خودم فکر می‌کنم من چطور توانسته‌ام چنین اتفاق سهمگینی را تحمل کنم و زنده بمانم؟ دو سال گذشته است؛ اما هنوز هرچه به زندگی‌ام و اتفاقات تلخش نگاه می‌کنم، می‌بینم سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام هم به اندازه آن روز سخت نبود. توی یک لحظه، من از درون فرو ریختم. انقدر درد داشت که اولش اصلا دردش را نفهمیدم. شب جمعه بود و داشتم افتتاحیه جشنواره عمار را می‌دیدم. یک بغض بدی در گلویم مانده بود که هرچه گریه می‌کردم، آرام نمی‌شد. حالم بد بود بدون این که علت خاصی داشته باشد. اشک بی‌اختیار از چشمم می‌ریخت. شاید خیلی‌ها مثل من بودند. من علتش را نمی‌فهمیدم؛ اما تا ساعت یک و نیم شب خوابم نبرد. خوب یادم هست؛ آخرین نگاهی که به ساعت انداختم، دقیقا یک و بیست دقیقه بود. بارها با خودم فکر کرده‌ام ای کاش آن خواب، خواب ابدی‌ام می‌شد و دیگر بیدار نمی‌شدم. کاش خدا همان شب طومار دنیا را جمع می‌کرد و قیامت برپا می‌شد؛ هرچند برای من واقعاً همینطور شد. برای اذان صبح که بیدار شدم، دیدم چراغ گوشی‌ام چشمک می‌زند. پیامک داشتم؛ از طرف عارفه. گیج و خواب‌آلود و در برزخ خواب و بیداری پیامک را باز کردم. نوشته بود: سردار سلیمانی شهید شده! اول اصلا نفهمیدم چی نوشته. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. اصلا یادم نبود سردار سلیمانی کیست. نشستم و دوباره خواندم. نفهمیدم. وقتی ایستادم، تازه فهمیدم بیدارم و پیامش واقعی ست. چندبار خواندم. راستش اصلا برایم مهم نبود. گفتم حتما تشابه اسمی ست، یک سردار سلیمانی دیگر هم در یک قسمت دیگر سپاه داریم. شاید هم شایعه باشد؛ مثل چندسال پیش. بی‌تفاوت نوشتم: یعنی چی؟ کی گفته؟ و رفتم وضو بگیرم برای نماز. کم‌کم بیدارتر شدم. صدای سردار در گوشم می‌پیچید: آقای ترامپ قمارباز! من حریف تو هستم! یکباره چیزی درونم لرزید. اگر راست باشد چه می‌شود؟ چه بلایی سرمان می‌آید؟ حاج قاسم اگر نباشد، چه کسی حریف این قمارباز می‌شود؟ اصلا مگر می‌شود بی حاج قاسم؟ نه... محال است! شایعه است! حین نماز فقط از خدا می‌خواستم خبر دروغ باشد. نفهمیدم چه خواندم. فقط به این فکر می‌کردم که سلام نماز را بدهم و بروم از شایعه بودنش مطمئن شوم. حاج قاسم انقدر در ذهنم نامیرا بود که مطمئن بودم خبرش تکذیب خواهد شد. نماز که تمام شد، خیره شدم به عکس حاج قاسم که در کتابخانه‌ام گذاشته بودم. جمله آقا زیر عکس نوشته شده بود: خود شما هم که آقای سلیمانی باشید از نظر ما شهیدید... با خودم گفتم حتما عارفه داشته در سایت ها می‌چرخیده و از یک منبع نامعتبر خبری را خوانده. منتظر بودم پیام بدهد و بگوید ببخشید مزاحمت شدم، شایعه بود... دور اتاق می‌چرخیدم و صلوات می‌فرستادم که شایعه باشد. اما عارفه پیام داد: شبکه خبر داره زیرنویس می‌کنه! نفهمیدم چطور رفتم سمت تلوزیون، روشنش کردم، صدایش را کم کردم که بقیه بیدار نشوند. نفهمیدم چطور زدم شبکه خبر. فقط یادم هست وقتی صوت قرآن و تصویر حاج قاسم را دیدم و زیرنویس فوری را که نوشته بود "انا لله و انا الیه راجعون"، یخ زدم. مات شدم. شاید مُردم. نمی‌دانم. ولی مطمئنم قلبم تیر کشید و ایستاد. اشکم جوشید. الان که فکرش را می‌کنم، شرمنده می‌شوم از این جان‌سختی‌ای که داشتم و همان‌جا نمردم. تا خود صبح، خیره شدم به صفحه تلوزیون و عکس حاج قاسم و زیرنویس خبر فوری و گوش سپردم به آیات قرآن: و من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه... با بهت خیره بودم به صفحه تلوزیون. هزاربار آن دو جمله زیرنویس تکراری را خواندم. انگار هنوز منتظر تکذیب خبر بودم. منتظر بودم بگویند نه، به خودروی حاج قاسم حمله شده ولی خودشان سالم هستند. منتظر بودم از خواب بیدار شوم، منتظر بودم بمیرم. اشک بی‌اختیار از چشمانم می‌ریخت. رد اشک روی صورتم شوره انداخته بود و می‌سوخت. هرچه هوا روشن‌تر می‌شد، کورسوی امید من کم‌نورتر می‌شد. صبح، دوستانم یکی‌یکی زنگ می‌زدند؛ پشت تلفن فقط صدای هق‌هق گریه هم را می‌شنیدیم و هربار یکی‌مان می‌گفت: حالا چکار کنیم...؟ امتحان داشتیم؛ امتحانات دی‌ماه. چشم‌ها سرخ بود و مقنعه‌ها سیاه. یکی از بچه‌ها قاه‌قاه می‌خندید. دیوانه شده بود. می‌گفت امکان ندارد. باورش نشده بود. می‌خندید و می‌گفت: برو بابا... امکان نداره. حاج قاسم زنده ست! به گریه کردنمان می‌خندید؛ دیوانه شده بود. ما هق‌هق می‌کردیم و او قهقهه می‌زد. هم را بغل کرده بودیم و زار می‌زدیم و می‌لرزیدیم. امتحان را هم یادم نیست چطور دادم. یادم هست همه مثل عزادارها روی صندلی‌ها نشسته بودیم و خیره شده بودیم به یک نقطه... https://eitaa.com/istadegi
…g..h…: و ختم کلام ..... دل تنگتیم سردار .... میگن خاک سرده... ولی داغ شما بر قلب ما هنوز گرم گرم است.. باشد روزی که انتقامی سخت بگیریم.. سُندُس: یا لطیف عجب حکایتی دارد، نیمه‌ی شب! همه چیز از همان نیمه شب، شروع شد، همان نیمه شبی‌که آرام آرام باریدی و سر به سجاده عشق نهادی. همان نیمه شبی که خودت را ذره ذره ذوب وجودش کردی. همان نیمه شب‌هایی که خودت را مخلصانه به دل کریمانه‌اش حواله کردی. همان نیمه شب‌هایی که قنوت قلبت تنها یک چیز بود و آن هم دیدارش... نمی‌دانم چه کردی؟ نمی‌دانم در آخرین نیمه‌یِ شب، چه دلبری عاشقانه‌ای از معشوقت کردی که رخصت دیدارش را نصیبت کرد. آن دیداری که عمری به هر دری دق الباب کردی تا جوابت را بدهد. همان دیداری که آرزویت شده بود و قلبت از دوری‌اش چنان سنگینی می‌کرد که چشمانت برق حسرتش را منعکس می‌کرد. آه ای مرگ خونین من! آه ای زیبای من! کجایی؟!! همان نیمه شبی که بر دل کاغذ قلم زدی خدایا مرا پاکیزه بپذیر. همان نیمه شبی بود که سالها دنبالش دویده بودی، در کوچه پس کوچه‌های کربلای جبهه ها، در کنار اروند، در کانالی پراز شیشه‌های عطری که مظلومانه شکسته شدند و رایحه خوششان عطرآگین لحظه‌هایت شدند. وتو مظلومانه گریستی؛ هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست!!! دوسال از نیمه شبی که مارا رها کردی می‌گذرد، اما قلب‌هایمان هنوزهم از داغت سخت سنگین است، چشمانمان هنوزهم با شنیدن نامت می‌جوشد! دلهایمان بی طاقت تر از قبل بی‌قرار است. همان نیمه شبی که تو پرواز کردی و من هر شب به انتظارت چله گرفته‌ام! می‌دانی دلم اسیر نگاهت شده، نفوذش قلبم راسوراخ می‌کند و آه را از نهادم بلند! حالا که دستانم ازتو کوتاه شده و جگرم آتش گرفته، تو بگو...تو بگو من نیمه شب‌ها چه ذکری بگویم؟ چه وردی بخوانم؟ که دلم تنها؛تنها لحظه‌ای قرار بگیرد. من هم شوق زیارت به سردارم آن هم نیمه شب دستم را بگیر... سردار چه عاشق‌هایی که مشتاقانه به دیدار معشوق خود می‌روند. ✍ زینب عسگری ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: دلِ تنگم، دلِ دریایی‌ات را می‌طلبد. به عکست می‌نگرم تا راحت‌تر نفس بکشم... نگاهم دنبال تو میگردد... نفرین به دستهایی که تو را از پیشِ ما برد... آرامشم بودی...آرامشم هستی... نیمه‌شب نزدیک‌میشود...صدای باران را می‌شنوی؟ ... آسمان دلتنگ است... 『حَـوْرآء²¹³』: زمان امشب بغض در گلو دارد... در لحظه های گذرش اشک خون می‌گذارد و می گذرد... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: حرامیان، نیزه‌هاشان را آلوده به سمّ می‌کنند... آسمان می‌گرید... هوا سنگین است...یا قاسم بن الحسن ع... 『حَـوْرآء²¹³』: برخی چیز ها شبیه نور خورشیدند که مانع می‌شود از دیدن منبع اصلی‌اش. حاج قاسم نوری دارد که برای منی که علم نجومِ دل‌شناسی را ندارم، سخت است از او حرف زدن. دور از انتظار است اورا درک کردن. ندیدنی است اورا دیدن. نخواندنی است اورا خواندن. ناتوانی قلم است از او نوشتن.... ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: کودکان یمنی صدایت می‌کنند برادر! برخیز... نفس تنگی‌ گرفته‌ام، آخر نفسم به نفس تو بند بود...ای‌تمام نفسم... 『حَـوْرآء²¹³』: رفته ای و جهان مان رفته... جهان در نبودت بی معناست! ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: نفرین به دستهایی که شیرینی با تو بودن را از ما گرفت... جهانِ بی‌ رنگ و بوی تو، همه‌اش تاریکی است... ضُحیٰ: آنها از چشمانت می‌ترسند ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: نفرین به آن وجودِ بی‌وجود، که وجودت را از ما گرفت... غبار کفشهایت، توتیای چشمانم... شب است و سکوت است و آه است و من... عِمران واقفی: هلی کوپتر عبیدالله به فرمان یزید از عین الاسد بلند می‌شود، حدودا همین دقایق...سوختن شقایق نزدیک است. غمگینم. نه خشمگینم. آتشفشان بغض جایش را به کوره غضب داده. استکبار را خواهم سوزاند. به شرفم سوگند. خون سردار من را زنده کرده. من می‌دانم و قاسم... 💮حمزه‌ای پور💮: عشق را در یک جمله معنا کرد؛ اخلاص انگشترت علمدار حرف ها دارد. نبودنت سوراخی در قلبمان است که جایش پر نمی‌شود. بیداری مردان خدا در نیمه شب در پی حق ۱:۲۰ عزیز ملت حتی از نامت واهمه دارند
🔆 اسطوره شدی فرمانده من. زین پس شهرزاد ها قصه تو را خواهند گفت سردار بی نظیر. 🔹هلی کوپتر عبیدالله از پایگاه یزید بلند شده بود و تو رسیده بودی به بغداد هزارو یک شب. 🔸 هلی کوپتر دور خودش می چرخید و گرای عمرسعد ها او را هدایت میکرد. هلی کوپتر آپاچیه عمر سعد رد تو را از تهران گرفته بود و دنبال تو می گشت توی... 🔹تو کنار ابومهدی بودی که شمر آتش جهنمی به سمتت یورش آورد و روی سینه ات نشست. 🔸دستگاه های ماهواره ای یزیدیان اعلام کرد که ▫️یل شان را زدیم. پسر بزرگشان را کشتیم. پهلوانشان را به خاک و خون کشاندیم. 🔔حاج قاسم، یلِ ایل بودی. تفنگ شکاری ات را بر خواهیم داشت ودانه دانه گرازها را مثل سگ می کشیم. 🔴حاجی عزیز تو که آسمانی شدی. دخترت روی منبر نماز جمعه خطبه ای خواند که مو بر تن یزید و عبید الله و عمر سعد ها سیخ شد. ⚜حاج قاسم همه ما حواسمان به ناموست بود. سردار من زینب تو با عزت و احترام به خانه رفت. 🕋حاج قاسم میخواهیم مثل تو شویم. ⭕️سپهبدِ من. کاش نگاهمان به استخوان داری تو بود. گلویمان هم اگر تیغ دار بشود عیبی ندارد. تو باشی هیچ عیبی ندارد.... ❗️صبح نماز را دیدی. دیدی سید القائد چه کرد؟ انّا لا نعلم منهم الا خیرا.... آه...آه. 😭تو دلت آتش نگرفت؟ چرا بلند نشدی؟ نکند دست در بدن نداشتی که بلند نشدی. حاجی انگشترت هنوز جگر ذهنم را آتش می زند. مگر آن انگشتر را به کدامین ضریح نگاه کشیده بودی؟ ❤️تو که رفتی هیچ اتفاقی خاصی نیفتاد، فقط قلبم داشت از توی سینه ام می زد بیرون. سینه امان داشت سوراخ میشد. همین. ✍دست خط ات را هم دیدیم سردار. تو به دیدار خدا پاکیزه رفتی میدانی چرا؟ چون نائب المهدی فرمود، روح مطهر خود او. یعنی خود تو. تو مطهر رفتی. پاکِ پاک. دعایم کن. التماست می کنم. دستت را ندیدم که ببوسم. پایت را ندیدم که ببوسم. کفشت را هم... سید امروز گفت که کفش تو از سر ترامپ هم باارزش تر است... 🏅دکمه های کت تو از درجه های ژنرال های آمریکایی بالاتر است و شهید سلیمانی از ژنرال سلیمانی برایشان خطرناکتر است. ✋سردار دستی برآور و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را بیرون بکش. مهربانِ من دستم را بگیر. به یدان مقطوعتان عمی العباس قَسَمَت می دهم. 🌪سردار، باز به ما سر بزن...ما دلمان قد گنجشک است... گفته اند که رفته ای نفس تازه کنی...حاجی زود بیا... ❤️برادر قاسم! به برادر احمد و به برادر همت و به بقیه برادرن سلام من را برسان...دورت بگردم سردارِ من... فدایت بشوم پدرِ همه یتیمان فاطمیون افغانستانی ها و زینبیون پاکستانی ها و حیدریون عراقی ها... ✨فدایت 🇮🇷🇮🇶 @havaseil
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
🔆 اسطوره شدی فرمانده من. زین پس شهرزاد ها قصه تو را خواهند گفت سردار بی نظیر. 🔹هلی کوپتر عبیدالله
این متن رو دو سال پیش نوشتم...امان از دلتنگیِ همراه با خشم. سلام بر تو ای فرمانده. ای ابرقدرت. که از نامت می‌ترسیدند. و می‌ترسند. ای اَبَرقدرتِ مظلوم.