eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
19.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | ماجرای شهادت حضرت علی اکبر به روایت رهبر انقلاب 📥 نسخه کیفیت اصلی👇 https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=28064
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#قلم‌های_عزادار1 از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پ
چشمانم را می‌بندم. حلقه‌ی انگشتانم تنگ‌تر می‌شود اما، هرگز نمی‌گذارم دهانم باز شود! که اگر باز می‌شد، حرمت اینجا می‌شکست، حرمت این صاحب‌خانه و حرمت خادمانش! سرم را پایین می‌اندازم و یک‌راست از آنجا بیرون می‌روم. بیرون می‌روم و این دل شکسته‌تر را بیرون می‌کشم! نمیدانم، شاید آنها هم می‌دانستند که من اهل تغییر نبودم، ولی با همان گردن کجی‌‌ام می‌خواستم نوکرش باشم! از آن نوکرهایی که برای اربابشان جان می‌دادند. اما آنها نگذاشتند! به خدا که نگذاشتند! **** با صدای ضرب در چشمانم دور خانه می‌چرخد. دستم روی پیشانی‌ام می‌نشیند: -اومدم بابا، اومدم چه خبرته! در باز می‌شود و قامت مرد میان در رخ می‌نماید. چشمانش در حدقه می‌لرزید و رگه‌های سرخ نگاهش، دلم را آشوب می‌کرد. اری او همان مرد بود! دستش را باز کرد و محکم در آغوشم کشید. نه تکانی خوردم، نه سعی کردم خودم را از زیر فشار انگشتانش بیرون بکشم. تنها زبان یاری چند جمله را داشت اما خودش گفت: -آقا رسول قربونت برم من شرمندم، من و ببخش! از این به بعد هر وقت دلت خواست پاشو بیا، خوشحال می‌شیم ببینیمت! پا عقب می‌کشد، می‌خواهد برود که دستش را می‌گیرم: -چرا؟ شما که تا دیروز نمی‌خواستی پام و اونجا بزارم، حالا چی شد؟ کمی سماجت می‌کند اما در آخر زبان در دهان می‌چرخواند: -دیشب بعد از این که از هیئت بیرونتون کردم، نصف شب خواب دیدم همه جا تاریکه تو یه بیابون، سرم و چرخوندم یک طرف خیمه‌های امام حسین بود یک طرف لشکر یزید. اومدم برم خیمه امام حسین(ع)، اما... به اینجا که می‌رسد اشک‌هایش روی صورت غلط می‌خورند. -یه سگی روبروی خیمه‌ی ارباب بود، تا من و دید شروع کرد به پارس کردن. هرچی خواستم برم سمت خیمه جلوم وایمیساد، در آخر باهاش درگیر شدم. یه لحظه که سرم و بالا اوردم دیدم سر و صورت اون سگ تویی. نگاه مبهوتم را که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد و دست بر پیشانی می‌زند. -تو پاسبان خیمه اباعبدالله بودی! لحظه‌ای هوش از سرم می‌پرد، من و نگهبان حسین؟! انگار کسی دست به قلبم گذاشته بود و می‌فشارید. می‌فشارد و در گوشم می‌گفت" ببین رسول حسین دل‌های شکسته را خوب می‌خرد" اشک‌هایم نم‌نم بیرون زدند و صورتم را غرق کردند! صدای هقهقم که بلند می‌شود، دهانم را تر می‌کنم: -از این لحظه به بعد من سگ حسینم… خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند. بــــراساس واقعیـت~ 🖤 ●●●●●~●♡●~●●●●●● پ‌ن: این داستان بر اساس زندگی رسول ترک"معروف به رسول دیوانه" نوشته شده. سعی کردم ماجرا با واقعیت تضاد نداشته باشه ولی از اونجایی که متن تمرین ثابت بود، کمی تضاد ایجاد شد⇦رسول ترک ارادت خاصی به اباعبدالله داشتند ایشون در ماه‌های عزا همیشه در هیئت ها شرکت می‌کردن اما در یکی از هیئت ها صاحب اونحا علاقه‌ای به شرکت ایشون نداشتند و ... برای شادی روحشون صلوات🙏
هدایت شده از محبوب
«لبخند زیر ماسک» یک فضای کوچک وسط خیابان را فرش کرده بودند. کنارش موکبی بود برای پذیرایی با چایی و قند. پشت صحنه‌ی موکب، علم و کتلی بود که با نورهای قرمز فضاسازی زیبایی ایجاد کرده بود. سقف هیئت، آسمان بود. موتور و ماشین از دو طرف هیئت رد می‌شدند! از موتور پیاده شدیم. صدای مداحی به آرامی پخش می‌شد. مراسم شروع نشده بود. کنارهم روی فرش نشستیم. جمعیت فشرده نبود اما جای خالی هم زیاد نبود. خیلی‌ها خانوادگی حلقه‌وار نشسته بودند مثل پیک‌نیک. پسربچه‌های سیاه‌پوش، دنبال‌بازی می‌کردند. اطرافمان از خانم‌هایی که موهای پریشان و زیبایی داشتند، پر بود. یاد قدیم‌ها افتادم‌. با خودم گفتم: «قبلنا واسه هیئت رفتن چادر سر می‌کردن.» توی حال خودم بودم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم. سمت راستم نشسته بود. سرم را تکان دادم که حرفش را بزند. گفت: «اون خانومه چادرش افتاده. بهش بگو.» تو دلم گفتم: «خب چرا نگاه می‌کنی آخه؟!» نگاهم را چرخاندم تا رسیدم به دختر جوانی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود. چادرش از پشت افتاده بود روی زمین. موهای خرمایی بلندش از پشت شالش پیدا بود. سرت را که تکان می‌دادی، ناخودآگاه چندتا این مدلی‌ از زیر چشمت رد می‌شد. اما این یکی چون چادرش افتاده بود، لابد حس غیرت برادرانه‌اش گل کرده بود که درخواست تذکر صادر کرده بود! به فاطمه‌ی هفت‌ساله نگاه کردم. فقط دوتا چشمش معلوم بود. روسری سیاه با برگ‌های آبی را با گیره‌ی آویزدار گربه‌ای‌اش، مدل لبنانی بسته بود. چادرسیاه و ماسک صورتی، ترکیبی ساخته بود برای خودش! سرم را تا نزدیک گوشش آوردم. گفتم: «اون خانومه چادرش افتاده. برو پیشش بگو ببخشید چادرتون افتاده. بعدشم زود بیا.» با چشم‌هایی که از بین روسری و ماسک بیرون مانده بود نگاهی به جمع انداخت. شاید با خودش فکر می‌کرد: «به کدوم باید بگم!» فوری گفتم: «اون خانومه که چادرش افتاده رو زمین.» از جایش بلند شد. وقتی چادرش را روی سرش مرتب کرد، زیر ماسک به حجاب اختیاری‌اش لبخند زدم. سراغ سوژه رفت. گفت و برگشت. هیچ حرکتی از سمت آن خانم جوان انجام نشد. فاطمه کنارم نشست و گفت: «گفتم بهش. خانومه گفت: خودم می‌دونم» حس بد ضایع شدن یک کودک، حس بدی بود‌. به سمت راستی‌ام نگاه کردم. سری به تاسف تکان داد و بعد هر دو به افق خیره شدیم. یک لحظه به طرف فاطمه برگشتم و گفتم: «آفرین‌. کار درست رو تو انجام دادی، ثواب‌شو بردی.» یکی دو دقیقه بعد چشمم به سوژه افتاد. چادرش را سرش کرده بود. لبخندی به غرورش زدم که نتوانسته بود جلوی دختربچه‌ای بشکندش. به فاطمه نگاه کردم. داشت به علم و نوشته‌های کتیبه‌ها نگاه می‌کرد. سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «چقدر تاثیرگذار بودی. خانومه چادرش رو سرش کرد.» لبخند زیر ماسکش از کوچک شدن چشمانش پیدا شد.
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
از کودکی به سنگ‌دل،معروف بودم. هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم،یا سخت به گریه می‌افتادم، حتی در سوگِ نزدیکانم...ارثی بود همه خانواده‌ی پدری این‌طور بودند وهستند. بچه‌ که بودم و همراهِ مادرم به مجلس اباعبدالله می‌رفتم، انگشتم راخیس می‌کردم، به چشم‌هایم می‌کشیدم، غافل از این‌که همان‌ چشم‌ها مرا رسوا می‌کنند. بزرگ‌تر که شدم،در رویارویی با سختی‌ها، نامهربانی‌ها و ظلم‌های زمانه،شکننده شدم و به قولِ قدیمی‌ها اشکم دم مشکم آمد و لقب سنگ‌دل برای همیشه از روی پیشانی‌ام برداشته شد،اما این هم یک ایراد داشت،من برای ناملایمتی‌هایی که در حقم شده بود گریه می‌کردم، با این‌که درد دیگران ناراحتم می‌کرد،اما اشکم را در نمی‌آورد. سال‌ها گذشت، زندگی تازه روی خوشش را به مانشان داده بود ویک واحد در طبقه‌ی دوم مجتمع آپارتمانی خریده بودیم. روزی خانم همسایه‌ی طبقه‌ی سوم، مجلس روضه‌‌ای برپا کرد و چون من در مجتمع تازه وارد بودم، او شخصا به دم در خانه آمد و مرا دعوت کرد. با اینکه هنوز با آن‌ها ارتباط برقرار نکرده بودم،تصمیم گرفتم به مجلس بروم. وارد مجلس شدم،جا برای نشستن نبود. همان‌جا در ورودی خانه چسبیده به در نشستم. در دل گفتم«السلام علیکِ یا فاطمه‌الزهرا،می‌دونم لایق مجلس پسرت نیستم،اما ممنون که اجازه دادی...» مداح در حال نقل مصیبت اهل‌ بیت بود. خواند ونقل قول کرد. عبای عربی‌ام را بر صورت کشیده بودم و گوش می‌دادم، هنوز از اشک خبری نبود و من مثل همیشه در حال ملامت کردن خود بودم. آن روز به قول مداح، دومنبره بود و مداح بعداز اتمام روضه، روضه‌ی دوم را شروع کرد او روضه حضرت علی اکبر را خواند. میان روضه از شباهتش به پیامبر صل الله علیه واله گفت و از جوانی‌اش...غرق در توصیفاتش بودم. یک لحضه تصور کردم در کربلا هستم. امام را دیدم که علی اکبر را در آغوش گرفته،علی اکبر اِذن میدان می‌خواهد و امام دلِ اذن دادن به جگر گوشه‌اش را ندارد...یک‌هو چیزی درونم فروریخت. نمی‌دانم چه بود،که هرچه بود، ارث و میراثِ خانوادگی را شست و باخود برد. دلم شکست، اشک‌هایم ازهم سبقت گرفتند. دیگرکم‌کم به هق‌هق افتاده بودم. روضه تمام شد و خانم‌ها یکی‌یکی رفتند و من هنوز گریه می‌کردم. بانی مجلس،مداح و چندتن از همسایه‌ها سعی در آرام‌ کردن من داشتند...بالاخره ساعتی بعد، آرام شدم و درمیان نگاه‌های عجیبِ خانم‌هایی که به خاطر من هنوز درمجلس مانده بودند،به خانه باز گشتم. روز بعد باز به مجلس رفتم. خانم‌ها بادیدنم برایم در صدرمجلس جا باز کردند،اما من همان‌جایی که عشق را پیدا کردم نشستم. «دمِ درِ مجلسِ ارباب...»
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @AMINIKHAAH
حضرت علی اکبر علیه السلام.mp3
4.08M
🎙 🔶 عطش ملاقات 🔷 آرامش امام حسین علیه السلام 📌 برگرفته از جلسات « رهایی از غم » @Aminikhaah
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND @AMINIKHAAH