eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت36🎬 بعد بانو سیاه‌تیری با صدایی بغض‌آلود ادامه داد: _میگن همه‌ی آشناهاش خلافکار و گن
🎊 🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس بانو، بی‌زحمت شما که مدیر هستید، توی کانال باغ اعلام کنید که قراره بریم یزد. اینجوری اعضا هم تا اون‌موقع آماده میشن! بانو احد سرش را به نشانه‌ی "حله" تکان داد که صدای صدرا به گوش رسید. _درخواشت طلاق اقدش خانوم به خاطر خُرخُر کردن شوهرش! رِژایَت گرفتن اژ بچه‌‌ی شیروش خان به خاطر انداختن ماهی‌های آکواریومش داخل آب جوش، توشط نوجوانان باغ گیلاش! شابِت کردن قتل غیرعمدی گربه‌ی پادشاه باغ پرتقال، به خاطر ژیر گرفتن با مینی‌بوش خودم! وای! خاله شما پرونده‌هایی هم که خودت یه طرفش هشتی رو هم قبول می‌کنی؟! صدرا سراغ کیف پرت شده‌ی بانو سیاه‌تیری رفته بود و داشت یکی یکی پرونده‌ها را می‌خواند که بانو سیاه‌تیری به سرعت به سمت صدرا قدم برداشت. _چیکار می‌کنی بچه؟! اگه دیگه رسوندمت مدرسه. وایسا ببینم! و اما صدرا فرار را بر قرار ترجیح داد! افراسیاپ لپ‌تابش را باز کرده و مشغول انجام سفارشات تایپوگرافی‌اش بود و گهگاهی هم نسکافه‌اش را هورت می‌کشید. _میگم اَفی، تو با رفتن به یزد موافقی؟! افراسیاب نگاهش را از صفحه‌ی لپ‌تاب، به صورت سچینه دوخت. _خب آره. به نظرم هممون یه سفر لازم داریم. اونم یزد، شهر استاد مرحوممون! خیلی دوست دارم شهری که استاد خاکش رو خورده رو ببینم! سچینه که تند تند با دستمال نمناک، داشت سطح میزهای کافه‌اش را پاک می‌کرد، گفت: _آره واقعاً. یه ساله که پامون رو از باغ بیرون نذاشتیم؛ دقیقاً بعد مراسم ختم استاد! تازه من با استاد ندوشن صحبت کردم؛ قراره به خونه‌ی استاد هم سر بزنیم. چون باید بچه‌های استاد رو هم بذاریم خونشون! اینجوری خونه‌ی استاد رو هم می‌بینیم. خونه‌ای که استاد بعضی شبا، ساعت دوازده شب می‌گفت "کیا بیدارن؟" بعد بدون توجه به جوابا، می‌رفت می‌خوابید. یا اتاق استاد که مولاتیا رو روی میز تحریرش می‌نوشت و با هزینه‌ی سرسام‌آور چند هزار صلوات، اونا رو بهمون مینداخت! افراسیاب لپ‌تاپش را بست و با صدایی بغض‌آلود گفت: _یادش بخیر! بعضی موقع‌ها هم از یه جایی که عقل جن هم بهش نمی‌رسید، عکس می‌گرفت و می‌ذاشت توی گروه و می‌گفت "اگه گفتید چیه؟" بعدش می‌رفت سراغ کاراش و بعد چهل و هشت ساعت میومد جواب رو می‌گفت. سپس اشکش سرازیر شد و ادامه داد: _چند روزیه که خواب استاد رو می‌بینم. همش توی خواب می‌خواد یه چیزی بهم بگه. انگار می‌خواد بگه که من هستم، من اینجام و...! فکر کنم همون منظورش خونَشونه که میگه روح من، هنوز توی خونَمون هست. سچینه روبه‌روی افراسیاب نشست و دست به چانه گفت: _آره؛ منم بعضی موقع‌ها خوابش رو می‌بینم! سپس به حالت قبلش برگشت و توضیح داد: _البته یه چیزای دیگه. مثلاً می‌بینم که استاد همش خوشحاله و روی پاش بند نمیشه. فکر کنم با یاد، اون دنیا حسابی دارن عشق و حال می‌کنن! خودت که در جریانی؛ استاد با پسرای باغ بیشتر حال می‌کرد. البته درستش هم همین بود. نمی‌دیدی همش برای مزدوج شدن پسرای باغ، از جمله همین احفِ بدبختِ گوسفند چِران، دعا و آرزو می‌کرد؟! افراسیاب لبخند ریزی زد و سرش را تکان داد که سچینه ادامه داد: _در ضمن من شنیدم انباری خونه‌ی استاد، همون اتاق تمساحاست که ما رو به خاطر چت، می‌خواست بندازه اونجا. البته چون یزد یه شهر کویریه، به جای تمساح، از مارمولکای گُنده بک استفاده می‌کرد! افراسیاب لبخند تلخی همراه با اشک زد. _حالا کی گفته اینا رو؟! _عادل عرب پور دیگه. ناسلامتی رفیقشه. از جیک و پوک زندگی استاد خبر داره! افراسیاب با گوشه‌ی روسری‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. _بابا بیخیال! کی حرفای این عادل رو باور می‌کنه که تو می‌کنی؟! سچینه شانه‌هایش را بالا انداخت و ناگهان دماغش را با قدرت بالا کشید. _وای خدا. شیرکاکائو با فلفلم سوخت! سپس از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه‌ی کافه راه افتاد. افراسیاب دوباره لپ‌تاپش را باز کرد که صدرا وارد کافه‌نار شد و با همان لباس فرم و کیف مدرسه، روی یکی از صندلی‌های میز بغلی افراسیاب نشست. _گارشون؟! سچینه از آشپزخانه داد زد: _جانم؟! _یه کیک و نوشابه واشم بیارید! سچینه "چشمی" گفت و افراسیاب زیر چادرش، به شیرین زبانی صدرا ریز ریز خندید که صدایی توجهش را جلب کرد! _های! افراسیاب سرش را بلند کرد که با قد بلند آسنسیو روبه‌رو شد. به همین خاطر آب دهانش را قورت نداده گفت: _سلام! سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی تکان و این بار آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید؛ هِلو مِستِر! آسنسیو بدون توجه به هول کردن افراسیاب، بدون مقدمه رفت و دقیقاً روبه‌روی او نشست. افراسیاب که انتظار این حرکت را نداشت، تکانی به خودش داد و روسری‌اش را درست کرد. سپس با لپ‌تاپش مشغول شد که آسنسیو چیزهایی به انگلیسی و اسپانیایی بلغور کرد که افراسیاب چیزی از آن نفهمید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت37🎬 همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد ندوشن خطاب به بانو احد ادامه داد: _پس با
🎊 🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد از حرف‌هایش سر در بیاورد، اما چیزی عایدش نمی‌شد. فقط چند بار کلمه‌ی لاو و جاست فرند و... را شنید که باعث شد قلبش تندتر از قبل بزند. آسنسیو که فکر می‌کرد افراسیاب حرف‌هایش را متوجه می‌شود و دارد با دقت به آن‌ها گوش می‌دهد، دوباره رفتاری ناگهانی از خود نشان داد و سریع یک جعبه از جیبش در آورد و آن را باز کرد و حلقه‌ی دست داخلش را به افراسیاب نشان داد. افراسیاب که تا الان دودل بود، با دیدن این حلقه مطمئن شد که خبری در راه است و آن خبر چیزی جز خبر خواستگاری نیست. افراسیاب به حلقه زل زده و لبخندی ملیح روی صورتش نقش بسته بود. دیگر سینگل بودن را باید به فراموشی می‌سپرد و دوران جدیدی را آغاز می‌کرد. بالاخره آن مرد رویاها با پای پیاده و حلقه به دست، سر و کله‌اش پیدا شده بود؛ اما چند چیز فکرش را درگیر کرده بود. اینکه آیا باید با مارکو به مادرید بروند و آنجا زندگیشان را شروع کنند، یا اینکه او را راضی می‌کند تا در همین باغ و مقابل چشم همه، زندگیشان را سر و سامان بدهند. یا اینکه آیا خانواده و فک و فامیل او، برای انجام مراسمات پاتختی و بله برون و عروسی، حاضرند به مادرید سفر کنند؛ یا اینکه افراسیاب در غربت و بدون فک و فامیل‌هایش و پشت دوربین فضای مجازی، قرار است به خانه‌ی بخت برود. یا اینکه قرار است جهیزیه را با بلیت چارتر هواپیمای شیراز_مادرید به آنجا منتقل کنند، یا اینکه کامیون کامیون و به صورت زمینی آن را جابه‌جا کنند؟! همه‌ی این‌ها شیرینی خواستگاری مارکو را کم کرده بود که ناگهان صدرا دست زد و با فریاد گفت: _مبارکه آبجی! صدرا که تا آماده شدن سفارشش، به آن‌ها زل زده بود و رفتارهایشان را زیر نظر داشت، بعد از زدن این حرف، از روی صندلی بلند شد و به سمت آسنسیو رفت. سپس به دلیل قد کوتاهش، رفت روی میز و صورت مارکو را بوسید و گفت: _مبارکه مِشتر آشنشیو! هَپی مَپی! آسنسیو از طرفی تعجب کرده بود و از طرفی هم احساس می‌کرد حرفش را فهمیده‌اند و قرار است به یارش‌اش بشتابند. سچینه که با صدای بلند صدرا‌، خودش را به میز رسانده بود، با دیدن جعبه‌ی حلقه در دستان آسنسیو و ذوق مرگی مشهود در صورت افراسیاب، جفت دستانش را به صورتش چسباند و گفت: _وای باورم نمیشه! بالاخره اون کفتر کاکل به سر، دُم به تله داد؟! سپس دستانش را روی میز تکیه‌گاه کرد و لبخندی از ته دل زد. _ای جانم! چه ترکیب قشنگی! افرا_مارکو! از شیراز تا مادرید! خدایا تا باشه از این ترکیبا. سپس نزدیک افراسیاب شد و لُپش را بوسید و ادامه داد: _مطمئن باش این ازدواج، بهترین و لاکچری‌ترین ازدواج توی دفتر ثبت ازدواج من میشه. واقعاً فوق‌العادس! سپس صدرا انگشت شَست و اشاره‌اش را به‌هم چسباند و سوراخی درست کرد و گفت: _بِراوو! سچینه با خوشحالی حرف صدرا را تایید کرد و پس از پایین آوردن وی از روی میز، کیک و نوشابه‌اش را تحویل او داد که آوا واعظی نفس زنان از راه رسید. _چقدر تو سریعی مارکو! یادم باشه این دفعه که می‌خواستم بفروشمت، حتماً به مشتریات بگم که سرعت بالایی داری! همه‌ی نگاه‌ها به او خیره شد که آوا نزدیک میز شد و پس از دیدن حلقه، سرش را تکان داد. _چقدر تو وسواس داری مارکو! گفتم که همین حلقه واسه ساندرا خوبه. بعد اومدی از اینا هم نظر بخوای؟! چشمان همه گشاد شده بود که افراسیاب پرسید: _چی گفتی؟! این حلقه واسه ساندارس؟! ساندرا کیه دیگه؟! آوا عینک دودی‌اش را در آورد. _واقعاً نمی‌شناسیدش؟! بابا ساندرا گارال، نامزد مارکو دیگه. مارکو اومدنی به نامزدش قول داد که هروقت از ایران برگشت، یه سوغاتی خوب براش بیاره. منم یه حلقه بهش پیشنهاد دادم که خب مارکو این رو خرید و اصولاً چون آدم سخت‌گیریه، اومده به شماها هم نشونش بده تا نظرتون رو بدونه و بفهمه که انتخابش بی‌نقصه یا نه! حالا چی بهش گفتید؟! قشنگه یا نه؟! افراسیاب و سچینه به‌هم خیره شدند و صدرا هم به آن‌ها که یکهو افراسیاب لپ‌تاپش را بست و بلافاصله از روی میز بلند شد و گریه‌کنان، به سمت در خروجی کافه‌نار قدم برداشت. _وا؟! چرا اینجوری شد اَفی؟! ناراحت شد از حرفم؟! سچینه آهی کشید و سرش را خاراند. _نه. فکر کنم از نسکافه‌ام خوشش نیومد. چون بر خلاف حرفش، باز توش فلفل قرمز ریخته بودم. آوا لب و لوچه‌اش را کج و کوله کرد و کنار آسنسیو نشست و چند کلمه‌ای به انگلیسی با او صحبت کرد که صدرا گفت: _اینم اژ عروشی که به‌هم خورد! سپس با دلخوری رفت روی میزش نشست و شروع به خوردن کیک و نوشابه‌اش کرد! با صدای قیژ قیژ تخت، رجینا بالشت را محکم‌تر به سرش کوبید. _اگه گذاشتید یه دِقَه کَپه خوابمون رو بذاریم. اَه! اما این‌بار اضافه بر صدای قیژ قیژ، صدای ناله‌ها و حرف‌زدن‌های بسیار نامفهوم مهدیه نیز اضافه شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
48.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از یکی از پیچیده‌ترین عملیات‌های هوایی دنیا که با درایت خلبانان ایرانی، ستون‌فقرات نیروی هوایی عراق را شکست. @BisimchiMedia
سرمشق‌تان را نوشتیم بانوی فلسطین! مقلوبه را پختیم و با هر لقمه بغضی فرو دادیم؛ آمدیم که سنت شما را زنده نگه داریم...
عصر پنجشنبه را قرار گذاشتند مقلوبه ببرند حسینیه نور؛ جلوی چشم دوربین‌های صدا و سیما و خبرنگار‌ها. تا دوربین‌ها سفیر شوند و برسانند به زنان فلسطینی که زنان ایرانی هم مثل شما خودشان را وقف مسجد الاقصی کرده‌اند. خودم را رساندم. به سالن که رسیدم کفش‌هایم را گرفتند و روی کفی‌اش برچسب زدند. نگاهم بی اختیار تحسین‌شان کرد. زنانگی خرج کردن برای همین جاها خوب است... کفش‌هایم را پوشیدم. با پای راستم پرچم رژیم کودک‌کش را له کردم، پای چپم هم پرچم عقابِ خرفتِ ترسو را له کرد. دوباره درآوردم. وارد حسینیه شدم... ✍حُرّه.عین
ایستاده بود که بگوید هم می‌تواند از مجروحان پرستاری کند، هم برای بچه‌های فلسطین مادری کند، هم مثل مرابطات وقف مسجدالاقصی شود، هم اگر اذن میدان دهند سلاح دست بگیرد... ✍حُرّه.عین
📢 | الغارات 🔹از سال‌های دوری به دست ما رسیده؛ کتاب «الغارات» را می‌گویم. از یک هزار و دویست سالِ پیش که «ابراهیم بن محمد ثقفی کوفی»، که از علمای بزرگ دوران غیبت صغری بود، آن را با اشک و شوق و عشق نوشت. کتابی که صفحه به صفحه و سطر به سطر و کلمه به کلمه‌اش، آه‌های بزرگ‌مردی‌ است که دهان تاریخ از عظمت نام‌اش به تحیر وا مانده؛ و آن مرد، علی‌ست؛ مرد رنج و جنگ. مرد فریادهای شبانه در چاه‌های مدینه. مرد شمشیرِ به ظلم، در نیام، تکیده. و این کتاب، روضه مکشوف رنج‌های علی‌ست، به قول حاج قاسم «یک مقتل کامل است.» مقتلی از صبر و سکوت. مقتلی از یار خواستن و نجستن. مقتلی از عدالت و علی (ع) و سال‌هایی سیاه و سراسر زخم، معروف به نام «غارات». 🔍 ادامه را بخوانید: khl.ink/f/55902
06_Jalase-3.mp3
5.66M
🔷🔹※ 🔸 ایمان از روی آگاهی [کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن] 📻 استاد سید علی خامنه‌ای ◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
وسط ضجه و اضطراب جماعت، درگوشی از همسر شهید پرسیدم: "وصیت نکرده بود چیزی بذاری کنارش موقع دفن؟" انگار از قبل آماده باشد دستم را گرفت برد سر دو تا کشو! یک شیشه آب معدنی پر از خاک، یک کیسه کوچک پر از خاک، تسبیح تربت... دلم خون شد. - اینا چیه؟ - با این دستکشا و دستمالا حرم بی‌بی زینب رو غبارروبی کرده، آخه مدافع حرم بود. گفته بذارید توی لحدم! این خاک تدفین زائر اربعینه...این خاک مسیر کربلاست...این تربتیه که تو دستاش بوده... کشو دوم هم که پر از شال عزا بود... - چرا انقدر دم دست؟ - کل دارایی‌ش همین‌ها بود... همه‌ش خاک! ✍️ طاهره ابوالحسینی 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده گروه جهادی شهید محمدخانی بود. نیروهایش در نیمه‌شب با ذکر و توسل خانه ابدی‌اش را آماده می‌کنند. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/joinchat/2328953113C3e644bfcef
این الان اوضاع ما بچه‌های یزدیه...رفیقمون شهید شده. شهادته.....خیلی غیر قابل باور. خیلی دور. خیلی مه‌آلود. ولی اتفاق افتاده.
📨 📝 متن پیام : اسرائیل اسیر دنیای تاریکی است که هیچگاه روزنه ای از نور برای او مشاهده نخواهد شد. او نابود نخواهد شد او باید بماند و تمام درد و رنجهای که برای دیگران آفریده چندین برابر آن را عذاب بکشد . هزاران بار از بودن خود خجالت زده و پشیمان باشد. مرگ حق است مگر می‌شود مرگ را برای این ناحق آرزو‌ کرد. دنیای بی او دنیای قشنگی بود اگر او اسرئیل نبود. یک جا کودک می‌کشد یک جا آرامش را برهمه حرام‌کرده است. دل هر انسان عاقل و‌مخالف ظلم،هر یک به‌مثال کشور فلسطین است،همان قدر خواهان حق. او با خونهای که می‌رزد دل همه را خون کرده است. صبح پیروزی نزدیک است این یک امیدواری نیست این یک هشدار است. ما صاحب داشتیم، داریم و خواهیم داشت. سلام بر منجی... سلامتی ایشان صلوات ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓 = 1403/1/17 🆔 @gkite_ir 🌐 https://gkite.ir
چرا در هر رکعت دو سجده داریم؟ چرا چرا؟ هان!
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت38🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد ا
🎊 🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشم‌هایی نیمه باز نگاهی به مهدیه کرد. با دهانی باز خوابیده بود و تسبیح به دست، در خواب حرف می‌زد. سچینه با دیدنش، پوفی کشید و خواست به حالت خوابش برگردد که یک‌دفعه رَستا با آن موهای افشان، بالای سرش ظاهر شد. _یا صاحب جن و پری! چته تو؟! رستا با چهره‌ای مشکوک، جواب سچینه را داد. _به نظرت این چِشِه؟! قبل از جواب دادن سچینه، مهدیه ناله‌ی بلندی کرد. به همین خاطر همگی سیخ در جایشان نشستند که سچینه بلند شد و به سمتش رفت. _معلومه اوضاعش خیلی خیته! الان بیدارش می‌کنم. بعد هم با محکم تکان دادن شانه‌اش، سعی در بیدار کردنش داشت؛ اما مهدیه چون در هیجانی‌ترین قسمت خوابش سِیر می‌کرد، یک‌دفعه بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد. _استاد...استاد...! به خدا غلط کردم! دیگه این کارو نمی‌کنم! رجینا سرش را خاراند و با گیجی نگاهش کرد. _عامو استاد کجا بود نصفه شبی؟! اون الان داره توی بهشت با حوریا عشق و حال می‌کنه! بگیر بخواب جونِ ما! مهدیه ترسش با بغض مخلوط شد. _به خدا خودِ استاد بود. خودم دیدمش! بعد دستش را بالا برد و شبیه بازیگران تئاتر گفت: _تو یه باغ پر از گل، وسط یه هاله‌‌ی پرنور ایستاده بود و‌‌...! سچینه سرش را تاسف‌بار تکان داد. _این‌قدر استاد رو توی نور نذار. هم خودت رو دیوونه می‌کنی، هم ما رو بی‌خواب‌! مهدیه بغضش به گریه تبدیل شد که رستا دستمالی دستش داد و او هم بعد از فین کردن، هق‌هق کرد. _چرا باور نمی‌کنید؟!‌ به خدا راست میگم. استاد توی یه هاله‌ی نور...! این‌بار حدیث ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوبید. _بگیر بخواب بابا. از فلافلای نورسان خوردی، نخودش به جا معده‌ات، تو کله‌ات باد انداخته و داری چرت و پرت میگی! مهدیه وقتی دید کسی حرفش را باور نمی‌کند، رو به سچینه گفت: _آبجی سَچی، تو حرفام رو باور کن. استاد توی یه هاله‌ی نور‌‌‌‌‌...! سچینه خمیازه‌ای کشید و قبل از تمام شدن جمله‌ی مهدیه گفت: _ببین آجی، خیلی دلم می‌خواد گوش بدم؛ چون منم از این خوابا زیاد می‌بینم! ولی خب الان خواب غلبه‌اش بیشتره. پس بذار یه وقت دیگه‌. دمت گرم! مهدیه نگاهش را مظلوم‌وار به اطراف چرخاند که سچینه شیرکاکائویی از زیر بالشتَش در آورد و برای مهدیه انداخت. _بیا این شیرکاکائو رو هم بگیر بخور که هرچی توی اون مغزت هست رو می‌شوره می‌بره پایین‌. شبت شیک! مهدیه دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و این‌بار ترجیح داد سر جایش دراز بکشد. یادِ خواب و حرف‌های استاد افتاده بود. استاد فهمیده بود که او در نوشتن یکی از تمرین‌ها، تقلب کرده و می‌خواست با ترکه فلفلی تنبیه‌اش کند؛ اما یک چیزی خیلی عجیب بود! استاد هردفعه می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست. با این حال شاید در سکوت‌های استاد، مسئله‌ی مهمی نهفته بود که هنوز کسی از آن سر در نیاورده بود! خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود که احف زودتر از همه از رخت‌خوابش دل کَند. کش و قوسی به بدنش داد و مستقیم به طویله رفت. گوسفندانش را به همراه خَرَش برداشت و به سمت خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار راه افتاد. در دستش هم یک شیشه پاک‌کن بود و چند لحظه یک بار، چشمانش را می‌بست و به جاهای مختلف بدنش می‌زد. _کیه؟! _منم! حدیث که معلوم بود از خواب نازی بیدار شده، با عصبانیت گفت: _شما دیگه کی هستی اول صبح؟! احف که حسابی سرحال بود، با لحن خاصی گفت: _منم منم احف‌تون، گوسفند آوردم براتون! طولی نکشید که حدیث با چشمانی نیمه‌باز در را باز کرد. _سلام و برگ! مزاحمتون که نشدم؟! _سلام و درد. خودتون چی فکر می‌کنید؟! احف لبخند ملیحی زد. _خب مهم نیست من چه فکری می‌کنم. مهم اینه که باهاتون کار دارم و کارم هم دستمزد خوبی داره. حالا میشه بیام داخل؟! حدیث چشم غره‌ای رفت و از پشت در کنار رفت. احف نیز اول گوسفندان و خَرَش را به داخل راهنمایی کرد و سپس خودش وارد شد. حدیث با دیدن گوسفندان جیغ بلندی کشید. _اینا رو چرا آوردید داخل؟! بابا به خدا اینجا محل کسبه! _خب کاری که گفتم مربوط به ایناس دیگه. در ضمن گفتم که؛ حقوقتون هم محفوظه! سپس از کیسه‌ی داخل دستش، چند نایلون شیر و دوغ و چند قالب پنیر و کره در آورد و گفت: _بفرمایید. اینا آخرین محصولات گوسفندای نازنین منه که قسمت شما شد. حدیث با دیدن لبنیات گوسفندان احف، به جز آقای بَبَع‌وند و ببف، کمی آرام شد و گفت: _چرا آخرین؟! نکنه گوسفنداتون مریض شدن؟! احف چند پیس از شیشه پاک‌کن را به خودش زد و جواب داد: _نه بانو! راستش من چند روز دیگه عازم خدمت مقدس سربازیم. در نبود من هم خب کسی نیست اینا رو تر و خشک کنه و به دادشون برسه و بدتر وَبال گردن میشن. به خاطر همین امروز قراره بفروشمشون تا با خیال راحت به دیار غربت برم! حدیث نایلون لبنیات را از دست احف گرفت و متعجب به شیشه پاک‌کن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت39🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشم‌هایی نیمه ب
🎊 🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاک‌کن رو واسه چی می‌زنید به خودتون؟! احف لب‌هایش را تَر کرد. _راستش یکی از شروط رفتن به سربازی، پاک بودنه. منم این شیشه پاک‌کن رو به خودم می‌زنم تا پاکِ پاک برم خدمت! حدیث به زور جلوی خندش را گرفت و زیرلب گفت: _خوبه حالا کارِتون با شیشه پاک‌کن راه میفته. وگرنه باید تریاک پاک‌کن و گُل پاک‌کن هم می‌زدید به خودتون! احف که درست نشنیده بود، با لبخند پرسید: _چیزی گفتید؟! حدیث خودش را جمع و جور کرد. _نه، هیچی! الان چه کاری از دست من بر میاد؟! احف صدایش را صاف کرد. _خب می‌خوام یه دستی به سر و روی گوسفندام بکشید تا با یه قیمت خوب بفروشمشون! حدیث با جدیت گفت: _متاسفم! ولی من به نامحرم دست نمی‌زنم. آدم و گوسفند هم نداره! احف پوزخندی زد. _راستش گوسفندای من اکثراً مونثن! اونایی هم که مذکرن، هنوز به سن تکلیف نرسیدن. پس نگران نباشید! حدیث پوفی کشید. _خب من الان باید چیکار کنم؟! _راستش می‌خوام گوسفندای مونثم رو یه کم آرایش کنید تا به چشم بیان و زودتر فروش برن. واسه گوسفندای مذکر هم یه تیکه لباسی، چیزی بدوزید که این عضلات سیکس پکشون بزنه بیرون و همچنین موهاشون رو فرفری کنید تا زودتر مشتری براشون پیدا بشه. فقط زیاده‌روی نکنید که ممکنه یهویی گوسفندا نسبت به‌هم تحریک بشن و اتفاقات ناگواری بیفته! _شما مگه نگفتید هنوز به سن تکلیف نرسیدن؟! _به سن تکلیف نرسیدن، به بلوغ که رسیدن! حدیث چانه‌اش را خاراند و پس از لحظاتی گفت: _که اینطور. خب حالا این خر رو چیکار کنم؟! احف با خنده سرش را تکان داد. _نه، نه! فِراری رو کاریش نداشته باشید. چون همینجوریش خوشگله و زودی فروش میره. حدیث نیز سرش را تکان داد. _کاملاً مشخصه! حالا ایشون آخرین محصولش چی بوده؟! _والا ایشون تا لحظه‌ی مرگ، در حال تولید عنبرنسارا هستن. ولی خب شیر هم دارن که معروفه به شیرِ خر. من تا حالا نچشیدم. می‌خوایید بدم شما بچشید؟! حدیث عوق ریزی زد. _لازم نکرده. در ضمن زودتر فِراری‌تون رو ببرید که داره دود اِگزوزش اینجا رو برمی‌داره! احف لبخند گرمی زد. _چشم؛ خیلی ممنون. پس من یه سر میرم کائنات و زودی برمی‌گردم. ان‌شاءالله که تا اون موقع آماده شده باشن. چون تا ظهر نشده باید همشون رو بفروشم! حدیث نیز باشه‌ای گفت و احف، فرمان فِراری که همان کله‌بند بود را گرفت و از آنجا خارج شد! همگی دور سفره‌ی صبحانه نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، داشتن نان و پنیر و خیار و گوجه‌شان را می‌خوردند. استاد مجاهد که سرحال‌تر از بقیه به نظر می‌رسید، چای شیرینش را هم زد و نگاهی به اعضا انداخت. _چرا اینقدر ساکتید دوستان؟! چیزی شده؟! همگی سکوت پیشه کرده بودند که بانو احد گفت: _راستش استاد، چند وقتیه که بچه‌ها هی خواب استاد واقفی مرحوم رو می‌بینن. توی خواب، استاد هی می‌خواد یه چیزی بگه و نمی‌تونه. بچه‌ها هم به خاطر این خوابای پریشون، دل و دماغی واسشون نمونده! استاد مجاهد لبانش را به وسیله‌ی چای شیرین تر کرد و گفت: _نگران نباشید دوستان. حتماً استاد می‌خواد واسه مراسم سال ازتون تشکر کنه و روش نمیشه. خودتون که در جریانید. استاد خیلی خجالتی و ماخوذ به حیا بود. خدا بیامرزتش! استاد ندوشن تکه‌ای از نان سنگک را کَند و گفت: _دقیقاً استاد! در ضمن امروز همون روزیه که باید بریم یزد. به خاطر همین، من واسه امروز عصر یه اتوبوس اجاره کردم که هم بریم خونه‌ی منِ تازه دوماد رو ببینید، هم با شهر مرحوم استاد بیشتر آشنا بشیم و بعد این همه سختی و استرس، کلاً حال و هوامون عوض بشه. پس صبحونه رو که زدید بر بدن، پاشید وسایلتون رو جمع کنید و نذاریدش واسه دقیقه‌ی نود! همگی با دهانی باز به استاد ندوشن خیره شدند که سچینه گفت: _استاد همین امروز عصر؟! الان ما توی این چند ساعت، چیجوری آماده بشیم؟! اصلاً چرا زودتر نگفتید؟! دخترمحی پاسخ داد: _سفر خارجه که نمی‌ریم. همین یزد خودمونه دیگه. یکی دوتا دست لباس برمی‌داریم، با مسواک و خمیر دندون و لیوان و حوله‌ی شخصی و دیگه عرضم به حضورت...! _آفتابه یادتون رفت! این را علی املتی گفت و ادامه داد: _چون با اتوبوس بریم، هر لحظه ممکنه راننده به خاطر دستشویی کنار بزنه و توی یه بیابون ما رو نگه داره. پس باید یه آفتابه داشته باشیم که لَنگ نمونیم. اگرچه که اگه آفتابه‌ی شخصی داشتیم، خیلی بهتر بود. درست نمیگم دوستان؟! کسی چیزی بروز نداد که رجینا گفت: _خب شوفرش کیه؟! اگه عُنُق باشه که هرجا خواستید نگه نمی‌داره! استاد ندوشن پاسخ داد: _نگران نباشید. رانندش یکی از رفیقای دوران مهد کودکمه که ماشاءالله الان هم اتوبوس داره، هم گواهینامه‌ی پایه یک! هرجا هم خواستیم، نگه می‌داره. _خب چرا با مینی‌بوس و تاکسی خودمون نمی‌رید؟! تازه تعمیرش کردما! بانو احد نگاه چپی چپی به رجینا انداخت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
bache_haza_salam 128.mp3
6.38M
لما لا؟ صوت زیبا و غم انگیز کودکانه عربی... انگار کشور فلسطین داره آه می‌کشه... داره لالایی می‌ خونه برای بچه‌هایی که روی زمین سردش جان می‌دهند... @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت40🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاک‌کن رو واسه چی می‌زنید
🎊 🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو می‌تونی توی مینی‌بوس بیست نفره و تاکسی چهار نفره جا بدی؟! رجینا شانه‌هایش را بالا انداخت. _والا می‌خواستم پولتون توی جیبتون بمونه؛ وگرنه اینجوری واسه منم بهتره. هرچقدر این دوتا ماشین کمتر راه برن، کمتر داغون میشن و در نتیجه منم کمتر خسته میشم! در این میان مهدیه از استاد ندوشن پرسید: _استاد چرا رفیق مهد کودکتون راننده شد، ولی شما معلم؟! شما اتوبوس‌رانی رو دوست نداشتید؟! استاد ندوشن عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با خنده گفت: _راستش من و رفیقم باهم رفتیم امتحان گواهینامه دادیم؛ ولی خب من اون‌موقع تازه عاشق خانومم شده بودم و هوش و حواس درستی نداشتم. به خاطر همین هربار امتحان دادم، با قدرت رد شدم و آخرش تصمیم گرفتم برم اول نشونش کنم، بعد بیام امتحان بدم. ولی خب بعد نامزدی دیگه نظرم عوض شد و رفتم امتحان معلمی دادم! اشک در چشمان مهدیه حلقه زد. _وای خدا. چه رمانتیک! با صحبت‌های استاد ندوشن، رجینا آهی کشید و به فکر فرو رفت. سپس به آرامی گفت: _در کل خوش بگذره بهتون! البته اسم من رو از لیست مسافرا لاک بگیرید که سفر بیا نیستم. افراسیاب با چشمانی ریز شده پرسید: _اون‌وقت چرا؟! _واقعیتش با یکی قرار دارم که خیلی هم مهمه! بانو احد با لحنی خاص گفت: _با کی اون‌وقت؟! رجینا آب دهانش را قورت داد. _راستش از اوس کریم که پنهون نیست، از شما چه پنهون! من با این دختره که اون شب ماشینش خراب شده بود و بعدش دعوتش کردم به باغ، ریختم روی هم. یعنی دخترِ خیلی خوبیه و قراره به زودی قرار مَدار ازدواج رو بذاریم! همگی از خوردن دست کشیدند و چهارچشمی به رجینا خیره شدند. _چیه مگه؟! منم دل دارم و دوست دارم ازدواج کنم. تا کی باید توی اون دَخمه آچار به دست، قارقارَک این و اون رو درست کنم؟! بانو نسل خاتم سکوت اعضا را شکست. _ما که نمی‌گیم ازدواج نکن رِجی جان. ازدواج خیلی هم خوبه! ولی آدم با جنس مخالف ازدواج می‌کنه؛ نه زبونم لال هم‌جنس! _خب اون دختره و منم پسرم دیگه. میشه جنس مخالف! بانو نسل خاتم خواست به پند و اندرزَش ادامه بدهد که ناگهان بانو احد از جا برخاست. _آخه تو کجات به پسرا می‌خوره که میگی منم پسرم؟! صدات دورگس؟! ریش و سبیل داری؟! یا... استاد مجاهد حرف بانو احد را قطع کرد. _بهتره که وارد جزئیات نشید بانو. برید سراغ اصل مطلب! _بله، داشتم می‌گفتم! یه آچار گرفتی دستت و یه موتور انداختی زیر پات و یه کم لاتی حرف زدی و یه کم رفتارای پسرونه انجام دادی و فکر کردی مرد شدی رفت؟! نه عزیز من. مرد شدن به این چیزا نیست! رجینا هم از جا برخاست و با لحنی تند گفت: _خب میرم عمل می‌کنم. هم هورمون مردونه به خودم می‌زنم که ریش و سبیل در بیارم، هم حنجرم رو به دست تیغ جراحا می‌سپارم تا صدام دورگه بشه. چیز دیگه‌ای هم می‌مونه؟! بانو نسل خاتم با آرامش گفت: _رِجی جان، چرا می‌خوای همه جات رو عمل کنی؟! بابا اینی که خدا بهت داده، بدنه، نه موش آزمایشگاهی! رجینا اما دیگر جوابی نداد و با ناراحتی به سمت مکانیکی‌اش راه افتاد! بانو شبنم در آبدارخانه‌ی کائنات نشسته بود و همزمان با گاز گرفتن بَلّه‌ی نون پنیر گردویش، داشت برای آخرین بار بلغورها را نگاه می‌کرد تا آماده‌ی ریختن داخل هلیم شود. بچه‌هایش هنوز خواب بودند و می‌توانست برای دقایقی نفسی بکشد. _بفرمایید خاله! ولی چرا من؟! چرا بقیه نه؟! این را عادل عرب‌پور گفت که با بُرجی از کاسه استیل در دستانش، وارد آبدارخانه شد و آن‌ها را روی میز گذاشت. _دستت درد نکنه پسرم؛ ولی چرا حالا این‌قدر غُر می‌زنی؟! یه چندتا کاسه آوردی دیگه! عادل نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی‌اش را با آستینش پاک کرد. _غر نمی‌زنم، ولی چرا من؟! دو روز مهمونتون بودم‌، ولی اندازه‌ی دو سال از من کار کشیدید. بانو شبنم لبخندی زد و نصف آب پرتقالش را سر کشید. _خب از قصد که نبوده؛ نیرو نداشتیم که به تو رو انداختیم. الانم علی پارسائیان نیست؛ چون سر صبحی احف یه کاری بهش سپرد و از باغ رفت بیرون؛ وگرنه همون کارام رو انجام می‌داد و مزاحم تو نمی‌شدم. در ضمن امروز همگی می‌ریم یزد و شما از دست همه‌ی ما راحت میشی! عادل دیگر چیزی نگفت و زیرچشمی نگاهی به شکم گردالوی بانو شبنم انداخت و سپس پرسید: _میگم خاله، شما چندتا بچه دارید؟! بانو شبنم که هروقت از تعداد بچه‌هایش می‌پرسیدند، در دلش ذوقی می‌کرد و به شیرزن بودنش افتخار، با خجالت جواب داد: _راستش در حال حاضر پنج‌تا دارم که توی اتاق خوابیدن. یه دونه هم دارم که توی راهه و هنوز به دنیا نیومده. البته از وضعیت فعلیش خبر ندارم. با این حال حدس می‌زنم که اونم خواب باشه. چون چند ساعتی هست که لگد نزده! عادل لبخند مصنوعی‌ای زد. _میگم خاله شما چرا مهاجرت نمی‌کنید آمریکا؟! اونجا خیلی بهتون امکانات میدن و راحت‌تر زندگی می‌کنیدا...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت41🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو می‌تونی توی مینی‌بوس بیست نفره و تاکسی چه
🎊 🎬 بانو شبنم چشم غره‌ای به عادل رفت. _آخرین بارِت باشه که این حرفا رو به من می‌زنیا. آخه من و مهاجرت؟! منی که به خاطر وطنم، درد پنج‌تا زایمان رو به جون خریدم و قراره به زودی درد شیشمی رو هم تحمل کنم تا یه کمی بین کشورم و پیری جمعیت، فاصله بندازم؟! بعد تو میگی بلند شَم برم یه جا دیگه؟! اونم کشوری که نمی‌خوام سر به تنش باشه؟! عادل سکوت پیشه کرد که بانو شبنم ادامه داد: _در ضمن مهاجرت پول می‌خواد، پاسپورت می‌خواد، دلِ سنگ و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه می‌خواد که ما هیچکدومش رو نداریم. عادل عینکش را صاف کرد. _نه خاله. اتفاقاً آمریکا به کسایی که دشمنش هستن و یه جورایی زنگ خطر واسش محسوب میشن، رایگان براشون امکانات رفاهی خوبی فراهم می‌کنه تا باهاش دوست بشن. شما هم که ماشاءالله هرسال حداقل یه زایمان رو دارید و اگه اینجوری پیش برید، قطعاً یه تنه کشور رو از پیری جمعیت نجات می‌دید و فاتحه‌ی آمریکا رو می‌خونید. پس آمریکا مجبوره برای نجاتش، به افرادی چون شما امکانات و تسهیلات بده! بانو شبنم لبانش را گزید و نگاه چپ چپی به عادل انداخت. _پاشو. پاشو برو به جای بافتن این اَراجیف، به بچه‌ها بگو ناهار بیان کائنات که آش پشت پای احف رو بخوریم. پاشو! عادل آب دهانش را قورت داد و به سمت در خروجی آبدارخانه راه افتاد. اما قبل از خارج شدن، برگشت و گفت: _من به خاطر خودتون گفتم خاله؛ وگرنه چیزی به من نمی‌رسه!‌ در ضمن نمی‌دونید که پشت سرتون چه حرفایی می‌زنن! با شنیدن این حرف، بانو شبنم دست از کار کشید و به سختی از روی صندلی بلند شد و دست به کمر پرسید: _چی میگن مثلاً؟! عادل آب دهانش را قورت داد. _میگن وقتی شما می‌رید بیمارستان برای زایمان، بعد زایمانتون پروندتون بسته نمیشه و پایینش مثل سریالا می‌نویسن "این داستان ادامه دارد...!" عادل این را گفت و سپس به سرعت از آبدارخانه خارج شد تا دمپایی بانو شبنم به سر و صورتش برخورد نکند! احف گوسفندانش را لب جاده گذاشته و جلوشان کمی آب و علف ریخته بود. یک کارتون هم در دست گرفته بود که رویش نوشته بود "گوسفند زنده، فول امکانات، بهترین قیمت با نرخ دلار قبلی، فقط و فقط به شرط چاقو." سپس کارتُن را با دستانش بالا می‌گرفت و طول و عرض جاده را طی می‌کرد و فریاد می‌زد: _بدو بدو گوسفند دارم، گوسفند! گوسفند نگو، طلا بگو، خوشگل خوشگلا بگو. بدو که تخفیف شب جمعه‌ای پاش خورده! پس از لحظاتی، یک موتوری که جوانی ترکِ آن نشسته بود، جلوی احف و گوسفندانش ایستاد. _دختراش چند؟! احف با ذوق و شوق جواب داد: _دختر و پسر نداره. قیمت همشون یکیه که روی کارتون نوشتم! جوان چانه‌اش را خاراند. _موقت هم دارید؟! ابروهای احف بالا رفت. _موقت؟! منظورتون چیه؟! جوان نگاهی به دور و بر انداخت و سپس به چشمان احف خیره شد. _صیغه موقت دیگه! احف چشم غره‌ای به جوان رفت. _اشتباه گرفتید. دفترخونه دوتا چهارراه پایین‌تره! جوان سرش خاراند و این‌بار با جدیت بیشتر پرسید: _ساعتی هم ندارید؟! با شنیدن این حرف، احف مثل انبار باروت شد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _خجالت بکش! گوسفند حرمت داره، نه لذت! حیا و غیرتت کجا رفته؟! اما ناگهان اشک در چشمان جوان حلقه زد. _چیکار کنم خب؟! نه شرایط ازدواج هست، نه کسی بهمون زن میده. شرایط گناه که هم ماشاءالله فراوون! منی که هم می‌خوام گناه نکنم، هم نیازم رو برطرف کنم، راهی جز صیغه برام می‌مونه؟! احف که به یاد دوران مجردی خود افتاده بود، از عصبانیتش کاسته شد که جوان دماغش را بالا کشید و ادامه داد: _بعد من فکر می‌کردم بی‌حجابی فقط واسه آدماس؛ ولی مثل اینکه به گوسفندا هم سرایت کرده. خداوکیلی خودت یه نگاه به اینا بکن. آیا این‌جور بیرون اومدن که خیلی هم تحریک‌آمیزه، در شان یه گله گوسفند هست؟! اصلاً خودت با دیدن اینا تحریک نمیشی؟! احف پاسخی نداد و نگاهی به گوسفندانش انداخت. موهای لَخت و لب‌های قرمز و گونه‌های صورتی و خط چشم مشکی و گُلِ سرهای رنگارنگ و لباس‌های تنگ برای گوسفندان مونث، از آن‌ها یک چیز عجیبی ساخته بود. احف آب دهانش را قورت داد و زیرلب و به طوری که فقط خودش بشنود، گفت: _شیر و دوغ گوسفندام حرومتون حدیث خانوم! بهش گفته بودم یه جوری آرایششون کنه که سنگین و مجلسی باشه‌ها؛ بعد نگاه کن چی درست کرده! انگار می‌خوان برن گودبای پارتی! سپس خطاب به جوان ادامه داد: _آره داداش، راست میگی. منم تحریک شدم؛ ولی خب من متاهلم! ان‌شاءالله دعا می‌کنم که خیلی زود مزدوج بشی تا دنبال گوسفندای مردم نیفتی. منم سعی می‌کنم نظارتم رو بیشتر کنم تا دیگه اینا اینجوری بیرون نیان! جوان اشک‌هایش را پاک کرد و لبخندی زد. سپس بدون گفتن حتی یک کلمه، گازش را گرفت و رفت. احف به فکر فرو رفته و به گوسفندان تحریک‌آمیزش خیره شده بود که ناگهان یک نیسان قرمز کنارش ایستاد و بوقی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344