💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت61🎬 بانو احد سپس لبهایش را تَر کرد و گفت: _حواستون کجاست استاد؟! باغ ما رو دزد زده
#باغنار2🎊
#پارت62🎬
علی املتی هم، همچنان مثل مومیاییها رفتن آنها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود نشان نداد!
پس از خوردن باقالی پلو با ماهیچه و جمع کردن سفره توسط بانوان باغ، استاد مجاهد ضربهای به پشت رفیق صمیمیاش زد.
_خب برادر، شامم که خوردیم. حالا تعریف کن که توی این مدت کجا بودی و چه بلاهایی سرت اومده!
همگی با نگاهِ منتظرشان، حرف استاد مجاهد را تایید کردند که عمران آهی کشید و خواست شروع به توضیح دادن بکند که ناگهان مهندس محسن میان کلام پرید.
_قبل اینکه شروع به توضیح دادن بکنید، لطفاً اول جانشین علی املتی رو انتخاب کنید. چون الان باغ بدون نگهبانه و هرلحظه احتمال خطر است.
ابروهای عمران بالا رفت.
_مگه علی املتی الان سر پستش نیست؟!
بانوان نوجوان که حالشان بهتر شده بود، زبانشان هم باز شده بود.
_وا استاد! حالتون خوبه؟! همین قبل شام خودتون برکنارش کردید.
این را حدیث گفت که احف تک خندهای کرد.
_من این استاد رو میشناسم. این الان علی املتی رو بخشیده، فقط روش نمیشه بگه.
مهدیه سخنان احف را تکمیل کرد.
_دقیقاً. هنوزم مثل قبل قلبش مهربونه!
همگی داشتند باور میکردند که علی املتی بخشیده شده که ناگهان با "نه" قاطع عمران روبهرو شدند.
_نه. از بخشش خبری نیست!
_پس باید اعدامش کنیم؟!
این را مهدینار گفت که با خشم عمران روبهرو شد.
_نه؛ بذارید حرفم رو بزنم. طبق حرفم علی املتی دیگه هیچ مسئولیتی توی نگهبانی باغ نداره؛ ولی طبق قانون، باید تا معرفی جانشینش سر پستش بمونه!
بانو سیاهتیری وکیل کارکشتهی باغ، با تکان دادن سر، مُهر تاییدی بر حرفهای عمران زد که مهندس محسن گفت:
_این علی املتیای که من دیدم، هنوزم مثل جنزدهها جلوی کائنات نشسته و یه جا زل زده. حتی شامی که جلوش گذاشته بودم رو هم نخورده. بعد از ایشون انتظار رعایت قانون رو دارید؟!
عمران به زمین خیره شد و دستی به ریشهای نامرتبش کشید.
_فعلا مهندس بره سر پُست تا جانشینش رو دقایقی دیگه معرفی کنم.
مهندس محسن بدون هیچ حرفی بلند شد و از کائنات خارج شد که استاد ندوشن گفت:
_لطفاً بعد از معرفی جانشین، برنامهی سفر فردا رو هم بچینید. رفیق مهد کودکم که علاف ما نیست. الانم به هزار بدبختی ردش کردم رفت و گفتم فردا بیاد. اگه فردا هم نریم، دیگه آبرویی واسم باقی نمیمونه!
از اینکه با پیدا شدن عمران، استاد ندوشن همچنان به فکر سفر به یزد بود، همگی کلافه دستی به پیشانیشان زدند که عمران به استاد ندوشن خیره شد. سپس چشمانش را ریز کرد و لبخندی گوشهی لبش نقش بست. بعد آرام آرام به او نزدیک شد و دستش را دور گردن او انداخت که استاد ندوشن با جدیت گفت:
_استاد بزرگترید، تازه پیدا شدید، احترامتون واجب! ولی من با این رمانتیک بازیا گول نمیخورم. اگه میخوایید بگید که سفر فردا هم کنسله و باید رفیق مهد کودکم رو دوباره دَک کنم، سخت در اشتباهید!
اما عمران تغییر حالت نداد و با همان صمیمیت گفت:
_دیگه باید یَللی تَللی رو بذاری کنار استادِ جوان. این باغ به امنیتی که تو باید ایجاد کنی، نیاز داره.
سپس با لبخند به همه نگاهی انداخت و گفت:
_نگهبان جدید باغ رو معرفی میکنم!
بعد به سمت منبری که اول کائنات بود رفت و استاد ندوشن را هم همراه خود برد. سپس هردو روی منبر رفتند و عمران دست استاد ندوشن را بالا برد و غدیرخم طور گفت:
_هرکس که علی املتی نگهبان باغ او بود، اکنون استاد ندوشن نگهبان باغ اوست. هرکس با او همکاری کند، خدا او را کمک کند و هرکس با او همکاری نکند، خدا نابودش کند.
همگی در بهت و حیرت فرو رفته بودند که مهدینار گفت:
_خب عربیش میشه...!
سپس با یک دو دوتا چهارتا کردن ریز ادامه داد:
_قال عمران واقفی: من کان علی املاتی هو الوصی علی حدیقته اصبح الان اوستاد نادوشان الوصی علی حدیقیته. من تعاون معه اعانه الله و من لم یتعاون معه افسده الله.
همگی از ترجمهی آنلاین مهدینار شگفت زده شده بودند که دخترمحی سقلمهای به پهلوی آوا واعظی زد.
_بفرما. به این میگن مترجم! توی جیک ثانیه مثل مترجمِ گوگل، فارسی رو به عربی تبدیل کرد.
آوا نیز با غرولند جواب داد:
_اینقدر مترجم مترجم نکن واسم. من انگلیسی ترجمه میکنم، ایشون عربی. پس کلی فرق داره! در ضمن من کارت رسمی مترجمگری دارم، ولی ایشون فقط بر اساس دونستههای خودش ترجمه میکنه. درست نمیگم جناب مهدینار؟!
سپس منتظر جواب مهدینار شد که وی هم با تکان دادن دستانش، یکجورایی حرف آوا واعظی را تایید کرد.
_ولی من نمیتونم این مسئولیت رو قبول کنم! این را استاد ندوشن گفت و همهی نگاه ها را به سوی خودش جلب کرد.
_اونوقت چرا؟!
استاد ندوشن نفس عمیقی کشید و پاسخ عمران را این گونه داد:
_من یزد زندگی میکنم و کار و بارم همش اونجاست. هم اونجا معلمم، هم تازه متاهل شدم و پول لازمم. پس نگهبانی باغ رو اصلاً نمیتونم بپذیرم...!
#پایان_پارت62✅
📆 #14030203
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از کتابخانه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌱📒
📖 | این روزها آنها که شهید نشده بودند مسئولیتشان سنگینتر از دورهای بود که امکان شهید شدن داشتند. جنگ و دفاع وظایف شخصی به حساب میآمدند حال آنکه مقابله با روزمرگی وظیفه شخصی به حساب نمیآید...
✍ رضا امیرخانی
📔 ارمیا
🍉#یک_قاچ_کتاب #کتاب #استوری
به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید:
🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
11_Jalase-8.mp3
6.2M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_هشتم
🔸 توحید در جهانبینی اسلام
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت62🎬 علی املتی هم، همچنان مثل مومیاییها رفتن آنها را تماشا کرد و هیچ واکنشی از خود
#باغنار2🎊
#پارت63🎬
عمران پیشانیاش را مالید و سپس با جدیت گفت:
_درسته باغ بیپول شده، ولی سعی میکنم از نظر مالی هم راضیت کنم. پس قبول کن.
استاد ندوشن سری تکان داد و خواست جواب بدهد که بانو شبنم گفت:
_ناز نکنید دیگه استاد. یادتون رفته وقتی استاد و یاد تازه فوت شده بودن، داشتید خودتون رو جانشین استاد و پادشاه باغ معرفی میکردید که با اون شکست مفتضحانه توی انتخابات روبهرو شدید؟!
عمران با چشمهایی ورقلمبیده داشت استاد ندوشن را وَرانداز میکرد و وی هم با نُچنُچ کردن، حرفهای بانو شبنم را تکذیب میکرد که بانو احد گفت:
_دقیقاً. نشون به اون نشون که توی رایگیری، فقط احف به شما رای داد. اونم به خاطر سه وعده غذای گرم!
پس از این حرف، عمران نگاه عاقل اندر سفیهای هم به احف انداخت و گفت:
_هر دَم از این باغ بری میرسد. چشمم پرنور! یعنی استادت رو به سه وعده غذای گرم فروختی؟! مگه من کم بهت غذای گرم دادم؟!
احف سر به زیر سکوت کرده بود که استاد ندوشن که دید دیگر چارهای ندارد، بالاخره تسلیم شد.
_بله، درسته! من اون موقع جَوونی کردم و یه پیشنهاد احمقانه دادم؛ ولی الان پشیمونم. در ضمن من فقط یه نون پنیر سبزی ساده به احف پیشنهاد دادم و رایاش رو خریدم؛ وگرنه من خودم سه وعده غذای گرم نمیخورم، بعد بیام به خاطر یه رای این همه خدمات بدم؟!
عمران که فهمیده بود احف او را به یک نون پنیر سبزی ساده فروخته، دندانهایش را به هم سایید و خواست مشتش را گره کند که دخترمحی گفت:
_البته این پایان ماجرا نیست استاد. همین ایشونی که شما نگهبان باغ معرفیش کردید، توی مراسم تدفین شما کارتای عروسیش رو بین مهمونا پخش کرد. نذاشت چند دقیقه کفن شما خشک بشه!
عمران دیگر از این همه بیچشم و رویی طاقتش طاق شده بود و رنگش به سرخی میزد که استاد مجاهد وارد عمل شد.
_دوستان خواهش میکنم دیگه آتیش بیار معرکه نشید. اینقدرم حرف از مراسم تدفین و ختم و این چیزا نزنید. گذشتهها گذشته و خداروشکر استاد هم صحیح و سالم اینجاست. پس به جای این حرفا، یه صلوات محمدی پسند بفرستید!
_اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد با چهرهای خندان خطاب به استاد ندوشن ادامه داد:
_شما هم ببینید اگه واقعاً براتون مقدوره و میتونید نگهبان باغ وایستید، این مسئولیت رو قبول کنید. اگه هم نه که اجباری نیست؛ میگردیم یکی دیگه رو پیدا میکنیم. در ضمن نگهبانی از باغ به این بزرگی که یه باغ معمولی هم نیست، سعادت میخواد که به هرکسی نمیدن. حالا از ما گفتن!
استاد ندوشن که مجذوب صحبتهای استاد مجاهد شده بود، عینکش را روی صورتش صاف کرد و آب دهانش را قورت داد.
_چشم استاد. فکرام رو میکنم و بهتون خبر میدم.
استاد مجاهد لبخندی زد که علی پارسائیان گفت:
_استاد قرار بود این مدتی که نبودید رو کامل برامون تعریف کنید. پس چی شد؟!
بقیه نیز با گفتن کلمهی "راست میگه"، حرف علی پارسائیان را تایید کردند که عمران و استاد ندوشن، از منبر پایین آمدند و عمران بر صدرِ کائنات نشست و شروع به تعریف کردن کرد!
نیم ساعتی گذشته بود و عمران داشت به پایان تعریف کردن ماجرای اسارتش میرسید.
_آره خلاصه، باغ پرتقالی که ما دوست و همسایه میدونستیمش، توی زرد از آب در اومد و از ما خواستههای نامقبولی داشت.
با زدن این حرف، استاد مجاهد لبخندی زد.
_مرحبا برادر. واقعاً رو سفیدمون کردی. هرکی دیگه جای تو بود، زیر اون شکنجهها وا میداد و باغ به سمت نابودی میرفت. واقعاً مرحبا!
عمران نیز لبخند کوچکی زد که افراسیاب پرسید:
_استاد میشه چندتا از شکنجههاتون رو واسمون تعریف کنید؟!
عمران لَبانش را گزید.
_راستش تعریف کردنی نیست. یعنی شکنجههاشون بیشتر از اینکه دردناک باشه، چندش و تهوعآور بود. الان که خودم دارم بهش فکر میکنم، داره حالم بد میشه!
عمران این را گفت و اعضا فکر کردند که اغراقی بیش نیست؛ اما عمران کم کم از حالت نشسته، به حالت درازکش تغییر حالت داد و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد.
_سلام و اسارت! سلام و شکنجه! سلام و زهر هلاهل! استفراغ سفید و داغِ نوزاد نصیبتان!
پس از این، عمران به معنای واقعی کلمه حالش بد و بعد از چند لرزش ریز، کاملاً بیهوش شد که ناگهان سر و صدای رجینا که به کائنات برگشته بود، به گوش رسید.
_میبینم که قشنگ دارید از خاطرات استاد سود میبرید و گشنگی هم یادتون رفته. بابا سفره رو بیارید بندازید. تلف شدیم به مولا!
_غذا بخوره توی سرت. برو دکتر رو خبر کن که استاد دوباره غش کرده!
این را دخترمحی گفت که پاسخ رجینا را دریافت کرد.
_ما که دکتر نداریم!
دقایقی گذشته بود. خانوم دکتر بالای سر عمران ایستاده و داشت سُرُمش را چک میکرد.
_میگم این دکتر رو از کجا گیر آوردی؟!
این را بانو احد، یواشکی زیر گوش بانو نسل خاتم گفت و منتظر جواب ماند...!
#پایان_پارت63✅
📆 #14030204
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
امام علی(علیه السلام) در زمان حکومت خویش بر فراز منبر فرمود:
«أَمَا وَاللهِ لَوْ أَنَّ حَمْزَةَ وَجَعْفَراً کَانَا بِحَضْرَتِهِمَا مَا وَصَلاَ إِلَی مَا وَصَلاَ إِلَیْهِ،وَ لَو کانَا شَاهِدَیهِما لاتَبَقا نَفسَیهِمَا»
آگاه باشید! سوگند به خدا! اگر حمزه و جعفر(ع) زنده وحاضر بودند، آن دو نفر (اولی و دومی) به آن مقام (خلافت) که رسیدند، نمی رسیدند، و اگر حمزه و جعفر بودند، شاهد و ناظر بودند، که آن دو نفر، جان سالمی از میان بیرون نمی بردند و خود را به هلاکت می انداختند.
«أَمَّا حَمْزَهُ فَقُتِلَ یَوْمَ أُحُدٍ وَأَمَّا جَعْفَرٌ فَقُتِلَ یَوْمَ مُوتَهَ وَبَقِیتُ بَیْنَ جِلْفَیْنِ جَافِیَیْنِ ذَلِیلَیْنِ حَقِیرَیْنِ عَاجِزَیْنِ الْعَبَّاسِ وَعَقِیلٍ وَکَانَا قَرِیبَیِ الْعَهْدِ بِکُفْرٍ فَأَکْرَهُونِی وَقَهَرُونِی»
حمزه در نبرد احد کشته شده بود و جعفر در نبرد موته، من بودم و دو عامی تندخوی بدبخت ناتوان خوار؛ عباس و عقیل که تازه از کفر به اسلام روی آورده بودند. مردم مرا ناخوش داشتند و رها کردند.(۱)
اما حمزه سیدالشهداء، اسدالله و اسد رسوله که در ابتدای رسالت پیامبر اکرم(ص) تا لحظه ی شهادت، از هیچ گونه حمایت دریغ نکرد و شکاف های ایجاد شده را، با حمایت ها و رشادت های خود از رسول خدا(ص) پُر کرده بود.
بنی هاشم پس از بعثت، در اثر فشار مشرکین، از نظر اجتماعی و اقتصادی ضعیف شدند و این حمزه بود که نگذاشت مشکلات فراوان، بنی هاشم را از پای درآورد.
و در دو جنگ ابتدایی اسلام علیه شرک، یعنی بدر و احد رشادت ها از خود نشان داد و دلاوری ها به خرج داد تا اینکه به شهادت رسید.
@anarstory
هدایت شده از کتابخانه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🌱📒
📖 | وقت زیادی نداریم! باید شتاب کنیم و شتاب بیش از آنکه به توان تو در دویدن مربوط باشد، به سبکبار بودن تو وابسته است. وزنههای آویزان بر جان را باید کند و دور انداخت...
✍ وحید یامینپور
📔 نخل و نارنج
🍉#یک_قاچ_کتاب #کتاب #استوری
به کتابخانه آستان مقدس حضرت معصومه سلام الله علیها بپیوندید:
🖇https://eitaa.com/haramqom_lib
Jalase-9.mp3
5.3M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_نهم
🔸 توحید در ایدئولوژی اسلام
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت63🎬 عمران پیشانیاش را مالید و سپس با جدیت گفت: _درسته باغ بیپول شده، ولی سعی میکن
#باغنار2🎊
#پارت64🎬
بانو نسل خاتم نیز به آرامی پاسخ داد:
_تازه اومده. یه جورایی دکتر سرپاییه و به باغات مختلف هم سر میزنه. اون روز که رفته بودم میوه فروشی، داشت به صاحب مغازه سُرُم میزد. همونجا بود که کارتش رو گرفتم.
_حالا واقعاً دکتره؟! چون بیشتر شبیه این بچه محصلای رشتهی تجربیه. در ضمن ما یه استاد بیشتر نداریما. نزنه ناکارش کنه!
_نگران نباش! مهم کارشه که خوب بلده. به تیپ و قیافش چی کار داری؟!
دخترمحی که زیرزیرکی شاهد و شنوندهی گفتوگوی بانو احد و بانو نسل خاتم بود، دهانش را نزدیک گوش بانو احد کرد و گفت:
_عذرخواهم بانو، ولی حرف شما غلطه! ما بیشتر از یه استاد داریم. استاد واقفی، استاد مجاهد، استاد ابراهیمی، استاد ندوشن و استاد سیاهتیری. پس برای اینکه خمس استادامون رو هم بپردازیم، باید یکیش رو بدیم بره. پس چه کسی بهتر از استاد واقفی که هم براش مراسم گرفتیم و همه فکر میکنن مُرده، هم تجربه پس از مرگ رو داره؟! تازه این یه سالی هم که نبود، دیدید که اتفاق خاصی هم نیفتاد. پس میتونیم بقیهی عمرمون رو هم بدون اون سر کنیم. بخوام خلاصش کنم، باید بگم که استاد بود بود، نبود هم نبود!
بانو نسل خاتم چشم غرهای به دخترمحی رفت که ناگهان بانو احد هم ضربهای به پهلوی او زد.
_اولاً زبونت رو گاز بگیر ورپریده. لال نشی ایشالله! ثانیاً از کی برای من علامه دَهر شدی که خمس استادای باغ رو حساب میکنی؟! ثالثا سیاهتیری که استاد نیست؛ فقط یه وکیل سادست. مفهوم شد؟!
دخترمحی ساکت و از جمع دونفره بانوان نسل خاتم و احد جدا شد که اینبار رجینا به این جمع اضافه شد.
_من میگم تا سُرُم استاد تموم بشه، شام رو بزنیم به بدن و بعدش بشینیم پای حرفای استاد. چطور مطوره؟!
بانو احد که اعصاب نداشت، اینبار هم به رجینا جواب دندانشکنی داد.
_کارد بخوره توی اون شیکمت! اون موقعی که شما داشتی با دختر مردم دل و قلوه بازی میکردی، ما شام خوردیم. پس محکومی که امشب گشنه بمونی!
رجینا سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_واقعاً واست متاسفم آبجی! اون دختر قراره زنِ من بشه. این صدبار! در ضمن تلفنی فقط با اون حرف نمیزدم که. استاد ابراهیمی هم رفته اون سر شهر اسنپ؛ بعد زنگ زده میگه ماشینم خراب شده، بیا درستش کن. منم گفتم استاد برگشته و نمیتونم بیام. واسه همین یه ساعت از راه دور راهنماییش کردم تا خودش ماشینش رو درست کنه و برگرده!
بانو احد که از حاضرجوابیهای رجینا به ستوه آمده بود، خواست دهانش را باز کند که بانو نسل خاتم جلویش را گرفت.
_بس کنید لطفاً. رجی جان، شام تو هم روی گاز، توی آبدارخونس. برو بردار بخور.
رجینا به سمت آبدارخانه قدم برداشت که مهدیه با صدای نسبتاً بلندی گفت:
_بابا پچپچاتون رو بذارید یه وقت دیگه! بذارید خانوم دکتر تمرکز کنه.
سپس لبخندی به خانوم دکتر زد و او هم یک لبخند دیگر به مهدیه تحویل داد که دخترمحی گفت:
_یا خدا. یه سُرُمه دیگه! عمل جراحی قلب باز نمیکنه که نیاز به تمرکز داره!
پس از این حرف، خانوم دکتر برگشت و با جدیت به صورت دخترمحی خیره شد.
_عزیزم هرکاری نیاز به تمرکز داره. چه اون کار کوچیک باشه، چه بزرگ. با تمرکزه که آدم به موفقیت میرسه. هشتگ تی آندرلاین اِچ!
سپس یک کارت هم از روپوش سفیدش در آورد و به سمت بانو احد گرفت.
_من طاهره حکیمی، کارآموزِ تزریقاتِ امروز و خانوم دکتر فردا هستم. همچنین کار من فقط خوب کردن جسم آدما نیست؛ بلکه با روح و روانشون هم کار دارم. پشت کارتم شناسهی کانالم هست. میتونید هشتگ تی آندرلاین اِچ رو جستوجو کنید و جملات انگیزشی من رو بخونید.
سپس کیف و وسایلش را برداشت و ادامه داد:
_حال استادتون هم خوبه، نگران نباشید. سُرُمش که تموم شد، به آرومی و با تمرکز سوزن رو از دستش بکشید بیرون. فعلاً خدانگهدار!
خانوم دکتر در میان بُهت و حیرت اعضا، از کائنات خارج شد که عمران کم کم چشمانش را باز کرد و کلماتی را به زبان آورد.
_سلام و نور! سلام و برگ! سلام و کود! لذت خنکی اون طرفِ بالش نصیبتان!
_استاد حالتون خوبه؟!
این را عادل عربپور پرسید که عمران به او خیره شد و با ناله گفت:
_خوبم؛ فقط بگید یاد بیاد!
با آمدن اسم یاد، اعضا متاثر شدند و اشک در چشمانشان حلقه زد که عادل عربپور پرسید:
_چرا یاد؟! چرا احف و علی پارسائیان نه؟! اصلا چرا خود من نه؟!
عمران، جانِ پاسخ دادن نداشت که استاد مجاهد گفت:
_خب معلومه عادل جان! استاد و یاد باهم بودن و فقط خدا میدونه چی بهشون گذشته. پس منطقیه که استاد الان، خواستار دیدن یاد باشه، نه کَسِ دیگه!
رجینا که شامش را خورده و داشت با خلال دندانِ داخل دهانش ور میرفت، نزدیک عمران شد و پرسید:
_یه چیزایی دست و پا شکسته از بقیه شنفتم استاد؛ ولی سوال من اینه که اگه شما و برادر یاد نمردین، پس اونایی که ما خاک کردیم، کدوم بیچارههایی بودن...؟!
#پایان_پارت64✅
📆 #14030205
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت64🎬 بانو نسل خاتم نیز به آرامی پاسخ داد: _تازه اومده. یه جورایی دکتر سرپاییه و به با
#باغنار2🎊
#پارت65🎬
رجینا منتظر جواب بود که سچینه گفت:
_این رو که استاد نباید جواب بده؛ بلکه یکی دیگه که داییش قاضیه باید جواب بده!
سپس با چشم و ابرو، به بانو شبنم اشاره کرد که نزدیک آبدارخانه نشسته بود و هی به علی پارسائیان دستور میداد. از آنجا که بانو شبنم فهمیده بود دوقلو باردار است، از هرچیزی که ویار میکرد، دو عدد سفارش میداد و میخورد. دو موز، دو سیب، دو شیرینی، دو لیوان آب و دو قوری چای. همگی نگاهشان را به بانو شبنم دوخته بودند که وی با دهانی نسبتاً پر گفت:
_اونجوری من رو نگاه نکنید. اگه یادتون باشه، ما دوتا برگ توی قبرا گذاشتیم. پس هیچ بیچارهای توی اون قبرا نیست!
با شنیدن این حرف، بانو احد تکخندهای کرد و نزدیک بانو شبنم شد.
_مثل اینکه اون دوقلوهات، روی مغزت هم تاثیر گذاشته و فراموشی گرفتی. بله، اولش برای حفظ آبرو و برگزاری مراسم تشییع و تدفین، مجبور شدیم دوتا برگ خاک کنیم؛ ولی بعدش همین دای جان شما بود که به دروغ گفت پیکرای استاد و یاد پیدا شده و ما هم یه مراسم خوب واسه اونا که الان معلوم نیست چه کسایی هستن گرفتیم!
بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_خب شاید اون دو نفر، همین استاد و یاد بودن. استاد زنده شده و برگشته، ولی یاد همچنان مُرده و توی اون قبره خوابیده. از کجا معلوم؟!
همگی سکوت پیشه کردند و به فکر فرو رفتند که بانو شبنم ادامه داد:
_به هرحال من بیتقصیرم. اگه هم گناهی هست، گردن دای جانمه که خیلی وقته ازش خبر ندارم. تمام!
سپس مشغول ادامهی خوردنش شد که افراسیاب پرسید:
_چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟!
بعد نزدیک عمران شد و همانجا نشست و ادامه داد:
_استاد این همه از اسارت و شکنجه توسط باغ پرتقال گفتید. حالا قضیهی مُردنتون رو بگید. چی شد که مُردید و چطوری دوباره زنده شدید؟!
_راست میگه استاد. من مطمئنم با تعریفهای شما از اون دنیا، میتونیم خودمون یه قسمت از برنامهی زندگی پس از زندگی رو تولید کنیم.
این را مهدیه با لبانی لرزان گفت و اشک در چشمانش حلقه زد که بانو احد گفت:
_فقط خواهشاً بذارید شبنمی رو ببرم بیرون. ایشون با هر شوکی که بهش وارد میشه، یه بچه توی شیکمش تشکیل میشه. قضیه مُردن و برزخ و زنده شدن هم که طبیعتاً شوک زیاد داره. پس فعلاً با اجازه!
سپس بلند شد و به سمت بانو شبنم رفت و او را به هر زوری که بود، از کائنات خارج کرد. عمران که حالش کمی بهتر شده بود، با اشاره درخواست کمک کرد و مهدینار و احف هم، بلافاصله به او کمک کردند تا بنشیند. پس از جابهجایی، عمران نفس عمیقی کشید و شروع به توضیح دادن کرد.
_وقتی که برای آخرین بار بوی زیربغل اون چندش آدم رو حس کردم، یه نوری رو دیدم. نوری که اولش کوچیک بود، ولی رفته به رفته بزرگتر شد و با صدای یاد که داشت به وضعیت موجود اعتراض میکرد، آمیخته شد. بعدش دیگه تا چند دقیقه چیزی نفهمیدم؛ تا اینکه دیدم دارم توی یه جادهی یخی و هوای سرد راه میرم. هوا اینقدر سرد بود که همه کلی لباس پوشیده بودن و دَک و دماغشون از سرما سرخ شده بود؛ ولی در کمال تعجب، من نه تنها سردم نبود، بلکه احساس گرما هم میکردم. یه نفر هم بود که کنار من راه میرفت و لباس سفید پوشیده بود. اونم مثل من سردش نبود و لباس راحتی تنش بود. ازش پرسیدم که چرا ما سردمون نیست که جواب داد:
_من یه چیز مادی نیستم که تحت تاثیر سرما و گرما باشم؛ ولی تو واسه اینکه توی باغت به خیلیا پناه دادی و از سرما و گرما حفظشون کردی، الان سردت نیست!
همگی غرق صحبتهای عمران شده بودند که علی پارسائیان، کاسههای تخمه را بین اعضا پخش کرد و خودش هم روبهروی عمران نشست.
_بعدش رسیدیم به یه رود که پل نداشت و باید از روش میپریدیم. اون به راحتی رد شد، ولی من تا اومدم بپرم، یکی از توی آب سرش رو بالا آورد و پام رو گرفت و من رو انداخت توی آب و با خودش کشید اینور و اونور. توی اون اوضاع سعی کردم ببینم کیه که پام رو اینقدر محکم گرفته که با یه تمساح خیلی بزرگ با دندونای تیز مواجه شدم! داشتم زهر ترک میشدم که دیدم صحیح و سالم از رود بیرون اومدم. دلیلش رو از اون یارو که انگار ملک الموت بود پرسیدم که جواب داد:
_تو خیلیا رو برای ترسوندن، به اتاق تمساحا هدایت کردی. همین ترس اونا باعث شد تمساحه پاچهات رو بگیره. شاید اگه به تهدیدت عمل میکردی و اونا رو واقعاً به اتاق تمساحا میانداختی، الان تمساحه تیکه پارَت کرده بود!
آب دهنم رو قورت دادم و خداروشکر کردم. به خاطر افتادن توی آب تنم خیس شده بود، اما بازم سردم نبود. دلیلش رو از ملک الموت پرسیدم که گفت:
_تو کارای خیر زیادی کردی. کارایی که ثوابش رو به ائمهی اطهار و مخصوصاً حضرت زهرا(س) هدیه کردی. مثل همون مولاتیهایی که با هزینهی چندهزار صلوات مینوشتی و تقدیمِ اعضات میکردی...!
#پایان_پارت65✅
📆 #14030206
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
💠 رزق کار
🔸 امام صادق(علیه السلام):
یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ أَسأَلُکَ بِحَقِّ مَن حقُّهُ عَلیکَ عَظیمٌ أَن تُصَلِّیَ عَلی محمد و آل محمد و اَن تَرزُقَنِی العَمَلَ بِمَا عَلَّمتَنِی مِن مَعرِفَةِ حَقِّکَ و اَن تَبسُطَ عَلَیَّ مَا حَظَرتَ مِن رِزقِک؛
خدایا.. از تو می خواهم به حق کسی که حق او بر تو بزرگ است، بر محمد و آلش درود فرستی و کاری را رزق ما کنی که حق تو را بشناسیم و رزق ما را گسترش از آنچه محروم کردی.
📚 اصول کافى/ج4/ص334/ح11
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
4_5857080788847170638.mp3
15.6M
📢 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار کارگران. ۱۴۰۳/۲/۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
37.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب: هدف از تحریم در تنگنا گذاشتن نظام جمهوری اسلامی است تا از خطوط استعماری و استکباری آنها تبعیت کند/ معلوم است که نظام اسلامی، غیرت اسلامی و ملت بزرگ و با سابقه اسلامی محال است که تسلیم چنین زورگویی شود
@BisimchiMedia
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت65🎬 رجینا منتظر جواب بود که سچینه گفت: _این رو که استاد نباید جواب بده؛ بلکه یکی دیگ
#باغنار2🎊
#پارت66🎬
_جلوتر که رفتیم، توی اون هوای سرد و تقریباً زمستونی، یه درخت سبز و بزرگ بود که میوهاش خیار بود. خیلی تعجب کردم، ولی از طرفی هم گشنم بود. به خاطر همین بدون سوال پرسیدن، نزدیکش شدم و یه خیار کَندم و خوردم. ولی در کمال تعجب خیاره مثل فلفل تنده تند بود. اینقدر تند که داشتم آتیش میگرفتم. توی همون لحظات آتیش گرفتن بود که ملک الموت گفت:
_یادته اعضات رو به خاطر حرفای زشت یا کارای بد، فلفل میریختی دهنشون؟! الان فهمیدی مزهی فلفل چیه؟!
سرم رو تکون دادم و توی همون حالت سوختگی گفتم:
_درسته، ولی من حق ندارم برای باغ به اون بزرگی، واسه رعایت قوانینم، مجازات خوبی وضع کنم تا بتونم اعضا و اوضاع باغم رو کنترل کنم؟!
ولی اون بدون توجه به سوختن من، با خونسردی گفت:
_چرا. تو مختاری مجازات مختلفی رو برای رعایت نکردن قوانین باغت وضع کنی؛ ولی نه هر مجازاتی! مجازاتی که به اعضا و جوارح اعضا آسیب بزنه، به شدت محکومه! تو باید مجازات نرمتر و بهتری وضع میکردی تا هم اعضات آسیب نبینن، هم آمار رعایت قوانینت بره بالا. با این مجازات، شاید قوانینت رو رعایت میکردن، ولی بدون که از ته دل نبود و توی دلشون نفرینت میکردن!
توی اون حالت یه پشیمونی عجیبی سراغم اومد؛ ولی نمیتونستم کاری کنم!
همچنان به راهمون ادامه میدادیم و تندی دهنم هرلحظه کم و کمتر میشد. جلوتر که رفتیم، موجودای عجیب غریبی رو دیدیم. موجودایی که نصف صورتشون شبیه آدم بود و نصف دیگهاش شبیه حیوون! علتش رو پرسیدم که گفت:
_اینایی که میبینی، توی دنیا آدمای دورویی بودن. از دروغگویی و تظاهر به خوب بودن، تا تغییر جنسیت و شبیه کردن شکل و شمایلشون به جنس مخالف!
همگی دست از تخمه شکستن برداشته و به کلماتی که از دهان عمران خارج میشد، خیره شده بودند. بعضیها ترس در چهرهشان مشهود بود و بعضیها هم چشمهایشان تَر شده بود.
_خلاصه اینکه وقتی فکر میکردم که دیگه کارم تمومه و باید با دنیا برای همیشه خداحافظی کنم، یکی که نمیدونم کی بود، گفت که تو باید برگردی. تو هنوز ماموریتت تموم نشده و افراد زیادی بهت نیاز دارن! همین شد که اون نور بزرگ، یواش یواش کوچیک شد و بعدشم ناپدید. اینجا بود که چشمام رو باز کردم و دیدم توی یه جنگل بزرگ دراز کشیدم. شاید کلاً دو سه روز بود مُرده بودم، ولی انگار هزارسال بود که توی برزخ دست و پا میزدم!
همگی آهی کشیدند و به یکدیگر نگاهی انداختند. در این میان، یک نگاه زیرزیرکی هم به رجینا انداختند که دیدند ساکت یکجا نشسته و غرق صحبتهای عمران است. از آخرین کلمات عمران، دقایقی نگذشته بود که دوباره کلمات دیگری از دهانش بیرون آمد.
_سلام و برزخ! سلام و زجر! سلام و حساب و کتاب! سوزِ سردِ جهنمی نصیبتان!
سپس دوباره غش کرد و یهوَری روی زمین افتاد!
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
این را بانو نسل خاتم از بانو حکیمی پرسید که دوباره بر بستر عمران حاضر شده بود.
_والا چی بگم؟! اینکه تند به تند غش میکنه، نشون میده که حالشون مساعد نیست. از طرفی هم اینکه با یه سُرُم حالشون بهتر میشه، نشون میده که استادتون لَنگه یه سُرُمه تا خوب بشه. پس من چندتا سُرُم اینجا میذارم تا خودتون عوضش کنید. از اونجایی هم که سرعت غش استادتون خیلی بالاست، نیاز نیست که هی سوزن در بیارید و دوباره بزنید. همین سوزنی که الان دستشه کافیه. شما فقط باید سُرُمی که خالی شد رو در بیارید و سُرُم بعدی رو جایگزین کنید. اینجوری منم به بقیهی مریضام میرسم و هی مزاحم شما نمیشم!
_نه بابا. مراحمی! شما باید ما رو ببخشید که هی مزاحمتون میشیم.
این را بانو نسل خاتم گفت و سپس زیر گوش بانو سیاهتیری ادامه داد:
_خیلی دختر خوبیه. میتونی یه کاری کنی کلاً اقامت اینجا رو بگیره و دیگه از این باغ بیرون نره؟!
بانو سیاهتیری شانهای بالا انداخت.
_نمیدونم والا. باید یه کم تحقیق کنم!
در این میان سچینه از عمران پرسید:
_استاد چرا اینقدر غش میکنید؟! توی دوران اسارت هم اینجوری بودید یا این غش کردنا واسه دوران پَسا اسارته؟!
عمران که کم کم داشت چشمانش را باز میکرد، با بیحالی جواب داد:
_این غش کردنا به خاطر همون دوران اسارت و شکنجههایی که کشیدمه. فقط تنها فرقش با الان اینه که اون موقع یاد بود و من انگشتاش رو گاز میگرفتم و خوب میشدم. ولی الان کسی نیست و مجبورم با سُرُم سرپا بشم!
همگی چشمانشان گشاد شد که مهدینار جلو آمد.
_چو عمران نباشد، تن من مباد. استاد انگشتای من در اختیار شما!
سپس احف پا پیش گذاشت.
_راست میگه استاد! تازه انگشتای منم هست. روی اعضای دیگهی بدنمم میتونید حساب کنید. فقط قول بدید که آروم گاز میگیرید. چون این مملکت سرباز ناقص به کارش نمیاد!
عمران چشمانش را بست و به آرامی سرش را تکان داد که مهندس محسن سراسیمه وارد کائنات شد.
_پلیسا. پلیسا اومدن...!
#پایان_پارت66✅
📆 #14030207
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
. 🔰تمرین صبحگاهی پگاه🔰 .
روزهای زوج
ساعت ۶ تا ۷
در ناربانو منتظر حضور به موقع شما هستیم.
برای پیوستن به ناربانو، کافیه به این آیدی @sedaghati_20 پیام بدید.
#تمرین_بَرخط
#باغ_انار
#ناربانو
#پگاه
﷽؛ اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه میکنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344