💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت85🎬 سپس به چهرهی سارق نرمتر نگاهی انداخت و ادامه داد: _ما هم تعجب کردیم که این اپل
#باغنار2🎊
#پارت86🎬
_برای قاضیم، قاضیت، قاضیش، که با اون ابهت و جذبه و ریش، که نخواست بکنه به قاتلینش یه پیش، آخرشم خریدنش با یه برگه فیش! برای مسئولم، مسئولت، مسئولش، که راحت یه رشوهی خوب میدن بهش، اونم میگیره و میخوره و میگه آخِیش، بعدشم اگه شد که شد، اگه نشد فدای سرش!
اما داد و هوار اعضا، مانع از ادامهی شعر سُرایی علی املتی شد که دخترمحی گفت:
_زنگ بزنید اورژانس! شبنمی غش کرد دوباره!
بانو احد دوباره بیسیم را جلوی دهانش گرفت.
_از احد به نگهبان! از احد به نگهبان!
طولی نکشید که استاد ابراهیمی پاسخ داد:
_احد به گوشم!
_سریعاً زنگ بزنید اورژانس. یه مورد غشی داریم!
_شنیدم، تمام! فقط پلیسا هم برای دستگیری سارقین رسیدن. دستور چیه؟!
_با کمال احترام راهنماییشون کنید داخل!
_شنیدم، تمام!
پس از رد و بدل شدن پیامهای استاد ابراهیمی و بانو احد، خانوم دکتر طاهره خطاب به بانو احد گفت:
_بانو دیگه اورژانس لازم نبود. من بودم دیگه. با یه سُرُم حالشون رو خوب میکردم.
_نه طاهره خانوم. وضعیت شبنمی یه کم حاده به خاطر حمل بارش. پس نباید ریسک کنیم. در ضمن این یه غش عادی نیست و احتمالاً غش منجر به زایمان بشه. چون دیگه الان وقتشه!
خانوم دکتر طاهره سرش را تکان داد که اینبار استاد مجاهد نگاهی به همهی اعضا انداخت و گفت:
_من و بانو سیاهتیری همراه سارقین و پلیسا میریم تا از باغ پرتقال و دای جان شکایت کنیم. بقیتونم بانو شبنم رو ببرید بیمارستان. فقط چند نفر بمونید که باغ خالی از سکنه نشه. در ضمن مراقبت از استاد و یاد هم که توی کائنات هستن فراموش نشه. با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد، به امید دیدار...!
دقایقی از رسیدن اعضا به بیمارستان نگذشته بود که اعضا شاهد بردن بانو شبنم به اتاق عمل بودند. بلافاصله پشت سرش هم دکتر زنان راه میرفت که اعضا جلویش را گرفتند.
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
این را بانو احد پرسید که دکتر جواب داد:
_وقت زایمانش رسیده. اگه حالشون خوب بود، خیلی راحت و مثل همیشه زایمانشون انجام میشد؛ ولی خب چون از شدت فشار عصبی غش کردن و اینکه جنین هم دوقلو هست، مجبوریم عملش کنیم تا هرسه نفر سالم بمونن! براشون دعا کنید.
سپس با یک لبخند دوباره به سمت اتاق عمل قدم برداشت. اعضا نگران و بیقرار، هی طول و عرض سالن را طی میکردند و گهگاهی هم دست به سوی آسمان میبردند. در این میان رجینا و مهدیه کنار هم و روی صندلی نشسته بودند. رجینا آرنجهایش را تکیهگاه کرده و با دستانش، صورتش را گرفته بود. مهدیه نیز در یک دستش کتاب دعا و در دست دیگرش تسبیح بود.
پس از چند دقیقه، مهدیه زیرچشمی نگاهی به رجینا انداخت و آهی کشید.
_نگران نباش آبجی رجی. همه چی درست میشه. هم شبنمی راحت میزاد، هم حافظهی یاد برمیگرده و هم دای جان و همدستاش گیر میفتن و به سزای اعمالشون میرسن!
رجینا که غرق فکر بود، پس از چند لحظه سرش را بالا آورد و به خاطر آبجی خطاب کردنش، چشم غرهای به مهدیه رفت. سپس به روبهرو خیره شد و نفس عمیقی کشید.
_میدونم آبجی. همه چی ردیف میشه. ولی نگرانی من یه چیز دیگست به مولا!
مهدیه تسبیحش را لای کتاب دعایش گذاشت تا خط را گم نکند. سپس آن را بست و به رجینا خیره شد.
_نگران نباش آبجی. درسته احف یه کم گیج و منگ میزنه؛ ولی مطمئنم که دست فرمونش خوبه و نمیذاره یه خط روی موتورت بیفته!
رجینا دوباره نگاه معناداری به مهدیه انداخت.
_چی داری میگی تو؟! نصفه شبی قاط زدی؟!
ابروهای مهدیه بالا رفت.
_مگه نگران موتورت نیستی که به احف قرض دادی تا باهاش بره پادگان و برگرده؟!
رجینا سری به نشانهی تاسف تکان داد.
_سطح دغدغههات من رو کشته!
سپس دوباره به روبهرو خیره شد.
_راستیتش نگران این دخترهام!
_خاطره رو میگی؟! بابا اون که دچار سوء تفاهم شده بود. اَفی هم باهاش حرف زد و فهمید که راجع به باغ انار و اعضاش اشتباه فکر میکرده!
رجینا محکم دستی به پیشانیاش کوبید.
_میذاری حرف از دهنم در بیاد بیرون یا نه؟!
شدت صدای رجینا بلندتر از قبل بود و همین باعث شد مهدیه سکوت پیشه کند و دیگر لام تا کام حرفی نزند.
_منظورم از دختره همینیه که قراره عیال من بشه. دو ساعت پیش پیام داده که تنهام. میتونی بیای خونمون؟!
با شنیدن این حرف، مهدیه محکم لب پاییناش را گاز گرفت و به آرامی با کف دست به صورتش زد.
_اِ وا خاک بر سرم! اونوقت تو چی گفتی؟!
_گفتم من نمیتونم. ناسلامتی من محرم نامحرمی حالیم میشه. بهش گفتم تا صیغه میغهی محرمیت بینمون خونده نشه، از تنها شدن باهات در مکان خصوصی شرمندهام. باز اگه مکان عمومی بود، یه چیزی!
مهدیه لبخندی گوشهی لبش نقش بست.
_آفرین آبجی خوبم. بهترین جواب رو دادی. حالا نگرانیت واسه چیه؟!
رجینا اینبار به زمین خیره شد و آهی کشید.
_بعد این نطقم دیگه جوابم رو نمیده. فکر کنم باهام قهر کرده به مولا...!
#پایان_پارت86✅
📆 #14030228
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
20_Jalase-17 (1).mp3
12.8M
🔷🔹※
#فایل_صوتی_خلاصه
#صوت_خلاصه_جلسه_هفدهم
🔸هدفهای نبوت
[کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی درقرآن]
📻 استاد سید علی خامنهای
◤ ※∵ [※] ∴ ※ ◢
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت86🎬 _برای قاضیم، قاضیت، قاضیش، که با اون ابهت و جذبه و ریش، که نخواست بکنه به قاتلین
#باغنار2🎊
#پارت87🎬
_جهنم! بذار قهر کنه. یه عالمه دختر خوب هست که توی سطح شهر ریخته. این نشد، یکی دیگه!
دوباره رجینا نگاه تندی به مهدیه انداخت و دستی به صورتش کشید.
_باز از اون حرفایی زدی که رجی رو تا نقطهی جوش عصبی میکنه!
مهدیه سر به زیر، به آرامی کتاب دعایش را باز کرد و پس از لحظاتی ناگهان گفت:
_راستی یادم رفت آبجی. من از بیخ با این قضیه مشکل دارم!
سپس دوباره کتاب دعایش را بست و ادامه داد:
_دارم دوباره بهت میگم. تو دختری و آیا ازدواج دختر با دختر کار خوبیست؟!
رجینا که دید بحث دارد دوباره به سمت و سوی همان بحث همیشگی میرود، از جایش بلند شد و چند متری از مهدیه فاصله گرفت. سپس روی چند صندلی که کنار هم بود، دراز کشید و چشمانش را بست. بقیه هم رفته رفته خواب داشت بر چشمانشان غلبه میکرد و سعی میکردند همانجا و در همان حالتی که هستند، بخوابند. یکی ایستاده، یکی نشسته و یکی هم درازکش روی صندلی و کف سالن! اما بانو احد تنها فرد بیدار جمع بود که همچنان چشمش را به اتاق عمل و ساعت دوخته بود و زیر لبش ذکر میگفت.
آفتاب داشت طلوع میکرد که بالاخره خانوم دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. بانو احد نیز که چشمانش داشت کم کم سنگین میشد، بلافاصله به سمتش قدم برداشت.
_خانوم دکتر حالش چطوره؟!
خانوم دکتر لبخند گرمی زد.
_حال همشون خوبه. هم مادر، هم دوقلوهای بامزه. بهتون تبریک میگم!
بانو احد اشک شوقی از گوشهی چشمش، با یک لبخند از روی آسودگی همراه شد.
_خداروشکر. میتونم ببینمشون؟!
_چند دقیقه دیگه میارنشون بخش. اونجا میتونید ببینید!
پس از رفتن خانوم دکتر، بانو احد بقیه را از خوابِ ناز بیدار کرد و این خبر خوش را به آنها داد. سپس همگی از سالن اتاق عمل، به سالن بخش رفتند که با عمران و یاد و خاطره و بانو نسل خاتم روبهرو شدند.
_شماها اینجا چیکار میکنید؟!
این را بانو احد پرسید که بانو نسل خاتم گفت:
_من وسایل بچه و ساک شبنمی رو آوردم. دخترمحی زنگ زد و گفت که احتمالاً امروز شبنمی فارغ میشه! حالا شد؟!
بانو احد با خوشحالی جواب داد:
_بله. همین چند دقیقه پیش فارغ شد!
همگی خدا را شکر کردند و به یکدیگر تبریک گفتند که سچینه پرسید:
_استاد شما چرا اومدید؟! مگه حالتون خوب شد؟!
عمران عینکش را صاف کرد.
_بهترم الحمدالله. هم من، هم یاد. بعدم شنیدم که چه اتفاقاتی افتاده و خودمون رو رسوندیم تا همگی کنار هم باشیم!
سچینه سری تکان داد که این بار مهدیه خطاب به یاد گفت:
_شما چرا اومدید؟! میموندید توی باغ و با خواهرتون گپ میزدید دیگه!
یاد با اخم، خاطره که کنارش ایستاده بود را نشان داد و گفت:
_اولاً ایشون خواهر من نیست. دوماً من نمیتونم داداش عمرانم رو تنها بذارم. اون به من نیاز داره و هرلحظه و همهجا کنارشم!
عمران لبخند گرمی به یاد زد و سپس خطاب به همه پرسید:
_ببینم شماها از استاد مجاهد و خانوم وکیل خبری ندارید؟!
این بار رجینا جواب داد.
_نه استاد، خبر نداریم به مولا! دیشب قرار شد ما بیاییم بیمارستان، اونا هم برن کلانتری و از دست دای جان و دار و دستش گله و شکایت کنن!
عمران شانهای بالا انداخت که بانو نسل خاتم گفت:
_نگران نباشید استاد. بالاخره هر شکایت کردنی، یه مراحل قانونی و اداری داره. از اونجایی هم که اینا نصفه شب رفتن، خب قطعاً کارای اداری میفته امروز صبح. بنابراین احتمالاً تا ظهر کارشون تموم بشه!
همگی حرف بانو نسل خاتم را تایید کردند که دخترمحی پرسید:
_استاد، خانوم دکتر طاهره نیومدن؟! مگه پزشک باغ نباید همیشه همراهمون باشه؟!
سپس ریز ریز خندید که عمران جواب داد:
_خیلی دوست داشت بیاد؛ ولی خب دلش برای خونوادش تنگ شده بود. به خاطر همین یه مرخصی ساعتی بهش دادم تا بره باغ خیار و خونوادش رو ببینه و برگرده!
_استاد اگه ایشون مال باغ خیاره، پس چرا اقامت باغ انار رو گرفته؟!
این را افراسیاب پرسید که دخترمحی گفت:
_حتماً ایشونم جزء نخبههایی که لَه لَه خارج رو میزنن و وطن خودشون رو قبول ندارن. اصطلاحاً بهشون میگن فرار مغزها. البته اگه ایشون مغزی داشته باشه!
همگی چشم غرهای به دخترمحی رفتند که بانو نسل خاتم گفت:
_چرا اونور سکه رو نمیبینید؟! چرا نمیگید که باغ انار حتماً یه چیزی داشته که اینجور افراد رو از باغای اطراف جذب میکنه؟! جز اینه که باغ ما الماسیه که بین باغای دیگه در حال درخششه؟!
بانو احد نگاه چپ چپی به بانو نسل خاتم انداخت.
_از شما بعیده این حرفا بانو. آخه باغی که یا استاداش گم و گور میشن، یا یکی در میون اعضاش غش میکنن، یا یه پاشون کلانتری و دادگاهه و یه پاشون بیمارستان، ارزش فرار مغزا داره؟! الانم که یه مورد زائوی فارغ شدهی بیهوش داریم. یه دونه دوقلو داریم که هنوز کسی خرج و مخارجش رو به عهده نگرفته. یه دونه آلزایمری داریم که متهم به حمل مواد مخدره. قاضی مورد اعتمادمون مافیا در اومد...!
#پایان_پارت87✅
📆 #14030229
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
نور
گاهی مثل ماهی میشویم. آب، چیزی است که تا هست ارزش و قدرش معلوم نیست. وقتی به هر دلیلی بخار میشود و به آسمان میرود احساس تشنگی و خفگی میکنیم.
🚁بالگرد آقای رییسی به هر دلیلی به هرکجا رفته باشد اولین فایدهاش این است که ما را #متوجه کرده است.
متوجه مردی که او را یادمان رفته بود. بر خلاف آدمهای خسته قبلی که هر روز قیافهشان جلوی چشممان بود و باید حرص میخوردیم که نکند با مذاکره گوشهای از مملکت را پیشکش کنند به غربی ها.
حالا اما #متوجه شدیم. گاهی خدا تک ضربههایی میزند که حواسمان را جمعتر کنیم و یادمان نرود. نعمت ها را اینجوری یادآوری میکند.
خدایا ما یادمان رفته بود بلاهایی که رؤسای جمهور قبلی سرمان درآورده بود. حالا اما بیشتر حواسمان را جمع میکنیم. آقای سید ابراهیم رییسی را به ما برگردان. لطفا. به آبروی محمد و آل محمد.
#آمین
#رییسی
#بالگرد
#ورزقان
#منطقه_مرزی
#باغ_انار
#030230
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 «رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت»
✍️ پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی و اعلام عزای عمومی در پی درگذشت شهادتگونه رئیسجمهور و همراهان گرامی ایشان
📝 حضرت آیتالله خامنهای در پیامی شهادت حجتالاسلام والمسلمین سیّدابراهیم رئیسی رئیسجمهور اسلامی ایران، دکتر امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، حجتالاسلاموالمسلمین آلهاشم نماینده ولیفقیه در آذربایجان شرقی، دکتر رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و همراهان گرامی ایشان در سانحه هوایی را تسلیت گفتند.
📝 متن پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
انا لله و انا الیه راجعون
▪️با اندوه و تاسف فراوان خبر تلخِ درگذشتِ شهادت گونهی عالم مجاهد، رئیس جمهور مردمی و با کفایت و پرتلاش، خادمالرضا علیه السلام جناب حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج سید ابراهیم رئیسی و همراهان گرامی ایشان رضوان الله علیهم را دریافت کردم.
▪️این حادثهی ناگوار در اثنای یک تلاش خدمترسانی اتفاق افتاد؛ همهی مدت مسئولیت این انسان بزرگوار و فداکار چه در دوران کوتاه ریاست جمهوری و چه پیش از آن، یکسره به تلاش بیوقفه در خدمت به مردم و به کشور و به اسلام سپری شد.
▪️رئیسی عزیز خستگی نمیشناخت. در این حادثهی تلخ، ملت ایران، خدمتگزار صمیمی و مخلص و با ارزشی را از دست داد. برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهی است بر همه چیز ترجیح داشت، از این رو آزردگیهایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانه روزیش برای پیشرفت و اصلاح امور نمیشد.
▪️در این حادثهی سنگین شخصیتهای برجستهئی مانند حجةالاسلام آل هاشم امام جمعهی محبوب و معتبر تبریز، جناب آقای امیر عبداللهیان وزیر خارجهی مجاهد و فعال، جناب آقای مالک رحمتی استاندار انقلابی و متدین آذربایجان شرقی و گروه پروازی و دیگر همراهان نیز به رحمت الهی پیوستند.
▪️اینجانب پنج روز عزای عمومی اعلام میکنم و به ملت عزیز ایران تسلیت میگویم. جناب آقای مخبر طبق اصل ۱۳۱ قانون اساسی در مقام مدیریت قوهی مجریه قرار میگیرد و موظف است به همراهی رؤسای قوای مقنّنه و قضائیه ترتیبی دهند که ظرف حداکثر پنجاه روز رئیس جمهور جدید انتخاب شود.
▪️در پایان تسلیت صمیمی خود را به مادر گرامی جناب آقای رئیسی و همسر فاضل و بزرگوار ایشان و دیگر بازماندگان رئیس جمهور و خانوادههای محترم همراهان بویژه والد ماجد جناب آقای آل هاشم معروض میدارم و صبر و تسلای آنان و رحمت الهی برای درگذشتگان را مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۴۰۳/۲/۳۱
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از خط روایت
راننده اسنپ یک مرد سبیل کلفت بود با صورت سهتیغ و پیراهن آستین کوتاهی که در تاریک و روشنای ۹ شب سرخابی میدیدمش. مثل بیشتر راننده اسنپها که خوب بلدند سر حرف را باز کنند با گفتن «ببخشید جناب طول کشید خیلی شلوغ بود.» شروع کرد. بعد از تبادل اطلاعات اخباری با همسرم در مورد علت شلوغی، راننده رسید به: «وقتی آقای رییسی قوه قضاییه بود باهاش برخورد داشتم.» گوشهایم تیز شد که کجا، چطور و چرا با او برخورد داشته و ته ماجرا چه شده؟! اما بدون اینکه من و حاج آقا چیزی بپرسیم خودش از ب بسم الله توضیح داد. با نامزدش سفر مشهد بودند و به خاطر پروندهای که برایش ساختند مجبور میشود ۱۸ بار از قم تا مشهد برود برای رسیدگی به پرونده. از در دادگاه بیرون میآمده که رییسی را مشغول مصاحبه دیده؛ با صدای بلند صدایش کرده و گفته :«با شما کار دارم.» آقای رییسی هم به یکی از همراهان اشاره کرده که: «ببین چه کار دارد.» آقای سبیلو گفته: «نه با خود شما کار دارم!» و مثل الان که برای ما میگوید، سیر تا پیاز ماجرا را برای رئیس قوه قضائیه گفته. ایشان هم به همراهش گفته ماجرا را پیگیری کنید و من را در جریان بگذارید.
من اعتقادی ندارم به این پیگیریها و انقدر در پیچ و خمهای ادارهها و نامهبازیها بدخاطره هستم که حتی در دیدار ۱۰-۱۲ روز پیش آقای رییسی با مردم قم، وقتی هیاهوی مردم را برای نامه نوشتن دیدم با تعجب از امیدشان به رسیدگی، گذشتم...
_ «کار به جایی رسید که اون کسی که پروندهسازی کرده بود خلع لباس شد و اومد جلوی در خونهمون رضایت بگیره. گفتم کاغذ میچسبونم روی در ۱۸ بار برو بیا تاریخ بزن تا رضایت بدم. ۲-۳ بار رفت و اومد دلم سوخت دیگه...»
۱ خرداد ۱۴۰۳
✍ #حُرّه.عین
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
http://eitaa.com/by_horre
مداحی_آنلاین_ای_پسر_من_پدر_پیر_تو_هستم_علی_فانی.mp3
7.37M
ای پسر من پدر پیر توام
پدر پیر و زمین گیر توام
#شهید_آیت_الله_آل_هاشم
آشنایی با مدل و امکانات هلیکوپتر رئیس جمهور ایران در حادثه آذربایجان شرقی | گجت نیوز
https://gadgetnews.net/866203/mr-president-helicopter-crashed/
آیتالله حائری شیرازی (ره) در پاسخ به گروهی از خبرنگاران غربی درباره آینده انقلاب اسلامی:
"به جز هرزه ها هیچکس زیر چترتان و پرچمتان نخواهد ماند و ما تمام پاکان جهان را، از چنگ شما بیرون میآوریم. ما با شما عالَم را قسمت میکنیم. پاکان عالم را از شما خواهیم گرفت و شما هرزههای ما را از ما خواهید گرفت؛ هرزه های ما برای شما و پاکان عالَم برای ما."
اگر در عمق اروپا و آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، پاکی هست، بالاخره از صفوف شما خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست و اگر در درون خانه های ما، ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به شما خواهد پیوست. این قرار ما با شما.»
➕️ @yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ده دقیقه از غوغای قم با سرعت ۵ برابر
#سید_شهدای_خدمت
#خادم_مردم
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
fateme:
#کاشکی میتونستم دست آقا رو ببوسم
#رئیسی
#ادب
خاتَم(ص):
یاحق
میآید. ساده. صمیمی. مهربان....چه کسی باور میکند؟
اینجا؟! ....رئیس جمهور؟! ....
مرغ، تخم مرغ، روغن، ماکارونی........درد دل مردم زیاد است.....او صبورانه میشنود....
از جنس مردم است .در میان مردم . با مردم....
دلش برای خدمت میتپد....امروز ماهشهر ...فردا کرمان...پس فردا اهواز.....و....
همهی ایّامش صبح شنبه است... او صبح جمعه ندارد که تازه بفهد بنزین گران شده است...
میدود برای خدمت...می رود برای جهاد...
گفتند: اقتصاد کشور بیمار است....باید جراحی شود...این بنا، باید ویران شود و از نو به پا شود.....
گفت: هستم. سنگم بزنند، چه باک....فحشم بدهند، چه غم....
گفتم: وِز وزِ رادیوهای بیگانه بلند است که: گرانی است بریزید بیرون. او را به چالش بکشید. او اِل است...بِل است....بهمان است....
گفت:
ای بر خرمگسِ معرکه لعنت!
#رئیسی
#طرح_هدفمند_کردن_یارانهها
#خاتم
یا زهرا (س):
دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند ؛
جای باران؛ سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛
عزم خود را جزم دارد گریه زاری میکند.
#رئیسی
خاتَم(ص):
خداحافظ مرد خستگی ناپذیر...
#رئیسی
.:
ورزقان دوبار در تاریخ ماندگار شد.
یکی در زلزله
یکی در به آغوش کشیدن تمام خستگی های شهید جمهور و آل هاشم و مخلصان فی سبیل الله.
#نورا
#حکیمه_دلخوشی
خاتَم(ص):
درد مظلویتت بغض شده و نشسته توی گلویمان آقا سید ابراهیم! ...
#رئیسی
بت شکن شدی و گردن ِ بُت برجام را شکستی. آفرین بر تبرِ ابراهیمیات؛ آقا سید ابراهیم! ...
#رئیسی
آنقدر بزرگ بودی که وِزوِزِ پشهها در آسمان تقوای تو اثری نداشت. چه زیبا اسماعیل نفست را به قربانگاه برده بودی؛ آقا سید ابراهیم!...
#رئیسی
نمرودیان تو را به درون آتش تهمت و افترا و ناسزاهایشان انداختند و تو چه زیبا آتشِ سوزان را به صبر، گلستان کردی؛ آقا سید ابراهیم!...
#رئیسی
جامهی ریاست و سیاستت را به جامهی سیادتت گره زده بودی. از این جهت ریاست و سیاستت هم معطر به شمیم سیادت شده بود؛ آقا سید ابراهیم!...
#رئیسی
زحمت ادارهی کشور در شرایط نابسامان کم نبود؛ سینهی تو ستبر بود که جبران ده سال عقب ماندگی قبلی را هم به گُرده کشیدی؛ آقا سید ابراهیم! ...
#رئیسی
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#رییسی
الحمدلله که معاصر شماها بودیم.
#رییسی
در تاریخ، رییس علی دلواری ها را خوانده بودیم. حسرت ندیدنش را میخوردیم تا تو را در اوج آسمانها دیدیم.
fatemeh:
من هیچ نمیدانم فقط میدانم لفظ زیبای شهید عجیب به شما میآید آقا سید ...
فقط کاش فکری به حال ما جاماندگان میکردی که داغ نبودنت،جانمان را عجیب سوزانده است .
#رییسی
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷:
#رییسی
کوتوله های سیاسی برنامه های تلویزیونی را قبضه کردهاند و داعیه دوستی با تو را دارند. همان متفرعنین قبلی هستند با همان باد غرور و نخوت و تعفن.
من نمیدانم چند کارخانه را راه انداخته ای در این سه سال. ای کاش کسی برای ما تبیین کند زحمات تو را.
#رییسی
°•مـــــــینو قَلــمـــــ•°:
همان روزی که در دیدار مردمی تبریز به پای گروهِ سرود برخاستی و آنقدر با محبت و احترام از آنها تشکر کردی باید میفهمیدم این آخرین دیدار است.
تو با دختران سرزمینت چه کردی؟
تو با دخترانِ دیار تبریز چه کردی؟(:
#رییسی
𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡:
سید! باور کنم اکنون لباسهای مشکیم را پوشیدهام و در مجلس ختمت نشستم؟
چقدر طول میکشد باور کنم نبودنت را؟!
خبر شهادتت را که صبح شنیدم نمیدانم تا کی چشمانم برایت بارید!
برای غربتت برای دویدنهایت که هرگز به چشم نمیآمد!
برای...برای آن شانههای به خاک نشستهات که سوغات روستای کروچان بود!
یا کفش هایت، که سیراب گِل های سیستان شده بود؟!
سید، دلم میخواهد فردا صبح که بیدار شوم، به جای اینکه تیتر خبر باشد"پیکر شهید جمهور سیدابراهیم رییسی امروز ساعت 16:30 از جمکران تا حرم تشییع میشود" بنویسد، " رییس جمهور فردا میهمان مردم قم میشود"
و من اینبار لباسهایم را سریع میپوشم و به دیدنت میآیم و تو درحالی که سرت را از پنجره ماشین خارج کردی از میان جمعیت میگذری و دست هایت را برایشان تکان میدهی!
و من هرگز فراموش نخواهم کرد شادی روزی را که تو منصوب به ریاست جمهور، شدی!
کاش بودی!
راستی مرا میبخشی؟! برای نمکنشناسیهایم؟!
برای اینکه قدر بودنت را ندانستم؟!
باور کنم که امسال اسمت را میان لیست منتخبان ریاست جمهوری نمیبینم؟!
سید روز هارا میشمردم برای انتخابات، تا اسمت را روی کاغذ بنویسم، اما نمیدانستم آنقدر زود انتخابات میشود، اما اینبار بدون حضورت!
سید قول میدهی برایمان دعا کنی؟!
برای ماهایی که گاهی در راه حق لرزیدهایم!
برای ماکه چشمهایمان را به روی خدمتت بستیم!
بستیم و فقط گلایه کردیم و چه بد مردمی بودیم!
#رییسی
#حدیـثـ🖤
Xx:
از دست دادنت راحت بود اما کنار اومدن باهاش خیلی سخته
هنوزم باور نکردم رفتنت رو
کاش خواب باشه!
رویا باشه!
یه ایران عزادارته سید
#رییسی
ریحانه:
به نام خدای شهیدان
خدایی که اشکهای عاشقان را میبیند. نجوای دلدادگان را میشنود و از آه جاماندگان خبر دارد؛
به نام خدای جاماندگان...
ما جامانده به دنیا آمدیم. با همان تربتی که کاممان را باز کردند و با همان نام اعلای علی که در گوشمان خواندند، فهمیدیم جاماندهایم.
قرنها ست که به جاماندن عادت کردهایم.
انقلاب فرصتی بود برای رسیدن، ولی باز هم جا ماندیم؛
از گلولههای گوهرشاد و میدان ژاله و از آن جمعه خونین، جاماندیم.
آن روزها که مطهری، رجایی و باهنر میرسیدند ما در کتم عدم جاماندیم.
بوی بهشت از بهشتی پیچیده بود و ما در برزخ «قالو بلی» جاماندیم.
تنها روی سیم خاردار میرفت و ما در سیم خاردار نفس جاماندیم.
مدافعان، گرد حرم میگشتند و ما بین قیل و قال و ادعا جاماندیم.
نیمه شب، سردار با دست بریده به دیدار یار میرفت و ما در خوابی پر از زنگار جاماندیم.
آرمانها در میدان قطعه قطعه میشدند و ما مصلحت اندیشانه در دنیای مجازی جاماندیم.
میبینی؟
به جاماندن عادت کرده بودیم تا تو آمدی. شهر به شهر، روستا به روستا و چادر به چادر عشایر رفتی و راه «جانماندن» را نشان دادی.
دعبلوار، دار خود را به دوش کشیدی و بهشتیوار از طعنهها گذشتی.
پروانهوار، آنقدر بال و پر زدی که راز سوختن را پیدا کردی؛ رازی که از در سوخته و خیمههای آتش گرفته شنیده بودی.
رجایی، باهنر، بهشتی، سردار و حالا تو،
نمیدانم این چه رازیست که رسیدن در مکتب روح الله با سوختن است. رازیست بین مادر و فرزند، ما نامحرمان را چه کار؟
باید دویدن و خسته نشدن را از فرزند بیاموزیم تا شاید مادر، گوشهای از آن چادر سوختهاش را نشانمان دهد.
شاید آن وقت بتوانیم به نفوس مطمئنه اقتدا کنیم و چون «ابراهیم» در آتشی بسوزیم که گلستان عبادالله است.
#سیدعلی_اصغر_عبدالله_زاده
#شهید_جمهور
#رییسی
𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡:
این باران قم بی دلیل نیست!
سید انگار بغض آسمان قم هم، برایت ترکیده و میخواهد زمین را برای حضورت آب و جارو کند!
اینبار ما به دیدنت خواهیم آمد و تو آرام بخواب!
#رییسی
#حدیـثـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لعنت بر ... و دار و دسته خائنین اصلاحات
همون آیهی 11 سورهی مبارکه بقرهاس...
صاحب عزا
از خواب میپرم. تمام وجودم میسوزد و میتپد. هول کردهام و میلرزم. همسرم لیوان آب دستم میدهد و میگوید: بخاطر استرسها و غم این دو روزه. از عصر روز یکشنبه که ناباورانه خبر سقوط هلیکوپتر رییس جمهور را شنیدیم تا امروز چهارشنبه که داریم عکس شهدا و تابوتهای مزین به پرچم کشورمان را در سیل جمعیت میبینیم این اتفاق دارد برایمان لحظه به لحظه ناباورانهتر میشود. سکوت کردهام و قلمم خشک شده و دست و دلم پی کاری نمیرود. پیامها را لحظه به لحظه چک میکنم و هر بار که تصویر آقای رییسی را در تلویزیون میبینم میگویم یعنی واقعا آقای رئیسی شهید شد؟ یعنی دیگر ایشان را نداریم؟
یادم میافتد به آن شبی که توی حافظیه دیدار داشتند با هنرمندان. جلسه هنری بود و به شعرخوانی و تقدیر گذشت. اما وقتی خانه رسیدم به پدرم زنگ زدم و گفتم: امشب به این نتیجه رسیدم که شما درست میگفتید. آقای رئیسی دارن کار میکنن اما یه عده انگار نمیخوان... . پدرم گفت: مگه چی شنیدی؟ گفتم هیچی. فقط دیدمشون. با دیدن چهره و درک حضورشون این رو فهمیدم.
پدرم گفت: کسی هنوز اونطور که باید نشناخته ایشون رو. باور کن من هر روز دارم براشون صدقه میدم.
همان عصری که هلیکوپتر هم گم شد دوباره زنگ زدم به پدرم: بابا صدقه داده بودید؟ پدرم بغض کرد و بعد هم صدای گریهاش بلند شد. گریههایی که جز در روضه از ایشان نشنیده بودم... .
وقتی خبر قطعی شد چند نفری زنگ زدند به احوالپرسی و تسلیت. انگار ما که هر بار به ایشان رای داده بودیم و بقیه را مجاب میکردیم که ایشان را انتخاب کنند حالا شده بودیم صاحب عزا. آرام با ما صحبت میکردند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. چیزی برای گفتن نداشتیم جز اینکه سرمان را بالا بگیریم و بگوییم صدق گفتارمان درباره ایشان آشکار شده.
دوباره به خوابم فکر میکنم. دلم میخواهد مثل یک راز نگهاش دارم. خوابم روضه بود. یک روضه مگو.
گفتم روضه. چقدر دلم روضه کشیده. روضه مقتل. روضه علی اکبر. روضه هلهله دشمن و غم عمه زینب.
حالا که پای رفتن به مراسم تشییع را ندارم امشب میروم هیئت هفتگیمان. دلم میخواهد از تمام این روضهها که گذشتم مثل عمه زینب سر بلند کنم و مقتدر بایستم. به شیرینی انتهای این مسیر فکر کنم و مهرهای موثر باشم در آن. نمیخواهم جا بمانم. باید بروم. حتی اگر پایانش سوختن باشد و نور دادن... .
دوباره به خوابم فکر میکنم. تمام وجودم میسوزد و میتپد.
رقیه بابایی