eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
اونایی که حضور گرم شان را بردند التماس دعا....
یا نور. خدمت باغبانِ هشت باغ خصوصی نویسندگی عرض سلام و ادب دارم. هر شب هر باغبان یک کوپن دارد. یعنی متنی از درختان را به انتخاب خودش برای من می فرستد و در این مکان مقدس نصب می گردد. کوپن ها قابل انتقال هستند...بین باغبان ها بین درختان بین برگ ها...بین ریشه ها...
هدایت شده از 🇵🇸منتظر🇮🇷
136.6K
داستان ۵ساله
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
5 سالشه و داستان نوشته...آقای مجاهد یاد بگیر اخوی🙄😐 اون وسط ها یکجایی کشمکش داره.... از گروه ...از شاگردان آقای جعفری ندوشن عزیز. کوچکترین درختِ باغ....یعنی در واقع خودش هنوز انارِ سلامتی اش صلوات.
کیا دوست دارند شهید بشوند؟ نحوه شهادت خودتان را به صورت داستانی توصیف کنید. @ANARSTORY
. *100*64# دوشنبه سوری. یادتون نره.
هدایت شده از Zahra yaghoobi
چرا رمزی میگین؟ ما تازه واردیم جریان چیه؟
با خانم آرمین هستند. می‌گویند هر شب یکی از متن‌های مارا انتخاب کنند و بفرستند برای آقای واقفی تا بگذارند در باغ انار. این حق انتخاب یک شب با خانم آرمین، یک شب مثلا با سید محمد حسین موسوی، یک شب مثلا با آقای ابراهیمی و... است.
سلام و نور. قسمت اولش درست بود. هر شب هشت متن. نوشتم که هر شب هر باغبان...
... هر هشت باغ باید یک انبار داشته باشد ... همان ته باغ کنار تنور و بیلچه و تراکتور و قیچی و کرت فلفل و خیار و گوجه و سفینه برای پرواز... یک انبار مجهز برای نکاتِ ذی قیمت باغبان و .... مثلا @ganjinar https://eitaa.com/joinchat/54394959C70be9e8c88 ✍🏻 انارهای پرنده (مختصّ نوجوانان بالای 13 سال و زیر 18 سال) 🥇تابلوی نشان داران🥈 https://eitaa.com/joinchat/2980446286C11bd60d1a4 نکات مهم گروه جلال آل انار @anardastan
خب ما باید چه کار کنیم؟ چه کار کنیم که وقتی تدریس خانم فرهنگ تمام شد. دو ساعت بعدش این پی دی اف آماده باشد؟ ده بار گفتم. چرا؟ یک دلیل بیاورید. تا دوازده شب فرصت دارید 18 تا جلسه ای که در پادشاه وارونه برگزار شده پی دی اف کنید و برای استاد غروی ارسال کنید در قالب 18 تا پی دی اف. نهایتا تا پنج صبح. جمع نشود پادشاه وارونه رو پاک می کنم. تمام مطالب و نکات حین تمرین در باغ یاقوت تا همین الان باید جمع بشود.... تا پنج صبح جمع نشود باغ یاقوت هم پاک می کنم. مطمئن باشید این دوگروه پاک بشود باغ انار اصلی هم پاک خواهد شد. ناربانو هم باید شبی 135 تا مونولوگ غیر تکراری با حضور بالای 50 درصدی اعضا تولید کند. تا چهل شب. یک شب کوتاهی کند این گروه هم پاک می شود...و در نهایت گروه های هشتگانه هم در دنباله آن و در اولین فرصت از طریق شماره تماسهای موجود در فرم وجه ضمان به حساب اعضا ریخته خواهد شد. یا علی مدد. برای اینکه خوب متوجه بشوید گروه و کانال پادشاه پویا تا ساعاتی دیگر پاک می شود. گرچه احد بسیار زحمت اش را کشیده ولی به نظر من ارزشش را کسی نمی داند...
سلام و نور. باغبان محترم عرض خداقوت دارم. لطفا خواهش می کنم ده درخت برتر را انتخاب کنید و از آنها تعهد بگیرید و به گروه انارهای باشخصیت منتقل کنید و از همین پنجشنبه تمرین ها را آنجا بررسی کنید. ابتدا فرم آنلاین را پر کنند و بعد تعهد و بعد وجه ضمان. https://survey.porsline.ir/s/NgaJKyN برای ثبت نام به سید موسوی مراجعه کنند. @Seyedmousavi2 بسیار سپاسگزارم.
فقط ده نفر پُرکارِ اول.... از نفر یازدهم یک میلیون وجه ضمان بگیرید.
باغبان فرهنگ خودتان ده نفر با پشتکار را انتخاب کنید. تنبل ها هیچ وقت در هیچ کجا به جایی نمی رسند...تنبل ها حتی اگر جزء باهوش ها هم باشند با تنبلی به جایی نمی رسند. اگر گروه تنبل باشد علاوه بر انتقال دوره کاراکتر به گروه خصوصی از آموزش ده ها تکنیک و ترفند و نرم افزاری که در برنامه بود هم محروم خواهد شد....یعنی بعد از انتقال افراد مستعد به گروه خصوصی .... باغ یاقوت به طور کامل حذف خواهد شد.
طراحی لوگوتایپ و عکاسی و اینفوگرافی و مونو گرام و لوگو و تبدیل دست خط به فونت و اسکچ بوک و مت پینتینگ و .... همه اش از دست تان می رود... تا 12 شب و نهایتا تا 5 صبح فرصت دارید یک تکانی به خودتان بدهید. خسته ام کردید. یاران معاویه را میخواهم....ده تا به کی از شما...
هدایت شده از AmirHossein Danesh
هدایت شده از AmirHossein Danesh
هدایت شده از AmirHossein Danesh
یاحق و نویسنده‌ای که تمام روز ایده یابی‌اش به جایی نرسد خاک کدام ایالت را باید بر سر بگیرد؟ فرشته سمت راست می‌زند روی شانه‌ام: _خاک بومی. اگر مامور بالا نبود می‌دانستم چه کنم. پناه بر خدای سیال. عصای مادربزرگ را برمی‌دارم و با ریسمان، آسمان را می‌بافم. گفتم از ابتدا قصدم را روشن کنم. از بالا، پایین می‌آیم و می‌نشینم کنار کلمات. کمی به چهره یکایک‌شان نگاه می‌کنم. در نگاه کلمه سدره، حرف است انگار. چراغ سبز نشانش می‌دهم که خودش را خالی کند. بلند می‌شود. شاخه‌هایش تکان می‌خورد. خاک از برگ‌هایش می‌گیرد و لب تر می‌کند: _نویسندگی که زوری نیست. اقبال و ادبار دا.... دستم را بالا می‌آورم: _وارد نیست! و با یک حرکت قلم می‌نشانمش سر جایش. ترکه، به خودش اجازه می‌دهد بلند شود و گلو صاف کند. اونچووونان رونق جوهری می‌دهم به حرف حرفش، که از آن لحظه هر وقت لب باز می‌کند می‌گوید: من مال شازده ارسلان نیستم! من مال شازده ارسلان نیستم! حقش بود. خراب باد آبادی صفرا. نویسنده‌ای که کل روز تلاش کند و انتهای شب، جای اینکه بحران را در داستانش ببیند، در پویا پیدایش کند، جز صفرا و سیال چاره‌ای ندارد. کلمه صفرا اجازه دفاع می‌خواهد. توجهی نمی‌کنم. توضیح واضحات بدهد که چه؟ کظم را می‌گویم بلند شود و بیاید کنار دستم. با غیض جلو می‌آید. سرش داد می‌زنم: _گفتم تنها بیا! غیض می‌رود کنار صفرا می‌نشیند. دستی به سر کظم می‌کشم و می‌پرسم: _کلمه دیگه‌ای حرفی دارد؟ صدا از هیچکس درنمی‌آید. بلند می‌شوم و دوباره بالا می‌روم. حالا خوب اشراف دارم به همه‌شان. من او، دارد از آن گوشه فرار می‌کند. سرش جیغ سورمه‌ای می‌کشم: _آهای ترکیب! با توام!‌ تو که روزگارم را با مداد مشکی رنگ کرده‌ای! دیر اومدی نخواه زود برو! و به ترکه اشاره می‌کنم. کارش را بلد است. می‌دود و کت‌بسته می‌گذاردش کنار استادامیر... _نه نه! این ترکیب از بنیاد مغالطه است. ببرش آن‌طرف. بگذارش کنار....کنار...هان! کنار علی. آن‌جا اگر ربط عِلّی‌وار نداشته باشد، ربط عَلّی‌وار دارد دست‌کم. مهمل کمی جلو می‌آید. اجازه می‌دهم بیاید بالا. دهانش را به گوشم نزدیک می‌کند: _اراجیف پیغام داد بهت بگم، دست از سرمون بردار. چیز دیگه‌ای برای بافتن پیدا نمیشه؟ دست به دامن فلسفه شو خب! پاک‌کن را برمی‌دارم و از صحنه سیال محوش می‌کنم. اراجیف که اوضاع را خط‌خطی می‌بیند از روش من او استفاده می‌کند. فلفل می‌دود دنبالش. حوصله خاله‌زنک‌بازی ندارم. خاله ناراحت می‌شود. برای اینکه ناراحتش نکنم، پای عمه را وسط می‌کشم. به هر حال، نه حوصله عمه‌زنک‌بازی دارم و نه عمومردک‌شان. بازی فقط ساماروست. و امان از عرضی که آتش گرفت. عرض قامت راست می‌کند و ندا می‌دهد: _کسی اسم منو صدا زد؟ پوزخندی نثارش می‌کنم. ممتنع الوجود بدبخت نمی‌داند اصلا ضرورت وجود نیافته که حالا نقض شود. عدم چه می‌فهمد این چیز‌ها را؟ اتو، از داستان دیشب، لخ لخ را قرض می‌گیرد و به جایگاه شاکی می‌آید: _من چقدر دیگه معطل بشم؟! چروک جمعیت کلمات را کنار می‌زند: _دست‌بوسیم ارباب! قلم را پرت می‌کنم طرف‌شان. پراکنده‌ می‌شوند. صفحه سفید می‌شود. سیم را برمی‌دارم و در دو شاخه فرو می‌کنم. اتو بخار می‌کند. می‌چسبانمش به لباس. از خط اتو می‌پرسم: _ایده‌ای برای فرداشب نداری؟ @ANARSTORY
هدایت شده از شیردلان
شبنم.: 😢😢 استاد کمی رحم کنید استعداد مونولوگ نداریم ...چه کنیم .؟؟😭 ولی قول می دهیم هرشب یک‌متن و داستان کوتاه بگذاریم..✋ به انارها و گردوهای کش رفته مان قسم. اصلا قول می دهیم فسنجانی تحویل دهیم ...باقلوا والا... شکرو روغن و گوشتش هم از خودمان...دیگر چه می خواهید.😑 🙏🙏 S: سلام چی شده؟ شبنم.: هیچی استاد سبد فلفل شان پرشده ترکه به دست وارد شده.☹️ ومن به تازگی فهمیدم همان روش خواهر بزرگم در همه حال راه گشاست.. آخر وقتی خانه را جمع نمی کردیم تهدید میکرد که تمام وسایل بعد از اتمام مهلت در کوچه انداخته میشود.... وچنان مارا به تکاپو وا میداشت که وسایل داشته نداشته از خانه جمع میشد ...وخانه از لولو تبدیل به هلو میشد... وحالا........... تهدید استاد مبنی بر پرتاب اعضا از باغ استعداد مونولوگ نویسی را فعال نموده آن چنان که به مشام می رسد تا فردا صد درصد مونولوگ خروجی از کانال سلام خواهیم داشت... خدا قوت پهلوانان... شما می توانید.. من به هسته انار درونتان ایمان دارم...💪✋👏
هدایت شده از وهب
نگاهم به ظرف های نشُسته‌ی داخل سینک است و گوشم به جِلِز و وِلِز محتویات قابلمه‌یِ روی اجاق، به سرعت به سمت اجاق می‌ روم. پیازها، ملتمس، خیره ام می شوند. در عمق نگاهشان، حرف دل شان را می خوانم. از سوختن و جِزغاله شدن هراسانند... سبزی‌ها، مغرورانه تفت می خورند و عطرشان را پراکنده می‌کنند. همهمه، بالا گرفته، لوبیا ها بر سر ضرب عدد چهار ،درگیرند. عدسی که بین لشگر لوبیا، جامانده بالا می پرد و می گوید: من (د) تنها هستم، در همه جا نشستم. با ملاقه، مواد را هم می زنم. صدای استاد غروی، در گوشم طنین می اندازد. معاصر بخوانید، معاصر بخوانید، معاصر بنویسید، معاصر بمانید، معاصر بمیرید. نمی دانم چه اصراری دارد، قورمه سبزی را کنار بگذاریم، لازانیا را حلوا حلوا کنیم؟ آن هم با آن پنیرِ بی پدر و مادرش. باز هم پنیر تمام شده و فراموش کردم به لیست خرید، اضافه کنم! صدای محجوبانه ی کره، از یخچال می آید؛ غصه نخور، پنیر فسفر سوز است، خودم کلسترولی برایت بسازم که کیف کنی! آه و ناله ی پیازی بلند می شود. اَه، چرا زودتر ندا نداد؟ همه ی وجودش سوخته. راستی، چرا همه ی سوختن ها به ساختن ختم می‌شود اِلا پیازداغ؟ لیمو ها، رو ترش می‌کنند و با غرغر می گویند: خوابمان، گرفته! نوبتمان نرسید؟ با یک حرکت، همه ی مواد را روانه‌ی دیگ می کنم. همسرم، سبزی تفت داده را بیشتر می‌پسندد. باید لینک پادشاه وارونه را به او بدهم، شاید تجدید نظر کند. ذهنم، پر از خالی شده. ایده‌ها کاسه‌ی سرم را رها کردند و از در و دیوار خانه بالا می‌روند! چندتایشان، روی یخچال نشستند و پایشان را تکان می‌دهند. ظرف ماست که کج شد، دو سه تا ایده، با سر و صورت ماستی، بیرون ریختند. لبخند بر لبانم خشکید، آن لحظه که بچه ایده ای از پنجره ی تراس به بیرون پرت شد. باید فکری به حال خودم بکنم. سوتک دیگ را می چرخانم. شعله را کم می کنم. هود را روشن می کنم. چند روزی‌ست، خرطومی‌اش، پوسیده و از سقف آویزان است. اما تلقین، کار خودش را می کند. هنوز هم که کلید هود را می‌زنی، عجیب، بوی غذا را از داخل خانه به داخل خانه می برد. بوی سوختگی، همه جا را می گیرد. به سرعت به سمت هال می روم. احد، یقه ی لباس سوخته را گرفته و برای فردا شب ایده طلب می‌کند. بعید می دانم، خط اتو، دیگر آن خط اتوی سابق، شود...