45.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهران برونته
#زندگینامه_نویسندگان
@anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🌼☘🌼☘🌼
🌼☘🌼☘🌼
☘🌼☘🌼
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
داستانی جدید و هیجان انگیز🧩
با حضور بچه های باغ انار✨👌😄
هرشب ساعت 21، از کانال باغ انار🌹
🥮 داستان ما را اینجا بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🌳ارتباط با نویسندگان:
@thrhkmi_th
@MMCHKYEB
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت1
<<بسم الله الرحمن الرحیم>>
t.h:
درحال آماده شدن بودم. تمام وسایلم را در کولهپشتی کوچکی از شب قبل آماده کرده بودم. جلوی آینه طلق روسریام را مرتب کردم اما با شنیدن سروصدای پدر و مادرم از توی راهرو حرکت دستم آرامتر میشد تا بهتر صدایشان را بشنوم...
- نصفشون پسره نگاه کن. اصلا قیافههاشون نمیخوره برن مراسم اختتامیه...
این را مادرم گفت که از پنجره به کوچه نگاه میکرد. از توی آینه چشمهایم به سمت پدرم نشانه رفت.
- بهشون میخوره بچههای خاکی و خوبی باشن. چندتاشون ریش دارن انگار بسیجیان...دختر هم هست بینشون، آدمای بدی نیستن نگران نباش.
از توی آینه لبخندی به پدرم تحویل دادم. کوه استوار پشتم...
من یک هفته پیش با خانوادهام هماهنگ کرده بودم، ولی نمیدانم چرا مادرم همیشه روز رفتنم یادش میرود که هماهنگ کردیم مثلا!
تندتند خودم را مرتب کردم و کولهام را برداشتم. یه بوس به مادر یه بغل به پدر دادم و از خانه بیرون جستم. مادرم با یک جملهی مراقب باش بدرقهام و از زیر قرآن ردم کرد.
بچهها با دیدن من سوار وَن شدند. با سوار شدن ما آقای مهدینار گفت:«خب من میرم بیرون یه چرخی بزنم تا طاهره خانوم میاد. پاهام گرفت بس که نشستم!»
خواست پیاده بشود که استاد واقفی از کلاهِ سویشرتاش کشید و او را روی صندلیاش نشاند.
- ایشون اومد. بیشین ببینم! مریم جون برو...
بعد به آقای یاد اشاره کرد و از پنجره برای پدرومادرم دستی تکان داد. آقای مهدینار نگاه چپچپی کرد و سرجایش نشست. آقای یاد هم دستی به پیشانیاش زد و حرکت کرد. من طبق معمول کنار غزل نشستم و بعد از احوالپرسی با همه نفس راحتی کشیدم. بیشتر افراد حاضر را نمیشناختم ولی خب به مرور زمان میفهمیدم چهکسانی هستند...استاد را استاد صدا میزنند، آقای مهدینار را مهدینار صدا میزنند و بقیه را هم همینطوری میشناسم. مثلا وقتی گفتند مهندس من میفهمم که او آقای مهندس است بله به همین راحتی...
در دلم مشغول خواندن آیتالکرسی شدم، همیشه وقتی از خانه بیرون میروم همین کار را میکنم.
هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که شهبانو یواشکی گفت:« اون آقاهه که لباس سربازی تنشه کیه؟! نکنه استاد با خودش بادیگارد آورده!»
نورسا خواست بگوید ایشان جناب احف است که خودشان گفتند:« من احفم. ولی چون سر خدمت بودم و نمیخواستم اختتامیه جوایز استاد و از دست بدم، از طرفی هم فرماندمون به زور اجازه داد برای همین نرسیدم لباسامو عوض کنم. ولی چند دست لباس آوردم با خودم تا عوض کنم...»
شهبانو با گفتن آها سکوت اختیار کرد.
استاد واقفی که جلو کنار آقای یاد نشسته بود مغرورانه گفت:« اوممم. اختتامیه جوایز برای رمانم مگه میشه بدون احف باشه؟! اصلا مگه میشه بدون بچههام باشه...تازشم سیدیاسین داره برام پوستر میزنه!»
آقای سید برای یک ثانیه سرش را از لپتاپش بیرون آورد و صورتِ پوکرش نمایان شد.
-« سخت مشغولم...» و دوباره به حالت قبلیاش برگشت.
ولی برایم عجیب بود که شهبانو تا الان آقای احف را نشناخته بود!؟
یواشکی در گوشش پرسیدم:« این همه مدت تو ماشین بودی اونوقت نفهمیدی ایشون کین؟!»
یواشکی در گوشم جواب داد:« من خونم یه شهرک اونورتره داداش! منم تازه سوار شدم.»
چشمانم را بالای سرم چرخاندم و فهمیدم که یک عدد همشهری پیدا کردهام.
ماشین در راستای جاده اصلی قرار گرفت و از شهر خارج شد. بعد همگی گوشیهایشان را در آوردند و مشغول فیلمبرداری از آسمان و ابر جاده شدند. آقای یاد درحالی که از آینه بغل اطرافش را میپایید گفت:« یکی بهجای منم عکس بگیره!»
آقای سید هم بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: « به جای منم! من سخت مشغولم...» مردی که عینک دودی زده بود گفت:« من بهجای هردوتون میگیرم.»
هردو یکصدا گفتند:«قربون مهندس...»
عه آقای مهندس!
#نقدونظر?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت2
من هم مشغول فیلمبرداری از آسمان شدم. آسمان صاف و آبی بود و پر از ابرهای پنبهای... طولی نکشید که صدای پیامک گوشیام امانش را برید و برای لحظاتی هنگ کرد. رفتم داخل ایتا و دیدم شصتتا پیام آمده بود از گروه عکس و فیلمهای خام!
همهی بچههای داخل ون عکس و فیلمهایشان را فرستاده بودند و بساط چت را فراهم کردند.
استاد واقفی اسم کانال عکسهای خام باکیفیت را به چتهای خام بیکیفیت تغییر داد. آنموقع بود که بچهها متوجه شدند وقتی همینجا داخل ماشین دور هم جمع هستند، چرا باید در فضای مجازی چت کنند؟!
بله و این باعث شد که همه گوشیهایشان را بگذارند داخل جیبشان.
آقای سید کش و قوسی به خود داد و انگشتان دستش را ترق و تروق شکست. بعد با خوشحالی گفت: « پوستر تموم شد. ببینید چطوره.» همه برگشتن تا شاهکار ایشان را ببینند. افراح بلند شد و خواست روی تصویر زوم کند که چادرش به دسته صندلی گیر کرد و مجبور شد چند قدمی که آمده بود را به عقب برگردد...
رجینا لبخند پهنی روی لبهایش نشست که سریع جمعش کرد. غزل با آرنج به بازویم زد و گفت: «راستی چادر آوردی؟!»
سرم را تکان دادم و گفتم:« اوم. تو کولمه »
همگی پوستری که آقای سید برای استاد واقفی ساخته بودن را تحسین کردیم و او نفسی عمیق و راحت کشید. از همانهایی که وقتی باری از روی دوشت برداشته میشود، میکشی...
استاد واقفی که متوجه سکوت فضا شد دستی روی شانهی آقای یاد گذاشت و گفت:« یه چیز بذار حالش را ببریم!»
و بعد دستانش را پشت سرش قفل کرد و لم داد. وقتی متوجه سکوت و تعجب ما شد ادامه داد: « سنتی بود منظورم...نکند سنتی را هم نمیدانید یعنی چه؟! نکند با من هم میخواهید بیایید مراسم و در آنجاهم شرکت کنید!؟»
ما دخترها ریزریز خندیدیم و پسرها بلندبلند خندیدند! نورسا با هیجان گفت:« خب بقیم نظر بدین...چی دوست دارین گوش بدید بزرگواران. »پسری که چهرهای آرام داشت گفت:« وقتی میتونیم روضه امام حسین(ع) رو گوش بدیم، چرا باید چیز دیگهای گوش بدیم؟!»
غزل الکی خندید و گفت:« هههههه خب دیگه کسی نظر نده! همون سنتیِ استاد واقفی خوبه.»
آن پسر هم لبخند معناداری زد و از پنجره به بیرون خیره شد. آقای احف دستش را برروی شانهاش گذاشت و درحالی که میخندید گفت:« میرمهدی داداش عیبی نداره! بالاخره اول یا آخرشم حرف استاد بود...»
آقای یاد سری به نشانه موافقت تکان داد و ضبط را روشن کرد و صدای موسیقی سنتی در ماشین طنینانداز شد.
-« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت...!»
با شنیدن این موسیقی همهی بچهها خاطراتشان زنده شده بود و هرکسی درجایی سیر میکرد.
آقای یاد مشغول رانندگی بود. استاد هم چشمانش را بسته بود و خودش را در مراسم هنگامی که جایزه میگرفت تصور میکرد. آقای احف و میرمهدی درمورد معیارهایشان برای ازدواج صحبت میکردند.
آقای سید پوستری را که برای استاد درست کرده بود را نگاه میکرد تا چیزی کموکسری نداشته باشد و آقای مهدینار هم هنوز از عکاسی دست برنداشته بود...آقای مهندس و معین هم درمورد کتابهای روانشناسی صحبت میکردند.
نورسا و رجینا درگوشی حرف میزدند. کارشان خیلی زشت بود بله موافقم!
حتما از خودتان سوال میکنید که چرا اول موقعیتِ آقایون رو گفتم ها؟! چون آنها رو به رویم بودند و باقی، کنار و پشت سرم. خب بعد افراح و شفق باهم دردودل میکردند که درست نبود بیشتر از این به صحبتهایشان گوش دهم.
طهورا و شهبانو هم داشتند کتابی به نام ستارهها چیدنی نیستند را نقد میکردند.
نگاهی به غزل انداختم، انگار که از موسیقی سنتی خوشش نیامده باشد...هندزفری زده بود و حتما چاووشی گوش میداد. یگانه هم خوابش برده بود. من هم که مثل چی داشتم بقیه را نگاه میکردم.
هندزفری زدم و برروی یک موزیک بیکلام پلی کردم. از پنجره به بیرون خیره شدم. اطراف جاده بیابان بود و بس! دیگر از آن آسمان آبی با ابرهای پنبهای خبری نبود...! جای خودش را به آسمان خاکستری و ابرهای تیره داده بود. هوا دلگیر شده بود. رشته کوهها هنوز کلاه سفیدشان را درنیاورده بودند و زنجیرهی تیربرقها تا انتهای جاده ادامه داشت...
ماشین برای لحظهای ایستاد و من را به خود آورد. آقای یاد به جیپیاس گوشیاش نگاه کرد. بعد سرش را برگرداند و به بقیه نگاه کرد. کسی حواسش نبود و بیشتر بچهها خوابیده بودند. فقط من بودم که مسیرهارا بلد نبودم و نظر من هم اهمیتی نداشت، بنابراین پس از کلی کَلکَل کردن با خودش فرمان را به سمت چپ چرخاند و حرکت کرد...شانههایم را بالا انداختم و دوباره به بیرون خیره شدم. حتما خودش میدانست که کجا میرود دیگر...
#نقدونظر ?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت3
با صدای غرغرهای آقای مهدینار همگی از خواب پریدند. حتی من هم بیتوجه به گذر زمان خوابم برده بود...
- وای خدا چقدر گرمه! چشمام داره عرق میکنه! انگار همهچی داره عرق میکنه! طحالمم داره عرق میکنه! عرق روی طحالمم داره عرق میکنه! وای خدای من این چه آبوهواییه...
کمکم همه صدایشان داشت درمیآمد. هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود. همه پنجرهها را باز کرده بودیم تا بلکه هوایی جریان پیدا کند، اما هیچ تغییری نکرد.
آقای میرمهدی درحالی که عرق پیشانیاش را با دستمال میگرفت، پرسید:« ما الان کجاییم؟! چقدر گرمه...»
آقای یاد سردرگم از پنجره به اطراف نگاه میکرد و پس از کمی تامل جواب داد:« وسط کویر! ولی نمیدونم چرا نمیفهمم کجاشیم دقیقا!»
استاد واقفی با آن قیافهی شمبسکمبلیاش پوکرفیس به آقای یاد خیره شد.
- وسط کویر چکار میکنیم؟!
آقای یاد دستی به موهای آشفتهاش کشید و گفت:« خیر سرم میانبر زدم.»
ناگهان نسیم سردی وارد ماشین شد و همه خنکای هوای پاییزی را حس کردند.
- این باده کار کی بود؟! کی منو باد زد؟!
این را آقای احف گفت که مدام سرجایش جابهجا میشد.
رجینا درحالی که چهرهاش باز شده بود گفت:« کسی شما رو باد نزده، باد خودش اومده!»
از پنجره به آسمان نگاه کردم. آسمان رنگ تیرهای به خود گرفته بود و بوی خاک میآمد...هیچ ابری در آسمان نبود انگار که با عصبانی شدن آسمان، آنها هم فرار کرده بودند.
طهورا از پنجره سرش را بیرون برد و یکدفعه آورد تو! شفق که بغل دستش نشسته بود جویای هوای بیرون شد...
طهورا خیلی آرام گفت:« بچهها به نظرم بهتره هرچه سریعتر ازینجا بریم!»
همه به عقب برگشتند و به او خیره شدند. آقای سید نگاهش به پنجره عقب خورد و بیاختیار گفت:« محمدمهدی فقط برو! »
آقای یاد که دید رفیقش فقط درمواقع خاص نامش را میبرد، از آینه بغل بیرون را پایید و با گفتن یک یا ابوالفضل ماشین را راه انداخت.
دخترها درحال پرسوجو بودند که چه اتفاقی افتاده...! سرعت ماشین بالا رفت و از روی هر دستاندازی که میگذشت، همه به پرواز درمیآمدند و اسامی ائمه(ع) به نوبت سر زبانها میآمد.
افراح که چادرش را مرتب میکرد با شکایت گفت:«خب نمیشد از میانبر نیاید؟!»
ظاهرا سوالش بیجواب ماند، چون در آن موقعیت کسی صدای کسی را نمیشنید.
دیگر منظرهی عقب قابل دیدن نبود و طوفان سهمگین شن پشت سرمان درحال فوران بود.
آقای مهندس بلند شده بود و درحال زور زدن بود تا بتواند پنجرهی بالای سرش را ببندد و همچنان داد میزد که:« پنجره بالای سرتونو ببندید تا گردوخاک نیاد تو ماشین...»
بلند شدم تا پنجره را ببندم ولی دیدن طوفانی که با تمام توانش سعی در تعقیب ما داشت، من را به کنجکاوی وا داشت...بنابراین سرم را از پنجره بیرون بردم و قبل از اینکه بتوانم چیزی ببینم چشمانم کور شد.
غزل از لباسم گرفت و من را پایین کشید. بعد بلند شد و پنجره را بست.
صدای آقای مهندس را میشنیدم که درمیان هیاهو همچنان داد میزد:« و محض رضای خدا تو این موقعیت سراتونو نبرید بیرون! گردوخاک میره تو چشمتون، کور میشید...»
چشمهایم میسوخت. یگانه با ناراحتی جلو آمد و سعی داشت داخل چشمانم فوت کند. من هم چشمهایم را تنگ کردم و روی صورتش تمرکز کردم. بعد از فوت کردن چشمهایم را مالیدم و وضعیت بقیه را از نظر گذراندم. بیزاری در چهرهی همه موج میزد.
آقای یاد با دستفرمانی که داشت، پیچید و ون را پشت سنگی بزرگ پنهان کرد تا از طوفان در امان بماند.
طوفان در آغوشمان گرفت و سنگریزههایش به شیشههای ماشین مشت میزدند. همه گوشهایمان را گرفتیم و منتظر سکوت مطلق ماندیم. پس از دقایقی همهجا آرام گرفت و ما به قیافههای دمغ و پکر همدیگر چشم دوختیم. یکدفعه آقای معین زد زیرخنده و درحالی که نیشش تا بناگوش باز بود گفت:« عجب چیزی بودا...»
شهبانو چشمغرهای برایش رفت و چیزی نگفت.
همه با دیدن آقای معین که موهایش را میتکاند تا شنهایش بریزد، کارش را تکرار کردند.
نورسا لباسش را تکاند و چشمش به چشمم افتاد. با تعجب گفت:«طاهره چشمات چی شده!؟»
- چیزی نشده گردوخاک رفت توش...
کلمات را به سرعت از دهانم خارج کردم و چندبار پلک زدم تا درست بتوانم ببینم...
#نقدونظر ?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت4
کف ماشین را نسبتاً شن و ماسه پر کرده بود. فضای بیرون سوتوکور شده بود. آقای یاد دوباره ماشین را روشن کرد و خواست راه بیفتد. ماشین حرکت نکرد! اما ایشان همینطور به جلو خیره شده بود و پایش را روی پدال گاز گذاشته بود و فشار میداد که در آخر آقای احف گفت:« بذار برم ببینم چی شده...» آقای میرمهدی و مهندس هم به همراه او پیاده شدند. پس از چند دقیقه آقای احف از پنجره سرش را داخل آورد و گفت:«چرخاش تو شن و ماسه گیر کرده باید پیاده شیم هُل بدیم.» آقای یاد سرش را به نشانه تایید تکان داد. من و دخترها هم بلند شدیم و میخواستیم کمک کنیم که استاد واقفی گفت:«شماها کجا؟!»
با چشمای قرمز به سمت بیرون اشاره کردم و گفتم:«بیایم همگی ماشین و هل بدیم دیگه!»
استاد واقفی به ساعت مچیاش نگاه کرد و بعد سرش را از پنجره بیرون برد.
-«چندساعت دیگه وقت داریم...نظرتون چیه الان ناهار بخوریم؟!»
چهرهی آقای میرمهدی باز شد. مثل بچهای که قرار بود برایش اسباببازی مورد علاقهاش را بخرند. بعد درحالی که لبخند میزد گفت:«آخ گفتینا! حالا چی بخوریم؟!»
آقای مهدینار درحالی که دست توی کولهاش کرده و بود و انواع نودلهارا بیرون میآورد گفت:«قبل از اینکه حرکت کنیم با استاد واقفی ناهار خریدیم. شبم که میرسیم آشوراده اونجا ازمون پذیرایی میکنن البته امیدوارم!»
زدم در ذوقشان و گفتم:«نخیر! من و مامانم صبحی ساندویچ الویه درست کردیم برای همه...پس ساندویچای منو میخوریم چون خراب میشن...»
لحظهای نگاهمان بهم گره خورد و درآخر شانههایش را بالا انداخت و دوباره نودلهارا در کوله پشتیاش جای داد.
پلاستیک ساندویچها را از توی کولهام درآوردم و یکییکی به بچهها دادم. نورسا که گوشهی لبش آویزان شده بود، زیر لب غرغر کرد و گفت:«ولی من نودل دوست داشتم...»
رجینا با شیطنت گفت:«فعلا اینو بخور سیر نشدی نودلم بهت میدیم.»
بعد نورسا درحالی که یک گاز حرصی از ساندویچ میزد، مشتی هم به شانهی رجینا زد! یگانه و غزل اطراف کولهام را با چشم میپاییدند. دهانم پر بود بنابراین دستم را به سمت هردویشان تکان دادم به معنی چیه؟!
غزل گلویش را صاف کرد و گفت:«دیگه نمونده؟!»
اتفاقا چندتا زاپاس هم درست کرده بودیم، بنابراین دوتایش را به غزل و یگانه دادم. چقدر زود خورده بودند! از آنور آقای سید هم سرش را بالا آورد و آرام گفت:«بیزحمت سهتا هم اینجا رد کنید.»
پنجتای دیگر در پلاستیک بود و همهاش را با شفق و افراح دستبهدست کردیم تا برسد به آقایون. ساندویچها بین آقایون بیسروصدا و ریز تقسیم شد...انگار داشتند مواد مخدر ردوبدل میکردند. آقای معین هم حین برداشتن ساندویچ اطرافش را چندبار نگاه کرد. پس از ناهار همگی پیاده شدیم و ماشین را هل دادیم تا دربیاید. بعد همگی سوار شدیم. استاد واقفی دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:«خب ساعت دو ونیمه! اختتامیم ساعت شیش بعدازظهره...عجلهای نیست میتونیم از کویر زیبایمان هم لذت ببریم.»
طهورا گوشیاش را نگاه کرد و مردد گفت:« استاد احتمالا ساعتتون خواب مونده! چون الان ساعت نزدیک چهارِ! فکر نمیکنم به مراسم برسیم...»
این خبر مثل تیری به قلب استاد کوبیده شد و لحظهای به افق خیره...آقای یاد به بغل چرخید و سراسیمه استاد را تکان داد. آقای احف بر سرش زد و گفت:«ای وای بیاستاد جودیم...»
- ایبابا زبونتونو گاز بگیرید.
این را شهبانو گفت که از چشمانش نگرانی میبارید. طهورا هم لبش را گاز گرفته بود و نگران بود که مبادا استاد چیزیاش بشود.
یگانه و شفق بلند شدند و گفتند که دورهی کمکهای اولیه دیدن بنابراین میتوانند کمک کنند. یگانه چادرش را مرتب کرد و گلویش را صاف کرد:« خب استاد و بخوابونید کف ماشین...» شفق هم دستانش را ترق و تروق شکست بعد رو به آقای مهندس گفت:«دستتون رو اینطوری میذارید روی جناق سینه و بعد تندتند فشار میدین...تنفس مصنوعیام که...»
آقای مهندس آستینهایش را بالا زد و گفت:«میدونم خودم بلدم.»
میخواستند که استاد را بخوابانند که ناگهان خندهای عصبی در گلویش جوشید...!
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت5
-یاخدا...!
این را آقای مهدینار گفت و سرجایش جابهجا شد. خندههای استاد همچنان ادامه داشت و رگ گردنش باد کرده بود...کمکم داشتم میترسیدم و یاد فیلمی میافتادم که در آن مجرم اینگونه میخندید و ناگهان حمله میکرد. ولی استاد از این قضیه مستثنی بود و قابل مقایسه نبود.
آقای یاد دستی به صورت استاد کشید و گفت:«استاد لطفا برگرد...الان زنگ میزنم یدککش بیاد سهسوته ببرتمون!» بعد از ماشین بیرون رفت و مشغول تماس گرفتن شد. شفق، یگانه و آقای مهندس داشتند استاد را باد میزدند...آقای یاد خبر داد که یدککش تا نیم ساعت دیگر میرسد. استاد کمی آرام گرفته بود و بچهها هرکدام خودشان را مشغول کاری کرده بودند.
****
یدککش که آمد سوار شدیم و به جادهی اصلی رسیدیم. پس از آن در راستای غروب خورشید حرکت کردیم. خورشیدی که کمکم داشت دامنش را پس میکشید. پنجره را باز کردم و هوای خنک صورتم را نوازش داد. از همین فاصله هم میتوانستم بوی دریا و صدفهایش را حس کنم.
آقای یاد تندتر از همیشه حرکت میکرد و خیلی سریع به آشوراده و سالن اختتامیه رسیدیم. مردی جلوی در سالن ایستاده بود، کارتی به گردن داشت و مدام با دندانهایش لبش را میگزید! انگار خیلی مضطرب بود...
تا ما را دید به سمتمان دوید و گفت:« شما آقای اسماعیل واقفی هستین؟! »
- اینها نه ولی من هستم بله!
این را استاد واقفی گفت و منتظر فرش قرمز بود. مرد مضطرب دست آقای واقفی را گرفت و گفت:« خیلی خوش اومدین آقای واقفی بفرمایید داخل که همه منتظرتون هستن...»
وارد سالن شدیم و ردیف اول نشستیم. مهمانان زیادی نشسته بودند. تعدادی آقا که کت و شلوار رسمی پوشیده بودند و چند خانوم محجبه چادری...فیلمبرداران هم مشغول فیلمبرداری بودند. استاد واقفی با چندتن از آقایون حاضر در آنجا به نشانه رفاقت دست داد. مردی پشت تریبون ایستاده بود و دربارهی رمان واو سخنرانی میکرد:«این کتاب به اهمیت رشد و پیشرفت جامعه با تکیه بر معارف دینی اشاره دارد که داستان عشق یک مرد به نور و حقیقت را روایت میکند؛ مردی که حتی با از دست دادن همه چیزش، مسیر حقیقت را میپیماید، راهی که باید با صبر، مقاومت و حفاظت از مرزهای ایمان و حقیقت طی کند تا به حق خود برسد. نویسندهی این کتاب کسی نیست جز آقای اسماعیل واقفی!»
وقتی از استاد واقفی نام برده شد و ایشان رفتند برای سخنرانی همه با دست زدن ایشان را بدرقه کردیم.
و سخنرانی ایشان شروع شد:«واو برای من مانند عسل برای زنبور عسل است. عالمِ بی عمل مثل واقفیِ بی واو است.
و جهان در چنبره تباهی بود که واو دست مرا گرفت و بالا کشید. واو برای من وعدهای بود که هزاران سال پیش از خلقت در عرش الهی قولنامهاش نوشته شد و در سده چهاردم هجری در بغلم نهاده شد.من تشکر میکنم از خودِ خدا. من زیرِ منت فاطمه زهرا هستم تا ابد. تا بعد از قیامت. در بهشت. در رضوان. در فردوس. در دارالسلام. در ...من از خود هیچ ندارم. هر چه هست، اوست.
من در پرورده کسی هستم که کائنات را در هالهای از نور و مهربانی خلق کرده. شیاطین برای از بین بردن نور درونی انسانها زوزه میکشند. من ماموریت دارم از این نور محافظت کنم. ندایی از قلبم میجوشد. او میگوید تو از نگهبانان هستی. کنار عرش. مدتی به زمین آمدهای. خودت را پاک نگهدار تا به قله عرش بازگردی. قلبِ من، نویسنده است. نویسنده مهر بر روی کائنات. مردی از تبار زهرا ساکن قلبم است. نامش مهدی علیه السلام است. هرآنچه دارم و خواهم دات تقدیم به او. برای آمدنش سر میدهم.» صدای تشویقها فضای سالن را پر کرده بود. صحنهی بسیار باشکوهی بود. بعد توسط اساتیدی که آنجا ایستاده بودند؛ یک لوح تقدیر، یک مدال آبی رنگ و یک بُن تخفیف خرید از فروشگاه لوازم هنری به ایشان اهداء شد. غزل که کنارم نشسته بود با دهان بسته میخندید. بعد همه ایستادیم و برای استاد کف زدیم. لبخند استاد در ابتدا افتخارآمیز و کمکم داشت به زورکی تبدیل میشد...
مرد پشت تریبون با شوق و ذوق ادامه داد:« و بزرگترین جایزهای که قراره به ایشون و همراهانشون تعلق بگیره چیه؟! اگه گفتین؟! »
همه فریاد زدیم:« ماشین شاسی بلند! »
-« نه شاسی بلند خیلی گرونه. دوباره میپرسم اگه گفتین؟! »
همه دوباره فریاد زدیم:« دویست و شیش! »
-« نه کلا ماشین گرونه! خودم میگم جایزهی بزرگ ایشون، یک سفر دریایی با یک کشتی تفریحی قدیمی که حالا توسط گروه نترسمون اداره میشه...هستش. اونم نه یک ساعت نه دوساعت...میتونید تا هروقت که بخواید دریای خزر رو دور بزنید...مهمون مایید! حالا جیغ و دست و هورا... »
همه بلند شدیم دست و هورا کشیدیم که آقای میرمهدی خیلی آرام گفت:«خانومها لطفا جوگیر نشید و عفت خودتون رو حفظ کنید.»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت6
بعد از این حرف آقای میرمهدی خجالت کشیدیم و خودمان را سرگرم مرتب کردن شال و روسریمان کردیم. افراح با نارضایتی گفت:«دخترا آماده باشید. قراره اینجا خیلی چیزا کوفتمون بشه...!»
غزل سرش را به نشانه تایید تکان داد.
من هم از این حرفشان لبخندی بر لبانم دوید. معمولا درموقعیتهای جدی خندهام میگیرد خب بگذریم...
پس از مراسم به استاد اصرار کردیم که همین الان برویم و از کشتی تفریحیاش لذت ببریم. استاد که دید تا سوار کشتیاش نشویم، آرام نمیگِگیریم...موافقت کرد و همه به سمت بندر ترکمن حرکت کردیم. کشتیهای زیادی مشغول باربری بودند، بعضیها حمل کالا، بعضی ها هم حمل ماهی و خاویار...
به سمت اسکله و کشتی که منتظر ما بودند رفتیم. چیزی که انتظار داشتم نبود! یک یخچال قدیمی دهه شصت را تصور کنید که آنقدر در انباری مانده و خاک گرفته، تفاوت زیادی با کمد لباس ندارد.
سطحش به طرز وحشتناکی زنگ زده بود؛ به طوری که انگار خودش، خودش را فرش کرده باشد. اسمش کشتی تفریحی بود ولی بیشتر به قایق انتقال زندانی به قاره استرالیا شباهت داشت. خدمه هم دست کمی از نگهبانان زندان نداشتند.
عجیب تر از همه این بود که مودم 4G داشت. با ترافیک داخلی نیم بها که همین باعث شد استاد درباره استفاده نکردن زیاد از موبایل تذکر دهد. اگر اجزای موتورش هم مثل خودش فرسوده بود، قطعا عامل خوبی برای بزرگتر کردن سوراخ لایه اوزون به حساب می آمد. صدای خدمه کشتی خندهشان از داخل کشتی میآمد که به هم بدوبیراه میگفتند و دیگر نگویم...
آقای معین با تردید گفت:«درست اومدیم؟!»
آقای احف بار دیگر آدرس را خواند و دوروبر را نگاه کرد. بعد یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:«آره آدرس که درسته.»
-«من مطمئن نیستم که باید سوارش بشیم!»
این را یگانه گفت که معلوم بود هیچ خوشش نیامده.
پس از دقایقی استاد گفت:« همینم دیگه گیرمون نمیاد. بیاید ببینم شمبسکمبلیها...»
همه پشت سر استاد حرکت کردیم و در آن روز وارد کشتی کذایی شدیم.
همه خدمه که کاپیتان هم شاملش میشد دور هم نشسته بودند و مِنچ بازی میکردند. بله درسته مِنچ! همگیشان لباس سفید پوشیده بودند و آنقدر غرق بازی بودند که متوجه ما نشدند. آقای مهندس با تک سرفهای آنها را متوجه کرد. مردی که ریشش از همه بلندتر بود بلند شد و به سمت ما آمد. با نگاهی پررمز و راز همهمان را برانداز کرد و عجیب بود که همهشان ساکت بودند و هیچ حرفی نمیزدند. بالاخره همان مرد سکوت را با قهقههای شکست و گفت:«سلام از دیدنتون خوشبختم! من ناخدای کشتی هستم، اینها هم ملوانها یا بهتر بگم دوست و رفیقهای من هستن...» بعد به آقایونی که دورهم نشسته بودند و به ما زل زده بودند اشاره کرد. آنها همینطور زل زده بودند که ناخدایشان با یک بشکن آنها را متوجه ساخت. بعد از این کار سریع بلند شدند و با خوشآمدگویی به سمتمان آمدند. با آقایون دست دادند و برای ما خانومها به نشانه ارادت دست روی سینه گذاشتند.
ناخدا همینطور که لبخند روی لبش را حفظ کرده بود ادامه داد:«فکر نمیکردم انقدر زود بیاید. من برای شب تدارک دیده بودم ولی خب اشکالی نداره باهم اینجا رو تروتمیز میکنیم!» همه متعجب نگاهش کردیم. یکدفعه با شدت بیشتری زد زیر خنده و دستان عرق کردهاش را به شلوارش مالید.
بریده بریده گفت:« شو...شوخخخخ...شوخی کردم!» همگی بهم نگاهی انداختیم و فهمیدیم که یک تختهاش کم است! ناخدا به زیردستانش دستور داد که کابینها را برایمان تمیز کنند. ماهم تا آن موقع میتوانستیم در کشتی دوری بزنیم. آقای مهدینار بلافاصله دوربینش را درآورد و مشغول عکسبرداری شد. آقای یاد، میرمهدی، احف، سید و درآخر آقای معین هم رفتند تا از طبقهی بالای کشتی هم دیدن کنند. افراح، شفق، طهورا و شهبانو هم به دنبال آقایون راه افتادند.
نورسا و رجینا هم رفتند گوشهای تا از هم عکس بگیرند. استادواقفی خیلی زود با ناخدا گرم گرفت و مشغول گفتوگو شد. یگانه دستم را گرفت و با غزل به گوشهای رفتیم. از بالای کشتی به دریا خیره شدیم. آبش سبزآبیِ متمایل به آبی آسمانی بود. ماهیهای کوچک در ارتفاعات کمی از سطح دریا مشغول شنا بودند و به خوبی دیده میشدند. امواج دریا آرام بود و صدای مرغهای دریایی به زیبایی هرآنچه که بود، میافزود. چیزی نگذشت که شب شد و زیردستان ناخدا تمیزکاری کابینها را تمام کردند. همه با کوله پشتیهایمان به سمت محل استراحت رفتیم. اتاق آقایون و خانومها جدا بود. اتاق بزرگ دیگری را برای شام دورهمی گذاشته بودند.
برعکس چهرهی کشتی، داخلش خیلی تروتمیز و دنج بود. و این معنای واقعی اینکه میگویند از روی ظاهر قضاوت نکنید را به خوبی مشخص میکرد...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت7
شب بود و هوا کمکم رو به خنکی میرفت. بوی ماهی کباب شده تمام اطراف را دربرگرفته بود. بندر مثل روز شلوغ نبود و بیشتر مردم بساطشان را جمع کرده بودند. قرار بود بعد از شام که وضعیت موتور و...کشتی بررسی شد، حرکت کنیم. به لطف استاد احتمالا یک گردش چند روزه داشتیم. دل توی دلم نبود. چون من تا به حالا سفر دریایی نرفته بودم، مخصوصا با یک کشتی مرموز...آسمان خیلی قشنگ بود. پر از ستارههای درخشان که میتوانستی تصور کنی هرکدامشان متعلق به یک انسان برروی زمین است. ستارهای بود که پرنورتر از همه بود و مثل فیلمها به من چشمک میزد. با انگشتم به خودم اشاره کردم و در دلم گفتم: من؟!
ستاره چشمک دیگری زد و پرنورتر از همیشه تابید. لبخندی زدم و خواستم به ستارهام چیزی بگویم که رجینا رشتهی افکارم را برداشت و دزدید.
-«بیا بریم شام بخوریم.»
باشهای گفتم و چشمکی به ستارهام تحویل دادم. بعد به دنبال رجینا راه افتادم.
ماهیهای کبابی روی ظرفهای بزرگ روی میز، داخل کابین چیده شده بود. همه دور میز نشستیم و با آمدن ناخدا و استاد واقفی و با گفتن بسمالله شروع کردیم. جمع باصفایی داشتیم و شام در فضایی صمیمی سرو شد.
ناخدا همینطور که بدون کارد و چنگال یک ماهی درسته را گرفته بود گفت:«واقعا خیلی خوشحالم که شماها اینجایید. بالاخره یه فرصتی پیش اومد و ماهم دوباره مهماندار شدیم.»
آقای یاد با لبخند گفت:«ما هم خوشحالیم و خیلی وقت بود که همچین ماهی تازهای نخورده بودیم.» آقای سید با سر، حرفش را تصدیق کرد.
ناخدا لبهایش را طوری حرکت میداد، گویی طعم کلمههایی را که انتخاب میکرد؛ میچشید :«نوشجانتان. راستش بیشتر از این خوشحال شدم که قراره باهم همسفر بشیم. بین خودمون بمونه ما قراره خودمون رو به دریا تقدیم کنیم...» بعد سقلمهای به استاد واقفی زد و منتظر واکنش بود. درواقع منتظر ذوق و شوق، اما با چهرههای متعجب ما روبهرو شد. مایی که با حرفش لقمه در دهانمان از جویدن بازمانده بود. پس از دیدن ما دوباره از همان قهقهههای پر شدتش زد. نفسی راحت کشیدیم و به خوردن ادامه دادیم. خوشحال شدیم که دوباره شوخی کرده بود...
بعد از شام به کابین استراحت رفتیم. هرکدام از دخترها روی تختها جا خوش کردن و مشغول استراحت شدند. من هم بعد از شانه کردن مویم کنار غزل و یگانه جا خوش کردم. به قول معروف تا سرم را گذاشتم، رفتم...
صبح با تکانهای شدیدی بیدار شدم. سرم درد گرفته بود و حالت تهوع داشتم. غزل همچنان من را تکان میداد...و منی که تلاش میکردم خوابم را که داشت بالبال میزد و فرار میکرد را، محکم نگه دارم. تسلیم شدم و خوابم را رها کردم. خوابم هم پرواز کرد و رفت.
-«چیه! چیمیگی چیمیخوای؟!»
غزل بار دیگر تکان شدیدی داد و گفت:«وقتی ما خواب بودیم کشتی حرکت کرده! پاشو بریم بیرون و ببین انقدر قشنگه...»
با شنیدن این خبر، خیلی سریع شالم را پوشیدم و بیرون جهیدم. همه ایستاده بودند و از زیبایی خلقت خدا لذت میبردند. آنوقت من خواب بودم!
خواب صبحگاهی باعث میشود، آدم از خیلی از اتفاقات قشنگی که در انتظارش است؛ جا بماند. میدانستید؟! خیر نمیدانستید.
خلاصه که به ثانیه نکشید و دریا را با حالت تهوعم به گند کشیدم. دریازدگی است دیگر چهکنیم...!
کشتی با سرعت حرکت میکرد و امواج آرام دریا را میشکست. ماهم طبق معمول مشغول لذت بردن، عکسبرداری، فکر کردن به زیباییهای خلقت خداوند...و در آن لابهلاها شوخیها و شیطنتهای ما هم پیدرپی ادامه داشت. ظهر، بعدازظهر و شب نیز به همین روال گذشت. از دیدن دریا سیر نمیشدیم و دوست نداشتیم به خانه برگردیم...نهحالا نه هیچوقت و نه الان که دیگر از دریازدگیهای مکرر خبری نبود. آخر شب بود و مثل دیشب همه مشغول استراحت بودیم. به سقف خیره شده بودم...معمولا همینطور خیره میشوم و به اتفاقات روزمره میاندیشم تا خوابم ببرد.
میدانید که من خوابهای گوناگونی میبینم و بسیارشان جالب هستند، مثل فیلمهای سینمایی! رویا دیدن چیز جالبی هست میدانید ما دو نوع خواب داریم. خواب رِم و نانرِم...درخواب رِم ما رویا میبینیم و مغز هنوز درحال فعالیتهای متعددی است، نانرِم حالتی است که هیچ خوابی نمیبینیم و مغز کاملا درحال استراحت است. کمتر زمانی پیش میآید که درحالت نانرِم به سر ببرم...مثل همیشه درحالتی میان خواب و بیداری گرفتار شدم. ذهنم خاطرات روز را مرور میکرد، آنها را در هم میآمیخت و ملغمهی عجیبی درست میکرد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت8
خواب دیدم ماهیها دور میز نشستهاند و ما را کباب میکردند، بعد ناخدا یکدفعه گفت: من ماهی هستم و خود را به دریا تقدیم میکنم. زیر دستانش هم حرفش را با سر تصدیق کردند و به سمت در خروجی کابین رفتند.
سپس روی عرشهی کشتی ایستادند و شروع به گفتن این جملات کردند:«ما فرزندان آبهای خروشانیم. ما طغیان میکنیم و تا آخرین لحظه مرگ هم به دریا تعلق داریم!»
ناگهان یکییکی خود را به درون آب انداختند و بعد دریای خزر خروشان شد و با امواجش کشتی ما را غرق کرد. داشتم درمیان آبها دست و پا میزدم که یکدفعه از خواب پریدم. بیرون همهمهای به پا بود و هیچکس داخل اتاق نبود. دستی به صورتم کشیدم و بیرون رفتم. استاد واقفی ابروهایش درهم رفته بود و میگفت:«دیشب کی آخرین بار رفته دستشویی؟!» مهدینار به موهایش چنگ زده بود و مدام تکرار میکرد:«به خدا من رفتم همشون بودن. داشتن چایی میخوردن!» با آرنج به نورسا زدم و گفتم:«چی شده؟!»
-«ناخدا و خدمه کشتی غیبشون زده!»
ساکت شدم و چیزی نگفتم.
-«همه جارو گشتین؟! شاید هنوز از خواب بیدار نشدن...»
این را غزل گفت که آفتاب به چشمانش میتابید و چشمانش را تنگ کرده بود.
آقای مهندس سرش را چندبار تکان داد و گفت:«همه جارو گشتیم. اتاقشون خالیه! آشپزخونم که نیستن دیگه کجا میتونن برن؟!»
غزل خواست جواب بدهد که آقای یاد گفت:«شاید یه اتاق مخفی چیزی دارن مخصوص جلسههاشون...بالاخره این کشتی اونقدر سوراخ سنبه داره دیگه.»
آقای احف دستی روی شانهی آقای یاد گذاشت.
-«مگه فیلمه برادر من؟! اتاق مخفی کجا بود!»
شفق که کنار طهورا و افراح ایستاده بود زیرلب گفت:«خداکنه اتفاقی براشون نیفتاده باشه...»
مهدینار همچنان سعی میکرد اگر چیزی از دیشب به خاطرش مانده به یاد بیاورد. یکدفعه شهبانو زد به پیشانیاش و گفت:«چرا انقدر مسئله رو پیچیده میکنید؟! بابا آخرین بار طاهره رفت دستشویی خودم دیدم. نزدیک صبحم بود! آقای مهدینار میگن شب رفتن دستشویی نه صبح!»
آقای معین به نشانهی تاکید سرش را تکان داد و گفت که او هم مرا دیده است.
نگاه همه به من دوخته شد. دستان عرق کردهام را به شلوارم کشیدم و گفتم:«والا من چیزی ندیدم...!»
رجینا فوراً گفت:«اگه چیزی دیدی بگو عیبی نداره.» اخم کردم و گفتم:«یعنی چی چیزی دیدی؟! وقتی هیچی ندیدم چی بگم؟!»
رجینا چشم غرهای رفت و چیزی نگفت.
افراح مهربانانه کنارم آمد و گفت:«اصلا صبح ناخدا رو دیدی؟! که کشتی رو برونه؟!»
یاد خواب دیشبم افتادم که همهی خدمه با ناخدا خودشان را در دریا انداختند. نه امکان نداشت واقعیت داشته باشد، فقط یک خواب بود البته مطمئن نبودم! شاید اگر خوابم را میگفتم میخندیدند. شاید هم فکری به ذهنشان میرسید و از این سردرگمی نجات پیدا میکردیم. نفس عمیقی کشیدم وگفتم:«من یادم نمیاد رفتم دستشویی یا نه ولی خب شهبانو میگه که رفتم. چیزی هم ندیدم و یادم نمیاد...فقط دیشب یه سری خواب چرت و پرت دیدم.» اینبار رسماً همه به من نگاه میکردند و شاید پیش خود فکر میکردند که دیوانه شدم! به هرحال ادامه دادم و حین توضیح دادن دستهایم را هم تکان میدادم بله عادت دارم موقع توضیح دادن این کار را انجام دهم:«خواب دیدم ناخدا و خدمشون وایستادن رو عرشه و خودشونو پرت کردن تو دریا!»
-«یاخدا!»
این را آقای میرمهدی گفت. آقای سید پُقی زد زیر خنده و گفت:«نه فیلمه! گفته بودن میخوان خودشونو به دریا تقدیم کنن...» ولی وقتی دید ما جدی هستیم سکوت کرد.
استاد واقفی به دریا نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. کشتی همینطور پیش میرفت انگار روی حالت خودکار بود.
یگانه با نگرانی گفت:«اینارو ول کنید اصلا میدونید داریم کجا میریم؟! کشتی برای خودش داره میره...چطوری برگردیم بندر؟! راه و بلدین؟!»
کلماتی که از دهانش خارج میشد همچون سیلی محکم ما را به خود آورد و به یاد آوردیم که مشکلاتی به مراتب بزرگتر از مردن چندتا خدمهای بود که عقلشان را از دست داده بودند.
#نقدونظر؟!🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت9
-«دلگرم باشید. خدا با ماست محکم باشید! اول باید این کشتی رو متوقف کنیم.»
این را استاد واقفی گفت که با حالت تفکرآمیزی به اطراف نگاه میکرد. رجینا به سمت اتاق بالای کشتی اشاره کرد و گفت:«از اونجا کشتی رو هدایت میکردن...»
همگی از پلههای آهنی بالا رفتیم. کفشهایمان روی پلهها تلپ و تلپ صدا میداد.
به کابین ناخدا رسیدیم. بوی نم میداد و صدای جیرجیر هرچیزی که بود شنیده میشد. سکان فلزی برای خودش میچرخید و دم و دستگاه سادهای که برای خودش روشن بود، خودنمایی میکرد.
آقای معین دستش را روی شانهی آقای مهندس گذاشت و گفت:«مهندس برو ببین ازش سردرمیاری؟!»
آقای مهندس سرش را تکان داد و نزدیکتر رفت. کمی به دستگاه کنترل کشتی نگاه کرد و دکمهای را زد. صدای تخلیهی چیزی شنیده شد. نورسا ابرویش را بالا انداخت و گفت:«صدای چی بود؟!»
غزل از پنجرهی کوچک کابین به دریا نگاه کرد و گفت:«فکر کنم دریا آلوده شد!»
آقای مهندس که یکییکی دکمهها را میزد تغییراتی هم داخل کشتی بهوجود میآمد، درهمین حال میگفت:«این کشتی خیلی قدیمیه...واگرنه نباید دکمهی تخلیهی دستشویی داشته باشه. کشتیهای امروزی دستگاه تصویهی فاضلاب داره که توی خود کشتی، تصویه انجام میشه...»
افراح به اطراف نگاه کرد و گفت:«تروخدا دکمهی دیگهای رو نزنید. این کشتی همینطوریشم قراضهست میترسم قطعاتشم از هم جدا بشه...»
آقای مهندس بدون اینکه جوابی بدهد همچنان تندتند دکمهها را فشار میداد. آقای یاد جلو رفت و مردد گفت:«مهندس جان بسه دیگه بیا کنار شاید من بلد باشم.»
اما ایشان همچنان انگشتانش در جنبوجوش بود...آقای یاد به ما نگاهی انداخت و بعد یکدفعه گفت:«بچهها بگیریدش...»
آقای احف و میرمهدی به مهندس چسبیدند و سعی میکردند تا او را که در تقلا بود خنثی کنند.
میخواستم بگویم بچهها بس کنید که آقای مهندس در آخرین لحظه دکمهای را زد و صدای زیبای خانمی از بلندگو طنینانداز شد.
-«حالت خودکار غیرفعال شد.»
با شنیدن این جمله همه سرجای خود متوقف شدند. دستهای مهندس روی سیستم پهن شده بود و بقیه آقایون از پاهایش گرفته بودند.
-«دیدین؟! کمکم قِلِقِش دستم میاد!» این را آقای مهندس گفت که لبخندی به پهنای صورتش زده بود.
شهبانو آهی کشید و زیرلب گفت:«امیدوارم سالم برگردیم.»
استاد سرش را تکان داد و گفت:«احسنت. ناخدا مهندس هدایت کشتی رو به شما میسپارم.» بعد از کابین ناخدا خارج شد. آقای احف و میرمهدی و یاد که هنوز او را چسبیده بودند، با تک سرفهی استاد او را ول کردند و خودشان را جمعوجور کردند.
طهورا به من نگاه کرد و گفت:«احساس میکنم نباید تنهاشون بذاریم...» خندیدم و گفتم:«کی آقای مهندس؟!قلقلش دستش میاد.»
ولی برای اطمینان آقای مهدینار کنار ایشان ماند تا اتفاقی نیفتد. بقیه بیرون رفتیم تا از هوای آزاد لذت ببریم. هوا گرم و آفتابی بود. بوی دریا را که باد خنک در فضا پخش میکرد، به مشام کشیدم.
شفق به اطراف نگاه کرد و با نارضایتی گفت:«بچهها ولی صبحونه نخوردیم!»
به خورشید و پرتوهای سوزانش نگاه کردم و گفتم:«الان که دیگه ظهره...»
با دخترها رفتیم داخل آشپزخانه تا ببینیم برای خوردن چه چیزی پیدا میکنیم. آقای سید را دیدیم که سرش را داخل جعبهای کرده و تویش را نگاه میکند. با شنیدن صدای پای ما سریع برگشت و در جعبه را بست. بعد چشمانش را بست و گفت:«نچ نچ نچ همش آت و آشغاله یه چی پیدا نمیشه بخوریم که...» پیشانیاش عرق کرده بود و به اطراف نگاه میکرد تا شاید نگاه ما از جعبههای پشت سرش گمراه شود!
یکدفعه بارقههای امید در چشمان نورسان پیدا گشت و گفت:«نودلامونو بخوریم؟!»
-«اتفاقا دیدم محمدمهدی و استاد واقفی دارن درمورد ناهار صحبت میکنند، نودلارو آوردم پایین آماده کنیم بخوریم.»
این را آقای مهدینار گفت که با کوله پشتیاش ناگهان ظاهر شد. آقای سید به طرف جعبهی دیگری آنطرف آشپزخانه رفت و گفت:«یادم رفت بگم...اینجا تن ماهی است!»
لبهای نورسان دوباره آویزان شد.
رجینا که به همهجا سرک میکشید، مرموزانه به طرف جعبههایی رفت که آقای سید پنهانش میکرد. درش را آرام برداشت و گفت:«اوفف ببینید اینجا چی داریم!...»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت10
با گفتن این جملهی رجینا، آقای سید سریع برگشت و جیغ کوتاهی کشید! بعد دستانش را جلوی دهانش گرفت و گلویش را صاف کرد.
-«یعنی چیزه میخواستم اول به استاد واقفی نشونش بدم...»
همگی گردن کشیدیم تا ببینیم داخل جعبه چیست. داخل جعبه پر بود از سلاحهای سرد مثل: انواع چاقوهای جیبی، تیرکمان، شمشیر و کراسبو...
همگی غرق دیدن اسلحهها بودیم که آقایون از پلهها پایین آمدند. آقای احف با چشمانش تمام آشپزخانه را از نظر گذراند و گفت:«صدای جیغ شنیدیم...خانوما شماها حالتون خوبه؟!»
غزل جواب داد:«دخترخانومها خوبن ولی فهمیدیم آقای سید هم بلدن مثل آقای مهدینار جیغ بنفش بکشند.»
آقای احف نگاه معناداری انداخت و سرش را تکان داد. با هیجان گفتم:«استاد. آقای سید ببینید چی پیدا کردن...» بعد خودم جلو رفتم کراسبوی فلزی را درآوردم بعد به بقیه نشان دادم و لبخند بزرگی زدم. همگی با دیدنش گفتند واو...
دخترها راه را برای استاد باز کردند و ایشان جلو آمدند. چند ثانیه بعد تمام آقایون و ما دخترها هم دور جعبه ایستادیم و به اسلحهها خیره شدیم. آقای مهدینار چاقوی جیبی براقی را برداشت و گفت:«چقد خوشگله...»
استاد واقفی پسگردنی نثارش کرد و گفت:«بذار سرجاش شاید خطری باشن...قاچاقی چیزی!» بعد به من هم اشاره کرد تیرکمانی را که برداشته بودم سرجایش بگذارم. من هم گذاشتم!
آقای یاد با کنجکاوی اطراف را نگاه کرد و گفت:«هوم قاچاق...شاید این کشتی دزدای دریایی باشه و ما خبر نداشته باشیم.» بعد شانههایش را بالا انداخت.
به اسلحهها خیره شدم و گفتم:«کشتی درب و داغون، اسلحههای نو، اتاقای تمیز...خودکشی ناخدا و خدمش همشون وصلههای ناجورین!»
شفق با آرنج به دستم زد و با لبخند گفت:«ولی طاهر این کراسبوعه رو که دیدما یاد گمشدگان محفل افتادم.»
ارهای گفتم و خاطرات آن روزها برایم تداعی شد. همان روزهایی که برای ماموریت با بچههای محفل انتخاب شدیم و من با کراسبوام میجنگیدم...ناگهان دلتنگ زندگی شدم که کاملا برایم غریبه بود.
استاد واقفی در جعبه را بست و گفت که فعلا کاری به آنها نداشته باشیم و اولویت اول غذا خوردن است. همگیمان متفرق شدیم تا ناهار را آماده کنیم. قرار شد بیرون از اتاق روی عرشه کشتی غذا بخوریم. آقایون چند جعبه را کنارهم مثل میز گذاشتند و جعبههای کوچکتر را دورتادورش چیدند. ما دخترها هم تنهای ماهی را روی بشقابهای مختلف چیدیم و پس از آماده شدن بیرون بردیم.
غذاها را چیدیم و همگی دورش حلقه زدیم. آقای مهندس که حسابی با کشتی ور رفته بود همهچیز دستش آمده بود و حالا در کارش خِبره شده بود. کشتی را روی خودکار گذاشته بود و خودش به ما ملحق شد. استاد واقفی با گفتن بسمالله... شروع کرد ماهم پشت سرش.
یگانه به اطراف نگاه میکرد و انگار لذت میبرد و من هم از لذت بردنش، لذت...
سکوتی با ملودی موجهای دریا را داشتیم که باعث شده بود همه روی خوردن تمرکز کنیم.
-«راستی فصل سوم باغنار کی نوشته میشه؟!»
با گفتن این جمله، شهبانو سکوت را شکست. آقای احف لقمه را در دهانش چرخاند و گفت:«والا فعلا میخوام استراحت کنم. سر نوشتن باغنار دو خیلی اذیت شدم با کلی مشغله و...به همه کارهام نمیرسیدم.»
شهبانو در جواب گفت:«که اینطور...اگه ادامه دادین میتونید داستان اینجا که اومدیم دریا رو هم تعریف کنید جالب میشه.»
رجینا سرش را تکان داد و گفت:«اره خیلی خوب میشه به شرط اینکه دیگه تو باغنار سه از من عمو رجینا نسازید.»
با گفتن حرف رجینا همه خندیدند و آقای احف فقط در جواب گفت:«حتما انشاءالله اگه عمری بود.»
نورسا هنوز لبهایش آویزان بود و حدس میزدم که نودل میخواست. افراح که متوجه این موضوع شده بود در گوشش چیزی گفت که باعث شد دوباره لبخند بزند! انگار گفته بود که فردا نودل میخورند و سر حرفش خواهد ماند. بعد از ناهار همگی متفرق شدیم. طهورا با همکاری یگانه و غزل تصمیم گرفتند ظرفها را بشویند. بقیه هم مشغول کارهایشان، من هم رفتم تا با خانوادهام تماس بگیرم. زمان زیادی بود که با آنها صحبت نکرده بودم. به مادرم زنگ زدم و تنها صدایی که از پشت تلفن میآمد صدای بوق بود! بوق...بوق...بوق...
عجیب بود برنمیداشت! پیامکی دادم و پس از آن گوشی را خاموش کردم و زیر بالشتم گذاشتم. حتما درگیر کارهایشان بودند و سرشان شلوغ بود. با خودم گفتم بهتر است شب تماس بگیرم. در همین فکرها بودم که چشمانم سنگین شدند و به خوابی بی سروته رفتم و پس از تکانههای شدیدی که کشتی ایجاد میکرد و باعث شد از روی تخت فنری بیفتم، بیدار شدم. هوا تاریک شده بود و کسی داخل کابین نبود...!
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت11
هوا تاریک شده بود و کسی داخل کابین نبود...!
با عجله بیرون رفتم و صحنهای را که دیدم یک فاجعهی به تمام عیار را به نمایش میگذاشت.
هوا به طرز وحشتناکی خاکستری شده بود. امواج دریا به کشتی برخورد میکرد و تعادلش را بهم میریخت. همه بیرون بودند و مشغول پوشیدن جلیقههای نارنجی رنگ نجات! انگار فقط من بودم که از چیزی خبر نداشت. یگانه باعجله جلیقهای را به سمتم پرتاب کرد.
جلیقه را میان آسمان و زمین گرفتم و با صدای نسبتا بلندی پرسیدم:«چی شده؟! چه خبره؟!»
یگانه با دادوفریاد گفت که قرار است طوفان شود. از چهرهی آسمان و امواج خروشانی که خودشان را به دیواره کشتی میکوبیدند فهمیدم که طوفان سهمگینی در راه است. شروع به پوشیدن جلیقه کردم و شالم را محکم...
آقای معین که به ستون چسبیده بود و جلیقهاش تا گردنش را پوشانده بود فریاد کشید:«الان چیکار کنیم؟!»
استاد که صدایش میان باد و طوفان قطع و وصل میشد گفت:«برید تو یکی از اتاقها زودباشید...»
میخواستیم به سمت یکی از کابینها قدم برداریم که ناگهان تکانههای شدیدی به کشتی وارد شد و دکهای هم به ما!
همگی تعادلمان را از دست دادیم و افتادیم.
از کنارههای کشتی بازوهای چسبناکی که بادکشهایش باز و بسته میشدند به پرواز در آسمان درآمدند...نکند اختاپوس غولپیکر باشد؟! همگی روی کف کشتی پهن شده بودیم و فقط به اطراف نگاه میکردیم.
نمایان شدن شاخ و دستانی که شبیه پاهای اردک بود و ناخنهایی که حتی با اشاره کردن میتوانست دهها کشتی را تخریب کند، به مراتب نشان داد که موجودی ترسناکتر از اختاپوس غولپیکر انتظارمان را میکشد.
مگر دریای خزر هم همچین چیزهایی داشت؟! عمق دریا برایش هیچ بود و شاید سعی میکرد روی پاهایش بایستد.
غرشهای پیدرپیاش رعب و وحشتی دیگر را به جان دریا انداخت.
نکند خواب بودم؟! نکند تن ماهی چیزی داشت؟! اگر توهم بود چه؟! اهع چه توهم جالبی...
با چشمهای آتش گرفتهاش به کشتی ما که همچون قایق کاغذی برروی امواج کوچک آب داخل حوض اینور و آنور میرفت، خیره شد.
همه از ترس زبانمان بند آمده بود و مطمئنم شل شدن دست و پا مُسری بود چون کسی از جایش تکان نمیخورد.
در آخر موتور مُحرک ما که آقای مهندس بود برخاست و با بلند کردن استاد واقفی و آقایون یاد و احف و... ما را به خود آورد.
بلند شدیم اما راه فرار نداشتیم. در آسمان گردباد سهمگینی به راه افتاده بود و باران و باد همگی دست به دست هم داده بودند تا شرایط ما را بحرانیتر کنند.
هیولا پاهای غول پیکر خود را حرکت داد و با هر حرکتش سونامی بزرگی ایجاد میشد که کشتی ما را به طرف دیگری میراند.
من به آخر کشتی پرتاب شده بودم. صداهای داد و فریاد و کمک خواستن از اطرافم به گوش میرسید. بارها خنجر ترس در قلبمان فرو رفته بود و خودمان را عقب کشیده بودیم. با مشتی که هیولای غولپیکر به صورت درب و داغان کشتیمان زد، آقای مهدینار به جای دیگری پرتاب شد و سرش به ستون وسط کشتی برخورد کرد. حتی صدای درد کشیدنش را هم نشنیدیم فقط بیحس شدن و بسته شدن چشمانش نگرانی بیشتری به جانمان انداخت.
صدای آقایون را میشنیدم که اسمش را صدا میزدند اما او جوابی نمیداد...
ما دخترها هرکدام گوشهای از کشتی را چسبیده بودیم و جیغ میزدیم.
ایجاد سونامی توسط هیولا باعث شده بود نیمی از کشتی را آب بگیرد و همهی ما خیس شویم.
آقای سید که مدام به صورتش دست میکشید گفت:«من گفتم این کشتی یهچیزیش هست گوش ندادین...»
شفق از گوشهای دیگر جواب داد:«مطمئنید شما بودین؟! فکر کنم یگانه بود که اینو گفت!»
رجینا درحالی که چشمانش را بسته بود فریاد زد:« تو این وضعیت مهم نیست کی چی گفته...الانِ که هممون بمیریم...»
راست میگفت...وضعیت طوری بود که همه اشهد خود را میخواندند.
ناگهان یکی از بازوهای هیولا بلند شد و وسط کشتی فرود آمد و این ما بودیم که هر لحظه همگی به سمت پایینترین نقطهی کشتی سُر میخوردیم...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت12
نمیدانستم در آن وضعیت حالت بدن خود را چگونه نگه دارم تا کمترین آسیب را ببینم، فقط چشمانم را بسته بودم و جیغ میکشیدم.
در همان لحظه شعاع درد از شکمم تا قفسه سینهام گسترش یافت و چشمانم را پر از اشک کرد...بعد از آن با حرکت کشتی به سمت دیواره فلزی اتاقکها برخورد کردیم.
از گوشه چشم به اطراف نگاه کردم و سعی می کردم به زور پای دختر را از رویم بردارم. با صدایی که حالا از انتهای حلقم درمیآمد گفتم:«آی!...توروخدا پاتو از روم وردار!...تو کی هستی دیگه؟! چطوری اومدی اینجا؟!»
هول شد و با صدایی که از میان دندانهایش بیرون میآمد گفت:«عه سلام! ببخش توروخدا نتونستم خودم و کنترل کنم!»
بهزور بلند شد و چادرش را نگه داشت. همینطور زل زده بودم و در آخر داد زدم تا در آن وضعیت بهتر صدایم را بشنود:«اوهوی! نگفتی کی هستی!»
عجیب غریب بود. در ذهنم با خودم کلنجار رفتم و به خودم گفتم حق ندارم کسی را عجیبغریب صدا بزنم! من خودم بیشتر از همه عجیبغریب بودم...اصلا همه در آن وضعیت عجیب و غریب بودند بله!
لحظهای نگاهمان در هم گره خورد. غرش هیولا هم او و هم من را از عمق افکارمان دور ساخت. تمرکز کردن در آن موقع غیرممکن بود مدام امواج دریا خودش را روی ما خالی میکرد. بالاخره حرف زد و گفت:«بعدا برات توضیح میدم. فعلا بقیه رو ببر به یه جای امن تا من حساب این گنده بک و برسم...»
جانم؟! او میخواست حساب هیولا را برسد؟!
یکدفعه چهرهاش مضطرب شد و اطراف را کاوید. بعد به نقطهای خیره شد که وقتی امتداد نگاهش را گرفتم به دو نور درخشان رسیدم. صدای نورسا توجهم را جلب کرد.
-«طاهره! حالت خوبه؟! کجایی؟!»
با صدای بلندی گفتم:«اینجام! چیزیم نیست.»
دوباره با دخترک چشم در چشم شدم. هیولا تهدیدکنان به دور کشتیمان میچرخید و چهرهی بیروحش مدام تکرار میشد. آقای میرمهدی چند قدمی جلو آمد تا بتواند در دید همگی قرار بگیرد بعد گفت:«باید یه کاری کنیم! اینطوری که نمی...» ادامه حرفش با تکان شدید کشتی قطع شد. دوباره به نردهها چسبیده بودیم تا تعادلمان را از دست ندهیم.
حرکات عجیب دستانش سریع شکل گرفتند بعد به سمت عرشه دوید و از کنار شهبانو، طهورا و آقای سید رد شد. لحظاتی همه به او خیره شدند. حسابی جا خورده بودند. دخترک مشغول صحبت کردن با خودش شد! نه چشمانش به سمت آن دو نور درخشان بود...شاید با آنها صحبت میکرد.
با بچهها بهم خیره شدیم و درهمان حالت منتظر ماندیم. دخترک گهگاهی نگاه ریزی به هیولا و بعد دوباره به نورهای درخشان میانداخت. مبهوتش شده بودم...
با موج دیگری که مرا خیس کرد به خود آمدم و با فریاد گفتم:«بچهها فرصت خوبیه...بریم قایم شیم.» بعد به آشپزخانهی کشتی که دقیقا روبهرویمان قرار داشت اشاره کردم.
همگی به سمت آشپزخانه دویدند و درعین حال سعی در نگهداشتن تعادل خود هم بودند. آقای احف و یاد از لباس و پاهای آقای مهدینار که هنوز بهوش نیامده بود گرفتند و آن را به سمت آشپزخانه کشانکشان بردند. خودم هم به عنوان آخرین نفر پشت سر بقیه رفتم و قبل از اینکه در را ببندم دخترک را که به ما خیره شده بود، دیدم.
در را محکم کوبیدم و از صدای بسته شدنش خودم هم ترسیدم. به بقیه نگاه کردم تا کسی جا نمانده باشد. استاد واقفی هم مانند من نظارهگر بود تا از حال همه مطمئن شود.
آقای یاد و احف سعی در به هوش آوردن مهدینار داشتند اما او همچنان چشمانش را بسته بود. آقای مهندس روی پاهایش خم شده بود و نفسنفس میزد. نورسا و رجینا دستان سرد یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و غزل و افراح آب شالهایشان را میگرفتند. آقایون معین، سید و میرمهدی هم بلافاصله گوشهای نشسته بودند و کز کرده بودند. شهبانو و شفق دور یگانه را گرفته بودند...انگار که آسیب جزئی دیده بود. نزدیکتر رفتم تا جویای حالش شوم که طهورا پرسید:«پس اون دختری که اون بیرون بود چی؟!»
به در خیره شدم و دست به کمر ایستادم. بعد مردد گفتم:«چیزیش نمیشه!» بعد گوشهی لبم را گزیدم چون از حرفی که زده بودم، مطمئن نبودم. آقای احف که دستش روی پیشانی آقای مهدینار بود پرسید:«اصلا کیه؟! از کجا اومد؟!» شانههایم را بالا انداختم و گفتم:«نمیدونم یهو پیداش شد. ولی ازینکه بتونه به تنهایی از پس اون هیولا بربیاد مطمئن نیستم. بریم کمکش؟!» بعد به بقیه نگاه کردم و منتظر جواب بودم.
افراح پوکر فیس سرش را تکان داد و گفت:«دیوونگیه!»
برخی سرهای خود را تکان میدادند و با نظر افراح موافق بودند. من هم با همان قیافهام که وقتی مطمئن نیستم کج و کوله میشود، همچنان مضطرب منتظر بودم.
سرانجام چهرهی استاد واقفی جدی شد و گفت...
#نقدونظر?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت13
سرانجام چهرهی استاد واقفی جدی شد و گفت:«اسلحهها رو بیارید. همگی ما سربازیم و همیشه دنبال فرصتی برای شهید شدن بودیم. حالا این فرصت پیش اومده...همه آماده شید تا در مسیر حق حرکت کنیم و در کنار یکدیگر با اون هیولای بیریخت بجنگیم!»
بارقههای امید در چشمان یک به یک بچهها پیدا شد و همگی مصممتر از همیشه بلند شدند و آرمانهای دیرینهشان را در ذهنشان مرور میکردند...
به دستور استاد، آقای مهندس و احف جعبههای اسلحهها را آوردند. آقای یاد هم به توضیع آنها مشغول شد.
من کراسبوام را برداشتم همانی که چشمم را گرفته بود. غزل یک چاقوی جیبی کوچک برداشت، رجینا هم...
شفق همیشه دوست داشت شمشیر داشته باشد. بقیه هم به نوبت اسلحههایی را که بیشترشان تیرکمان بود، دریافت کردند. استاد واقفی شروع کرد به گفتن موقعیتهای بچهها:«محسن به محض اینکه از کابین رفتیم بیرون میری اتاق کنترل و تا میتونی سعی کن کشتی رو روشن کنی و از هیولا دور کنی. کماندارها از روی کشتی با فاصله کنار هم وایمیستین و مهندس و پوشش میدین تا هیولا فرصت گرفتن کشتی رو پیدا نکنه و در آخر یه تیم چندنفره میخوایم تا حداقل آسیب رو بتونه به هیولا بزنه و اون دختری رو هم که بیرونه بتونه پوشش بده...»
بیاختیار دستم را بالا گرفتم و با مِنمِن گفتم:«من کمانم کوچیکه و از فاصلهی دور نمیتونه شلیک کنه باید نزدیک هیولا باشم.» یگانه و غزل هم به کراسبوشان نگاه کردند. یگانه درحالی که اسلحه غزل، من و خودش را برانداز میکرد گفت:«ماهم همینطور...» آقای معین هم اعلام آمادگی کرد و تیم ضربه اصلی به هیولا آماده شد. بقیه هم باید با تیراندازی آقای مهندس و مارا پوشش میدادند. نقشهکشی برای حمله که تمام شد؛ ما دخترها شالها و روسریهایمان را سفت کردیم و آقایون بندهای کفششان را محکمتر! تکانههای کشتی کمتر شده بود. سکوت مرگباری در فضای بیرون حاکم بود و فقط صدای امواج دریا بود که به گوش میرسید.
قبل از رفتن جلیقههای نجاتمان را محکمتر بستیم، اسلحههایمان را برداشتیم و درحالی که همگی نفسهایمان را حبس کرده بودیم و آماده نبرد بودیم؛ آقای سید در را آرام باز کرد. به سرعت همگی خارج شدیم و حالت تدافعی گرفتیم. تنها چیزی که توجهمان را جلب کرد و مارا حیرتزده، همان دخترک عجیب و غریب بود که ناگهانی پیدایش شده بود.
با چادری که داشت بالای سر هیولا پرواز میکرد و از ضربات پیدرپی او رهایی مییافت. انگار که چادرش اختیار او را در دست گرفته باشد، به جهات مختلف او را هدایت میکرد. دوباره بالای سرش پرواز کرد و اینبار هیولا به سمتش چرخید و تکان نهایی را به کشتی وارد کرد. لحظهای دخترک به ما که مردد و به نوبت از کابین کشتی بیرون میآمدیم، خیره شد و هیولا فرصتی جدید برای انتقام از دخترک پیدا کرد. انتقام از دخترکی که حسابی عصبانیاش کرده بود...
لحظهی نفسگیر ضربهی هیولا به دخترک، جریان خون به گوشهایم حجوم آوردن و سروصدای بچهها را که سعی در آگاه کردنش داشتند را نشنیدم. تنها صحنهای که دیدم، رها شدن دخترک از ارتفاع زیادش به سمت آب دریا بود. بیاختیار به سمت لبه کشتی دویدم و چشمانم خیره به هیاهوی امواج دریا دنبال جسم بیجانش میگشت.
امواج دریا متلاطمتر از آن بود که بتوان چیزی در آن دید. ضربان قلبم سریع شده بود...یعنی الان یک نفر جلوی من مرده بود؟! بدون اینکه فرصتی برای نجات پیدا کردنش پیدا کنم؟! آن هم دختر؟! آن هم همسن و سال من؟!
غزل با سرعت خودش را کنار من رساند و گفت:«پیداش کردی؟! همون دختره رو؟...»
تنها جوابی که داشتم نه بود! بعد به سمت بقیه برگشتیم و با سردرگمی سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
هیولا که از دست ناجی ما خلاص شده بود، سعی در نابود کردن ما کرد. پاهای گندهاش را به سمت کشتی ما حرکت داد و دستان بزرگش آماده غرق کردن کشتی... استاد واقفی که حسابی عصبانی شده بود و نارضایتی در صورت گردش موج میزد، با صدای بلندی فریاد زد:«حالا!»
همگی به موقعیتهای خود رفتیم. آقای مهندس بلافاصله از پلهها بالا رفت تا به اتاق کنترل برسد. بچهها هم شروع کردن به تیراندازه...من برای بقیه اعضای گروه سری تکان دادم و ماهم از پلههای پشتی به طبقهی بالا رفتیم. به دو ستونی که بالای کشتی برای دیدبانی بود، طناب متصل کردیم و از آن بالا رفتیم. به غزل و آقای معین سپردیم که تا میتوانند چشمان هیولا را هدف بگیرند. دستم را روی قلب یگانه گذاشتم. قلبش خودش را قفسهی سینهاش میکوبید...انگاری سعی در پرواز کردن داشت. محکم بغلش کردم و فشارش دادم. بعد گفتم:«بریم.»
ضامن کراسبو را کشیدیم. از طناب گرفتیم و بین زمین و آسمان به پرواز درآمدیم. قرار بود روی پشت هیولا فرود بیاییم.
#نقدونظر?¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت14
فاصلهمان با هیولا زیاد نبود بنابراین راحت میتوانستیم روی پشتش فرود بیاییم؛ البته اگر جای درستی فرود میآمدیم. هوای سرد طوفان و بارش باران نمیگذاشت درست چیزی را ببینم. به ناحیهی پشت هیولا که رسیدیم چشمانم را بستم و طناب را رها کردم. روی پشتش کنار انبوهی از شاخهای تیز پرت شدم. سعی کردم به بدن دردم اعتنایی نکنم و با چشمانم به دنبال یگانه گشتم. یگانه گوشهای خودش را مچاله کرده بود. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم...هیولا مشغول مهار کردن تیرهای بچهها بود و از طرفی لرزش پاهایم که از سر ترس و هیجان بود باعث میشد همهچیز واقعیتر به نظر برسد و یادآوری کند که این یک خواب هیجانانگیز نیست!
سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و به سمت یگانه قدم بردارم. به او که رسیدم نوبت چکاب کردن بدنش بود...انگار سالم بود اما بهخاطر جراحتی که از قبل برداشته بود، دردش شدت یافته بود. مضطرب از بالا به بچهها که با تمام توان سعی در جنگیدن داشتند نگاه کردم...استاد واقفی با شجاعت تیراندازی میکرد و اگر تیرهایش تمام میشد از بغلیاش کش میرفت. آقای احف و میرمهدی سر اینکه تیرهایشان تمام شده بود باهم بحث میکردند. انگار مسابقه گذاشته بودند هرکسی تیر بیشتری به آن گندهبک بزند، زودتر ازدواج میکنند. آقای سید دور از بقیه با حساب و کتاب به نقاطی که فکر میکرد اثر دارد، تیر پرتاب میکرد و اما آقای یاد...آقای یاد بدون اینکه به تیردانش نگاه کند یا به خاطرش با کسی بحث کند؛ پشت سرهم تیر میکشید و پرتاب میکرد. چیزی که در آن شلوغی توجهم را جلب کرده بود این بود که تیرهایش تمامی نداشت...همانطور مبهوتش بودم که چشمم به دخترک عجیبوغریب افتاد که دوباره از ناکجاآباد پیدایش شد و اینبار به سمت آقای یاد میرفت. خواستم بیشتر ببینم که یگانه با وحشت گفت:«شفق وافراح نمیتونن تنهایی از پسش بربیان!»
چشمانم دنبال شفق گشت. شفق و افراح با شمشیر جلوی ضربههای هیولا ایستادگی میکردند. رجینا و نورسا رفته بودند پیش آقایون تا تیرهایشان را باهم به اشتراک بگذارند. دنبال شهبانو و طهورا میگشتم که یادم افتاد برای مراقبت از آقای مهدینار و آماده کردن تجهیزات داخل کابین مانده بودند. گوشه لبم را گزیدم و نگران بودم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد! چشمم به ستون کشتی افتاد غزل درحال پایین آمدن بود. به سمت اتاق کنترل رفت و دقایقی بعد، کشتی با سرعت هرچه تمامتر حرکت کرد. با خودم گفتم آفرین غزل...کشتی که سرعت گرفت؛ هیولا برای اینکه نگذارد کشتیمان در برود برای آخرینبار دستش را دراز کرد و لبه کشتی را چسبید. آقای معین تیر بزرگی آماده کرد و یکی از پرههای انگشت هیولا را نشانه رفت. غرش ترسناک هیولا، نشانهی برخورد تیر با هدف بود. وقتی از فرط درد دستش را بالا برد، یگانه که حالش مساعد نبود تعادلش را از دست داد! با صدای جیغش از دیدن صحنههای اتفاق افتاده دست برداشتم.
هیولا با یکی از بازوهایش یگانه را برداشته بود و با خودش میبرد. از یکی از شاخهایش گرفتم که خودم تعادلم را از دست ندهم اما دیدن چهرهی ناامید او از هر دردی دردناکتر بود. صدای جیغش مدام در فضا منعکس میشد و دست و پا میزد. ابروهایم در هم رفت. همه بچهها به نحوی سعی در کمک کردن داشتند...و من آن بالا چکار میکردم؟! اگر حواسم بود این اتفاقها نمیافتاد...به سرعت تیری را شلیک کردم و بعدی... آب دهانم را قورت دادم و بدون آنکه به چیز دیگری فکر کنم، تیر دیگری را پرتاب کردم. و اینبار درست به همان بازویی خورد که یگانه را محکم چسبیده بود و به طراوت گلهای بهاری رها شد. همان موقع بود که فهمیدم بیشتر اوقات بیفکر میشوم. در دلم خداخدا میکردم که معجزهای رخ دهد و نجات بیابد آنوقت اگر زنده میماندیم خفهام میکرد و این برایم لذتبخش بود. ناگهان دخترک عجیب و غریب شروع به پریدن داخل آب کرد اما به طرز اسرارآمیزی از بالای دهان هیولا سردرآورد. یگانه را محکم بغل کرد و غیبش زد. با خوردن تیرم به هدف و درد شدیدش... هیولا مدام تقلا میکرد و غرش!
از یک طرف شاخهایش را محکم چسبیده بودم و از طرفی دیگر نگران بقیه بودم. چهرهی همگی وحشتزده بود و منتظر اینکه در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد. سرانجام پس از دقایقی دخترک و یگانه از فاصلهی صدمتری روی عرشه کشتی افتادند. همگی با نگرانی به سمتشان دویدند و تقریبا میشود گفت که صدای بچهها را از آن فاصله میشنیدم! همان خدایا شکرتهایشان...
بچهها دور و برشان را گرفته بودند و نمیگذاشتند ببینم چه اتفاقی افتاده. هنوز همانطور به هیولا چسبیده بودم و گردن کشیده بودم، تا بتوانم چیزی ببینم. هیولا مشتش را باز و بسته میکرد! انگار میخواست دردی را که به دستش هجوم آورده تسلی ببخشد...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت15
هنوز به بچهها خیره بودم که از دور مثل آدمکهای کوچک اینور و آنور میرفتند. پوفی کشیدم و منتظر ماندم که هیولا با غرشی دیگر مرا غافلگیر کرد. دوباره شاخکش را محکم چسبیدم و متوجه آسیبی که به یکی از چشمهایش رسیده بود شدم. نمیدانم کی و چطور اینگونهاش کرده بود...هیولا به سمت راست چرخید و دو تا از بازوهایش را برروی کشتی فرود آورد که باعث برهم خوردن هرچه تعادل بود، شد!
هنگام حرکتش شاخکش را محکمتر چسبیدم و سعی کردم از باد سردی که همراهیم میکند استرس نگیرم...
آقای احف از سراشیبی سُر خورد و داخل دریا پرت شد. هرکسی خود را به جایی از کشتی بند میکرد که تعادلش را حفظ کند. ناگهان استاد واقفی مانند آقای احف، منتها از قصد خود را از بالای سراشیبی سُر داد و داخل آب شیرجه زد. لبخندی بر لبانم دوید! از اینکه همگی هوای همدیگر را در آن شرایط داشتیم.
دستی به شانهام خورد و بیاختیار جیغ زدم!
همان دخترک بود. همانی که یگانه را نجات داده بود...با قاطعیت گفت:«نترس! منم.»
با دیدن چهرهی آشنایش گفتم:«عه! سلام. چه خبر!؟» چشمانم را بازوبسته کردم. لبهایم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:«ببخشید ولی شرایط طوریه که اینطوری حرف زدنم دست خودم نیست...»
متوجه استرس و وحشتم شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، با حرکت هیولا شاخکش را محکمتر چسبید و گفت:«فکر کنم نقطه ضعفش رو فهمیدم. باید بریم سراغ یه چشم باقیموندهش!...»
نگاهی به کراسبو و تیردانم کردم و گفتم:«کلا دوتا تیر برام مونده...ضمناً نمیدونم وضعیت تیراندازیم اون بالا چطوریه...» بعد با انگشت آسمان را نشان دادم. نمیدانستم دقیقا چطور میخواهد به چشم هیولا شلیک کنم! خودش هم انگاری مطمئن نبود...سرانجام گفت:«وقت این چیزا رو نداریم. بپر بالا!» بعد خم شد و منتظر ماند. نگاهش کردم و فهمیدم که باید روی کولش سوار شوم. مطمئن نبودم! چون من تا به حال پشت کسی سوار نشده بودم و احساس میکردم سنگینم و ممکن است اذیت شود. چون وقت تنگ بود، خیلی آرام دستهایم را و سپس پاهایم را دور کمرش حلقه کردم ولی با حبس کردن نفسم کمی از وزنم را جمع کردم تا بار زیادی برروی دوشش نباشم. با غرش هیولا نفسم را بیرون دادم و زیر گوشش گفتم:«عجله کن!»
زمزمهکنان گفت:«باشه...باشه...»
نگاهی به پایین انداخت و ادامه داد:«سفت بچسب!»
یکدفعه گفتم:«وایسا! من...» که پرش ناگهانیاش باعث شد ادامه حرفم به جیغ تبدیل شود. چند ثانیه بعد میان زمین و آسمان به پرواز درآمدیم و باد سرد استرسم را بیشتر کرد. کمکم چشمانم را باز کردم تا به دیدن فضای اطراف عادت کنم هرچند که مانند تصاویر مبهم، سریع از کنارم رد میشدند. به آب نزدیک شدیم و از زیر بازوی هیولا عبور کردیم. خیلی به شکمش نزدیک بودیم...
-«اوضاع چطوره؟»
داد کشیدم:«فقط برو!» چیزی نگفت و در عوض به سمت بالا اوج گرفت که دوباره از آن جیغهای بنفشم زدم و کمرش را محکمتر چسبیدم. هنوز هم باران میآمد و من در دلم خداخدا میکردم که سقوط نکنیم. دوباره چشمانم را باز کردم و این دفعه دست هیولا را دیدم که به سمتمان میآمد و ماهم به سمتش...
بیاختیار داد زدم:«مواظب باش!!!»
دخترک به موقع متوجه شد و چرخی زد. درست زمانی که فکر کردم مردهام و نمرده بودم هزاربار خدا را شکر کردم. اما متوجه صورت مچاله شدهی دخترک هم شدم که به گمانم آسیب دیده بود. پاهایم را دورش محکم کردم، ولی کمی بدنم را بالا گرفتم تا وزن زیادی را از سوی من متحمل نشود. کمی بعد جلوی چشم سالم هیولا قرار داشتیم و دخترک داد زد:«ایستگاه آخره! هربار که یک چرخم فقط تیر بزن که احتمال زدنش بره بالاتر...»
-«باشه.» این را من گفتم که دستانم را از رویش آزاد کردم و شروع به تنظیم تیر کردم.
تیر اول رها شد و به هدف نخورد.
-«لعنتی!» این را هم من گفتم که در مواقع حساس از دهانم میپرد. حسابی حواس هیولا را پرت کرده بودیم و کشتی از فرصت برای دور شدن استفاده میکرد. تیر دیگری پرتاب کردم که آن هم خطا رفت. گوشهی لبم را گزیدم و به خودم گفتم:«تیرهات تموم شد. گند زدی طاهر گند زدی...» چیزی نمیگفتم و دخترک هم با ناامیدی به هیولا خیره شده بود. چرخ دیگری زد و دوباره داد زد:«بازم تیر بزن!»
خم شدم و در گوشش آرام گفتم:«واقعا ببخشید. من نتونستم بزنمش و تیرهام تموم شدن...»
با اطمینان گفت:«نه. هنوز کلی تیر داری به من اعتماد کن!»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت16
گیج به نیم رخش نگاه میکردم و گفتم:«ولی آخه... ولی چطوری؟!»
-«بهش فکر نکن. فقط انجامش بده!»
نمیدانستم چطوری میخواهد با هیچی به هیولا تیر بزنم ولی مثل همیشه قبول کردم و گفتم:«باشه! بزن بریم دخلشو بیاریم!» میدانستم این حرفم باعث میشود لبخند بزند. نفسی عمیق کشیدم و با ترس به تیردانم نگاه کردم! پر از تیر بود! تیر میکشیدم و با حیرت به طرف هیولا پرت میکردم. تقریبا هشت تیر خطا داشتم...که با هر خطا خجالت بیشتری میکشیدم. اما با به هدف خوردن تیر نهم، چهرهام باز شد و با شادی فریاد زدم:«ایولا! زدیم ترکوندیمش!»
اما انگاری دخترک درد زیادی را تحمل میکرد چون بلافاصله پس از خوردن تیر به چشم هیولا، به سمت کشتی حرکت کرد و بدون هیچ نیرویی خودش را روی سطح کشتی پرت کرد. با دستش کنارم زد و به سمت لبه کشتی رفت. آرام بلند شدم و بیتوجه به بدن دردم به هیولا نگاه میکردم که کورکورانه به دنبال کشتی میگشت و پیدایش نمیکرد. پس از چند دقیقه غرشهایش خاموش شد و عمق دریا برگشت. به دخترک نگاه کردم که به فکر فرو رفته بود و با خودش لبخند میزد. استاد واقفی آقای احف را نجات داده بود...آقای مهندس و میرمهدی هم سعی در بیرون آوردن آقای مهدینار، از داخل کابین بودند. چشمم به دخترک افتاد و امتداد نگاهش را گرفتم که به آقای یاد رسیدم. شانهام را بالا انداختم که دخترها با جیغ و فریادهایشان از سر شادی توجهم را جلب کرد. همگی به سمت دخترک رفته بودند و محو کارهایش شده بودند.
نورسا با حیرت جلو آمد و خطاب به دخترک گفت:«واااای! خیلی باحال بود! چطوری اون کارا رو میکردی؟»
رجینا پرید وسط و گفت:«اصلا اسمتو بهمون نگفتی!»
غزل با چشمان پر از شیطنتش ادامه داد:«میتونی منم پشتت سوار کنی؟»
به هیکل درشت غزل نگاه کردم و با تصور اینکه پشت دخترک سوار شده خندهام گرفت. دخترک دقایقی سکوت کرد و بعد تمام محتویات داخل معدهاش را خالی کرد. بالاآورد بله!
بعد به سمت ما برگشت و گفت:«خوش گذشتا!» و بعد بیهوش شد.
انگار مغزش گفت که آرام بگیرد چون اصلا مسئلهی مهمی نیست...
افراح، شفق، شهبانو و طهورا چهارتایی دست و پایش را گرفتند و به سمت اتاق استراحت بردند، همانجایی که یگانه بود! کمی آنطرفتر آقای سید و معین باهم از پیروزیها و پرتاب تیرهایشان میگفتند.
-«سید استرس از همهجام میریخت وقتی تیر میزدم. وقتی هیولا دستاشو تو هوا تکون میداد فکر میکردم الانه که دستش به ستون بخوره و پخش زمین شم...» آقای معین بود که ادامه حرفش را با خنده خورد.
آقای سید با خنده گفت:«اینو ولش کن! استاد واقفی اون وسط تیرهای احف و میرمهدی و کش میرفت...» و بعد از شدت خنده روی زانوهایش خم شد.
-«ولی من و تو زرنگ بودیم و رفته بودیم اون بالا که استاد دستش به تیرهامون نرسه...»
حالا آقای یاد هم به جمعشان پیوسته بود و با آنها میخندید.
آقای مهدینار بهوش آمده بود ولی هنوز گیج و منگ بود. آقای مهندس هم که کشتی را از هیولا دور کرده بود، غرور خاصی در چهرهاش موج میزد. آقای احف هم به اتاق استراحت منتقل شده بود.
دخترها هم پچپچ کنان به سمت من میآمدند و طولی نکشید با موجشان به سمت اتاق استراحت رانده شدم.
روی یکی از تختها خودم را انداختم و کمکم ذهنم خاموش شد و راهی جز بستن چشمهایم برایم نماند.
***
زنده شدن...
یا به نوعی بیدار شدن!
با این تفاوت که مغزت در این مدت کاملا خاموش بوده است. به اغماء رفتن هم تعریف دیگری...
اما ضربههای پیدرپی قلب که خودش را به در سینه میکوبید چه؟!
این دیگر برای چه بود؟!
شوک قبل از حوادث؟! یا ناآشنایی و کمکم به یادآوردن اینکه همهچیز تمام شده و آرامش برپاست؟!..
خواستم بلند شوم، بیرون بروم و هوای تازه را نفس بکشم. اما بدندرد اجازه این کار را به من نداد!
به خاطر بیش از حد خوابیدن بود...
بعد از کمی دراز کشیدن و خیره شدن به اطراف نشستم و کشوقوسی به تنم دادم.
لباسم عوض شده بود و مرتب بود. کنار تخت یک جفت پوتین بود که بندهایش پاپیونی بسته شده بود...حدس میزدم کار غزل باشد.
بیرون زیادی ساکت بود. فقط تکانههای کشتی که روی امواج دریا بالا پایین میرفت را حس میکردم...
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت17
پوتینهایم را پوشیدم و لبههای شلوار گشادم را داخلش چپاندم. لباسم سفید و گشاد بود. گویی به تنم زار میزد...و متعلق به کسی بود که دیگر وجود نداشت. هدشالی که روی لبهی تخت بود را برداشتم و پوشیدم.
به سمت در کابین قدم برداشتم و با باز شدنش، هوای خنک به استقبالم آمد.
اولین کسی که به چشمم خورد استاد بود که بین اقای احف و یاد ایستاده بود.
کمی به اطراف نگاه کردم که جمعی از دخترها به من نزدیک شدند. نورسا با لبخند گفت:«آقا طاهر خوب خوابیدن؟!»
با خنده گفتم:«خیلی خوب بود. حالا مگه چقد خوابیدم؟!»
رجینا سهتا از انگشتانش را جلوی صورتم گرفت و گفت:«سه روز...»
-«پس گفتم چرا بدندرد داشتم...راستی بقیه کجان؟ اون دختره..؟»
غزل شانه بالا انداخت و جواب داد:«خوابه...معلومه خوابشم طولانیه!»
متفکرانه سری تکان دادم و لبخند معناداری زدم.
دلم صحبت اضافه نمیخواست! ترجیح میدادم کمی با خودم خلوت کنم تا این اتفاقات گذشته در ذهنم تحلیل و تجزیه شود.
دخترها به سمت کابینی که در آن استراحت میکردند رفتند، تا به صحبتهای دخترانهشان برسند! من هم به طرف لبهی کشتی رفتم تا از دیدن دریا دوباره سیر شوم.
دستانم را درهم قفل کردم و اتفاقات گذشته را مرور کردم...
جنگمان با هیولا و شکست دادنش، تیرزدن من و پرواز دخترک...همینطور چهرهی هیولا و مسیری که مشخص نیست تا انتهایش کجاست.
در دریای افکارم غرق بودم که با صدای آقای مهدینار رشتهاش دریده شد...
-«میبینم که بیدار شدین. بفرمایید چایی!»
نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و نگاهی به جعبهی کوچیک دستش انداختم.
چند لیوان جورواجور با اندازههای مختلف و رنگهای مختلف داخلش گذاشته بود و عطر چای را با خود اینور آنور میبرد.
دوباره گفت:«برای استاد و بچهها چایی میبرم. سید دم کرده آشپزیشم حرف نداره...اگه نمیخواید برم؟»
یکی از لیوانها را برداشتم و گفتم:«سرتون چطوره؟»
جعبهی کوچک را در دستش جابهجا کرد، انگار که بارش سبکتر شده باشد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:«الحمدالله خیلی بهترم.»
-«خداروشکر» بعد لیوان چایی را کمی بالا بردم و گفتم:«ممنون برای چایی از آقا سید هم تشکر کنید.»
سری تکان داد و با قدمهای نامیزان به سمت بقیه رفت.
به بخارهایی که پس از بالا رفتن از لبهی لیوان تعادلشان را از دست میدادند و بهم میریختند نگاه کردم. درمقابل باد ناتوان بودند...
صدای پاهای آقای مهندس توجه همه را به خود جلب کرد.
-«چایی من کو؟!»
بعد به سمت آقای مهدینار رفت و لیوانی برداشت. خیالش راحت بود چون کشتی روی خودکار بود. اما نگرانی در چشمانش خبر از این میداد که هنوز به سوی ناکجاآباد میرویم. بعد از خوردن چند جرعه از چایش مشغول صحبت با بقیه آقایون شد.
طهورا از کابین دخترها بیرون آمد و به کابین بغلی رفت...
بعد با صدای بلندی داد زد:«بچهها صدام میاد؟ این دختره...» و ادامهی حرفش را خورد. دوباره یاد رفتارها، کارها و چهرهی دخترک افتادم. مطمئنم به این قضیه یک ربطی داشت. نمیدانستم چندروز گذشته، کجا هستیم و کجا میرویم اما باید امیدوار میبودم که زمان کافی داشته باشیم. اگر زمان کافی داشتیم، میتوانستیم تکههای این مصیبت را به صورتی کنار هم بچینیم که دوباره معنی خود را پیدا کنند. اما امان از روزگار که منتظر است بفهمد به چه چیزی بیشتر از همه نیاز داری تا آن را از تو بگیرد! طهورا بعد از چنددقیقه از کابین بیرون آمد و به کابین قبلی برگشت.
آخرین قطرههای چاییام را هورت کشیدم و به سمت آشپزخانهی کشتی راه افتادم.
آقای سید و میرمهدی حسابی سرشان شلوغ بود...به گمانم امروز ناهار بر عهدهی آنها بود.
لیوان چایی را بیسروصدا روی یکی از جعبهها گذاشتم، آنقدر غرق کارشان بودند که متوجه حضورم نشدند. به سمت کابینی که نصف دخترها درآنجا ساکن بودند حرکت کردم. چنانچه الان کسی آنجا نبود! چون دخترک درحال استراحت بود و من حدس میزدم بیدار شده باشد.
در را باز کردم و حدسم درست بود. به سمتش رفتم و با لبخند گفتم:«سلام عزیزم. حالت بهتره؟»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت18
بعد از کمی احوال پرسی و خوردن کلوچه و صحبت کوتاهی که داشتیم گفتم:«ولی از حق نگذریم ماجراجویی باحالی بود.»
و دوباره کلوچه دیگری برداشتم.
دخترک به دستم اشاره کرد و پرسید:«راستی اینا چجوری انقدر تازه موندن؟ مگه چندروز تو دریا گم نشدین؟»
-«خب چرا. ولی اینجا با این وضع درب و داغونش یه دونه مایکروفر داره که کار راه بندازه.»
این را که گفتم نگاهش به سمت یکی از همان پریهایی که همراهش بود و به دیوار کشتی زل زده بود، کشیده شد.
همان لحظه همان پری کوچولو بدون اینکه نگاهمان کند، گفت:«برای این آبهای مرطوب و با درنظر گرفتن معماری کشتی، یه کلوچه گردویی با این ابعاد؛ در بهترین حالت میتونه بیست و شش روز و سه ساعت و چهل و دو دقیقه تازهی خودش رو حفظ کنه. که بدون مواد نگهدارنده این مقدار دقیقا تقسیم بر دو و نیم میشه.»
از حرفهایش چیزی متوجه نشدم و زدم زیر خنده!
وقتی خندهام قطع شد گفتم:«وای!...واقعا همهشونو حساب کردی؟! چجوری آخه؟ بابا تو خیلی خفنی پسر...» و دوباره خندیدم.
پری کوچولو هم انگار از تعریفم راضی بود و خوشحال!
بعد از کمی صحبت با دخترک بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. ناهار حاضر شده بود و بعد از خوردنش، دورهمی دخترونه گرفتیم.
مریم خیلی زود با همه دوست شده بود و شمارههایشان را میگرفت و مثل دوستهای صمیمی با همهمان شوخی میکرد.
ساعاتی بعد کمی رفتارش عجیب شده بود انگار که عزم رفتن کرده باشد. روی عرشهی کشتی ایستاده بودیم که توجهم به دخترک جلب شد. داشت با یکی از پری کوچولوهایش حرف میزد و چند ثانیه بعد همان پری کوچولو در ارتفاع بالایی قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد:«همه توجه کنین! ما داریم میریم و آبجی میخواد از همه خداحافظی کنه! لطفا خیلی آروم و منظم بیاید نزدیک...با تو هم هستم آقا پسر! اوهوی! بیا اینجا ببینم...»
چندثانیه بعد همه جمع شده بودیم. باورمان نمیشد. میخواستند بروند...به همین راحتی...
بهم عادت کرده بودیم و مطمئن بودم دوستهای خوبی میشدیم اما آنها عزم رفتن کرده بودند.
میدانستم که خودش هم دوست ندارد برود!
از چهرهاش مشخص بود...بالاخره پس از سکوت نسبتاً طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:«قبل از همهچیز باید تشکر کنم از همهتون که من رو به عنوان یه مهمون ناخونده پذیرفتید. راستش خیلی بلد نیستم سخنرانی کنم. در واقع اصلا بلد نیستم...»
دستم را به نشانهی اینکه "تو میتونی" برایش بالا گرفتم و لبخند پیروزمندانهای زدم.
ادامه داد:«فقط باید بگم اگه یه کسی که واسم از همه دنیا عزیزتره نبود، شاید خیلی بیشتر پیشتون میموندم. راستش...تا الان نگفتم ولی منم عضو باغ انارم...»
همهی بچهها شروع به صحبت با یکدیگر کردند. همه در موبایلهایشان به دنبال آیدی و نام کاربریاش بودند! برای خودم هم جای تعجب داشت! معمولا همه دخترها را میشناختم و با همهشان رابطهی نسبتاً خوبی داشتم. اما تا بهحال دختری به نام مریم خیر!
هرکسی سوالی میپرسید و باعث هول شدنش میشد.
-«نام کاربریتون چیه؟ شما همونی هستین که اون داستان رو مینویسید که هفت هشت پارتش تو گروه هست؟»
-«من با همه دخترای باغ چت کردم! تو کی اومدی که من اصلا ازت خبر نداشتم؟»
-«شما همونی هستین که تو ناشناس کانالم نظر میدین؟»
بالاخره دخترک دستش را در هوا تکان داد که ساکت شدیم.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y
#خبر_فوری♨️
#مهم💯
تحولی بزرگ💥
در باغ انار🌹
نويسندگان، کجای باغ نشستهاند؟!🤔
جزئیات این تحول بزرگ، فردا ساعت 15⏰
در کانال و گروه باغ انار، منتظرمان باشید🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
به نام خداوند دریای نور✨
خدایی که دارد به هرجا حضور🌹
سلام و برگ خدمت همگی. حالتون چطوره؟!😁🍃
1⃣خب وقتشه که یه تکون اساسی به باغ انار و نویسندگانش بدیم تا از این بخور و بخواب در بیان و یه حرکتی کنن. هم برای رشد خودشون، هم برای پویایی و فعالتر شدن باغ انار😁🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
2⃣خب قضیه از این قراره که میخواییم باغ انار رو مثل تلویزیون کنیم. یعنی تلویزیون که واسه هر مناسبتی و همیشه، یه سریال متناسب با اون مناسبت رو داره، قراره باغ انار هم همیشه و واسه هر مناسبتی، یه داستان یا همون رمان متناسب با اون مناسبت رو داشته باشه. مناسبتهایی مثل عید نوروز و ماه رمضون، یا ایام محرم و ایام فاطمیه و شبهای قدر و... البته برای بقیهی ایام سال که مناسبت خاصی هم نیست، باید داستان داشته باشیم✅👌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
3⃣خب ژانرهای زیادی هست که میشه در موردشون نوشت؛ ولی خب چون زدن تعداد گروه بالا کار سختیه و همچنین شاید بعضی از ژانرها، طرفداران و حتی نویسندگان مخصوص خودشون رو نداشته باشن، ما ژانرها رو خلاصه و در هم تنیده کردیم و چهارتا ژانر ازشون در آوردیم👇🍃
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
4⃣ژانر طنز.
البته که میدونیم هرکی از ژانرهای بالا، جدا هستش؛ ولی خب برای اینکه گروه کمتری زده بشه و مدیریتش هم آسونتر، تبدیل به چهارژانر کلی کردیم که حالا اعضای همون گروه تصمیم میگیرن که راجع به کدوم ژانر بنویسن👌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#طرح_تحول
4⃣در ضمن برنامه اینه که واسه هر ژانری، یه گروه مخصوص زده بشه و واسه هرگروه، یه سرگروه انتخاب بشه. سرگروهی که هم علاقه به اون ژانر داشته باشه و هم یه نیمچه استعدادی توی نوشتن اون ژانر😉🍃
اعضای گروه هم با توجه به علاقه و استعدادشون، توسط سرگروه انتخاب میشن. یعنی کسانی که علاقهمندند، به پیوی سرگروه مراجعه میکنن و بعد از اعلام آمادگی و دادن یه تست جزئی برای اینکه مشخص بشه واقعاً توانایی کار کردن توی اون ژانر رو دارن یا نه، عضو گروه میشن و با گرفتن پروژه بر اساس نیاز باغ انار، شروع به کار میکنن👌🍃
نشانی باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344