eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فاصله‌‌مان با هیولا زیاد نبود بنابراین راحت می‌توانستیم روی پشتش فرود بیاییم؛ البته اگر جای درستی فرود می‌آمدیم. هوای سرد طوفان و بارش باران نمی‌گذاشت درست چیزی را ببینم. به ناحیه‌ی پشت هیولا که رسیدیم چشمانم را بستم و طناب را رها کردم. روی پشتش کنار انبوهی از شاخ‌های تیز پرت شدم. سعی کردم به بدن دردم اعتنایی نکنم و با چشمانم به دنبال یگانه گشتم. یگانه گوشه‌ای خودش را مچاله کرده بود. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم...هیولا مشغول مهار کردن تیرهای بچه‌ها بود و از طرفی لرزش پاهایم که از سر ترس و هیجان بود باعث می‌شد همه‌چیز واقعی‌تر به نظر برسد و یادآوری کند که این یک خواب هیجان‌انگیز نیست! سعی کردم تعادلم را حفظ کنم و به سمت یگانه قدم بردارم. به او که رسیدم نوبت چکاب کردن بدنش بود...انگار سالم بود اما به‌خاطر جراحتی که از قبل برداشته بود، دردش شدت یافته بود. مضطرب از بالا به بچه‌ها که با تمام توان سعی در جنگیدن داشتند نگاه کردم...استاد واقفی با شجاعت تیراندازی می‌کرد و اگر تیرهایش تمام می‌شد از بغلی‌اش کش می‌رفت. آقای احف و میرمهدی سر اینکه تیرهایشان تمام شده بود باهم بحث می‌کردند. انگار مسابقه گذاشته بودند هرکسی تیر بیشتری به آن گنده‌بک بزند، زودتر ازدواج می‌کنند. آقای سید دور از بقیه با حساب و کتاب به نقاطی که فکر می‌کرد اثر دارد، تیر پرتاب می‌کرد و اما آقای یاد...آقای یاد بدون اینکه به تیردانش نگاه کند یا به خاطرش با کسی بحث کند؛ پشت سرهم تیر می‌کشید و پرتاب می‌کرد. چیزی که در آن شلوغی توجهم را جلب کرده بود این بود که تیر‌هایش تمامی نداشت...همانطور مبهوتش بودم که چشمم به دخترک عجیب‌وغریب افتاد که دوباره از ناکجاآباد پیدایش شد و این‌بار به سمت آقای یاد می‌رفت. خواستم بیشتر ببینم که یگانه با وحشت گفت:«شفق وافراح نمی‌تونن تنهایی از پسش بربیان!» چشمانم دنبال شفق گشت. شفق و افراح با شمشیر جلوی ضربه‌های هیولا ایستادگی می‌کردند. رجینا و نورسا رفته بودند پیش آقایون تا تیرهایشان را باهم به اشتراک بگذارند. دنبال شه‌بانو و طهورا می‌گشتم که یادم افتاد برای مراقبت از آقای مهدینار و آماده کردن تجهیزات داخل کابین مانده بودند. گوشه لبم را گزیدم و نگران بودم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد! چشمم به ستون کشتی افتاد غزل درحال پایین آمدن بود. به سمت اتاق کنترل رفت و دقایقی بعد، کشتی با سرعت هرچه تمام‌تر حرکت کرد. با خودم گفتم آفرین غزل...کشتی که سرعت گرفت؛ هیولا برای اینکه نگذارد کشتی‌مان در برود برای آخرین‌بار دستش را دراز کرد و لبه کشتی را چسبید. آقای معین تیر بزرگی آماده کرد و یکی از پره‌های انگشت هیولا را نشانه رفت. غرش ترسناک هیولا، نشانه‌ی برخورد تیر با هدف بود. وقتی از فرط درد دستش را بالا برد، یگانه که حالش مساعد نبود تعادلش را از دست داد! با صدای جیغش از دیدن صحنه‌های اتفاق افتاده دست برداشتم‌. هیولا با یکی از بازوهایش یگانه را برداشته بود و با خودش می‌برد. از یکی از شاخ‌هایش گرفتم که خودم تعادلم را از دست ندهم اما دیدن چهره‌ی ناامید او از هر دردی دردناک‌تر بود. صدای جیغش مدام در فضا منعکس می‌شد و دست و پا می‌زد. ابروهایم در هم رفت. همه بچه‌ها به نحوی سعی در کمک کردن داشتند...و من آن بالا چکار می‌کردم؟! اگر حواسم بود این اتفاق‌ها نمی‌افتاد...به سرعت تیری را شلیک کردم و بعدی... آب دهانم را قورت دادم و بدون آنکه به چیز دیگری فکر کنم، تیر دیگری را پرتاب کردم. و اینبار درست به همان بازویی خورد که یگانه را محکم چسبیده بود و به طراوت گل‌های بهاری رها شد. همان موقع بود که فهمیدم بیشتر اوقات بی‌فکر می‌شوم. در دلم خداخدا می‌کردم که معجزه‌ای رخ دهد و نجات بیابد آنوقت اگر زنده می‌ماندیم خفه‌ام می‌کرد و این برایم لذت‌بخش بود. ناگهان دخترک عجیب و غریب شروع به پریدن داخل آب کرد اما به طرز اسرارآمیزی از بالای دهان هیولا سردرآورد. یگانه را محکم بغل کرد و غیبش زد. با خوردن تیرم به هدف و درد شدیدش... هیولا مدام تقلا می‌کرد و غرش! از یک طرف شاخ‌هایش را محکم چسبیده بودم و از طرفی دیگر نگران بقیه بودم. چهره‌ی همگی وحشت‌زده بود و منتظر اینکه در آخر چه اتفاقی خواهد افتاد. سرانجام پس از دقایقی دخترک و یگانه از فاصله‌ی صدمتری روی عرشه کشتی افتادند. همگی با نگرانی به سمتشان دویدند و تقریبا می‌‌شود گفت ‌که صدای بچه‌ها را از آن فاصله می‌شنیدم! همان خدایا شکرت‌هایشان... بچه‌ها دور و برشان را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند ببینم چه اتفاقی افتاده. هنوز همانطور به هیولا چسبیده بودم و گردن کشیده بودم، تا بتوانم چیزی ببینم. هیولا مشتش را باز و بسته می‌کرد! انگار می‌خواست دردی را که به دستش هجوم آورده تسلی ببخشد... ؟¿🤓🌱
هنوز به بچه‌ها خیره بودم که از دور مثل آدمک‌های کوچک اینور و آنور می‌رفتند. پوفی کشیدم و منتظر ماندم که هیولا با غرشی دیگر مرا غافلگیر کرد. دوباره شاخکش را محکم چسبیدم و متوجه آسیبی که به یکی از چشم‌هایش رسیده بود شدم‌. نمی‌دانم کی و چطور اینگونه‌اش کرده بود...هیولا به سمت راست چرخید و دو تا از بازوهایش را برروی کشتی فرود آورد که باعث برهم خوردن هرچه تعادل بود، شد! هنگام حرکتش شاخکش را محکم‌تر چسبیدم و سعی کردم از باد سردی که همراهیم می‌کند استرس نگیرم... آقای احف از سراشیبی سُر خورد و داخل دریا پرت شد. هرکسی خود را به جایی از کشتی بند می‌کرد که تعادلش را حفظ کند. ناگهان استاد واقفی مانند آقای احف، منتها از قصد خود را از بالای سراشیبی سُر داد و داخل آب شیرجه زد. لبخندی بر لبانم دوید! از اینکه همگی هوای همدیگر را در آن شرایط داشتیم. دستی به شانه‌ام خورد و بی‌اختیار جیغ زدم! همان دخترک بود. همانی که یگانه را نجات داده بود...با قاطعیت گفت:«نترس! منم.» با دیدن چهره‌ی آشنایش گفتم:«عه! سلام. چه خبر!؟» چشمانم را بازوبسته کردم. لب‌هایم را روی هم فشار دادم و ادامه دادم:«ببخشید ولی شرایط طوریه که اینطوری حرف زدنم دست خودم نیست...» متوجه استرس و وحشتم شد و قبل از اینکه چیزی بگوید، با حرکت هیولا شاخکش را محکم‌تر چسبید و گفت:«فکر کنم نقطه ضعفش رو فهمیدم. باید بریم سراغ یه چشم باقی‌مونده‌ش!...» نگاهی به کراسبو و تیردانم کردم و گفتم:«کلا دوتا تیر برام مونده...ضمناً نمی‌دونم وضعیت تیراندازیم اون بالا چطوریه...» بعد با انگشت آسمان را نشان دادم. نمی‌دانستم دقیقا چطور می‌خواهد به چشم هیولا شلیک کنم! خودش هم انگاری مطمئن نبود...سرانجام گفت:«وقت این چیزا رو نداریم. بپر بالا!» بعد خم شد و منتظر ماند. نگاهش کردم و فهمیدم که باید روی کولش سوار شوم. مطمئن نبودم! چون من تا به حال پشت کسی سوار نشده بودم و احساس می‌کردم سنگینم و ممکن است اذیت شود. چون وقت تنگ بود، خیلی آرام دست‌هایم را و سپس پاهایم را دور کمرش حلقه کردم ولی با حبس کردن نفسم کمی از وزنم را جمع کردم تا بار زیادی برروی دوشش نباشم. با غرش هیولا نفسم را بیرون دادم و زیر گوشش گفتم:«عجله کن!» زمزمه‌کنان گفت:«باشه...باشه...» نگاهی به پایین انداخت و ادامه داد:«سفت بچسب!» یکدفعه گفتم:«وایسا! من...» که پرش ناگهانی‌اش باعث شد ادامه حرفم به جیغ تبدیل شود. چند ثانیه بعد میان زمین و آسمان به پرواز درآمدیم و باد سرد استرسم را بیشتر کرد. کم‌کم چشمانم را باز کردم تا به دیدن فضای اطراف عادت کنم هرچند که مانند تصاویر مبهم، سریع از کنارم رد می‌شدند. به آب نزدیک شدیم و از زیر بازوی هیولا عبور کردیم. خیلی به شکمش نزدیک بودیم... -«اوضاع چطوره؟» داد کشیدم:«فقط برو!» چیزی نگفت و در عوض به سمت بالا اوج گرفت که دوباره از آن جیغ‌های بنفشم زدم و کمرش را محکم‌تر چسبیدم. هنوز هم باران می‌آمد و من در دلم خداخدا می‌کردم که سقوط نکنیم. دوباره چشمانم را باز کردم و این دفعه دست هیولا را دیدم که به سمتمان می‌آمد و ماهم به سمتش... بی‌اختیار داد زدم:«مواظب باش!!!» دخترک به موقع متوجه شد و چرخی زد. درست زمانی که فکر کردم مرده‌ام و نمرده بودم هزاربار خدا را شکر کردم. اما متوجه صورت مچاله‌ شده‌ی دخترک هم شدم که به گمانم آسیب دیده بود. پاهایم را دورش محکم کردم، ولی کمی بدنم را بالا گرفتم تا وزن زیادی را از سوی من متحمل نشود. کمی بعد جلوی چشم سالم هیولا قرار داشتیم و دخترک داد زد:«ایستگاه آخره! هربار که یک چرخم فقط تیر بزن که احتمال زدنش بره بالاتر...» -«باشه.» این را من گفتم که دستانم را از رویش آزاد کردم و شروع به تنظیم تیر کردم. تیر اول رها شد و به هدف نخورد. -«لعنتی!» این را هم من گفتم که در مواقع حساس از دهانم می‌پرد. حسابی حواس هیولا را پرت کرده بودیم و کشتی از فرصت برای دور شدن استفاده می‌کرد. تیر دیگری پرتاب کردم که آن هم خطا رفت. گوشه‌ی لبم را گزیدم و به خودم گفتم:«تیرهات تموم شد. گند زدی طاهر گند زدی...» چیزی نمی‌گفتم و دخترک هم با ناامیدی به هیولا خیره شده بود. چرخ دیگری زد و دوباره داد زد:«بازم تیر بزن!» خم شدم و در گوشش آرام گفتم:«واقعا ببخشید. من نتونستم بزنمش و تیرهام تموم شدن...» با اطمینان گفت:«نه. هنوز کلی تیر داری به من اعتماد کن‌!» ؟¿🤓🌱
گیج به نیم رخش نگاه می‌کردم و گفتم:«ولی آخه... ولی چطوری؟!» -«بهش فکر نکن. فقط انجامش بده!» نمی‌دانستم چطوری می‌خواهد با هیچی به هیولا تیر بزنم ولی مثل همیشه قبول کردم و گفتم:«باشه! بزن بریم دخلشو بیاریم!» می‌دانستم این حرفم باعث می‌شود لبخند بزند. نفسی عمیق کشیدم و با ترس به تیردانم نگاه کردم! پر از تیر بود! تیر می‌کشیدم و با حیرت به طرف هیولا پرت می‌کردم‌. تقریبا هشت تیر خطا داشتم...که با هر خطا خجالت بیشتری می‌کشیدم‌. اما با به هدف خوردن تیر نهم، چهره‌ام باز شد و با شادی فریاد زدم:«ایولا! زدیم ترکوندیمش!» اما انگاری دخترک درد زیادی را تحمل می‌کرد چون بلافاصله پس از خوردن تیر به چشم هیولا، به سمت کشتی حرکت کرد و بدون هیچ نیرویی خودش را روی سطح کشتی پرت کرد. با دستش کنارم زد و به سمت لبه کشتی رفت. آرام بلند شدم و بی‌توجه به بدن‌ دردم به هیولا نگاه می‌کردم که کورکورانه به دنبال کشتی می‌گشت و پیدایش نمی‌کرد. پس از چند دقیقه غرش‌هایش خاموش شد و عمق دریا برگشت. به دخترک نگاه کردم که به فکر فرو رفته بود و با خودش لبخند می‌زد. استاد واقفی آقای احف را نجات داده بود...آقای مهندس و میرمهدی هم سعی در بیرون آوردن آقای مهدینار، از داخل کابین بودند. چشمم به دخترک افتاد و امتداد نگاهش را گرفتم که به آقای یاد رسیدم. شانه‌ام را بالا انداختم که دختر‌ها با جیغ‌ و فریادهایشان از سر شادی توجهم را جلب کرد. همگی به سمت دخترک رفته بودند و محو کارهایش شده بودند. نورسا با حیرت جلو آمد و خطاب به دخترک گفت:«واااای! خیلی باحال بود! چطوری اون کارا رو می‌کردی؟» رجینا پرید وسط و گفت:«اصلا اسمتو بهمون نگفتی!» غزل با چشمان پر از شیطنتش ادامه داد:«می‌تونی منم پشتت سوار کنی؟» به هیکل درشت غزل نگاه کردم و با تصور اینکه پشت دخترک سوار شده خنده‌ام گرفت. دخترک دقایقی سکوت کرد و بعد تمام محتویات داخل معده‌اش را خالی کرد. بالاآورد بله! بعد به سمت ما برگشت و گفت:«خوش گذشتا!» و بعد بیهوش شد. انگار مغزش گفت که آرام بگیرد چون اصلا مسئله‌ی مهمی نیست... افراح، شفق، شه‌بانو و طهورا چهارتایی دست و پایش را گرفتند و به سمت اتاق استراحت بردند، همانجایی که یگانه بود! کمی آنطرف‌تر آقای سید و معین باهم از پیروزی‌ها و پرتاب تیرهایشان می‌گفتند. -«سید استرس از همه‌‌جام می‌ریخت وقتی تیر می‌زدم. وقتی هیولا دستاشو تو هوا تکون می‌داد فکر می‌کردم الانه که دستش به ستون بخوره و پخش زمین شم...» آقای معین بود که ادامه حرفش را با خنده خورد. آقای سید با خنده گفت:«اینو ولش کن! استاد واقفی اون وسط تیرهای احف و میرمهدی و کش می‌رفت...» و بعد از شدت خنده روی زانوهایش خم شد. -«ولی من و تو زرنگ بودیم و رفته بودیم اون بالا که استاد دستش به تیر‌هامون نرسه...» حالا آقای یاد هم به جمعشان پیوسته بود و با آنها می‌خندید. آقای مهدینار بهوش آمده بود ولی هنوز گیج و منگ بود. آقای مهندس هم که کشتی را از هیولا دور کرده بود، غرور خاصی در چهره‌اش موج می‌زد. آقای احف هم به اتاق استراحت منتقل شده بود. دخترها هم پچ‌پچ کنان به سمت من می‌آمدند و طولی نکشید با موجشان به سمت اتاق استراحت رانده شدم‌. روی یکی از تخت‌ها خودم را انداختم و کم‌کم ذهنم خاموش شد‌ و راهی جز بستن چشم‌هایم برایم نماند. *** زنده شدن... یا به نوعی بیدار شدن! با این تفاوت که مغزت در این مدت کاملا خاموش بوده‌ است. به اغماء رفتن هم تعریف دیگری... اما ضربه‌های پی‌درپی قلب که خودش را به در سینه می‌کوبید چه؟! این دیگر برای چه بود؟! شوک قبل از حوادث؟! یا ناآشنایی و کم‌کم به یادآوردن اینکه همه‌چیز تمام شده و آرامش برپاست؟!.. خواستم بلند شوم، بیرون بروم و هوای تازه را نفس بکشم. اما بدن‌درد اجازه این کار را به من نداد! به خاطر بیش از حد خوابیدن بود... بعد از کمی دراز کشیدن و خیره شدن به اطراف نشستم و کش‌و‌قوسی به تنم دادم. لباسم عوض شده بود و مرتب بود. کنار تخت یک جفت پوتین بود که بندهایش پاپیونی بسته شده بود...حدس می‌زدم کار غزل باشد. بیرون زیادی ساکت بود. فقط تکانه‌های کشتی که روی امواج دریا بالا پایین می‌رفت را حس می‌کردم... ؟¿🤓🌱
پوتین‌هایم را پوشیدم و لبه‌های شلوار گشادم را داخلش چپاندم. لباسم سفید و گشاد بود. گویی به تنم زار می‌زد...و متعلق به کسی بود که دیگر وجود نداشت. هدشالی که روی لبه‌ی تخت بود را برداشتم و پوشیدم. به سمت در کابین قدم برداشتم و با باز شدنش، هوای خنک به استقبالم آمد. اولین کسی که به چشمم خورد استاد بود که بین اقای احف و یاد ایستاده بود. کمی به اطراف نگاه کردم که جمعی از دخترها به من نزدیک شدند. نورسا با لبخند گفت:«آقا طاهر خوب خوابیدن؟!» با خنده گفتم:«خیلی خوب بود. حالا مگه چقد خوابیدم؟!» رجینا سه‌تا از انگشتانش را جلوی صورتم گرفت و گفت:«سه روز...» -«پس گفتم چرا بدن‌درد داشتم...راستی بقیه کجان؟ اون دختره..؟» غزل شانه بالا انداخت و جواب داد:«خوابه...معلومه خوابشم طولانیه!» متفکرانه سری تکان دادم و لبخند معناداری زدم‌. دلم صحبت اضافه نمی‌خواست! ترجیح می‌دادم کمی با خودم خلوت کنم تا این اتفاقات گذشته در ذهنم تحلیل و تجزیه شود. دخترها به سمت کابینی که در آن استراحت می‌کردند رفتند، تا به صحبت‌های دخترانه‌شان برسند! من هم به طرف لبه‌ی کشتی رفتم تا از دیدن دریا دوباره سیر شوم. دستانم را درهم قفل کردم و اتفاقات گذشته را مرور کردم... جنگمان با هیولا و شکست دادنش، تیرزدن من و پرواز دخترک...همینطور چهره‌ی هیولا و مسیری که مشخص نیست تا انتهایش کجاست. در دریای افکارم غرق بودم که با صدای آقای مهدینار رشته‌اش دریده شد... -«می‌بینم که بیدار شدین. بفرمایید چایی!» نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم و نگاهی به جعبه‌ی کوچیک دستش انداختم. چند لیوان جورواجور با اندازه‌های مختلف و رنگ‌های مختلف داخلش گذاشته بود و عطر چای را با خود اینور آنور می‌برد. دوباره گفت:«برای استاد و بچه‌ها چایی می‌برم. سید دم کرده آشپزیشم حرف نداره...اگه نمی‌خواید برم؟» یکی از لیوان‌ها را برداشتم و گفتم:«سرتون چطوره؟» جعبه‌ی کوچک را در دستش جا‌به‌جا کرد، انگار که بارش سبک‌تر شده باشد؛ لبخند ملیحی زد و گفت:«الحمدالله خیلی بهترم.» -«خداروشکر» بعد لیوان چایی را کمی بالا بردم و گفتم:«ممنون برای چایی از آقا سید هم تشکر کنید.» سری تکان داد و با قدم‌های نامیزان به سمت بقیه رفت. به بخارهایی که پس از بالا رفتن از لبه‌ی لیوان تعادلشان را از دست می‌دادند و بهم می‌ریختند نگاه کردم. درمقابل باد ناتوان بودند... صدای پاهای آقای مهندس توجه همه‌ را به خود جلب کرد. -«چایی من کو؟!» بعد به سمت آقای مهدینار رفت و لیوانی برداشت. خیالش راحت بود چون کشتی روی خودکار بود. اما نگرانی در چشمانش خبر از این می‌داد که هنوز به سوی نا‌کجاآباد می‌رویم. بعد از خوردن چند جرعه از چایش مشغول صحبت با بقیه آقایون شد. طهورا از کابین دخترها بیرون آمد و به کابین بغلی رفت... بعد با صدای بلندی داد زد:«بچه‌ها صدام میاد؟ این دختره...» و ادامه‌ی حرفش را خورد. دوباره یاد رفتارها، کارها و چهره‌ی دخترک افتادم. مطمئنم به این قضیه یک ربطی داشت. نمی‌دانستم چندروز گذشته، کجا هستیم و کجا می‌رویم اما باید امیدوار می‌بودم که زمان کافی داشته باشیم. اگر زمان کافی داشتیم، می‌توانستیم تکه‌های این مصیبت را به صورتی کنار هم بچینیم که دوباره معنی خود را پیدا کنند. اما امان از روزگار که منتظر است بفهمد به چه چیزی بیشتر از همه نیاز داری تا آن را از تو بگیرد! طهورا بعد از چنددقیقه از کابین بیرون آمد و به کابین قبلی برگشت. آخرین قطره‌های چایی‌ام را هورت کشیدم و به سمت آشپزخانه‌ی کشتی راه افتادم. آقای سید و میرمهدی حسابی سرشان شلوغ بود...به گمانم امروز ناهار بر عهده‌ی آنها بود. لیوان چایی را بی‌سروصدا روی یکی از جعبه‌ها گذاشتم، آنقدر غرق کارشان بودند که متوجه حضورم نشدند. به سمت کابینی که نصف دخترها درآنجا ساکن بودند حرکت کردم. چنانچه الان کسی آنجا نبود! چون دخترک درحال استراحت بود و من حدس می‌زدم بیدار شده باشد. در را باز کردم و حدسم درست بود. به سمتش رفتم و با لبخند گفتم:«سلام عزیزم. حالت بهتره؟» ؟¿🤓🌱
بعد از کمی احوال پرسی و خوردن کلوچه و صحبت کوتاهی که داشتیم گفتم:«ولی از حق نگذریم ماجراجویی باحالی بود.» و دوباره کلوچه دیگری برداشتم. دخترک به دستم اشاره کرد و پرسید:«راستی اینا چجوری انقدر تازه موندن؟ مگه چندروز تو دریا گم نشدین؟» -«خب چرا. ولی اینجا با این وضع درب و داغونش یه دونه مایکروفر داره که کار راه بندازه.» این را که گفتم نگاهش به سمت یکی از همان پری‌هایی که همراهش بود و به دیوار کشتی زل زده بود، کشیده شد. همان‌ لحظه همان پری کوچولو بدون اینکه نگاهمان کند، گفت:«برای این آب‌های مرطوب و با درنظر گرفتن معماری کشتی، یه کلوچه گردویی با این ابعاد؛ در بهترین حالت می‌تونه بیست و شش روز و سه ساعت و چهل و دو دقیقه تازه‌ی خودش رو حفظ کنه. که بدون مواد نگه‌دارنده این مقدار دقیقا تقسیم بر دو و نیم میشه.» از حرف‌هایش چیزی متوجه نشدم و زدم زیر خنده! وقتی خنده‌ام قطع شد گفتم:«وای!...واقعا همه‌شونو حساب کردی؟! چجوری آخه؟ بابا تو خیلی خفنی پسر...» و دوباره خندیدم. پری کوچولو هم انگار از تعریفم راضی بود و خوشحال! بعد از کمی صحبت با دخترک بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. ناهار حاضر شده بود و بعد از خوردنش، دورهمی دخترونه گرفتیم. مریم خیلی زود با همه دوست شده بود و شماره‌هایشان را می‌گرفت و مثل دوست‌های صمیمی با همه‌مان شوخی می‌کرد. ساعاتی بعد کمی رفتارش عجیب شده بود انگار که عزم رفتن کرده باشد. روی عرشه‌ی کشتی ایستاده بودیم که توجهم به دخترک جلب شد. داشت با یکی از پری کوچولوهایش حرف می‌زد و چند ثانیه بعد همان پری کوچولو در ارتفاع بالایی قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد:«همه توجه کنین! ما‌ داریم میریم و آبجی می‌خواد از همه خداحافظی کنه! لطفا خیلی آروم و منظم بیاید نزدیک...با تو هم هستم آقا پسر! اوهوی! بیا اینجا ببینم...» چندثانیه بعد همه جمع شده بودیم. باورمان نمی‌شد. می‌خواستند بروند...به همین راحتی... بهم عادت کرده بودیم و مطمئن بودم دوست‌های خوبی می‌شدیم اما آنها عزم رفتن کرده بودند. می‌دانستم که خودش هم دوست ندارد برود! از چهره‌اش مشخص بود...بالاخره پس از سکوت نسبتاً طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:«قبل از همه‌چیز باید تشکر کنم از همه‌تون که من رو به عنوان یه مهمون ناخونده پذیرفتید. راستش خیلی بلد نیستم سخنرانی کنم. در واقع اصلا بلد نیستم...» دستم را به نشانه‌ی اینکه "تو می‌تونی" برایش بالا گرفتم و لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. ادامه داد:«فقط باید بگم اگه یه کسی که واسم از همه دنیا عزیز‌تره نبود، شاید خیلی بیشتر پیشتون می‌موندم. راستش...تا الان نگفتم ولی منم عضو باغ انارم...» همه‌ی بچه‌ها شروع به صحبت با یکدیگر کردند. همه در موبایل‌هایشان به دنبال آیدی و نام کاربری‌اش بودند! برای خودم هم جای تعجب داشت! معمولا همه دختر‌ها را می‌شناختم و با همه‌شان رابطه‌ی نسبتاً خوبی داشتم. اما تا به‌حال دختری به نام مریم خیر! هرکسی سوالی‌ می‌پرسید و باعث هول شدنش می‌شد. -«نام کاربری‌تون چیه؟ شما همونی هستین که اون داستان رو می‌نویسید که هفت هشت پارتش تو گروه هست؟» -«من با همه دخترای باغ چت کردم! تو کی اومدی که من اصلا ازت خبر نداشتم؟» -«شما همونی هستین که تو ناشناس کانالم نظر میدین؟» بالاخره دخترک دستش را در هوا تکان داد که ساکت شدیم. ؟¿🤓🌱
♨️ 💯 تحولی بزرگ💥 در باغ انار🌹 نويسندگان، کجای باغ نشسته‌اند؟!🤔 جزئیات این تحول بزرگ، فردا ساعت 15⏰ در کانال و گروه باغ انار، منتظرمان باشید🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نام خداوند دریای نور✨ خدایی که دارد به هرجا حضور🌹 سلام و برگ خدمت همگی. حالتون چطوره؟!😁🍃 1⃣خب وقتشه که یه تکون اساسی به باغ انار و نویسندگانش بدیم تا از این بخور و بخواب در بیان و یه حرکتی کنن. هم برای رشد خودشون، هم برای پویایی و فعال‌تر شدن باغ انار😁🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
2⃣خب قضیه از این قراره که می‌خواییم باغ انار رو مثل تلویزیون کنیم. یعنی تلویزیون که واسه هر مناسبتی و همیشه، یه سریال متناسب با اون مناسبت رو داره، قراره باغ انار هم همیشه و واسه هر مناسبتی، یه داستان یا همون رمان متناسب با اون مناسبت رو داشته باشه. مناسبت‌هایی مثل عید نوروز و ماه رمضون، یا ایام محرم و ایام فاطمیه و شب‌های قدر و... البته برای بقیه‌ی ایام سال که مناسبت خاصی هم نیست، باید داستان داشته باشیم✅👌🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
3⃣خب ژانرهای زیادی هست که میشه در موردشون نوشت؛ ولی خب چون زدن تعداد گروه بالا کار سختیه و همچنین شاید بعضی از ژانرها، طرفداران و حتی نویسندگان مخصوص خودشون رو نداشته باشن، ما ژانرها رو خلاصه و در هم تنیده کردیم و چهارتا ژانر ازشون در آوردیم👇🍃 1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی. 2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی. 3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی. 4⃣ژانر طنز. البته که می‌دونیم هرکی از ژانرهای بالا، جدا هستش؛ ولی خب برای اینکه گروه کمتری زده بشه و مدیریتش هم آسون‌تر، تبدیل به چهارژانر کلی کردیم که حالا اعضای همون گروه تصمیم می‌گیرن که راجع به کدوم ژانر بنویسن👌🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
4⃣در ضمن برنامه اینه که واسه هر ژانری، یه گروه مخصوص زده بشه و واسه هرگروه، یه سرگروه انتخاب بشه. سرگروهی که هم علاقه به اون ژانر داشته باشه و هم یه نیمچه استعدادی توی نوشتن اون ژانر😉🍃 اعضای گروه هم با توجه به علاقه و استعدادشون، توسط سرگروه انتخاب میشن. یعنی کسانی که علاقه‌مندند، به پیوی سرگروه مراجعه می‌کنن و بعد از اعلام آمادگی و دادن یه تست جزئی برای اینکه مشخص بشه واقعاً توانایی کار کردن توی اون ژانر رو دارن یا نه، عضو گروه میشن و با گرفتن پروژه بر اساس نیاز باغ انار، شروع به کار می‌کنن👌🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
5⃣همچنین محدودیتی برای اعضای گروه نیست؛ ولی خب هرچه تعداد کمتر باشه؛ کار راحت‌تر و زودتر جلو میره. برای مثال برای هرگروه و هرپروژه، پنج نفر. البته اگه یه ژانری متقاضی زیاد داشت، سرگروه می‌تونه با اولویت بندی بر اساس علاقه و استعداد و همچنین وقت و حوصله‌ی کار کردن، اونا رو دو گروه کنه. مثلاً گروه اول پروژه‌ی اول رو دست بگیرن و پروژه‌ی بعدی، به عهده‌ی گروه دوم باشه😅🍃 نکته‌ی بعدی اینکه شاید یک نفر یا یک سرگروه، به چند ژانر علاقه داشته باشه. اینجا محدودیتی وجود نداره و کسی که سرگروه یه ژانره، می‌تونه به عنوان عضو گروه یه ژانر دیگه، فعالیت کنه. به شرطی که اول پروژه‌ای که توش سرگروه هست رو تموم کنه و بعد بره توی ژانر دیگه کار کنه. واسه عضو عادی گروه هم همین مسئله صدق می‌کنه و همزمانی یک نفر توی چند پروژه، باعث خستگی و کاهش کیفیت کار و...میشه❌🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
6⃣همچنین خوبی داستان گروهی نوشتن اینه که اولاً نوشتن یه داستان، روی دوش یه نفر نمی‌افته و کارها تقسیم میشه. برای مثال توی نوشتن فردی، هرکسی یه ضعفی داره. ولی توی گروهی نوشتن، این ضعف‌ها به وسیله‌ی نفرات دیگه پوشونده میشه. مثلاً یکی دیالوگ نویسیش خوبه؛ یا یکی توصیفات خوبی می‌کنه و یا یکی شخصیت‌پردازی‌اش قویه؛ همه‌ی اینا در کنار هم نتیجه میده و نقاط قوت و ضعفش هم مشخص و به کمک هم، برطرف میشه و یه اثر قابل قبول ازش بیرون میاد👍🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
7⃣نکته‌ی بعدی راجع به پخش داستان در کانال باغ انار هستش که خب اگه مثلاً داستان‌های زیادی توی نوبت باشن، داستان در حال پخش رو شبی دو قسمت قرار می‌دیم تا زودی تموم بشه و نوبت به داستان‌های بعدی هم برسه. ولی وقتی داستان کمی توی چَنته داشته باشیم، همون شبی یه قسمت رو ادامه می‌دیم تا بقیه‌ی داستانا هم به مرحله‌ی پخش برسن. در کل هدف اینه که باغ انار، همیشه داستانی برای پخش کردن داشته باشه و بدون داستان نباشه✅ همچنین اصلاً چیزی به نام رمان آنلاین نداریم و هروقت نگارش کامل داستان تموم شد، به مرحله‌ی پخش می‌رسه. چون بارها توی همین کانال باغ انار دیدیم که رمان آنلاین به دلیل توقف در نوشتنش به هردلیلی، ناگهان پخشش متوقف شده و مخاطبینش هم از اون رمان و نویسندگانش کاملاً ناامید و سرد شدن❌ نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
8⃣نکته‌ی بعدی اینکه قراره برای هر پروژه و داستان، از یکی از اساتید باغ انار استفاده کنیم و اون استاد، از اول تا آخر پروژه کنار بچه‌ها باشه و نقاط قوت و ضعفشون رو توی هرموردی بگه و کمکشون کنه. چون ما می‌خواییم داستان‌های خوبی نوشته بشه. داستان‌هایی که بشه بعداً با کار کردن روی اون، تبدیل به کتاب و یا حتی فیلمنامه بشه. بنابراین برای تولید داستان خوب، نیاز به یک محتوا و قالب خوب نیاز داریم و برای همین کار، نیاز به یه استاد راهنما داریم تا ما رو توی این راه همراهی کنه. البته که صفر تا صد کار با بچه‌های گروهه و استاد راهنما، فقط و فقط نقش راهنما رو داره👌🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
9⃣در ضمن این طرح فقط واسه نویسندگان نیست و بخش‌های دیگه‌ی باغ هم می‌تونن به ما کمک کنن. چون سیاست باغ انار اینه که واسه هر داستانی که آماده‌ی پخشه، همراهش پوستر و تیزر و تیتراژ هم داشته باشه. دقیقاً مثل داستان باغنار و آرامش درون و طوفان برون. به همین خاطر واسه ساخت این سه عنصر، نیازمند بچه‌های باغ یاقوت هم هستیم. در کار پوستر، به بچه‌هایی که توی کار پوستر و تایپوگرافی هستن. توی کار تیزر و تیتراژ هم به بچه‌های تدوین‌گر و همچنین صدای درختان و درختانه‌های سخنگو هم نیاز داریم😉 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
0⃣1⃣در مورد بحث مالی هم اینه که اگر اسپانسری پیدا شد، یا خَیِّری به باغ انار و نویسندگانش کمک مالی کرد، می‌تونیم اون پول رو یا بین نویسندگان و دست اندرکاران داستانا پخش کنیم؛ یا باهاش یه قرعه‌کشی واسه مخاطبین داستانا بذاریم تا مشارکت و استقبال بالا بره. دقیقاً مثل باغنار. حالاً بعداً شماره کارت رو برای واریز کمک‌های فرهنگی اعلام می‌کنیم🙂🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
1⃣1⃣همچنین به عنوان نکته‌ی آخر، کانال "انار نیوز" نیز افتتاح شد و جزئیات این طرح و همچنین نیازمندی‌ها و اخبار و اطلاع‌رسانی‌ها و مصاحبه‌های اعضای کل باغ انار در این کانال گذاشته میشه. پس عضو شید تا رستگار شوید😃🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🌹 به امید تولید داستان‌های خوب و انقلابی و جذاب. منتظرتون هستیم😍💪😉🍃 نشانی باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
به نام خداوند جان و خرد🌹 کزین برتر اندیشه نگذرد🌸 سلام و برگ و عرض ادب خدمت همگی. با نام خدا و یاری شما دوستان عزیز، فعالیت "اَنار نیوز" را شروع می‌کنیم🙂🌹🍃 در گام اول، شروع را به شما تبریک می‌گوییم و امیدواریم اثر و داستان‌های خوبی از دل این طرح بیرون بیایید ان‌شاءالله🤲🍃 هرکسی که راجع به این طرح، سوال و یا شبهه‌ای دارد، می‌تواند در گروه باغ انار و یا در شخصی خبرنگار "اَنار نیوز" بپرسد و جوابش را بگیرد😉🍃 🎙آیدی خبرنگار: 🆔 @Amirhosseinss1381 🔴گروه باغ انار: 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 همچنین جزئیات و آغاز به کار نیز به زودی اعلام می‌گردد و علاقه‌مندان می‌توانند کار خود را شروع کنند😎🍃 در ضمن در این کانال، نیازمندی‌های باغ، اطلاع‌رسانی از نحوه‌ی آماده شدن داستان‌های مختلف باغ و همچنین مصاحبه با نویسندگان و مخاطبان باغ انار نیز انجام می‌گیرد. پس با ما همراه باشید😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
26.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت دوم: ✨ شیخ به چه قیمتی از اهل و عیالش می‌گذرد و راهی این سفرِ شاید بی بازگشت می‌شود؟ برای دیدن ادامهٔ ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
اینم قسمت اولش
-«دوستان! ببخشید میشه؟! ممنون. باید یادآوری کنم اگه اینجا نت، آنتن می‌داد شما تا الان نجات پیدا کرده بودین...» همه با تاسف سری به نشانه‌ی تاکید تکان دادند و موبایل‌‌هایشان را در جیب‌هایشان گذاشتند. دوباره ادامه داد:«در نهایت باید بگم ماجراجویی خفنی بود. شاید وقتی برگشتم خونه، پیداتون کنم و خاطره این دو سه روز رو برای هم تعریف کنیم...» یک‌دفعه آقای مهدینار گفت:«وایستید ببینم! اصلا برای کسی عجیب نیست که این خانوم از کجا اومده؟ قدم‌شون سرچشم ولی ایشون چجوری یهو اینجا ظاهر شدن؟ قضیه سفر در زمانِ؟» با حرف آقای مهدینار زمزمه‌ها دوباره شدت گرفت. چهره‌ی دخترک کمی باز شد و به آقای یاد خیره شد. من که می‌دانستم یک خبرهایی هست...آن تیرهای نامرئی، پرواز دخترک، چادر جادویی...فقط من دقت کرده بودم یا بقیه هم همین حس را داشتن؟! مریم دوباره شروع به صحبت کرد:«دوستان! خواهش می‌کنم من عجله دارما...دوستان!!!ممنون. آخر سرم ممنونم که من رو پذیرفتید. دوست دارم چندتا حرف حکیمانه هم بزنم که بعدا می‌تونید به عنوان مونولوگ ازشون استفاده کنید.» چندتا از بچه‌ها سریع موبایلشان را درآوردند تا یادداشت کنند... -«اول اینکه با همدیگه دوست بمونید. راهی که میرید، راه عجیبیه و ممکنه به مشکل‌های مختلفی بخورید. پس تسلیم نشید...» بعد به استاد واقفی خیره شد:«اگر یه موقع حس کردید خسته شدید، یه موقع خواستید تسلیم بشید، یاد این بیفتید که یه دختری با تمام وجود داره تو این باغ زندگی می‌کنه. خونه‌شو واسش خراب نکنید...» این را که گفت اول به من و بعد بقیه دختر‌ها را از نظر گذراند! -«و آخریش هم اینکه هوای دختراتون رو داشته باشید! مخصوصا دختر بزرگه‌تونو!» دوباره به آقای یاد نگاه کرد و ادامه داد:«خب دیگه...طاقت اشک کسی رو ندارم. خداحافظ رفقا!» ما هم فقط خیره بودیم و مبهوتش! چندلحظه بعد هاله‌ی بنفشی، مثل همان موقع که آمده بود ظاهر شد و در چندثانیه ناپدید شد...رفت! به همین راحتی! تا به حال قلب درد گرفته‌ای؟! بدون بیماری؟! انگار غم عجیبی داری که به قلبت چنگ می‌زند و تو فقط می‌توانی بغض کنی. حال اگر غرور هم داشته باشی چه؟! هم بغض می‌کنی هم قلب درد داری هم نمی‌توانی گریه کنی!... هنگام رفتنش همچین حسی داشتم. بقیه‌ی بچه‌ها هم حالشان گرفته شده بود و انگاری دوباره تنها شده بودیم. حضور مریم روزنه‌ی امیدی بود که به ما شجاعت می‌بخشید اما او هم رفت...! عصر شده بود و هوا رو به خنکی می‌رفت. هرکسی در کشتی برای خودش گشت می‌زد و سعی می‌کرد از سوراخ سنبه‌هایش سردربیاورد. حوصله‌ام سررفته بود و از این وضعیت تکراری خسته شده بودم. حتما شنیدید که می‌گویند وقتی که انتظارش را نداری خدا برایت می‌سازد؟! برای ما هم ساخت! بله. آقای معین از بالای برج دیدبانی کشتی شروع به داد زدن کرد. دستانش را تکان می‌داد و صدایش میان امواج باد به گوش می‌رسید. -«خشکی! خشکی! خشکی می‌بینم...» همه بلافاصله از جایمان بلند شدیم. استاد واقفی دوربین تلسکوپی که پیدا کرده بود را برداشت و به دوردست خیره شد. لبخندی روی لبش نقش بست. همه‌مان به نوبت دوربین را می‌گرفتیم و از سوراخ کوچکش نگاه می‌کردیم. از لابه‌لای مه جزیره‌ای سبزرنگ خودنمایی می‌کرد. به گمانم که نجات یافته بودیم!... 🤓🌱
چهره‌ی آقای مهندس راضی به نظر می‌رسید. مانند همه‌ی ما! چون بالاخره به جزیره‌ای رسیده بودیم که حتما نجات میافتیم. همه‌مان کوله‌ پشتی‌های کوچک و ساک‌های کوچکمان را جمع و جور کرده بودیم و منتظر مقصد بودیم. استاد واقفی مدام از دوربین تلسکوپی‌اش به جزیره خیره می‌شد. فکر کنم به آن دوربین علاقه‌ی خاصی پیدا کرده بود شاید چیزی مانند پیوند خونی... هرچه به جزیره نزدیک‌تر می‌شدیم، هوای مه‌گرفته بیشتر می‌شد...اما آن جزیره! به چیزی که فکر می‌کردیم شبیه نبود. شاید چون هوا تاریک می‌شد، او و سایه‌اش هم بزرگ و عمیق‌تر به نظر می‌رسید. هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و فقط صخره‌های نوک‌تیز که هرچه رو به جلو می‌رفتیم، در فاصله‌ی کمتری از هم قرار داشتند را می‌شد دید! تا جایی که آقای مهندس در نزدیکی صخره‌ای توقف کرد و لنگر انداخت. آقای احف با نگرانی که در چهره‌اش موج می‌زد گفت:«چی‌شد مهندس؟! کشتی خراب شد؟!» غزل شانه‌هایش را بالا انداخت و درجواب گفت:«این کجاش درسته که خراب بشه؟!» حرفش در آن موقعیت که هوا کم‌کم سرد شده بود و خورشید سعی در ترک کردن ما داشت، خنده‌دار نبود. اصلا خنده‌دار نبود! مهندس با اخم از پله‌ها پایین آمد و با فاصله ایستاد. کف دستانش را بهم زد و گفت:«ازینجا به بعدش رو باید با قایق بریم.» افراح سریع گفت:«پس واقعا خراب شده؟!» آقای سید هم از پله‌ها پایین آمد و پاسخ داد:«نه! فقط کشتی انقدر بزرگه که نمی‌تونه از بین صخره‌ها عبور کنه. فاصله زیاد نیست می‌تونیم با قایق بریم.» آقای مهندس حرفش را با سر تصدیق کرد. شفق به دریا اشاره کرد و گفت:«اینطوری که نمیشه جلیقه نجات باید داشته باشیم.» یگانه لبخند زد و اطمینان خاطری حاصل کرد:«هنوز جلیقه‌های نجاتی که تو جنگ با هیولا پوشیدیم سالمن.» با حرف یگانه کمی خیالمان راحت‌تر شد و با حرف استاد واقفی تصمیم نهایی گرفته! -«برید حاضر بشید که با قایق بریم...» همه سری تکان دادیم و رفتیم که حاضر شویم. آقای مهندس به همراه آقای میرمهدی و یاد رفتند تا قایق نجات را بیاورند. با دختر‌ها داخل کابین رفتیم و لباس‌هایمان را عوض کردیم. همه هودی و سویشرت پوشیدیم و با برداشتن کوله‌پشتی‌هایمان از کابین خداحافظی کردیم. قایق نجات آماده بود. به دو طرفش طنابی وصل کرده بودند تا هنگام انداختنش در دریا زیر و رو نشود و اشتباه فرود نیاید. شه‌بانو و طهورا درحال پچ‌پچ کردن بودند که آقای میرمهدی گفت:«چیزی شده؟!» -«نه فقط این قایق کوچیک نیست؟» این را طهورا گفت و شه‌بانو ادامه داد:«درسته فکر نکنم جا بشیم...» آقای یاد نفس عمیقی کشید و گفت:«هیچ‌کدوم اصلا نگران نباشید. اینا قایق‌های نجات هستن و براساس تعداد مسافرین ساخته نمیشن...ان‌شاءالله که جا میشیم اگه نشدیم دوبار میایم و میریم تا همه رو ببریم.» استاد سری تکان داد و گفت:«مهدینار کجاست؟!» به اطراف نگاه کردیم که بالاخره آقای مهدینار از کابین آقایون بیرون آمد. دست‌هایش پر از کوله‌پشتی بود و مجبور شد با پایش در را ببندد. کوله‌ها را یکی‌یکی بین آقای مهندس و میرمهدی و یاد تقسیم کرد و کوله‌ی خودش را هم به پشت انداخت. سپس با لبخند گفت:«بریم.» آقای احف دستش را دور گردن آقای مهدینار گره انداخت و گفت:«دمت گرم.» ؟¿🤓🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴واسه این عشق میشه جنگید تقدیم به سید علی خامنه‌ای(مدظله‌العالی)😍 🎙رضا صنعتگر @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمی بچه‌شو آورده مسجد بچه گریه‌اش گرفته مجلسِ حاج‌آقا را ریخته به هم... واکنش حاج‌آقا را ببینید چه میگه به خانوم!!