💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت124🎬 یاد که فهمید شکر اضافی خورده، از کردهی خود پشیمان شد که ناگهان عمران لب به سخن
#باغنار2🎊
#پارت125🎬
پس از گاز گرفته شدن زانوان یاد، مرد مسن کارت کشید و به امید بهبودی رفت. یاد هم همانجا چند دقیقهای نشست تا ریکاوری بشود برای گازهای بعدی!
تا ظهر همین آش بود و همان کاسه. جاهای مختلف یاد به واسطهی گازهای مکرر بیماران قرمز شده بود. برای روز اول، بسیار هم شلوغ بود و یاد در دلش خدا خدا میکرد سریعتر پول عمل مادر یلدا جور شود. وگرنه یک هفتهای، دیگر گوشتی به تنش نمیماند.
شیفت صبح تمام شده و بانو سیاهتیری با مینی بوس همه را به باغ برگردانده بود. اعضا در حال استراحت و منتظر ناهار بودند تا انرژی کار برای شیفت عصر را داشته باشند.
_بیا...بیا...بیا...بیا...خب. همین جا خوبه!
احف داشت به راننده نیسان فرمان میداد تا به او بگوید کجا مصالح را خالی کند. او برای ساخت کلبهاش مصمم بود و کلی آجر و سیمان و گچ خریده بود. راننده نیسان نیز پیاده شد و به همراه احف، مصالح را خالی کردند.
_سلام!
با شنیدن این صدا، احف برگشت که نگاهش به یاد خورد.
_علیک سلام. چرا سر و صورتت قرمزه؟! نکنه آبله مرغون گرفتی؟!
یاد با جدیت جواب داد:
_نچ. قضیش مفصله!
احف همزمان با خالی کردن مصالح گفت:
_خب واسه چی اومدی؟! نکنه اومدی کمک؟! یا شایدم عمران فرستادتت منت کشی. ها؟!
سپس کیسه گچ را محکم به زمین کوبید و نزدیک یاد شد.
_ببین اگه از طرف استادت اومدی منت کشی و میخوای التماسم کنی و به پام بیفتی که برگردم، کور خوندی! هم تو، هم اون استادت. حرف احف یکیه. من اگه از گشنگی هم بمیرم، دیگه به این باغ و اعضای بیمعرفتش برنمیگردم. شیرفهم شد؟!
یاد پوزخندی زد و سری تکان داد.
_نخیر. واسه این کارا نیومدم. اومدم بگم که استاد گفت بری اونورتر کلبهات رو درست کنی. اینجا سر راهه و محل عبور و مروره. حالیته که؟!
احف دماغش را کشید و سینه سپر کرد.
_ببین دزد عاشق که همه بدبختیامون زیر سر توئه، من از اینجا جُم نمیخورم. چون اونور شبا امنیت نداره؛ ولی اینور خوبه. نزدیکه نگهبانیه و حداقل استاد ابراهیمی حواسش بهم هست. مثل شماها بیمعرفت نیست. در ضمن اینجا جزءِ کوچس و مربوط به شهرداریه. جزء باغ نیست که بقیه خط و نشون بکشن واسش!
سپس با پشتِ دست، ضربهای به سینهی یاد زد و ادامه داد:
_برو به استادت بگو هروقت سند کوچه رو آوردی، منم کلبهام رو برمیدارم میبرم جای دیگه. فهمیدی؟!
یاد آهی کشید.
_این حرف آخرته؟!
احف پوزخند ریزی زد.
_حرف اول و وسط و آخرمه!
یاد پس از کمی مکث، سری تکان داد و سپس رفت.
احف نیز مشغول خالی کردن بقیهی مصالح شد و شب هم، همانجا موکتی انداخت و زیر آسمان خدا خوابید...!
صبح علی الطلوع، مینی بوس بانو سیاهتیری جلوی ورودی باغ منتظر سوار شدن اعضا بود. احف با صدای گاز دادنهای مینی بوس، از خواب پرید و نظارهگر اعضا که ریخت و قیافهی جدیدی به خود گرفته بودند و داشتند سوار سرویس میشدند شد. بدون توجه به آنها، از جایش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. باید این یکی دو روزه که مرخصی گرفته بود، کلبهاش را سر و سامان میداد. همین دیشب هم از نداشتن سقف بالای سر، سرما و استرس وجودش را آشفته کرده بود.
پس از شستن سر و صورتش و خوردن کمی نان و انگور، لباسهای بناییاش را پوشید و شروع کرد به ساختن کلبه. از چیدن آجر و درست کردن سیمان بگیر تا چک کردن نقشهی کلبه روی کاغذی که خود کشیده بود. اکثر افراد باغ سرکار بودند و کمترین عبور و مروری در آنجا شکل میگرفت. احف با خیال راحت مشغول ساخت کلبهاش بود و هرازگاهی برای خود از فلاسک چای میریخت و میخورد. گاهی هم زیرلب شعر میخواند:
_صدف گمگشته بازآید به کلبه غم مخور. کلبهی احف روزی شود قصر زلیخا غم مخور. هی خدا. چی فکر میکردیم، چی شد!
احف هرچند دقیقه یک بار هم، آهی از ته دل میکشید و روزگار را لعنت میکرد.
_سلام احف!
احف بدون اینکه به سمت صدا برگردد، جواب داد:
_سلام آبجی. فرمایش؟!
_منم احف. نشناختی؟!
احف دوباره بدون اینکه نگاهی به آن خانوم بیندازد، جواب داد:
_خانوم این روزا آدم خودش رو هم به زور میشناسه. چه برسه به غریبه!
خانوم سری تکان داد و گفت:
_غریبه بله. ولی من زنتم احف. دیگه حتی صدفتم نمیشناسی؟!
احف با شنیدن این حرف، دست از کار کشید و به آرامی برگشت سمت صدف. نگاهی به سرتاپای او انداخت و محکم سرش را تکان داد.
_نه، نه، نه. تو صدف نیستی. زن من لاغر بود. دقیقاً مثل باربی. ولی شما با این هیکل چاق و پف کرده، به هیچ وجه نمیتونی صدف باشی!
صدف چشم غرهای رفت و سپس دست روی شکمش گذاشت.
_عقل کل من همون صدفم. همون زن لاغر و باربی شکل. ولی الان به خاطر حمل بارم، پف کردم و چاق شدم!
احف که داشت کم کم باور میکرد این زن همان صدف است، با دهانی باز و خیره به شکم صدف، به دیوار تکیه داد و آرام آرام سُر خورد و آمد پایین.
_وای خدا. الانه که بمیرم...!
#پایان_پارت125✅
📆 #14030811
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت125🎬 پس از گاز گرفته شدن زانوان یاد، مرد مسن کارت کشید و به امید بهبودی رفت. یاد هم
#باغنار2🎊
#پارت126🎬
صدف هول شده، لیوان آب قند را جلوی دهان احف گرفت.
_این حرفا چیه؟! بیا بخورش!
و لیوان را کج کرد سمت دهان احف که با امتناع او از خوردن آب قند، همهی محتویات لیوان به یقهاش سرازیر شد.
_از بس آب قند ریختی توی حلقم، دارم میمیرم. دوس داری شوهرت مرض قند بگیره؟!
صدف زیرلب گفت:
_نه!
_دوست داری مرض قندش بزنه بالا، مجبور شن پاهاش رو قطع کنن؟!
صدف سرش را به سمت بالا تکان داد که احف دوباره گفت:
_دوست داری پا نداشته باشه، نتونه کار کنه، پول در بیاره، خونه و ماشین و طلا و لباسای آنچنانی نداشته باشی و مسافرت خارج از کشور...!
و حرفش با نگاه چپ چپ صدف نصفه ماند و لبخند ملیحی زد.
_میدونم همین الانشم اینا رو نداری. ولی لااقل سایه سر که داری!
صدف پوزخندی زد.
_آررره! اونم چه سایهای!
و نگاهش را به شکم گرد شدهاش انداخت. احف با دنبال کردن رد نگاه او، دوباره دست و پایش شل شد.
_ببینم از کجا فهمیدی بارداری؟!
صدف سر به زیر جواب داد:
_راستش چند وقتی بود که احساس سنگینی میکردم. از اونطرف شکمم هی داشت گندهتر میشد. رفتم آزمایش دادم و دیدم ای دل غافل. حاملهام!
احف با یک جَست سریع، خیره شد به چشمان صدف.
_یعنی حالت تهوعی چیزی نداشتی؟!
صدف متعجب جواب داد:
_نه. چطور؟!
احف پس از شنیدن این حرف، بلافاصله بلند شد و به سمت آجرهای روی زمین رفت.
_عزیزم حامله کجا بود؟! شما احتمال زیاد نفخ کردی. یه عرق نعناع بخوری، هم سبک میشی، هم شیکمت کوچیک میشه!
صدف نیز به سختی از جایش بلند شد.
_چی داری میگی واسه خودت؟! من آزمایش دادم. مطمئنم که باردارم. قشنگ لگدزدناش رو دارم حس میکنم. بعد تو میگی نفخ کردم؟!
احف سری تکان داد و به سمت صدف برگشت.
_آخه عزیزم، همهی باردارا حالت تهوع، جزئی از علائم بارداریشونه. اصلاً نشونهی بارداری همین حالت تهوعه. بعد تو میگی حالت تهوع نداشتم؟!
صدف پوفی کشید.
_الان ندارم. ولی اون موقع که تازه باردار شده بودم، داشتم.
احف با جدیت زل زد به چشمان صدف.
_مگه الان چند ماهته؟!
صدف دست گذاشت روی شکمش.
_هفت ماهمه!
احف دستی به صورتش کشید.
_تو هفت ماهه بارداری، بعد الان اومدی به من میگی؟!
صدف به سختی آب دهانش را قورت داد تا بغضش نترکد.
_راستش اولش نمیخواستم بچه رو نگه دارم؛ ولی بعدش پشیمون شدم. اگه هم الان اینجام، فقط به خاطر این بود که شنیدم ترک کردی و داری میری سربازی. فکر کردم که دیگه میخوای مردی بشی و روی پای خودت وایسی و برای خانوادت زحمت بکشی. توی این مدت دادخواست طلاق ندادم، چون با خودم میگفتم آخه گناه این بچه چیه؟! تو مسئولی! وقتی خانواده تشکیل میدی، باید بتونی نیازهاشون رو تامین کنی. حداقلش یه سقف بالاسره! اگه این بچه فردا پس فردا توسریخور و عقدهای شد، میخوای چیکار کنی؟!
انکار فایده نداشت. صدف باردار بود و احف داشت پدر میشد. خسته بود و میخواست همان جا فرو بریزد؛ اما خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد با جدیت تمام، پای آینده و زندگی و خانوادهاش بایستد. احف با خود فکر میکرد که شانههایش، تحمل چنین بار سنگینی را دارند؟! اما حالا وقت فکر کردن نبود. باید خیلی وقت پیش فکر میکرد و حالا در عمل انجام شده قرار گرفته بود. چارهای جز مرد و مردانه ایستادن نبود. نگاهی به صدف انداخت و فکر به خانوادهاش که قرار بود به زودی عضو جدیدی به آن اضافه شود، به پاهایش توان ایستادن میداد.
_حالا پسره یا دختر؟!
صدف لبخند کوچکی زد.
_نمیدونم. سونو نرفتم راستش. یعنی...پولش رو نداشتم!
احف لبهایش را تر کرد و دوباره به فقر و نداری لعنت فرستاد. سپس دستش را به سمت صدف دراز کرد و با لبخندی امیدوارانه و چشمانی درخشان گفت:
_تا وقتی که کنارم باشید، هر غیرممکنی رو ممکن میکنم. هم میرم سربازی و مرد میشم، هم کنارشم کار میکنم. جهنم الضرر! سه دنگ باغ رو هم میخرم. سر تا پای خودت و بچمون رو هم طلا میگیرم. باهم میریم سونوگرافی، شهر سیسمونی و هزارجای دیگه. هرهفته سه نفری میریم منطقهی باغهای استوایی صفا سیتی و...!
صدف که میدانست ممکن شدن همهی اینها امری محال است، به خوش خیالی احف خندید. البته بذر امیدواری و یک زندگی خوب در ادامه در دلش شکوفه زده بود.
_ممنون عشقم. تو همین الانشم واسه من یه قهرمانی. همین که ترک کردی و داری سربازی میری و کنارشم داری شغل شریف بنایی رو انجام میدی و مهمتر از اون سایَت بالای سر و من و بچمه، برام کافیه!
لبخند احف به یک باره جمع شد.
_بنایی؟!
_آره دیگه. این کلبه رو مگه تو نمیسازی؟!
احف جوابی نداد که صدف نگاهی به آجرهای بالا رفته و سیمانی که داشت خشک میشد انداخت.
_حالا این کلبه واسه کدوم آدم خوشبخته؟!
سپس نفس عمیقی کشید.
_واقعاً خوش به حالش! از بچگی دوست داشتم توی یه کلبه نزدیک یه باغ زندگی کنم. حیف که به آرزوم نرسیدم...!
#پایان_پارت126✅
📆 #14030811
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از بانوی پیشرو
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بپاخیزید ای رزمآوران هنر مقاومت
فرمانده حکم جهاد داده
وقت قیام برای جهاد رسانهای است.
همانطور که رهبرمان فرمودند:
«امروز رسانه موثرتر از موشک و پهپاد دشمن را عقب می راند»
تو در این نبرد تن به تن کجا ایستادهای؟
برخیز و در این جنگرسانهای؛از میان تاریخ،سمت درست را نشان بده
نکند از مبارزه جا بمانی
جهت ثبت نام پیوستن به قیام رسانهای بانوان و دختران، به سایت زیر مراجعه نمایید.
Www.pishvano.com
○●║✿بانـــــوی پیشـــــــرو✿║●○
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#آموزشی📋
#قسمت1✅
فکر میکنم هم عقیده باشیم که ما داستان میخونیم تا به زندگیهایی سفر کنیم که شاید به صورت شخصی مجال تجربه کردنش رو نداشته باشیم. با وجود اینکه میدونیم داستانها از خیال نویسنده جاری میشن، ولی چون پوستهای از واقعیت دارن و به تجربیات ملموس و انسانی میپردازن به خیالمون خوش میان و با گوش جان میپذیریمشون.
حالا دیالوگ نویسی اگه در خدمت این ملموس بودن و انسانی بودن نباشه، خواننده رو از فضای تخیلی داستان خارج میکنه و با وجود اینکه خواننده میدونه داره یه داستان خیالی میخونه، ولی احساس میکنه داستان براش واقعی نیست.
وقتی کاراکترها شروع میکنن به صحبت با همدیگه، داستان به نزدیکترین فاصلش با دنیای واقعی میرسه و کوچکترین اشتباهی در واقعی بودن دیالوگها در داستان، باعث میشه تمام زحماتی که کشیدید به باد بره.
علاوه بر اینکه دیالوگها باید به دنیای واقعی نزدیک باشه، باید به صحنه پردازی، پیشبرد داستان و شخصیت پردازی هم کمک کنه.
کلماتی که کاراکتر استفاده میکنه و طوری که بحث میکنه از پروفایل خصوصیات رفتاری کاراکتر میاد. یعنی اگه در جهت پرداخت و برجسته کردن این خصوصیات نباشه، از تمام ظرفیتهای دیالوگ نویسی برای شخصیت پردازی استفاده نشده.
تمام این بحثهارو گفتیم تا اهمیت موضوع دیالوگ نویسی در داستان نویسی مشخص بشه. فکر میکنم الان دیگه وقتش باشه بریم سراغ اینکه چطوری دیالوگ بنویسیم.
1⃣صدای کاراکتر خودتون رو پیدا کنید.
وقتی که یه کاراکتر دیالوگ میگه، در ذهن خواننده یه صدا شنیده میشه، مثل بقیه آدمها. شما به عنوان نویسنده باید این صدا رو پیدا کنید. حالا چطوری؟
اول از همه باید ویژگیهای ظاهری صدای کاراکتر رو بسازید. اینکه مثلا آروم صحبت میکنه یا بلند. صدای لطیفی داره یا خشن.
نوع صحبت کردنش چطوریه. اینکه مثلاً خیلی روون و بدون وقفه صحبت میکنه یا تیکه تیکه و با من من.
لحن صحبت کردنش چطور. وقتی خشمگین میشه چطوری صحبت میکنه؟ وقتی احساسیه یا وقتی ناراحته چه فرقی تو صحبت کردنش میشنوید؟
تسلطش روی زبان چطوریه. دایره واژگانش زیاده و به راحتی میتونه منظورش رو برسونه یا هزارتا مثلاً میگه تا بتونه پیامش رو برسونه.
برای اینکه بتونید راحتتر صدای کاراکتر رو شکل بدید، بهتره به پروفایل کاراکتر رجوع کنید (منظورم جاییه که تمام خصوصیات کاراکتر و گذشتش در اون نوشته شده) و بعد دوباره این سوالها رو از خودتون بپرسید و به هر کدومش جواب بدید.
به عنوان مثال برای جواد که یه پسر ۲۵ سالس که از ۱۰ سالگی در مکانیکی کار کرده تا خرج خونوادش رو بده و الان مادر پیرش مریضه، انتظار میره که تسلط خوبی روی زبان نداشته باشه. اونقدر روون و کتابی صحبت نکنه و تن صداش بالا باشه.
حالا اگه جواد استاد دانشگاه باشه این موارد شاید متفاوت باشه.
در این دو مثال صدایی که از کاراکتر جواد ساختیم در راستای انتظار خوانندس. حالا اگه قرار باشه که یه کاراکتر متفاوت و خاص بسازیم که از انتظار خواننده فاصله داشته باشه، باید بتونیم که اون خصوصیت رو در پروفایل شخصیتیش جا بدیم. در غیر اینصورت داستانمون باورپذیر نمیشه.
2⃣بینش کاراکتر رو در دیالوگها نشان بدید.
بینش کاراکتر یکی از بخشهای مهم در پروفایل کاراکتره. اینکه کاراکتر چه درکی از زندگی و اتفاقها اطرافش داره. نظرش در مورد مفاهیم انسانی چیه. ایدئولوژی کاراکتر چیه.
ایدئولوژی و بینش کاراکتر نسبت به موقعیتی که در اون قرار داده باید در دیالوگهاش منعکس بشه. به عنوان مثال اگه جواد معتقده که آدم باید برای خانوادش نون حلال بیاره، وقتی تو موقعیتی قرار میگیره که متوجه میشه به صورت ناخواسته وسط یه کار خلاف گیر کرده، باید این ایدئولوژی در دیالوگش با صاحب کارش که داره ترغیبش میکنه "عیب نداره، برای داروی مادرت داری این کار رو میکنی"، نشون داده بشه. ما باید از این دیالوگها، جهت گیری فکری جواد رو نسبت به اتفاقی که در اون قرار داره متوجه بشیم.
اگه بخوایم این قسمت رو در یه جمله خلاصه کنیم باید بگیم: دیالوگ باید نشون بده کاراکتر اصلی کیه و داره برای چه عقیده، نظر یا خواستهای میجنگه.
این نقص در خیلی از داستانهای نویسندههای تازه کار دیده میشه که اغلب دیالوگهای کاراکترها خنثی هستن. اصلا انگار ما داریم یک سری کلمه از یه فردی میشنویم که اگه اسم و توضیحات ظاهریش رو ندونیم، برامون فرقی با یه رهگذر در خیابون که هیچی ازش نمیدونیم نداره.
ما باید به کمک انعکاس بینش کاراکتر در دیالوگها به کاراکتر نزدیک بشیم. دقیقاً مثل همون موقعی که یه رهگذر در خیابون میبینیم و بعد از چند کلمه صحبت کردن باهاش، متوجه کاراکترش میشیم...!
حسام معینی✍
🆔 @ANAR_NEWS 🎙
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
41.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیتراژ #باغنار2💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت126🎬 صدف هول شده، لیوان آب قند را جلوی دهان احف گرفت. _این حرفا چیه؟! بیا بخورش! و ل
#باغنار2🎊
#پارت127🎬
احف که تازه داشت دوزاریاش میافتاد، لبخندی از روی آسودگی زد.
_دیگه داری به آرزوت میرسی عزیزم. این کلبه واسه من و توئه. یعنی ما. دو سه روزه افتتاحش میکنم!
صدف همانجا خشکش زد.
_چی؟! مال من و تو؟! تو مگه توی باغ زندگی نمیکنی؟!
احف پوفی کشید و در حالی که یک دستش را به دیوار تکیه داده بود گفت:
_نه دیگه. سر مسائلی با استاد واقفی بحثم شد و اومدم بیرون. چون دیگه اونجا جای موندن نبود. خیلی هم اصرار کردن بمونا، ولی خب من خودم قبول نکردم.
سپس به افق خیره شد و با تبسم عجیبی ادامه داد:
_الان که فکر میکنم، میبینم همهی اینا قسمته. این که من از اینجا بیام بیرون و واسه خودم کلبه درست کنم. بعد تو بعد ماها سر و کلهات پیدا بشه و بگه بارداری و سه نفری اینجا زندگی دوبارهمون رو شروع کنیم. هی خدا. حکمتت رو شکر!
صدف که انگار پارچ آب یخ روی سرش خالی کرده باشند، به سختی خود را به دیوار رساند و به آن تکیه داد.
_من رو باش گفتم آدم شدی. آخه تو میخوای من و این بچه رو جایی بذاری که هنوز سقف نداره؟! هنوز آب و برق و گاز و تلفن نداره؟! واقعاً پیش خودت چی فکر کردی؟!
احف با تعجب به چهرهی صدف خیره شد.
_یعنی چی؟! تو همین الان گفتی آرزو داشتی توی کلبه زندگی کنی! به همین زودی یادت رفت؟! بعدشم تو فقط باش. من یه هفتهای اینجا برات آب و برق و گاز و تلفن میکشم.
صدف که به زور صحبت میکرد، شکمش را گرفت و گفت:
_حالا من یه شکری خوردم. تو چرا جدی گرفتی؟!
احف دستی به صورتش کشید که صدف به سختی ادامه داد:
_همین الان برمیگردی پیش استادت و میگی غلط کردم. اگه قبول کرد که برمیگردیم باغ زندگی میکنیم؛ اگه نه که میرم یه دادخواست طلاق میدم و خودمم تنهایی بچم رو بزرگ میکنم. حالا خوددانی!
احف در دوراهی سختی گرفتار شده بود. از یک طرف همسرش بعد مدت ها برگشته بود و باردار هم بود و از طرفی هم، با استادش حسابی سر جنگ افتاده و از دم و دستگاهش بیرون آمده بود. نمیدانست چه کار کند؟! سر حرفش مبنی بر برنگشتن به باغ بماند و غروش را حفظ کند؟! یا برای زن و بچهاش هم که شده، پا روی غرورش بگذارد و از استادش درخواست بازگشت بدهد. ای کاش حداقل خرش فراری را نمیفروخت تا با او در اسنپ کار میکرد.
کلافه بود و سردرگم بود که صدف به راه افتاد و همزمان هم اتمام حجت کرد.
_من حرفام رو زدم. هرموقع برگشتی باغ، بیا دنبالم. تازه بعدشم باید دنبال شغل باشی. چون فکر نمیکنم حقوق سربازی، کفاف یه زندگی سه نفره رو بده!
احف خیلی زودتر از آنچه که تصور میشد، تصمیمش را گرفت و جلوی راه صدف سبز شد.
_باشه باشه. هرچی تو بگی. با اینکه من سر مسائلی که با روحیاتم سازگار نبود، با استاد و بقیه بههم زدم و از باغ بیرون اومدم، ولی به خاطر تو و اون بچه حاضرم هر ننگی رو قبول کنم تا شماها توی آسایش و آرامش باشید.
صدف به چشمهای احف زل زد.
_چه ننگی؟! از چی داری حرف میزنی؟!
احف کامل ماجرای یاد و بیماری مادرزنش و گدایی را برای صدف تعریف کرد.
_این دلیلی بود که دیگه نتونستم توی باغ زندگی کنم. واسه همین تصمیم گرفتم بیام بیرون و یه کلبه درست کنم و بقیهی عمرم رو اینجا بگذرونم. چون میدونستم تو هم هیچوقت برنمیگردی...!
صدف با چشمهایی که اعتماد و امیدواری در آن موج میزد گفت:
_ولی برگشتم. میبینی که. الان اینجام. پس کنارتم. توی همهی سختیا. باهم میریم صحبت میکنیم. مطمئنم استادت با دیدن وضع و حالم، رضایت میده که برگردی!
پس از این حرف، احف نیز لبخند گرمی زد و هردو به سمت نگهبانی باغ راه افتادند که دیدند استاد ابراهیمی دارد چای میخورد.
_سلام و برگ استاد. روز قشنگتون بخیر.
استاد ابراهیمی قندی داخل دهانش انداخت.
_سلام و نور احف خان. روز شما هم بخیر. از این طرفا؟! کلبهات رو ساختی؟!
احف سعی میکرد لبخند از روی لبش پاک نشود.
_یه ده درصدی پیشرفت داشتم. ولی خب الان واسه یه کار دیگه اومدم.
_چه کاری؟!
_اومدم استاد واقفی رو ببینم. میشه در رو باز کنید؟!
استاد ابراهیمی قلوپ آخر چایَش را نوشید و تکانی روی صندلی خورد.
_متاسفم احف خان. شما به دستور مستقیم استاد واقفی، ممنوع الورودی!
لبخند احف کم رنگ شد.
_ای بابا. کار فوری داشتم باهاش.
که نگاهش خورد به صدف.
_استاد من تنها نیستما. همسرم صدف هم برگشته و الان اینجاست.
سپس با دست اشاره کرد که نزدیک شیشهی نگهبانی شود.
_سلام علیکم استاد.
استاد ابراهیمی تا صدف را دید، از جا بلند شد.
_به به صدف خانوم. خوش برگشتید. حالتون خوبه الحمدالله؟!
پس از سلام و احوالپرسی صدف و استاد ابراهیمی، احف دوباره امیدوارانه گفت:
_استاد حالا میشه در رو باز کنید؟! به خاطر صدفم که شده روم رو زمین نندازید!
استاد ابراهیمی دوباره روی صندلیاش نشست.
_گفتم که احف جان. قانون واسه همه یکیه و شما هم در حال حاضر ممنوع الورودی...!
#پایان_پارت127✅
📆 #14030812
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت127🎬 احف که تازه داشت دوزاریاش میافتاد، لبخندی از روی آسودگی زد. _دیگه داری به آرز
#باغنار2🎊
#پارت128🎬
سگرمههای احف رفت توی هم که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_مگه نمیگی کار فوری داری؟! خب به صدف خانوم بگو بیاد بگه. ایشون که ممنوع الورود نیست.
دوباره چهرهی احف باز شد.
_جدی میگید استاد؟!
استاد ابراهیمی سری تکان داد که احف برگشت سمت صدف.
_عزیزم الان همهی امیدم به توئه. برو سربلندم کن. یه جوری صحبت کن که نه سیخ بسوزه، نه کباب. یه جوری استاد رو راضی کن که هم بتونیم برگردیم، هم عزت نفس و غرورمون حفظ بشه. باشه؟!
صدف با باز و بسته کردن چشمهایش، خیال احف را راحت کرد و داخل باغ شد. احف نیز پوفی کشید و تا آمدن صدف، رفت داخل کلبهی نیمه کارهاش که فقط دیوارهایش ساخته شده بود. نشست و غرق فکر شد.
یکی دو ساعتی گذشت و احف همچنان مشغول فکر بود. فکر به آینده، فکر اینکه عمران قبول میکند به باغ برگردند یا نه. فکر اینکه چطور میخواهد شکم زن و بچهاش را سیر کند؟! فکر اینکه اصلاً بچهاش دختر است یا پسر؟! اگر پسر هست، چطور میخواهد دو سال دوریاش در خدمت سربازی را تحمل کند؟! اگر دختر است، جهیزیهاش را چطور میخواهد جور کند؟! اصلاً بچهاش شبیه چه کسی هست؟! او یا صدف؟! خوشگل است یا زشت؟!
غرق همین افکار بود که ناگهان کسی را در ورودی کلبه دید. او کسی نبود جز یاد که مثل غاز، از بالا به احف زل زده بود.
_بفرما داخل داداش. دم در بده!
این را احف با ملایمت و مهربانی گفت که یاد جواب داد:
_نه داداش. ممنون. میترسم سقفش روی سرم خراب بشه!
احف میخواست جواب دندان شکنی به یاد بدهد، اما وقتی فهمید که خرش در گِل گیر کرده و ممکن است با کمک استاد و او از گِل در بیاید، لبخندی به پهنای صورت زد.
_شرمنده دیگه داداش. کلبهی درویشی ما هم همینه. حالا چیکار داشتی؟!
یاد با طمانینه جواب داد:
_بالاخره هرکی یه لیاقتی داره دیگه. بگذریم. شما اگه یه توک پا بیای دم در، کارم رو بهت میگم!
احف به سختی بلند شد و دم ورودی کلبه ایستاد.
_جانم؟!
یاد نامهای را به سمت احف گرفت.
_این رو استاد واقفی داد. گفت بخونی و نتیجش رو خیلی زود بهم بگی!
احف بدون معطلی نامه را گرفت و در دلش شروع به خواندن کرد.
_از برگ اعظم باغ انار به برگ زرد خیلی کوچک باغ! سلام علیکم. با توجه به درخواست مکرر زن پا به ماهتان و پشیمانی شما از شکرخوریهایتان و همچنین نیاز مبرم باغ به نیروی تازه نفس در امر گدایی و همچنین بزرگواری و بخشنده بودن من، با پذیرش شرایط زیر میتوانید بار دیگر به باغ انار برگردید. یک: شما باید در مواقعی که در پادگان نیستید، در سرکار باشید و هرگونه جیم زدن از کار، عواقب سنگینی دارد. دو: همسر شما تا زمان فارغ شدن، مانند ملکهها زندگی خواهد کرد. ولی وقتی فارغ شد و کار گدایی هم برقرار بود، او هم موظف است پا به پای شما و به همراه طفل شیرخوارهاش، در این کار شما را کمک کند. سه: اگر بچهتان دختر بود، باید من اسمش را بگذارم. چون همیشه آرزوی دختر داشتن را داشتم و فرزند تو هم مانند فرزند خودم است. با پذیرش این شروط و امضا کردن این نامه و سوگند خوردن در محضر خدا، من و خانوم وکیل، میتوانید همراه همسرتان به باغ برگردید و در همان مکان قبلی ساکن شوید. هرگونه نقض در عمل به این شروط در هرزمانی، علاوه بر اخراج شدن از باغ، شما و خانوادهی محترمان را تحویل اتاق تمساحها میدهم. و من الله التوفیق!
احف نامه را پایین گرفت و زیرلب گفت:
_بالاخره قبول کرد.
سپس به آسمان نگاهی انداخت.
_خدایا شکرت!
یاد با بیتفاوتی گفت:
_چی رو قبول کرد؟!
احف زیرچشمی نگاهی به یاد کرد.
_یعنی تو از محتوای نامه خبر نداری؟!
یاد دست به سینه گفت:
_معلومه که خبر ندارم. من فقط وظیفهی رسوندن نامه رو داشتم و از توش خبر نداشتم و ندارم. فهمیدی؟!
احف که متوجهی دلخوری یاد شده بود، دست به گردن او انداخت.
_استاد واقفی قبول کرد که برگردم باغ و توی گدایی هم کمکتون کنم.
ابروهای یاد بالا رفت.
_واقعاً؟! اونوقت چطوری؟!
احف آهی کشید و به افق خیره شد.
_مطمئنم که به خاطر زن و بچم قبول کرد!
اینبار چشمهای یاد گشاد شد.
_چی؟! زن و بچه؟!
احف غرید:
_آره دیگه. زن و بچه. مگه صدف رو ندیدی رفت پیش استاد؟!
_خب آره.
_خب ندیدیش که چاق شده و پف کرده؟!
یاد سربهزیر جواب داد:
_ببخشید، ولی من عادت ندارم روی ناموس رفیقام زوم بشم و تغییراتشون رو آنالیز کنم.
احف یاد را به آغوش کشید.
_قربون رفیق چشم پاکم برم من!
یاد نیز با لبخند دست به پشت احف گذاشت و گفت:
_حالا جدی جدی داری پدر میشی؟!
_آره داداش. هم من دارم پدر میشم؛ هم تو عمو. قشنگه نه؟!
یاد با ذوق، ماچ آبدار و پر تُفی روی صورت احف کاشت و گفت:
_آقا مبارکا باشه. اصلاً حالا که اینطوره، خودم کمکت میکنم کلبت رو بسازی!
سپس در ذهنش تجسم کرد که بچهی احف به او عمو میگوید و به یلدا زن عمو که با حرف احف به خودش آمد...!
#پایان_پارت128✅
📆 #14030812
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزهی ما نویسندگان در ادامهی راه است👇💪🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
برای جزئیات قرعهکشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیلهی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#اطلاع_رسانی💢
داستان #باغنار2 به اواخر خود رسید✅
داستان #باغنار2 که اولین بار نوروز 1402 پخش شد، پس از دو بار وقفه، از بیست و یکم مهر مجدد روی آنتن باغ رفت و در حال حاضر دارد قسمتهای پایانی خود را سپری میکند🎬
این داستان که حاصل زحمت و نگارش چهار نفر از نویسندگان باغ انار است، حال و روز پادشاه و اعضای باغ انار را به زبان طنز و کمی تخیل روایت میکند و آنها را به ماجراهای جالبی میکشاند✍
این داستان که تاکنون 128 قسمت از آن پخش شده، با استقبال تقریباً فاجعهآمیزی روبهرو بوده و تعداد خوانندگان آن، شاید حتی به انگشتان دو دست هم نرسد🖐
در ادامه، مصاحبهی سرکار خانوم نورسان، یکی از نويسندگان و همچنین شخصیتهای این داستان را میخوانید👇🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙