هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱بایدهایی برای یک نویسنده☕️✍🏻
#قسمت_4
🖇یادداشتنویسی روزانه همه چیز را دگرگون میکند📝
چه کسی گفته در ابتدای راهِ نوشتن و وقتی که هنوز تازهکار و نابلد هستیم باید به نوشتن شعر و داستان و کتاب بپردازیم؟
دلیل کاغذهراسی بسیاری از ما همین دغدغۀ نابهنگام برای خلق آثار ادبی است.
بهتر است تمرین نوشتن را با نگارش منظم یادداشتهای روزانه شروع کنیم. اگر یادداشتنویسی را به عادت ثابت خودمان تبدیل کنیم، اولین قدم جدی و اثربخش را برای نویسنده شدن برداشتهایم.
صد البته که ژورنال نویسی روزانه فقط مختص مبتدیها نیست. هزارها صفحه یادداشت روزانه، میراثی است که بسیاری از نامدارترین نویسندگان جهان از خود بر جای گذشتهاند که بخش عمدهای از این روزنوشتهها در دوران پختگی آنها به رشتۀ تحریر درآمده است. (یک نمونه شاخص آن که به عنوان یکی از بهترین نمونههای نثر معاصر فارسی یاد میشود کتاب «روزها در راه» از شاهرخ مسکوب است.)
لئو تولستوی با سالها نوشتن دربارۀ خودش اعتماد به نفس لازم برای نوشتن شاهکارهایش را به دست آورد. او پیش از نوشتن شاهکارهایش، بیش از یک دهه به نوشتن یادداشتهای روزانه پرداخت.
ضمناً بهتر است تاثیر روحی یادداشت نگاری روزانه را هم به خاطر بسپاریم. هر بار که از درونیات و روزمرگیهای خود مینویسم به عبارتی خود را نوشتار درمانی میکنیم.
فیث جی. هارپر در کتاب «گندزدایی از مغز» برای بهبود روحیه و عملکرد ذهن پیشنهاد میدهد:
تمرینهای نوشتاری یا درست کردن دفتر خاطرات روزانه نقطۀ شروع بسیار خوبی برای گفتن تجربهتان است…قلم را روی کاغذ بگذارید و اجازه دهید با حوصله کار خودش را بکند. چیزهایی از وجودتان بالا میآیند و روی آب میافتند که اصلاً نمیدانستید که هستند یا نیازی به گفتنشان است.
با پایبندی به عادت یادداشتنویسی روزانه هرگز از رویای نویسنده شدن دور نمیشوید.
شاهین کلانتری✍🏻
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول💥
وضعیت گروههای #طرح_تحول تا به این لحظه👇
1⃣ژانر فانتزی، ماجراجویی، تاریخی.
(3 عضو دارد✅)
غیرفعال❌
2⃣ژانر مذهبی، خانوادگی، اجتماعی.
(6 عضو دارد✅)
غیرفعال❌
3⃣ژانر جنایی، معمایی، امنیتی.
(5 عضو دارد✅)
در حال اتمام پروژه✅
4⃣ژانر طنز.
(7 عضو دارد✅)
در حال نوشتن پیرنگ✅
برای عضویت توی هریک از گروهها، به آیدی زیر پیام بدید👇🍃
🆔 @Amirhosseinss1381
شرط عضویت، فعالیته🙂🍃
غیرفعالین تا جمعه فرصت فعالیت دارن؛ وگرنه با نظر سرگروه، با احترام حذف میشن❌
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت50🎬 وارد پاساژ میشوم. همیشه فضای آرام و خاصش، مرا وادار میکرد چند دقیقهای توقف ک
#بازمانده☠
#قسمت51🎬
سکوتم را که میبیند، تشر میزند:
-بده دیگه!
مستاصل دست میکنم در جیب مانتوام و موبایل را کف دستش میگذارم.
-آفرین!
عقب گرد میکند و به سمت مغازه میرود.
**
بیشتر از دو ساعت میشود که بیحرکت، روی صندلی زرد رنگ رستوران نشستهام! تمام عضلات کمرم گرفته است! هر چند دقیقه میایستم و دوباره مینشینم.
دیگر کمکم از آمدنش، نا امید میشوم. میخواهم بروم. همین که بلند میشوم، مردی از پشت سرم رد میشود و دقیقا مقابلم مینشیند.
سر تا پا مشکی پوشیده است و کلاه نقابدارش، روی صورتش سایه انداخته!
سرش را آرام بلند میکند و در چشمانم خیره میشود.
-بشین!
میشناسمش، بیشتر از همه، صدای بم و خش دارش را؛ خودش است! مهران ثابتی.
در همان حال که مینشینم، زمزمه میکنم:
-سلام.
به یک سر تکان دادن اکتفا میکند.
با دیدنش انگار، همه سوالاتم از ذهنم پر میکشند.
خودش پیش قدم میشود:
-برای چی میخواستی، من رو ببینی؟
اضطراب دارم. نمیدانم چطور بگویم دخترش را کشتهاند.
لبهایم را تر میکنم:
-نسـ...نسیـ...م.
بین صحبتم میپرد:
-فکر میکنی میتونم کمکت کنم که خودت رو تبرئه کنی؟ به جرم کشتن نسیم؟!
چه...چه میگوید؟ امکان ندارد! میداند دخترش مرده؟!
انگار، یک تشت آب یخ خالی کردهاند روی سرم. گیج و منگ نگاهش میکنم:
-شمــ...شما میدونین نسیم رو کشتن!
دست میکشد روی ته ریش خاکستریاش. سرش را پایین میاندازد:
-قرار نبود اینطوری بشه! همه چی یهو بههم ریخت!
لبم خشک شده است. از کلامش سر در نمیآورم.
سرش را بالا میگیرد و خیره میشود به چشمان لرزانم:
-دختر زرنگی هستی! باورم نمیشه تونستی فرار کنی! وقتی فهمیدم چه سناریویی برات ساختن، شک نداشتم که اعدام میشی! نمیتوانم بفهمم چه میگوید!
-شما میدونید کی نسیم رو کشته؟ نکنه...نکنه، کار خود...!
با اخم دستش را روی میز میکوبد.
مشتریان کافه، چند لحظهای به سمت ما برمیگردند و متعجب نگاهمان میکنند.
آهسته به اطراف نگاهی میکند و صدایش را پایین میآورد:
-فکر کردی اینقدر بیرحمم که همچین بلایی سر دخترم بیارم؟ اون فقط یه اشتباه بود، یه اشتباهی که تاوانشو نسیمِ من داد! الان من باید جای اون بودم!
چهرهاش غمگین میشود:
-سازمان...دنبال من بود. دنبال من! مهران ثابتی! با دخترم تهدیدم کردن. با همه زندگیم! ولی باورم نمیشد. با خودم گفتم جرئت ندارن همچین کاری کنن!
درسته که براشون حکم یه مهره سوخته داشتم اما با اون مدارک و اطلاعاتی که دستم بود، هنوز براشون اهمیت داشتم. فقط کافی بود یه فایل از اون مدارک میرسید دست پلیس! تمام تشکیلات و دم و دستگاه میرفت رو هوا.
ناخودآگاه پوست لبِ خشک شدهام را زیر دندان میجوم! احساس میکنم پیشانیام داغ شدهاست. گوشهایم میسوزد.
-چه سازمانی؟ این چه سازمانیه که شده بلای جونمون!
زیرچشمی اطراف را نگاه میکند:
-هرچی کمتر بدونی بنفعته. دونستن بعضی چیزا، نه تنها کمکی بهت نمیکنه بلکه آفت میشه میافته به جون زندگیت! تا الان هرچیام بهت گفتم، بخاطر این بود که به من به چشم یه قاتلِ سنگدل نگا نکنی.
دستم را روی میز فشار میدهم و کمی خودم را جلو میکشم:
-بیشتر از این؟ من دیگه چی دارم که از دست بدم؟ همین الانشم زندگیم داغون شده! خواهش میکنم بهم بگین.
مکثی میکند و سرش را جلوتر میآورد.
-شاید اگه یکسال پیش بود و کسی ازم این درخواست و میکرد، براش گرون تموم میشد. به خاطر منافعمم که بود مجبور بودم مخفیش کنم! اما الان یکسالی میشه که میخوان سرمو زیر آب کنن! وقتی بهت نیاز دارن شیرهی جونتو میمکن؛ نیازتم که ندارن، مثل یه تیکه آشغال پرتت میکنن یه گوشه! من با خودم عهد کردم که اونارو با خودم بکشم ته جهنم! نه بخاطر اینکه روزی عضوی از اون تشکیلات بودم و الان پشیمونم! نه! نمیخوام خودمو گول بزنم. فقط بخاطر اینکه به نفعم نیست و من رو نمیخوان!
یکلحظه، صدایش آنقدر آرام میشود که مانند زمزمه میشنوم:
-سازمان RTA مخفف اسامی اعضای تشکیل دهندهی گره مرگ!
یه تشکل عظیم که فقط یه شاخهاش میرسه به ایران.
دستش را روی میز حرکت میدهد:
-شاخههای دیگهاش میرسه به قلب ترکیه، عمارات، عربستان، افغانستان، پاکستان!
به میز خیره شدهام. دقیقا به همان جا که انگشتش بالا و پایین میشود.
او میگوید اما من انگار، اینجا نیستم! در دنیای دیگری در خیالات خودم سیر میکنم! به اینکه چه شد زندگیام گره خورد به گره مرگ؟!
-سروکار اینا فقط با انسان و خونِ! یه مشت خوناشام که هرچقدر خون میمکن حریصتر میشن!
ابروهایش در هم گره میخورد:
-افراد بیبضاعت رو شناسایی میکنن. افرادی که بیکس و کارن یا یتیم. افراد فقیری که کسی سال تا سال سراغی ازشون نمیگره که زندن یا مرده. کارتن خوابا، بچههای کار.
همهی این آدما یه نقطه اشتراکی دارن...!
#پایان_قسمت51✅
📆 #14031122
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت51🎬 سکوتم را که میبیند، تشر میزند: -بده دیگه! مستاصل دست میکنم در جیب مانتوام
#بازمانده☠
#قسمت52🎬
-اون نقطه اشتراک، گروه خونیشونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی سازمان مطابقه! اونارو شناسایی میکنن. قاچاقشون میکنن به این کشورا و بعدش، از اعضای بدنشون استفاده میکنن!
فقط همینم نیست! این فقط یکی از کارای کوچیکشونه.
دخترا رو از کشورای مختلف، مثل بنگلادش و افغانستان و پاکستان و ایران، شهرای حاشیه خلیج فارس یا شهرای مرزی میدزدن یا سرشون شیره میمالن؛ به اسم مهاجرت و پول بیشتر و زندگیِ لوکس و آنچنانی میفرستن به جایی که شبیه اون چیزی نیست که میخوان! برای بردگی!
ایران یه کشور معبر و مبدأ ترانزیت قاچاق انسانه. قاچاقی که در اصل میرسه به کشورای عربی حاشیه جنوبی خلیج فارس یا اروپا و کردستان عراق...و کلی کار بزرگ و کوچیک دیگه، از قاچاق اسلحه و...هر خلافی که به ذهنت برسه!
پس پیمان درست میگفت! یکی از همان دخترها هم راحیل اوست! باورم نمیشود!
چشمانم به نقطهی ثابتی خیره شده و تکان نمیخورد.
دوباره با همان صدای آهسته و جدیاش میگوید:
-نسیم همهی اینارو فهمیده بود...فهمیده بود که چشم دیدن منو نداشت! کاش اون وقت به حرفش گوش میدادم. کاش گریهها و التماساش رو نادیده نمیگرفتم!
سرش را پایین میاندازد. کلاهش را برمیدارد و موهای کم پشتش را چنگ میزند.
-میگفت از سازمان بیام بیرون! دستش رو بگیرم و باهم بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه! اما...اما اون موقع نمیتونستم! تمام فکر و ذهنم شده بود ارتقاء سازمان...سازمان...سازمان و پول بیشتر!
با فکر اینکه چقدر این مدت، غم در دل نسیم بود و من نمیدانستم، بند بند وجودم اشک میریزند!
دست میکند در جیبش و یک هارد کوچک بیرون میکشد.
داخل دستمال میگذارد و به سمتم هل میدهم.
-بگیرش! هرچیزی که راجب اون سازمانه اینجاست! از ایمیلا گرفته تا اسامی رابطا توی کشورای مختلف، کدها و حسابای خرید و فروش، اسم درمانگاهها و پزشکا و پرستارا و مؤسسههایی که توش آدم دارن و از همه مهمتر، اسامی اصلی و کامل RTA.
هارد را از روز میز برمیدارم. با دیدن همان علامت مثلث، چشمانم گرد میشود!
-این...علامت چیه؟!
نفس عمیقی میکشد:
-این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه. روی تمام وسایل و مدارک و قراردادایی که به سازمان مربوط میشه، خورده!
بهش میگن، گره مرگ! گرهی که با مرگ و پایان و آغاز همه چی همراهه. اونا معتقدن که هرکسی، وارد سازمان میشه دیگه به خودش تعلقی نداره، زندگی و مرگ، همه و همه، بستگی به خواستههای سازمان داره! هرکدوم از این مثلثا نشون دهندهی یکی از اعضای اصلی سازنده RTA هست.
میخواهد جملهی بعدی را بگوید که گارسون نزدیک میشود و سینی چای را، روی میز میگذارد.
پدر نسیم یکلحظه سرش را بالا میگیرد. هردو چند لحظه بههم خیره میشوند.
گارسون آهسته لیوان هارا روی میز مقابلمان میچیند و بعد از کنار میز دور میشود.
مهران سریع دست میبرد زیر بشقاب کیک و یک کاغذ بیرون میکشد.
نمیدانم آنجا چه نوشته است، اما رنگ از رخش میپرد. سریع کاغذ را مچاله میکند.
به سمتم خم میشود.
-من چند روز پیش بالاخره تونستم یه رابط پیدا کنم که منو از کشور خارج کنه!
یه هفته دیگه که من رفتم، این هارد رو باید برسونی دست قاضی سید رضا اسدی، توی دادگستری مرکزی کار میکنه. آدم خوبیه؛ اونقدر قدرت داره که همچین شبکهی فاسدی رو از ریشه بکنه و نجاتت بده!
به اطراف چشم میچرخاند و سریع میگوید:
-یادت باشه غیر اون، این هارد نباید بیافته دست کسی!
میخواهم چیزی بگویم که میان حرفم میپرد:
-بچهها خبر اوردن که چندتا از اعضای سازمان رو همین نزدیکیا، توی پاساژ دیدن!
همین الان باید سریع از اینجا خارج شیم.
نفسنفس میزند:
-برو سمت صندوق. بچهها از اینجا خارجت میکنن!
دست میکند در جیبش و موبایلم را روی میز میگذارد.
سریع بلند میشود و با قدمهای تند، به سمت در میرود.
گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم.
موبایل و هارد را، از روی میز چنگ میزنم و به سمت صندوق میروم.
گارسون که مرا میبیند به سرعت به سمتم میآید:
-زودباش بیا دنبالم.
به سمت آشپزخانه میرود.
پشت سرش میدوم.
انتهای آشپزخانه در سفید رنگ آهنی را میکشد. هوای سرد از بیرون به داخل هجوم میآورد.
به سمتم برمیگردد:
-از این پلهها برو بالا دو سه طبقه که رفتی، وارد پاساژ شو. از آسانسور برو همکف و خارج شو. حواست باشه از جمعیت فاصله نگیری!
قلبم به تپش افتاده است و دستم میلرزد. حتی وقت نکردم ردیاب را به لباس پدر نسیم وصل کنم.
بیشتر از همه، ترس از این ارتفاع لرزش شدیدی به پایم وارد کرده است...!
#پایان_قسمت52✅
📆 #14031123
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت52🎬 -اون نقطه اشتراک، گروه خونیشونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی
#بازمانده☠
#قسمت53🎬
-یالا برو دیگه.
دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آهنی که بیرون ساختمان روی دیوار میچرخید و بالا میرفت، میگذارم.
تنم از این همه سرما یخ میزند. چشمانم را میبندم و یک پلهی دیگر بالا میروم.
ساختمان بلندی که کنار پاساژ است، مانع میشود شهر را کامل ببینم.
-سریع باش!
سرم را برنمیگردانم! همزمان که بالا میروم، صدای بسته شدن در را میشنوم.
یکلحظه باد تندی میوزد و لباسم را در هوا تکان میدهد. محکم میچسبم به نرده! دستم همچنان میلرزد و نوک بینیام از سرما میسوزد.
چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. اینبار پلههارا سریعتر بالا میروم.
اولین ورودی به پاساژ را هم رد میکنم!
به دومی که میرسم، در را هل میدهم و داخل میشوم. از زیر راهپلهها سر در آورده بودم.
جمعیت کمتری نسبت به طبقات پایین داشت و همین باعث میشد، تپش قلبم بالاتر برود. بیشتر، لباسهای مجلسی زنانهاند که پشت ویترین خودنمایی میکنند.
به اطراف چشم میچرخانم!
همهی آدمها برایم ترسناک و مرموز شدهاند. رفتار همه، به چشمم عجیب و مصنوعی میآید.
با قدمهای تند، خودم را به آسانسور میرسانم و همراه سه زن و یک مرد دیگر وارد میشوم.
کیفم را در دست مچاله میکنم و تکیه میدهم به دیوار شیشهای آسانسور.
از این داخل، میتوانستم طبقه به طبقه را ببینم.
خوشبختانه از بیرون، داخل آسانسور مشخص نیست!
آسانسور دقیقا جلوی در خروجی ساختمان در طبقه همکف میایستد. خارج میشوم. چند قدم بیشتر نرفتهام که کسی دستم را میگیرد. نفس در سینهام حبس میشود و سرم تند به عقب میچرخد. چشمانم گرد میشوند و روی صورت هفت قلم آرایش شدهاش مینشیند:
-خانم ببخشید شما میدونید کدوم طبقه برای لوازمِ خونه است؟
نفس فروخوردهام را با بازدم، بیرون میدهم.
-نه خانم نمیدونم!
عقب گرد میکنم و از ساختمان خارج میشوم.
اولین تاکسی که کنار پایم ترمز میکند، سوار میشوم.
چند خیابان جلوتر روبروی کافینت پیاده میشوم.
آنقدر این مدت زخم خوردهام که تا با چشمان خودم مدارک را نبینم دلم آرام نمیگیرد.
**
تا آمدن پیمان هزار بار، دور خودم میچرخم!
حرفهای پدر نسیم، بدجور اعصابم را بههم ریخته است! حتی فکر اینکه چه بلایی سر دخترهای بینوا میآورند، حالم را بههم میزند. چقدر یک انسان میتواند بیرحم باشد که چنین بلایی سر هم نوع خودش بیاورد؟!
نمیدانم اگر پیمان بفهمد چه چیزی نصیبم شده، عکسالعملش چیست. قطعا خوشحال میشود. او مدتهاست منتظر این اتفاق است!
با شنیدن صدای آیفون، تصویرش را داخل مانیتور میبینم.
خودش است.
چند کیسه پلاستیک، دستش گرفته! واقعا رفته است خرید؟!
یکلحظه خجالت میکشم.
دکمه را فشار میدهم. در باز میشود.
قبل از رسیدنش، به آشپزخانه میروم. صدای جوش آمدن کتری باعث میشود،
آخرین کیسهی چای را هم داخل قوری بریزم.
-سلام.
رویم را برمیگردانم.
کنار در ایستاده است.
چند قدم جلوتر میآید و کیسهها را روی اپن میگذارد.
سرم را پایین میاندازم و آهسته میگویم:
-ممنون، نیازی به اینکارا نبود.
نفسش را عمیق بیرون میدهد و بدون حرف روی کاناپه مینشیند.
چهرهاش درهم است. مثل کسی که اینجاست اما ذهنش هزار جای دیگر.
از آشپزخانه بیرون میآیم.
-نمیخواین بپرسین پدر نسیم بهم چیگفت؟
سرش پایین است و به گوشهی فرش خیره شده، با حرفم نگاهش بالا میآید و به من نگاه میکند.
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی...؟!
#پایان_قسمت53✅
📆 #14031125
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت53🎬 -یالا برو دیگه. دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آ
#بازمانده☠
#قسمت54🎬
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟
با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این قضیه است؟
-چون...چون دیگه نیازی نیست! همه چی داره درست میشه! همه چیو راجب سازمان بهم گفت، اینکه چیکار میکنن، کیان!
اخم میکند.
_کی تشخیص میده نیازی به ردیاب هست یا نه!؟ تو؟
از طرز کلامش، خوشم نمیآید! یعنی اصلا درست نیست! انگار نه انگار که تا همین جا که رسیدیم بخاطر من بود! اگر من قضیه کتاب و آن آدرس را به او نمیگفتم که معلوم نبود، تا کی دور خودش میچرخید!
اخمهایم در هم میرود.
روی مبل، روبرویش مینشینم:
-بهم یه فلش داد! هرچی میخوای توشه. اسامی همه افراد و رابطا و هرچیزی که بتونه ثابت کنه من بیگناهم!
منم دیگه گفتم نیازی نیست!
نگاهش تغیر نمیکند.حتی لبخند نمیزند. خشک و سرد میپرسد:
-اون فلش کجاست؟
مثل خودش محکم جواب میدهم.
-گذاشتم یه جای امن که هفته دیگه ببرم تحویلش بدم! وقتی که پدر نسیم از ایران رفت.
بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم.
-چرا میخوای بذاری بعدا؟ یه هفته کم نیست که میخوای صبر کنی!
وارد آشپزخانه میشوم.درست میگوید اما، نمیخواهم پا بزارم روی اعتماد پدر نسیم!
-نمیخوام بزنم زیر حرفم. پدر نسیم بهم اعتماد کرد و کمکم کرد. منم میخوام منتظر بشم که از ایران بره بعدش فلش رو ببرم و تحویل بدم به کسی که گفته!
دو استکان، از داخل کابینت بیرون میکشم و روی میز میگذارم.
-نمیدونی داری چیکار میکنی. شاید دروغ گفته باشه! اون فلشو بده که توش و ببینیم، اصلا شاید خالی باشه! شاید میخواد سرت شیره بماله!
سرم را محکم تکان میدهم.
-نه...نه! یه سر رفتم کافینت. همهاش حقیقت داشت! هرچیزی که گفته بود!
همش درست بود!
اصلا...اصلا سازمان دنبالشه! دلیلی نداره بهم دروغ بگه! خودشم میخواد از شر اون آدما خلاص بشه! اونا دخترش و کشتن! نسیم و اونا کشتن!
چای را میریزم داخل استکانها.
_تاحالا هرچی که گفتید انجام دادم. هرجا که خواستید رفتم. حالا یه اینبار رو بذارید پای حرفم بمونم. بخاطر نسیم! نمیخوام پدرش تو دردسر بیافته.
دستم را تکیه میدهم به اپن و چندثانیه چشمانم را میبندم.
چایها را داخل سینی میگذارم و از آشپزخانه بیرون میآیم.
صدایش را بالا میبرد:
-اونم خودش یکی از همون آشغالا بود! چرا میخوای بذاری قسر در بره؟ خودت گفتی نسیم از پدرش متنفر بود! حالا چرا شدی دایهی مهربان تر از مادر؟!
از رفتارش یکلحظه مو به تنم سیخ میشود! تاکنون اینقدر عصبانی ندیده بودمش!نفس عمیقی میکشم. میخواهم چای را روبرویش بگیرم که یکدفعه بلند میشود و سینی چپ میشود روی لباسش.
بلند فریاد میزند و میایستد. سینی از روی پایش پرت میشود روی زمین!
از بلوز سفیدش بخار بلند میشود.
دستم را روی دهانم میگذارم.
به ثانیه نمیکشد که دکمههایش را میکشد. دانهدانه باز میشوند. بلوزش را در میآورد و روی زمین پرت میکند. تیشرت تنش را، بالا و پایین میکند و خودش را باد میزند.
میخواهم چیزی بگویم که یکلحظه، نفس در سینهام حبس میشود! احساس میکنم دیگر نمیتوانم نفس بکشم! انگار سنگ بزرگی، راه حنجرهام را بسته است!
تا مغز استخوانم میلرزد. مویرگهای گردنم گزگز میکنند.
از ترس یک قدم عقب میروم.
نگاهم خیره مانده! به هما...به...همان...
سرش که به سمتم میچرخد!
تازه متوجه من میشود که خشکم زده است. رد نگاهم را میگیرد و میرسد به همان نقشی که روی بازواش تتو شده است! همان مثلثها!
نیشخند میزند!
نیشخندی که در لحظه، دنیا را برایم سیاه میکند.
تکتک حرفهای پدر نسیم به مغزم هجوم میآورند" این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه!"
دیگر هیچ چیزی نمیشنوم. انگار کر شدهام. فقط صدای تپش قلبماست که در گوشم ضربه میزند...دوب.دوب.دوب...!
#پایان_قسمت54✅
📆 #14031125
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت54🎬 -چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟ با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این ق
#بازمانده☠
#قسمت55🎬
-ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعتماد کردم!
دستم را بالا میآورم و گلویم را چنگ میزنم. صدای نفس نفس زدنم سکوت خانه را شکافته است.
قهقهه میزند. قهقههای که باعث میشود دستم را به مبل تکیه دهم که نیافتم. چند ثانیه بعد سکوت میکند و خیره میشود به چشمانم! جدی و محکم میگوید:
-هنوزم دیر نشده. میتونی نادیدهاش بگیری و بهم اعتماد کنی! فقط کافیه مثل یه دختر خوب، اون فلش رو بیاری بدی بهم! منم قول میدم آسته و آروم انگار نه انگار رهایی بوده که به جرم قتل، پلیس دنبالشه، از کشور خارجت کنم. میبرمت هرجایی که بخوای! یه زندگی جدیدی رو شروع میکنی! یه زندگی که تو خوابتم نمیبینی!
بغضی بزرگ، در گلویم تلنبار شده است! نه پایین میرود و نه میشکند!
-منــ...منو چی تصور کـ....کردی. بهت اعتماد کنم که بشم یکی از همون دخترا! که هربلایی دلتون خواست، سرم بیارین! آره؟!
لب پایینیاش را گاز میگیرد و سرش را به چپ و راست حرکت میدهد:
-پس میخوای مجبورم کنی راه سخت تر رو برم. نه؟!
گیج و منگ نگاهش میکنم.
لرزش دست و پاهایم شدیدتر شدهاست.
با اولین قدمی که به سمتم برمیدارد، میمیرم و زنده میشوم.
یک قدم دیگر جلوتر میآید.
نگاهم یکلحظه روی در خانه مینشیند اما...اما دقیقا مقابلم، در مسیر دَر ایستاده است و راه فرارم را بسته.
-بیا همینجا همه چیو تموم کنیم. تو اون فلش رو بده به من! منم میذارم و میرم.
سرم را محکم تکان میدهم و داد میزنم:
-خفه...شو...خفه...شو...دروغ میگی!
با هر قدم او، من چند قدم عقبتر میروم.
کمرم به دیوار اپن میخورد.
زیر لب نوچ نوچی میکند و میخندد.
-مثل یه موش افتادی تو تله! کجا میخوای بری؟! هوم؟
عضلات گردنم منقبض شدهاند و دندانهایم رویهم چفت.
یکقدم دیگر به سمتم میآید. حالا دقیقا روبرویم ایستاده است.
با بردن دستش به سمت کمرش چشمم میخورد به اسلحه...
با چیزی که به ذهنم میرسد، چشمانم را محکم میبندم و نفس عمیقی میکشم.
یا الان یا هیچوقت.
یک...
دو...
سه...
کف دستانم را بالا میآورم و محکم، هولش میدهم و سریع به سمت در اتاق میدوم.
پشت سرم را نگاه نمیکنم.
فقط میدوم و خودم را پرت میکنم داخل اتاق.
در را محکم میبندم و تکیه میدهم به در. کلید را در قفل میچرخانم. چندبار امتحان میکنم که در، بسته باشد.
ضربان قلبم را در گوشم میشنوم. دستم خیس عرق شدهاست. احساس میکنم دیگر پاهایم تحمل وزنم را ندارند.
دستم را به دیوار تکیه میدهم و به سمت میز میروم.
گوشیام را از روی میز برمیدارم. لرزش انگشتانم را کنترل میکنم و سریع شمارهی پدرم را میگیرم.
صدای پیمان را از پشت در میشنوم:
-شوخی میکنی؟ نکنه راه مخفی هست اونجا، من خبر ندارم؟
بلند میخندد.
نگاهم به پنجره میخورد. به سمتش میروم و بازش میکنم.
هنوز صدای بوقِ تماس، در گوشم پخش میشود.
صدای خندهی پیمان را از پشت در میشنوم.
-نکنه میخوای از سه طبقه بپری پایین؟
صدای بوق گوشی که قطع میشود و تماس خارج میشود، بغضم میترکد و اشکهایم پشت سرهم روی صورتم میریزند.
دوباره شمارهاش را میگیرم.
خدایا...خدایا...خواهش میکنم. بابا جواب بده!
روی شوفاژِ پایین پنجره میایستم و به بیرون نگاه میکنم.
ارتفاعش زیاد است! حداقل اندازهای هست که استخوانهایم را درهم بشکند.
-الو؟
باشنیدن صدایش ته دلم خالی میشود. خودش است. پدرم.
صدایم میلرزد. سریع میگویم:
-با...بابا...منم...رها! کمکم کن بابا! خواهش میکنم.
-رها...رها...تویی بابا. کجایی؟ رها خودتی؟ الان دقیقا کجایی...
میخواهم چیزی بگویم که صدای گلوله میآید و در با شدت باز میشود.
با دیدن پیمان، جیغی میکشم و گوشی از دستم، پرت میشود بیرون پنجره.
دو طرف پنجره را میگیرم و فریاد میزنم:
-به خدا بیای جلو خودم و پرت میکنم پایین! برو عقب...گمشو برو عقب.
-اسلحهاش را غلاف میکند و داخل کمربندش میگذارد:
-اینطوری میخواستی فرار کنی؟ اینکه از پنجره خودتو پرت کنی پایین.
دستش را بالا میآورد و با نیشخند چندبار دست میزند:
-باریکلا...باریکلا...!
همزمان میخواهد جلوتر بیاید که بازهم فریاد میزنم و خودم را بیشتر عقب میکشم:
-گمشو!
سرم را به عقب میچرخانم. میخواهم ارتفاع را ببینم که دستم کشیده میشود و پرت میشوم داخل اتاق. کمرم محکم میخورد به فرش. میخواهم بلند شوم که چیزی به سرم میخورد و یکلحظه، همه جا تاریک میشود. بدنم شل میشود و روی کف اتاق میافتم. در آخرین لحظات، تصویر تارش را بالای سرم میبینم و دیگر هیچ...!
#پایان_قسمت55✅
📆 #14031126
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344