#روزانه_نویسی۶
از خادمی که با مقنعه سبز رنگ ، دم ورودی مدرسه خیرات خان ایستاده بود نایلونی برای کفش هایم گرفتم.
به خاطر پیادهروی ماهیچه های پشت پایم گرفته بود. به سختی خم شدم و کفش هایم را داخل نایلون پلاستیکی گذاشتم.
پایم که به اولین فرش داخل مدرسه رسید ، از شدت داغی فرش های قرمز رنگ ،پایم را چند لحظه بالا گرفتم.
سریع با چشمانم دنبال جای خالی در بین حجره ها گشتم و پس از دیدن اولین حجره خالی به سمتش دویدم.
سریع نشستم و پاهایم را بالا گرفتم تا با فرش ها برخورد نکند.
بازدمم رو بیرون فرستادم و با خیال راحت کیفم و نایلون کفش را کنارم گذاشتم.
با احساس مایع لزجی روی دستم سریع ایستادم و دستم را به جلو پرت کردم تا آن مایع چندش پاک شود.
نگاهم که به سر آستین چادرم افتاد متوجه شدم ، کبوتران حرم امام رضا (ع) مرا مورد عنایت قرار داده اند.
با نفرت به دستم نگاه کردم و سرم را بالا گرفتم تا این پرنده با محبت را پیدا کنم .
سعی کردم حس تنفرم را با چشمانم به آن سه کبوتر سفیدی که به من زل زده بودند برسانم و گفتم اگر کبوتر های حرم نبودید قطعا جور دیگری برخورد میکردم.
همزمان در کیف شلوغم به دنبال دستمال کاغذی گشتم. به سمت شیر های آب گوشه حیاط رفتم و دستم را زیر آن گرفتم، استین چادرم را زیر شیر گرفتم و وقتی مطمئن شدم با اب پاک نمیشود ، با تنفر دستمال کاغدی را به چادر کشیدم.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم طوری که پاهایم به روی فضلههای روی زمین ریخته نخورد کیفم را بردارم.
به سمت در خروجی رفتم و زیر لب به خیرات خان گفتم: خیرت به ما خیلی رسید.
۱۴۰۰/۵/۱۰
#یعقوبی
#000510
#انارهای_قرارگاه
#روزانه_نویسی
درست وقتی به پشت در رسیدم، عمق فاجعه به چشمم آمد. پسر کوچکم به بغل بود و من سخت درگیر پیدا کردن کلید خانه از عمق کیف دستی قهوه ای ام بودم. در دل التماسش میکردم که خودش را زودتر نشان بدهد. کنارههای زیپ از فشار وسایل پاره شده بود. دانه به انه وسایل را کنار زدم و زیرشان را دیدم اما خبری از کلید نبود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. چشمان درمانده ام به سقف راهرو ساختمان خیره شد. چند ثانیه بعد، دختر و همسرم نیز از راه پله ها بالا آمدند و من خسته با لب و لوچه آویزان را دیدند و تعجب کردند. زانوانم طاقت نیاورد و پر از غصه روی پله نشستم. همسرم جلو آمد و بچه را از بغلم گرفت و با چشم و ابرو پرسید:
- چیشده؟
سر تکان دادم و با صدایی آرام جواب دادم که : کلید رو نیاوردم.. احتمالا جا گذاشتم.
صورتش درهم شد و ابروهای پرپشت اش بیشتر پیوسته شد.
- با دقت بشین ببین دوباره! منم که کلیدم شکسته...یادم رفت برم بسازم.
خسته با موجی از فکرهای منفی شروع کردم به گشتن .. زیر دستمال کاغذی نبود.. فکر کردم، اخر این وقت شب، کلیدساز از کجا پیدا کنیم؟ کیف پولم را درآوردم و باز گشتم .. بچه ها خسته اند خداکنه بهانه نگیرند وگرنه کل همسایه ها میفهمند. زیر لباس و پوشک بچه را هم گشتم اما خبری نبود که نبود.
همسرم آرام با دستگیره در ور میرفت. نگاهی دقیق به پیچ های بالا و پایین اش انداخت. من و بچه ها هم با دقت به حرکاتش نگاه میکردم. بعد چند دقیقه دختر 5 ساله ام، دستم را گرفت و با چشمان عسلی نگرانش به من گفت:
- مامان ..دستشویی دارم.
آه سردی از ته دل کشیدم. کارمان قوز بالای قوز شده بود. تا کلید سازی بیاید یا در باز شود، حتما وقت گرفته میشد و بچه طاقت نمیآورد. از روی اکراه همسر را صدا زدم و گفتم که زنگ خانه همسایه را بزنیم. چاره ای نبود. چند دقیقه ای گذشت و به اطراف نگاه کرد و عاقبت به سمت در خانه همسایه رفت.
صدای زنگ در بلند شد. مرد همسایه با زیرشلواری و پیرهنی که دکمه هایش را بسته بود به دم در امد. با دیدن ما تعجب کرد و مودب گفت:
- سلام آقای فاضلی ..چیزی شده؟ چشمانش گرد شده بود.
رضا از روی شرمندگی آرام ماجرا را تعریف کرد:
- واقعیت ما کلید رو جا گذاشتیم خانه.. تا کلیدساز بیاد میشه این بچه ما دستشویی بره خونه شما؟ من خیلی شرمنده ام واقعا مزاحم تون شدیم.
آقای همسایه سریع از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد تا به خانه اش برویم. من و دخترم وارد شدیم و سریع به داخل دستشویی که همان نزدیک در ورودی بود رفتیم. کار دختر که تمام شد. به اینه و صورت خودم زل زدم. کمی روسری ام را مرتب کردم. چشم هایم می لرزید. غصه توی شان بود. سر شبی بچه ها را پارک بردیم و بستنی خوردیم. چقدر چسبید ولی حالا از دماغمان داشت در میآمد. دستانم را شستم و از ته دل آرزو کردم تا زودتر مشکل حل شود.
بیرون که آمدیم، سر به زیر از خانه خارج شدیم، صدای خنده ای از راهرو میآمد. نگاه کردم و با تعجب، در خانه را باز شده دیدم. انگار که بال دراوردم، چشمانم را بستم و خداروشکر گفتم. بطور اتفاقی دسته کلید همسایه، قفل خانه ما هم باز کرده بود.
۱۴۰۰/۵/۱۶
#000516
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی 13
#نمره_ناپلئونی
مرتضی به کمد دیواری اتاق تکیه داده و پاهای گوشتی و بلندش را دراز کرده بود. رضا خیلی آرام، هیکل چهارشانهاش را به مرتضی رساند. پاهایش را جمع کرد و قد بلندش را بین مرتضی و میز تحریر گوشه اتاق، جا داد. سرش را روی پای مرتضی گذاشت و به صورتش خیره شد.
_کاش دوباره بچه میشدیم!
_چیه؟! دلت پستونک میخواد مهندس؟
_خستم!
_نه آقا جون. خوشی زده زیر دلت. رتبه تک رقمی کنکور نشدی که شدی. نخبه دانشگاه امیرکبیر نیستی که هستی. بورسیه فوق لیسانس نشدی که شدی. تازه هنوز مدرک کارشناسیت خشک نشده بود که تو بهترین کارخونه لاستیک سازی استخدام شدی. الانم که به خاطر طرحت دارن یک درصد سهام کارخونه رو به نامت میکنن! چی میخوای دیگه؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_آزاد بودیم برا خودمون. از این همه مسئولیت و رنج دور بودیم.
_حالا خوبه از زن گرفتن هم در رفتی انقده غر میزنی.
چشمان عسلیاش را از مرتضی گرفت. آهی کشید و دستی به موهای طلایی لختش برد. مرتضی که متوجه ناراحتیاش شد؛ به شوخی گفت:
_دیگه چی میخوای از جون بچگیهات؟
دوباره رو به مرتضی کرد و گفت:
_دلم برا اون روزا که همه فکر و ذکرمون این بود که امروز با پول تو جیبیمون بستنی بخریم یا پفک، تنگ شده!
_اینا برا مرفه بی دردی مثل تو بود. من که باید هر روز فکر این میبودم که امروز چطور از کتک خوردن فرار کنم!
بالاخره خندید! انگار در همان اتاق، دوباره بچه شده بودند. مرتضی، با موهای مشکی و بهم ریخته، بالای سر رضا ایستاده بود. دو قطره عرق روی صورت گندمیاش ریخت. پیوند وسط ابروهایش را بالا برده و لبهایش را گاز گرفت!
_بدو دیگه رضا. داری چی کار میکنی؟!
رضا سرش را از روی برگه بلند کرد و با اخم به چشمان مشکی مرتضی نگاه کرد!
_دارم غلطهای جنابعالی رو درست میکنم.
مرتضی با التماس گفت:
_اگه دیر برم مامانم دعوام میکنه خب!
_خیلی خب! کم حرف بزن ببینم چی مینویسم.
_خوبه دیگه. نمیخواد بیستش کنی. ۱۷, ۱۸ هم خوبه.
_ماشاالله برگه رو سفید دادی!
کولهاش را پشتش گذاشت که صدای رضا بلند شد:
_آخه خنگ، سه، هشتا هم بلد نبودی؟! من اینهمه بات جدول ضرب کار کردم!
_ول کن بابا. تو سرم نمیره.
جواب آخرین سؤال را که نوشت، با خودکار بیک قرمز، نمره ۱۰ را بیست کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
برگه امتحان را از دست رضا قاپید و زود به سمت در رفت.
_صبر کن منم بیام.
چشمانش را گشاد کرد و گفت:
_کجا؟! میخوای مامانم شک کنه؟!
_برا چی شک کنه؟! دوست دارم قیافه مامانت رو ببینم وقتی نمره بیستت رو میبینه.
این را گفت و با شیطنت خندید. مرتضی با دلخوری نگاهش را از او گرفت و سریع رفت.
مادر مرتضی دفتر مدرسه را روی سرش گذاشته بود!
_آقا این برگه بچه من. چرا تو کارنامه ۱۰ بهش دادین؟!
_خانم بچه شما ده گرفته. این برگه کاملا مشخصه که دستکاری شده!
آقای عبادی چشمانش را، روی برگه ریز و درشت کرد.
_خانم کمالی یه دقیقه صبر کنید.
از دفتر خارج شد. صدای بچههای کلاس چهارم ب که چشم معلم را دور دیده بودند، تا دفتر میآمد.
همینکه وارد کلاس شد همه بلند شدند.
_کمالی و مشتاق. بیاین دفتر.
مرتضی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند! در دفتر، همینکه چشم مرتضی به مادرش خورد؛ همه چیز را فهمید. راه فراری نبود. امشب شام دو وعده کتک مهمان پدر و مادر بود!
آقای عبادی برگه امتحان مرتضی را جلوی رضا گرفت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
_آفرین! یادم باشه تو کارنامه برا ریاضی دو تا ۲۰ برات بذارم.
رضا از خجالت آب شد! سرش را پایین انداخت.
مادر مرتضی که همه چیز را فهمیده بود با ناباوری روبروی مرتضی ایستاد و با عصبانیت گفت:
_تف تو روت! آبرومو بردی.
چادرش را جمع کرد و با نگاه تندی از کنار رضا رد شد. برگشت و سر به زیر به آقای عبادی گفت:
_من شرمندم! من نادون باید میفهمیدم که این بچه با اون نمرههای ناپلئونی چطور یهو ریاضی ۲۰ شده!
_اختیار دارید خانم کمالی. ما انقده از این شیطنتها دیدیم.
نگاه سرزنش آمیزی به رضا کرد و ادامه داد:
_اما از رضا انتظار نداشتم!
«از رضا انتظار نداشتم» را مرتضی چند بار با صدای کلفت تکرار کرد و رضا که از هیجان یادآوری این خاطره نشسته بود؛ بلند بلند خندید!
_من خر و بگو خواستم تو کتک نخوری؛ خودم هم کتک خوردم!
از یادآوری کتک هایی که آن شب از پدر مرتضی خورده بودند؛ طوری خندیدند که اشکشان درآمد!
انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش، رضا، از روی غصه، سر روی زانوی مرتضی گذاشته بود!
#۱۴۰۰/۵/۱۷
#000517
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هاشمی:
#روزانه_نویسی
صبح که بیدار شدم طبق معمول نگاهی به اطراف انداختم بچه ها هنوز خواب بودند. طبق معمول گوشی را از روی اپن برداشتم و مشغول چک کردن پیامهای ایتا شدم.
در گروه دختران شهدایی آگهی نظرم را به خود جلب کرد
تشییع شهید مدافع حرم ملامیری بعد از ۶سال به وطن بازگشت. وعده دیدار چهارشنبه ساعت ۱۸ بوستان شهید مبارک پردیسان
با دیدن (پردیسان) اگهی را دوباره خواندم.( پردیسان که محلهی ماست.بوستان شهید مبارک هم که پیاده یک ربعه میتوان رفت.خدایا امروز توفیق بده منم برم تشییع.بعد شش سال چقدر این شهید به موقع امد.)
حال دلم عجیب زیرورو بود.طوفانی و حالا نشانهای دیگر.
بعدظهر با خودم گفتم(عصر که علی خواست برود هیئت تا بوستان همراهش میروم)
بالشت را برای استراحت بعدظهر زیر سر گذاشتم.
با صدای بازی بچه ها بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم هفت بود. علی را صدا کردم. زینب گفت:
_ تلفن بابا زنگ خورد و بعد بابا گفت باید امروز زودتر برود.
نقشه هایم برآب شده بود.در حالی که بغض گلویم را میفشرد به خودم دلداری دادم (فردا صبح تشییع حرم را شرکت میکنم)
مشغول رسیدگی به امور منزل شدم.چشمم به زینب افتاد که از پنجره مشرف به خیابان نگاه میکرد و یکدفعه فریاد زد
_ مامان مامان حسینیه_آمبولانس
و از روی شوفاژ نقش زمین شد و با چشمانی گرد ادامه داد (شهیداوردند_شهید)
بیاختیار روسری به سر انداختم. با یک حرکت از چهارپایه پلاستیکی بالا رفتم. جلوی حسینیه تعدادبسیار زیادی ماشین تجمع کرده بودند و جمعیتی که تا آن زمان در آن خیابان ندیده بودم. آمبولانسی سفید با چراغهایی روشن. چشم هایم را ریز کردم تا بهتر ببینم.چیزی از امبولانس بیرون آمد. جعبه ای مستطیلی که با پرچم ایران پوشیده شده بود.
من هم چون زینب نقش زمین شدم. جای درنگ نبود. با بغض و اشک فریاد زدم
_برویم. شهید آوردند. نمیخواد لباس عوض کنید. بریم.
سه کودک به عکس همیشه که من باید برای عوض کردن لباس شان دست به کار میشدم خودشان در پی پوشیدن لباس سیاه دویدند.دیگر متوجه همهمه و صدای بچهها نشدم.
نگاهی به کمد انداختم.دستم به سمت اولین مانتو سیاه رفت.روسری و چادر. (بی خیال جوراب در کفش اسپرت دید ندارد.)
انگار مغزم کار نمیکرد. بی اختیار آماده میشدم. ماسک، کیف، کلید.چادر را از سر جا لباسی کشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با شتاب دست به داخل آسانسور فرستادم و شاسی دکمه همکف را فشردم. زینب دکمه های پیراهن سرمهای زهرا را میبست و حسین بند کفشش را.
هیچ نمی فهمیدم.جذبهای بود که مرا میکشاند. فضا عطر اگین بود. خدایا میرسم؟! چرا اینقدر پنج طبقه طولانی شده!
_بچه ها بدویید.بدویید.
با شتاب در آسانسور را باز کردم و به سمت خروجی بلوک دویدم. برای حفظ شان همسر طلبه در مجتمع حتی قدم های بلند هم برنمیداشتم؛ اما امروز میدویدم. یکی دوبار نزدیک بود به زمین بخورم ولی چند میلیمتری زمین خودم را جمع کردم.
از در نردهای فلزی مجتمع که بیرون زدم به سمت حسینیه پیچیدم. زینب ،زهرا و حسین از بین نردهها میانبر زده و منتظرم بودند. زینب زهرا را بغل گرفته بود و حسین چادر زینب را. با رسیدن به بچهها آنها هم قدم هایشان را تند کردند. نزدیکتر که شدم چند موتور ی با لباس سپاهی به زحمت خود را از بین جمعیت بیرون کشیدند و بعد آمبولانسی سفید با چراغهای روشن در مقابل چشمان بهت زدهام به خیابان اصلی پیچید.(وای_نه_ شهید)این فریاد من بود.خانمی به سمتم امد و گفت:
_ رفت به طرف مسجد حضرت زینب.
با حرکت دست به زینب فهماندم به سمت مسجد میرویم. چه رفتنی!تمام جانم خیس شده بود با گوشهی چادرم عرق های سرازیر شده را پاک کردم.ماسک نمیگذاشت راحت نفس بکشم.چرا نمیرسیدم! قدمهایم ناخواسته کند میشد.گویی از آن جذبه پیشین خبری نبود.از حرکت ایستادم و بچهها هم.
دم در مسجد مردم زندگی عادی میکردند! عدهای در صف نانوایی سنگکی. عدهای جلوی بساط دستفروش وعدهای در حال رفتن به داخل مسجد . شهید آنجا نبود، جاییی که جسم و روح شهید باشد، نمیتوان بی تفاوت زیست. بصیرت شهید مثل خون، جاری میشود در وجود انسانها.
به خود امدم، تمام وجودم ضربان شده بود. شقیقه هایم می سوخت.لباسهایم خیس خیس شده بود. ماسکم را پایین کشیدم. مشکل اکسیژن هوا نبود، رایحهی عشق شهید دیگر نبود.
با خودم گفتم عجب دعوتی کرد شهید از ما. یادم باشد همه را برای باغ اناریها بنویسم.
(ولی باز کلمات نتوانست آنچه گذشت را روایت کند)😭
#هاشمی
#بذر
#000521
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
امشب روزانهام، خوابی پریشان است.
باید قلم را در دست گرفت و نوشت
بنویسم از این روزها. روزهای محرم ۱۴۰۰ شمسی.که از ترس حمله باید همه جا مراقب باشیم. دشمن تا عنق خاک که نه ولی تا وسط اجتماعاتمان نفود کرده. هرجا جمعی باشد ،باید احساس خطر کرد.
یادم میاید اربعین ۱۳۹۸بود. دیدن آن شکوه، عظمت، دلدادگی، آرمانگرایی د
برنامهایی که کارشناسش (راه قدس از کربلا میگذرد ) را شرح میداد نظرم را جلب کرد. صدای تلویزیون را باز کردم و دل سپردم و لذت بردم. ولی گوشهی ذهنم را چیزی مانند چنگهای رنگی شیطان زخمی میکرد(سپاه ابلیس برای خاموش کردن این حرکت عظیم حتما برنامهای مفصل خواهند ریخت. بدون شک انتقام این عدالتخواهی و آزاد زیستی را خواهند گرفت. چه میتواند باشد برنامهی شومشان برای جلوگیری کردن از این حرکت؟!)
دهها و صدها ترفند و خیانت به ذهنم خطور کرد، از حملهی انتحاری گرفته تا ...حتی حملهی نظامی. اما تاریخ اثبات کرده هیچکدام توانایی ندارد جلوی این موج را بگیرد.
زائران اربعین حسینی که با بیماری بسیار سهمگینتر از انفولانزا وارد ایران شدند جرقهای در ذهنم زد. ممکن است (ویروسی، میکروبی چمیدانم ،مریضی را بین زائران پخش کنند!
خدا کند این یکی به ذهن کثیفشان خطور نکند) و بعد از چند ماه متوجه شدیم که حتی خبیثتر از انچه به نظرمن ممکنه مینمود، طراحی شده است. ویروسی که نه تنها شیعیان بلکه همه دنیا را درگیر کند تا سپاه ابلیس به خواستههای شوم خود برسد.
#یدالله_فوق_ایدیهم
#هاشمی
#000525
#روزانه_نویسی
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتادهام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانیام ، درست جایی وسط دو ابرو درد میکرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد.
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفتهشده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم.
صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند:
- مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت.
ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم:
- کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟
امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشیتر بود و گفت:
- مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم!
ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس میگویم.
- چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟
محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت:
- مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم.
دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود.
- مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند.
احمد لباسم را کشید و گفت:
- مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟
ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم:
-اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد.
با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم.
- برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون.
همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند.
درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیرهام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکیام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم.
- بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟
بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست.
امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت:
مامان .. فکر کردم میریم هیئت.
نگذاشتم ادامه بدهد.
- چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید..
محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی!
چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود.
#1400530
#شاهد
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او ..
من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچهای آویزان از رخت خواب
من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانهای کوچک.
کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت.
گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت:
- مامان حوصله ام سر رفته!
یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب میدادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید.
- مامان من خیلی حوصله ام سر رفته.
چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم:
- میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟
سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد.
- میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟
پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم.
- میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟
داد زد: نه حوصله ندارم.
صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقهای خورد.
- مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد.
از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم.
صدای خنده خونه را پر کرد.
#140062
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نرگس مدیری:
#روزانه_نویسی 26
#ماهی_قرمز
با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایهی کناریمان بود.
_آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب!
بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت.
کارتون مورد علاقهی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشهای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشههایش را بر آب کرد.
_مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟
مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوهای ام را نوازش کرد.
_عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم میگیریم.
_من سرماخوردم؟!
_نه مامان. زردی داری.
_زردی چیه؟!
_خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج میشده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده.
_چرا باقی مونده؟!
ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت:
_لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازهی مامانش رفته بیرون.
از خندهای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانیام رفع نشده بود.
_باید دکتر برم؟
_آره مامان جون. دکتر تنبیهش میکنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه.
با بغضی که نمیخواستم معلوم باشد، آهسته گفتم:
_آمپول میزنه؟
صورت مهربان مامان خندید و دندانهای سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لبهایش روی صورتم، همهی وجودم را آرام کرد.
_قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته.
اخم کردم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگیشو بگیریم؟
با لب و لوچهی آویزان گفتم:
_بله.
_خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی.
با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت.
با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت:
_ببین بابا دوای دردت رو آوردم.
بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم.
مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت:
_خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول میترسی.
ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی.
_هر کاری باشه انجام میدم.
_خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم میره تو شکمت و مریضی رو میخوره و خوب میشی.
با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشتتر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان میخورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند میزد.
تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. نفسهایم تند شد. با سیلی آهستهای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت:
_سعید ماهی رو بذار زمین.
من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان میخورد و نفس میزد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده میکرد زیر لب غر زد:
_خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
#000603
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
#روزانه_نویسی
پیام استاد سندس را که میخوانم
دوباره به تمرین کلاسیام نگاه میکنم.
شروعش را ویرایش میزنم و عحیب فکر میکنم که من هم مانند معلم تازه کار از مهرماه متنفرم.
جدای غمگینی بعد از ظهر های پاییزش دلم نمیخواهد بعداز سه ماه به قول پدرم لنگ ظهر بیدار شدن، ساعت شش بیدار شوم.
دلم نمیخواهد دوباره تمرین های شیمی و فرمول های فیزیک را ببینم.
هرچند کنکور عزیز بهانه ایست تا در تابستان هم روزهای خوشم با کتاب و جزوه و تست عجین شود.
شاید شما هم که خواننده این دلنوشته نیمه شبی و پر از حرص و تنفر من از از پنج حرف م-د-ر-س-ه باشی، پوزخند بزنی و در دلت بگویی:《 شما که دوساله توخونه میخورید و میخوابید. تابستون و غیر تابستون نداره، درس هم نمیخونید همش تقلبه.》
نه اصلا چنین فکری را نکن، شاید ظاهرش این باشد، قطعاً دلم نمیخواهد یک دستم به گوشی باشد و در دست دیگر مداد بگیرم و کتابم را روی بالشتم بگذارم.
دوست ندارم در زمان امتحانم تقلب کنم!
دلم نمیخواهد جزوههایم در گوشی باشد تا شماره عینکم بیشتر شود.
من هم دلم برای کلنجار رفتن هر روزهام با مقنعه تنگ شده.
حتی امروز که داشتم فکر میکردم،متاسفانه یادم نمیآمد بند کوله ام را روی مقنعه میگذاشتم و چادر میپوشیدم یا زیر مقنعه؟!
شاید بخندی از این حواس پرتی من اما حق بده، دوسال است لباس فرمم شده پتو و بالشتم.
امروز وقتی وارد کانال مدرسه شدم، فهمیدم از شهریور هم بدم میآید.
دلم میخواست یکی را خفه کنم!
نمیدانم مدیر مدرسه یا وزیر آموزش و پرورش سابق یا شاید هم وزیر جدید که حواسش نبوده و این قانون را از مدرسه ما برنداشت.
چه معنی میدهد حالا که وزیر عزیز شروع سال تحصیلی را مهر اعلام کرده، مدرسه عزیز تر به بهانه کنکور منفور سال تحصیلی را از شهریور آغاز کند؟!
امروز برای اولین بار دلم برای روزهای دبستانم تنگ شد، آن زمان که تنها دغدغه مدرسهام نوشتن از روی درس چهار صفحهای کتاب فارسی بود.
#یعقوبی
#1400613
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344