eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به صندوق چوبی پشت پایش گیر کرد. محکم زمین خورد و کُت چرمش چاک خورد. دانه‌های یاقوت زیر کُتش پیدا شد. چشم از او برداشتم. بلند شد و همانطور عقب عقب به راهش ادامه داد. نمی‌خواست در همین ملاقات اول مضحکه شود. حسابی که دور شد؛ برگشت. شروع به دویدن کرد. دلم می‌خواست بفهمم کجا می‌رود. سال‌ها همسایه‌ی ما بودند. همین درخت کناری. اولین بار که همدیگر را دیدیم، هر دو شکوفه بودیم. فکر کردم: «لابد اون موقع فکر کرده شبیه همیم.» دلم برایش سوخت. وقتی ردِ قرمز باقی مانده از او را روی زمین دیدم، دردم گرفت. دستی به پوست حساس و نازکم کشیدم. چشمانم را بستم. حتی تصور چنین افتادنی، تمام فیبر‌های تنم را لرزاند. فکر کردم: «چه مرد محکمیه! اگر من بودم الان تمام تنم له شده بود.» از تصورش دردم آمد. اما فکر رهایم نکرد: «حتی نمی‌تونستم از جام بلند شم و باید با خاک انداز جمعم می‌کردن!» چشمانم را فشار دادم تا این فکر از سرم خارج شود. کمی عذاب وجدان گرفته بودم. «کاش اون حرف‌ رو بهش نگفته بودم!» لبانم را با زبان خیس کردم و ابروهایم را گره دادم. «نه. خیلی هم خوب گفتم.» دست به سینه سرم را بالا گرفتم. «اصلا ما به هم نمی‌خوریم.» یاد حرف‌هایش افتادم و وا رفتم. _ببخشید یه... آب دهانش را قورت داد. _...عرضی داشتم خدمت‌تون. با دیدن کُت چرم براق و صورت قرمزش، چشمانم را پایین انداختم. _بفرمایید. نفسش را آرام بیرون داد و به زمین خیره ماند. _من خیلی وقته... یعنی... چند ماهی هست... می‌دونید نجابت و حیای شما برام قابل تحسین هست. از حرف‌های بریده‌اش، بوی خواستگاری آمد. طبق معمول همه‌ی این جور وقت‌ها خودم را به خنگی زدم. خونسرد و بی‌حالت نگاهش کردم. _ممنونم. سلام به خانواده برسونید. من باید برم. از گفتن جمله‌ی آخر پشیمان شدم! اگر قبول می‌کرد تا بروم از بقیه‌ی حرفش سر در نمی‌آوردم. اگر هم نمی‌گذاشت که معلوم بود معنای حرفش را فهمیده‌ام و دارم فرار می‌کنم. منتظر عکس‌العمل او ماندم. سرش را تندی بالا آورد. آب دهانش را قورت داد. چشمانش به این طرف و آن طرف دو دو زد تا روی من خیره نشود. دهانش را باز کرد اما زبانش قفل بود. کلمات روی زبانش ماسیده بود. نمی‌دانم چرا حالش را فهمیدم! بی ملاحظه گفت: _می‌خوام باهاتون زندگی کنم خانم خرمالو. این را که گفت، یاقوتِ چشمانش در چشمانم گره خورد. خشکم زده بود. با اینکه می‌دانستم منظورش چیست؛ بازم جا خوردم. زمان در آن لحظه متوقف شد. دلم می‌خواست آن لحظه تمام شود اما ساعتِ زمان در آن لحظه ایستاد. وقتی زمان به حرکت درآمد، بالاخره پلک زدم. چشمانم را از او گرفتم. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: _اینجا جای این حرف‌ها نیست آقای انار. صورتم را برگرداندم و عکس‌العمل چهره‌ی گلگونش را ندیدم. دوباره به جارو زدن برگ‌های زردِ انار و خرمالو، توی حیاط ادامه دادم. (پ. ن: دیگه باید به بزرگی ببخشید. در تمرین دخل و تصرف کردم. تازه به جای شروع، با شبیه اون جمله تمام کردم!)
هدایت شده از seyyed
خانم خرمالو ابرو هایش را داد بالا و به آقا انار گفت: وای این تاجی که گذاشتی رو سرت خیلی بهت میاد آقا انار هم در جوابش گفت: ممنون عزیزم چشمات قشنگ میبینه و این بود داستان کوتاه و پند آموز ما😐😂
بچه اس دیگه گفتم دلش نشکنه گذاشتم کانال🙄🤔 داستان پند آموز😖🤭
هدایت شده از بچه شبح خاکستری-
خانوم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت: من عمرا از مرد هایی که مو رنگ می‌کنن، خوشم نمی‌آد! آقا انار دستپاچه و با تته پته گفت: ن..نه! ما کلا خانوادگی موهامون بوره. خیالتون راحت. نچراله نچراله. اگرهم که با رنگش مشکل دارید که دیگه... لبخندی روی لب خانم خرمالو شکل گرفت، هرچند آقا انار از زیر ماسک نمی‌دیدش. سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد. انار تا اینجا تمام ایده‌آل های اورا داشت. ناگهان باد سرد پاییزی وزید، از پوشش نازک خانم خرمالو گذشت و لرزه بر اندام ظریفش انداخت. آقا انار که دید خانم خرمالو از سرما به خود می‌لرز، کت چرمش را در‌آورد و قبل از اینکه خانم خرمالو بخواهد لب به تعارف باز کند، آن را روی شانه‌هایش انداخت. لپ های خانم خرمالو به رنگ کت درآمد و فقط زیرلب تشکر کرد. آقا‌ی‌انار همانطور که به خانم خرمالو زل زده بود، پیش خودش فکر می‌کرد کتش چقدر به تن همسر آینده‌اش می‌آید. حالا این همه اعتماد به سقف را از کجا می‌آورد و خرمالو را از همین حالا همسر اینده‌اش می‌دانست،الله‌اعلم! خرمالو احساس می‌کرد دارد زیر نگاه های سنگین انار له می‌شود. به سختی سرش را بالا اورد که یکهو نگاهش روی هیکل تکه‌تکه و عضلانی انار قفل شد. نفسش بند آمد و سریع نگاهش را دزدید و چندین برابر سرخ شد. انار مستانه خندید و در دل آرزو کرد کاش می‌توانست موهای سبزرنگ خرمالو را نوازش کند. یکهو به خودش آمد و در‌دل به خود نهیب زد و خودش را به خاطر بی‌حیایی اش سرزنش کرد. نگاهش را به روبه‌رو دوخت و با صدای بمش گفت: موهاتون رو بکنید داخل. خرمالو که تازه فهمیده بود موهایش بیرون امده، بی اختیار هینی کشید و سریع روسری اش را کشید جلو. انار ذوق‌زده از نجابت خرمالو لبخندی زد و رویش را به سمت او چرخاند. سرش را کمی کج کرد و شمرده شمرده پرسید: خرمالو خانوم؟ و "واو" خانوم را کمی بیشتر کشید. خرمالو نیم نگاه خجولی به انارش، که معلوم نبود از کی "شین" مالکیت گرفته، انداخت و بله را در دهانش مزه‌ مزه کرد. (استاد ممنون می‌شم نطرتون رو هم بگید)
هدایت شده از ✒🌿💎
خانم خرمالو ابروهایش را داد بالا و به آقا انار گفت : خوانواده تو خودشونم با خودشون مشکل دارن... این ترش می‌کنه.. اون‌شیرین می‌شه اونم که خودش نمی‌دونه شیرینه یا ترش. حالا فکر کن ازدواج کنیم بچمون چی از آب در بیاد. پوستش کلفت و تلخه.اونوقت داخلش نرم و شیرین و آبدار. آقا انار که دیگه عصبی شده بود با همون لهجه کرمانی به خانم انار توپید: از شماکه بهتریم.انارمیوه‌‌ی‌مورد علاقه حضرت زهرا(س)است.بعدشم...درسته پوستمون کلفت و تلخه.ولی داخلمون آبدار و شیرینه.تازشم..از شما خرمالو ها بهتریم که. پوستتون قرمز و وسوسه کنندست اما وقتی خورده می‌شین دهن آدما خشک می‌شه. ظاهرتون خوبه هااا ولی باطنتون تلخه.امام علی(ع)هم گفته: «زینةٌ اْلباطن ، خیرُ مِن زینة اْلظاهِر» بعدشم.اصفهانی بودنتو به رخم نکش که مَه بچه کرمونم ، پایتخت گردش گری ایران.از وقتی شکوفه شدماا ، توریستا داشتن انار های کرمونو سوغات می‌بردن. خانم انار شماتت بار آقا خرمالو رو نگاه کرد و گفت : مگه سوغات کرمان زیره نبود؟؟ آقا آنار اومد جواب بده که پدرش ، استاد واقفی گفتن : پسرم ولکن.. اینا جنسشون به تو نمی‌خوره.تو مثلا قراره برگ اعظم باغ انار بشی هااا. با ایشون ازدواج کنی که فردا از درخت می‌افتی پائین.. یکم صبر کن من دخترعمو شیرینو برات می‌گیرم. خانم خرمالو که عصبی شده بود جعبه شیرینی رو از روی میز انداخت پائین رو به آستاد واقفی و پسرش گفت : اصلا شما جنستون به خرمالو ها نمی‌خوره. این دسته گلتونم بگیرین ببرید کرمان.. شمارو به خیر مارو به سلامت. *** دوهفته بعد خبر ازدواج پسر اقای واقفی که حالا ناردوماد شده بود به گوش خرمالو رسید و ایشون بر اثر سکته قلبی مرحوم شدند. و این بود سرنوشت مخالفان باغ انار ، که تکه ای از فردوس است!!
هدایت شده از م.م
خانوم خرمالو: آخ که چقدر دوست دارم این دل پر خونت را. تا قلبت را برویم باز نکرده بودی درکت نمی کردم. همیشه می گفتم چه پوست کلفتی دارد. البته اینهم جزئی از جاذبه های ذاتی تو است که من بسیار دیر متوجه شدم. آنقدر متواضعی که شکافتن تو را نوعی لبخند، رضایت، آرامش می دانم. آقای انار: عزیزم تو هم پراز شیرینی و لطفی. نرمخو ومهربان . چه خاکی بر سرم می ریختم. اگر مثل بعضی خرمالوها بی مزه بودی؟! شکر می کنم که تو را از درخت همسایه خواستگاری کردم. واِلا ممکن بود کارمان به جدایی بکشد. - - تمام شد. خودت را لو دادی. آقای انار: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
اینم تو کویر افتاده بود😕😕😕
از یابنده خواهش میشه حدس بزنه این چیه؟🤔
برای مادر حاج آقا سالاری گرامی فاتحه و صلوات فراموش نشود.
آقای سالاری به واقع یکی از نویسندگان ارزشی و ارزشمند و کاربلد هستند. امیدوارم عمرشان طولانی و قلمشان همواره در حال گردش روی کاغذ و تولید آثار فاخر باشد...
3⃣3⃣ خواب‌ها و رؤیاهایمان را جدی بگیریم بتهوون می‌گوید: بهترین لحظه‌هایی زندگی‌ من آن‌هایی بودند که در خواب گذراندم. قبلاً نوشته بودم که من سفر نمی‌روم و مدت‌هاست که از سفر کردن طفره می‌روم. ولی در خواب گهگاهی سفر می‌کنم، به دریا و کویر می‌روم و با آدم‌هایی که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم هم‌سفر می‌شوم. (+) رویا‌ها می‌توانند یکی از مؤثرترین و خلاقانه‌ترین ابزارهای ما برای تصمیم‌گیری و حل مسئله باشد. شاید یکی از اقدامات مفیدی که می‌توانیم در سال جدید انجام بدهیم جدی گرفت رؤیاهایمان باشد. درباره رؤیا کتاب‌های متعددی منتشرشده، از نوشته‌های خرافی گرفته تا تحقیقات روانشناسی. رؤیا بخش مهمی از یک زندگی‌ خلاقانه است، بهتر است به‌جای تفسیرهای خرافی و عجیب‌وغریب از رؤیاها به استفادۀ خلاقانه از رویاها برای ساختن ایده‌های تازه بیندیشیم. چه بسیار آثار هنری، ادبی، عملی و فکری که جرقۀ اولیه آن‌ها در خواب زده شده است. بنابراین یک فرد خلاق حتی در خواب هم در حال کار کردن است، شاید خیلی غنی‌تر و بی‌پرواتر و صدالبته بدون سانسور. برای کسی که دئبال ایده‌های تازه می‌‌گردد، خواب و رؤیا مانند چشمه‌ای جوشان عمل می‌کند.  گراهام گرین، به نکته جالبی اشاره‌کرده است: بعضی اوقات، یکی شدن با یک شخصیت از داستان تا جایی پیش می‌رود که آدم به‌جای رؤیای خودش رؤیایِ رؤیای او را می‌بیند. برای مطالعه‌ی علمی‌تر و بهتر در این زمینه دو کتاب حیوان قصه‌گو و کمیتۀ خواب را پیشنهاد می‌کنم. متن زیر را که درباره بهره‌برداری آگاهانه از رؤیاهاست از کتاب خواندنی و جذاب کمیتۀ خواب نوشته دیردرا بریت نقل می‌کنم: روانشناس‌ها برای پرورش رؤیاهای مشکل‌گشا، آئین‌های «کاشت نهفته» را پرورانده‌اند. هدف این آئین‌ها مسائل شخصی و عاطفی است، ولی برای کارهای عملی آفرینش گری هم مناسب هستند. دستورالعمل‌های کاشت نهفته معمولاً حاوی دستورهای زیر هستند: مسئله را به‌صورت عبارت یا جملۀ کوتاه نوشته و بغل تخت خود بگذارید. چند دقیقه قبل از خواب مسئله را بررسی کنید. وقتی در بستر خواب هستید مسئله را در صورت امکان مانند تصویری مجسم کنید. خودتان را در حال رؤیا پیرامون مسئله، بیداری از رؤیا و نوشتن د دفترچه مجسم کنید. درست هنگامی‌که دارد خوابتان می‌برد، به خود بگویید که مایل به دیدن رؤیا دربارۀ مسئله موردنظر هستید. روی پاتختی، کاغذ یا قلم –شاید چراغ‌قوه یا خودکاری که نوکش چراغ دارد- داشته باشید. اشیاء مربوط به مسئله را روی پاتختی بگذارید. پس از بیدار شدن، پیش از اینکه از رختخواب بیرون بیایید قدری در سکوت دراز بکشید. به این توجه کنید که آیا اثری از یادآوری یک رؤیا در شما هست و اگر امکان‌پذیر باشد خود را به یادآوری بیشتر رؤیا تشویق کنید. آن را بنویسید. ✍
باهیچ لیتر بنزین یه بارم خودش خاموش شد می ترسم نرسم به پمپ
😂 اگر نرسیدم باید بیاید هُل بدید🤓
دعاهاتون داره اثر می‌کنه😁
هدایت شده از F.F
یک جمعه زیبا در باغ‌انار به یاد تمامی: درخت ها و بیلچه ها و قیچی های (باغ‌انار)
هدایت شده از DASA
دعاگوتون هستم. 🌹
هدایت شده از 
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 به دستم رسید.... باغ انار، نویسندگی گروهی، اولین داستان کوتاه جمعی، و حالا هم "ارتداد" به عنوان جایزه. منتخب انتخاب دوستان نشدیم اما انتخاب شدیم!✨ ⤵️⬆️ اما در مورد رمان ارتداد: رمان ارتداد نوشته وحید یامین پور رمانی است سیاسی که با ماجرایی عاشقانه گره خورده است. راوی، داستان را از ماجرایی درددناک و خونآلود در 22 بهمن 57 شروع می کند، تاریخی که برای عموم آن زمان نشان شادی و پیروزی بود در این جا محمل وقوع حادثه ای تلخ می شود. رمان به خواننده نهیب می زند و در پی آن است که خواننده خود پی ببرد که نسبت به آرمان های انقلاب و رهبر، کجا ایستاده است. رمان «ارتداد» در در سه بخش «حیرت»، «ارتداد» و «رجعت» نوشته شده است. بر خلاف دیگر آثار نویسنده ترجیح داده است که درباره ی این اثر صحبت نکند و اجازه دهد که خواننده خود به هدف کتاب پی ببرد. ژانر کتاب تاریخ جایگزین است یعنی نوشتن درباره ی اتفاقی تاریخی، اگر به گونه ای دیگر رخ می داد یا اصلا رخ نمی داد. با تشکر از باغ اناری‌ها🌱 ┄•●❥@obooreneveshteha 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از maryam. ghoraei
شب و روزم یکی شده بود از بس که در به درِ پیدا کردن یک ایده‌ی جذاب بودم! از آخرین مباحثی که در آوینار آموخته بودیم، کهن الگو بود و خیلی ذهنم را درگیر خودش کرده بود. عمق بی‌حدّش، حسابی دلم را برده بود. این همه، مرا مصمم کرد تا اثر ارسالی‌مان به این جشنواره، بر پایه‌ی کهن الگو بنا شود. به همین خاطر، مطالب کانال یاس را به دقت پیگیری و مدام بالا و پایین می‌کردم. به نتیجه رسیدم که می‌توان گفت زندگی حضرت خدیجه سلام الله علیها، دارای دو کهن الگوست؛ «جستجو و عشق!» هرچه بیشتر پیش رفتم اما دریافتم که کهن الگوی اصلی سیره‌ی ایشان، همان جستجو است. در واقع آن روح جستجوگر و حقیقت طلب، ایشان را شیدای پیامبر می‌کند! ایده‌هایی به ذهن خودم و هم‌گروهی‌ها می‌رسید اما، آرامم نمی‌کرد. متوسل به اعضای خانواده شدم! آن بندگان خدا هم کوتاهی نکردند و انصافاً موارد خوبی را هم عنوان می‌کردند اما... دل است دیگر؛ مگر کوتاه می‌آمد؟! از شلیک تپانچه برای آغاز ماراتن یاس، روزهای زیادی می‌گذشت و ما هنوز، درگیر ایده بودیم؛ یعنی در خانه‌ی اول! کم‌کم هم‌گروهی‌ها هم کلافه شدند و صدایشان درآمد که، لطفاً بی‌خیال! من هم به ناچار کوتاه آمدم و همراهشان شدم اما شما باور نکنید! ذهنم خودش اوتومات، هنوز دنبال ایده بود. یادم است، شب بود و درحال رانندگی در یکی از میادین شهر بودم که ایده‌ی آن دخترکِ عشقِ مروارید به سرم بارید! بعد از آن همه شبانه روز پر تلاطم، درونم به یک‌باره ساکت شده بود؛ طوری که گفتم لابد یا غش کرده، یا که... با اشتیاق زایدالوصفی به گروهمان حمله‌ور شدم و از همه خاصه استاد خواستم که نظرشان را راجع به ایده‌ام بدهند. همانطور که حدس می‌زدم، به دلشان نشست و استقبال کردند. حالا کمتر از یک هفته زمان داشتیم و فقط یک طرح! چندبار آن را خواندم. بالاخره گشایش داستان را انتخاب کردم و بسم‌الله... وقتمان خیلی کم بود اما خوشبختانه مهلت ارائه‌ی داستان‌ها تمدید شد و خیالمان تا حدی راحت. هر چند بندی را که می‌نوشتم، در گروه می‌گذاشتم تا دوستان نظر بدهند. شکر خدا از اغلب بخش‌ها راضی بودند. روز آخر شده بود اما داستان ما هنوز به آخر نرسیده بود و همچنان بی‌نام و نشان بود! آن روز و روز قبلش را در یک قرنطینه‌ی نفس‌گیر، گرم پایان دادن به کار بودم. لحظات پایانی بود. حالا دیگر همه نگران شده بودند! انتخاب اسم را به دوستان محول کردم و رفتم پی اتمام کار. پارت آخر را که نوشتم، از فرط بی‌وقتی، اول به ادمین باغ ارسال کردم و بعد برای دوستان! ناگهان یادم آمد که داستان را بی‌نام ارسال کرده‌ام! برایش "تلاطم" را برگزیده بودیم اما گویا قسمت نبود! یا شاید هم به مانند معانیش، ما را نا آرام می‌پسندید. داغ و خدا خدا کنان به ادمین باغ مراجعه کردم و نام داستان را به همراه مشخصات گروه، در پیامی جداگانه فرستادم. با تاییدش، همه نفس راحتی کشیدیم... طی مدتی که تا اعلام نتایج مانده بود، کم و بیش بازخوردهای خیلی خوبی را از مخاطبان داشتیم که دلگرم و امیدوارمان می‌کرد. خوشبختانه که امیدی بی‌جا هم نبود و داستان ما نیز به لطف خدا در جمع برگزیدگان قرار گرفت و دلشادمان کرد. آموزه‌های یاس البته بیش از این‌ها بود. ما حتی بعد از اتمام مسابقه، برنامه‌ی نقد و تحلیل تک تک آثار را داشتیم و لاجرم، هر لحظه می‌آموختیم و رشد می‌کردیم! در کل، تلاش و تجربه‌‌ی جمعی بسیار خوبی بود و ان‌شاالله که از ثمرات اخروی آن هم بی نصیب نمانیم... و الحمدللّه ربّ العالمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زهراسادات هاشمی
بسم الله القاصم الجبارین به صفحه تبلت خیره شده‌ام، به عکس آقاجان که چند روزی است دیگر بین ما نیست. به آن همه صلابت در لباس پیغمبر، چهره‌ای نورانی که در عمامه‌ای مشکی قاب گرفته شده. از ایشان فقط همین عکس‌ها مانده، به اعلامیه‌ای خیره شده‌ام که برای مراسم هفتم در تمام گروه‌ها ارسال شده. باور از دست دادنش برای همه سخت است. به خودم که می‌‌آیم روی تخت آقاجان دراز کشیده‌ام و صدای گریه‌ام بلند است. خاطرات تلخ و شیرین تمام این سالها از جلوی چشمانم رد می‌شود. تازه علائم بیماری کرونا از وجودم خارج شده و توانسته‌ام کمی سرپا شوم. حالا اینجا آمده‌ام، قلندرآباد، روستایی از توابع شهرستان فریمان در استان خراسان رضوی. جایی که آقاجان از بعد انقلاب، عمرشان را برای تبلیغ دین برای این مردم گذاشتند و همین‌جا از دنیا رفتند. صداهایی از بیرون اتاق می‌آید به دنبال منبع صدای گریه می‌گردند. اشک‌هایم را پاک می‌کنم. بلند می‌شوم و چادر را سرم می‌کنم. ضعف بیماری هنوز در وجودم هست، توجه نمی‌کنم. از خانه آقاجان بیرون می‌زنم و برای رسیدن به خانه جدیدش می‌دوم. برایم مهم نیست که شب است، قبرستان است، که باید ترسید، شاید کسی نباشد. آخر اینجا روستایی است که به تازگی شهر شده بهشت حضرت عباس این شب‌ها پذیرای عالِمی ربانی از ذریه‌ی سادات است. دلم تنگ است، حوصله هیچ‌کس و هیچ چیز را ندارم. فقط خاطراتم با آقاجان را مرور می‌کنم. از بعد مراسم هفتم به خانه خودمان برگشته‌ام. بی‌حوصله سراغ تبلت می‌روم. چند روزی است که پیام‌های باغ انار درست و حسابی چک نشده. ایتا که بروز می‌شود سیل پیام‌ها روانه است. کانال‌ها و گروه‌ها یکی یکی از جلوی چشمانم رد می‌شوند و پایین می‌روند. جشنواره یاس؟ وارد باغ می‌شوم از جشنواره‌ای خبر می‌دهند که اسمش یاس است. وارد ناربانو می‌شوم هر چه پیام هست است. در گروه هیئت اجرایی هم که حرف از چند و چون کیفیت و برگزاری جشنواره است. همه در تب و تاب جشنواره هستند، جشنواره‌ای که برای بزرگ بانوی اسلام است. با خودم می‌گویم: - خوبه خوش به حالشون، چقدر حوصله دارن! صفحه تبلت را می‌بندم. دو روز گذشته ولی هنوز هم درخواست عضویت در ناربانو ارسال می‌شود در باغ هم همینطور، چقدر دل خوشی دارند خوش به حالشان. نمی‌دانم چند روز گذشته هنوز تب و تاب جشنواره یاس است و درخواست‌های عضویت قلقلکم می‌دهد که من هم درخواست عضویت بدهم اما... وجدانم مرا رها نمی‌کند. سرم داد می‌زند: - زهرا خانم شرکت نکنیا، می‌خوای مثل جشنواره فاز رفیق نیمه‌راه بشی و هم‌گروهیات رو تنها بذاری؟ بدقول‌تر از این نشو زهرا هم پیش خودت، هم پیش بقیه! آخر آن موقع دست خودم نبود اگر آن اتفاقات لعنتی در ماه رمضان نمی‌افتاد و می‌گذاشت راحت باشم، در فاز رفیق نیمه راه نمی‌شدم و تو هم راحتم می‌گذاشتی وجدان جان! باز هم نمی‌دانم چند روز گذشته این روزها انقدر بی‌حوصله هستم که حساب روزها از دستم در رفته اما روزهای آخر عضو گیری‌ست در گروه بندی‌های جشنواره نام کانال جشنواره فاز را همان روز اول به جشنواره یاس تغییر دادند. پیامی در ناربانو توجهم را جلب کرده، سر گروهی که در جشنواره فاز عضوشان بودم درخواست عضویت یک هم‌گروهی جدید را داده، حتی خجالت می‌کشم که پیامی به ایشان بدهم و ازشان حلالیت بگیرم. روز آخر عضو‌گیری گروه‌هاست، ده باری می‌شود که در ناربانو هشتگ درخواست عضویت را تایپ کرده‌ام و پاک می‌کنم. نوار اعلانات بالای صفحه می‌گوید پیامی در خصوصی دارم اما توجه نمی‌کنم، باز تایپ می‌کنم و پاک می‌کنم. عصبانی هستم از خودم، از بدقولی‌هایم از بی‌خیالی، از اهمال‌کاری‌های بی‌اندازه که نگذاشته آب خوش از گلویم پایین برود از اتفاقاتی که یکی از پس دیگری می‌افتند و دوباره این من هستم که مُهر بدقولی بر روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد. بی‌خیال درخواست عضویت دادن می‌شوم و سراغ آن پیام خصوصی می‌روم. لبخندی به پهنای صورت می‌زنم. دلم برای پیام‌هایش تنگ شده بود. خیلی وقت است که خودش به من پیام نداده اما نامش برای قلبم آشناست. آشنا که نه، یک‌سالی می‌شود جزو صاحب‌خانه‌های قلبم شده، همیشه همینطور خواهد ماند "نوجوان انقلابی" جایگاه ویژه‌ای برایم دارد. چند بار صفحه را نگاه می‌کنم، چشمانم را می‌بندم و باز می‌کنم، برایم نوشته در گروهی عضو نیستی؟ تمایل داری بیایی گروه ما؟ سریع تایپ می‌کنم، چرا که نه؟ بعد هم درخواست عضویت گروهی را می‌دهم که فقط می‌دانم دوست قدیمی‌ام نوجوان انقلابی در آن گروه است. وارد گروه می‌شوم، نام کاربر "ابومهدی" را می‌بینم از این پارادوکسی که در اسمش است خنده‌ام می‌گیرد چیزی نمی‌گذرد که از خوشحالی نزدیک است بال در بیاورم وقتی نام استاد "فرات" را در گروه می‌بینم. نام گروهمان هم خودش عالمی دارد. "انارهای چریک" یعنی نیروهایی که قرار نیست یک انار معمولی باشند باید جنگجو و شجاع باشند. 1