eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
918 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فوری با یک چای جوشیده دهان ملت را می بست و سریع خبر ها را در بُرد سنجاق می کرد و به همان سرعتی که آمده بود، غیبش میزد. در میان این باغستان، یک باغ مخوف و عجیب و غریب پیدا بود. از دور که نگاه می کردی به یاد ستون های بلند قلعه دختر می افتادی و چه بسا اگر چشم هایت تار نمی دید ، نگهبانان را نیزه به دست بر بلندای ستون ها مشاهدی می کردی. تنها باغی بود که دورش را حصار کشیده بودند و برای عبور و مرورش قانون وضع کرده بودند. تا جایی که می‌گفتند: ظاهراً درب ورودی باغ مجهز به سیستم شناسایی اثر انگشتِ اعضا می باشد. داخل شدن به این باغ شاید به ظاهر دست خودت بود، اما برگشتت دست خدای توانا را می‌طلبید. ما که اهل گمانه زنی و قضاوت بی جا و غیبت نیستیم، اما خبرها حاکی از آن بود، که نوآموزان آن باغ دائماً از ترس قالب تهی می‌کنند. خاله زنک های سر کوچه همان هایی که سبزی‌ها را دور هم پاک می کردند و اگر مجالی می‌ یافتند، ظرف و ظروف را هم در همان کوچه می شستند، می‌گفتند: حاجی مجاهد تا قدم به باغ می گذارد رعشه برتن شاگردان می‌افتد. کافیست خطایی از کسی سر بزند، یا کاهلی در انجام وظایف صورت گیرد، آن چنان سخت گیرانه تنبیه می‌شود که جد شازده کوچولو هم واسطه شود، حاجی کوتاه نمی‌آید. این گونه که گفته اند و شنیده‌ایم ظاهراً سفر بی‌بازگشتی که از آن صحبت می‌کنند، سفر به مریخ نیست! بلکه ورود به همین باغستان انار است که انار هایی بس شیرین و ترش و ملس دارد. پ.ن. انتخاب اسامی کاملا اتفاقی است، اگر کسی به خودش بگیرد، قطعاً مدیون نویسنده است. @ANARSTORY
سوال: سلام آقای برگ. قبلا درباره عصای حضرت موسی علیه السلام و نکات نغزی که دارد فرمودید، اما ذکراین نکات به بعدموکول شد. آیا وقتش نرسیده یادبگیریم یا گفته شده این نکات ؟ جواب برگی: عصای موسی دادنی نیست. باید ابتدا پیغمبر رسانه ای بشوید...عصا خود به خود از چوب خودتان تراشیده می شود....با تبر، ریشه خودتان را از وابستگی ها ببرید و سپس از مصر وابستگی ها جدا شوید...مدتی در مدینِ وجودتان چوپانی کنید و شب های دراز زمستانی تنها در کوه و دشت فقط به تماشای خدا بگذرانید. موقعی که آماده بازگشت به مصر وجودتان شدید عصای چوپانی تبدیل به اژدها خواهد شد. @ANARSTORY
سیال ذهن چیست؟ شاید در فیلم‌ها دیده باشید که یکی از شخصیت‌های داستان، با پرش‌های ذهنی نامنظم و اغلب پی در پی، به دنبال رسوخ به خاطرات گذشته خود است. به این اتفاق، جریان سیال ذهن گفته می‌شود. در این شیوه احساسات، ادراکات و حتی تفکرات شخصیت‌ها به همان صورتی که در ذهن پدید می‌آید، آورده می‌شود. این تولیدات ذهنی بدون هیچ توضیح و تحلیل روی کاغذ ثبت می‌شود. تفکر و اندیشه کاراکتر داستان همچون یک فرد حقیقی که به صورت طبیعی در حال فکر کردن است درهم ریخته و سیل‌وار بیان می‌گردد. نویسنده‌ این‌گونه داستان‌ها تمایل به ناپیدا سازی خویشتن دارد و بر آن است تا خواننده را مستقیماً رویاروی تجربه‌ ذهن شخصیت‌ها قرار دهد. شاید این شیوه از روایت و داستان نویسی را بتوانیم با طوفان فکری مقایسه کنیم. در طوفان فکری شما هیچ محدودیتی برای تفکراتتان قائل نیستید. هرچه در ذهنتان می‌آید بلافاصله روی کاغذ حک می‌کنید. یکی از تمرینات نویسندگی هم استفاده از این شیوه است. این شیوه را دستکم نگیرید. شیوه جریان سیال ذهن یکی از «باکلاس ترین» شیوه‌های داستان نویسی است! اگرچه به نظر می‌رسد نباید این‌طور باشد! یک مداد و یک دفتر خالی بردارید و به سادگی نوشتن را شروع کنید. هر چیزی که به ذهنتان می‌رسد را یادداشت کنید، مهم نیست که احمقانه و یا بی‌ربط است. هر روز سه صفحه با روش جریان سیال ذهن بنویسید. جریان سیال ذهن کمک می‌کند تا ذهن شما پاک‌سازی شود. درست مثل یک «الک» که آشغال‌های حبوبات را با آن می‌گیرید. @ANARSTORY
یکی از خاطرات خود را به صورت سیال ذهن بنویسید. مثلا کنکور، ازدواج، مادر یا پدر شدن، مردن!! در سیال ذهن ابتدا شروع به نوشتن کنید بعد فکر کنید. به همین سادگی. یک ربع بنویسید. نتیجه خارق العاده است. اوایل شاید سخت باشد. ولی شاهکار است. امتحان کنید. @ANARSTORY
جریان سیال ذهن یک شیوه یا تکنیک نوشتن است که سعی می کند جریان طبیعی روند فکری شخصیت ها را نشان دهد که غالباً با ترکیب برداشت های حسی، ایده های ناقص، جمله بندی ها و دستور زبان نامتعارف صورت می گیرد. برخی نکات کلیدی درباره جریان سیال ذهن در زیر آمده است: جریان سیال ذهن با جنبش مدرنیته اوایل قرن بیستم همراه است. قبل از آنكه منتقدان ادبی از اصطلاح "جریان سیال ذهن"برای توصیف سبك روایتی استفاده كنند که نشان دهنده نحوه تفكر افراد باشد، از این اصطلاح در روانشناسی استفاده می شده است. جریان سیال ذهن عمدتاً در داستان و شعر به کار می رود، اما از این اصطلاح برای توصیف نمایشنامه ها و فیلم هایی نیز استفاده شده است که سعی بر نمایش بصری افکار یک شخصیت دارند. @ANARSTORY
سلام کهکشانی. سپاس برگی از همه درختان. ریشه هایتان را به مرکز زمین برسانید تا از آهن و نیکل بنوشید. آهن را از آوندهایتان هورت بکشید و انارهای محکمی تولید کنید تا ایمان دختر و پسر ما سست نباشد. ایمان آهنین تنها سد محکمی است که دیو شهوت را مهار می کند و اگر دیو شهوت مهار نشود تمام باغ در آتش خواهد سوخت. و درختان انار طعمه خوبی برای حریق خواهند بود اگر آتش به باغ برسد. به زودی در مورد مطالبی خواهم نوشت. خودتان هم جستجو کنید. قانون سوم. ده درخت پای کار می خواهم که با توجه به جریان آندلسی سازی قرطبه رمانی بنویسند تا امروز و جریان ضدفرهنگی امروز رسوا شود. آیا درخت پای کاری هست؟ آیا می شود انارِ متالیکی تولید کرد که رویه اش آهن باشد. آهن ضد زنگ برای حفاظت ایمان دختران و پسرانمان. ای درختان کجایید؟ اگر دیر بجنبید همه چیز در آتش خواهد سوخت. باغ انار باید جلوی باغهای انگور وقف شده برای شراب بایستد. به اذن الله. به نام زهرا سلام الله علیها. @ANARSTORY
💢درک جریان سیال ذهن جریان سیال ذهن به خوانندگان اجازه می دهد تا به افکار یک شخصیت گوش فرا دهند. این تکنیک غالباً با استفاده از به روشهای غیر متعارفی صورت می گیرد تا بتواند مشابه مسیرهای پیچیده افکار در هنگام شکل گیری و عبور آن ها در ذهن باشند. به طور خلاصه جریان سیال ذهن، استفاده از برای شبیه سازی کردن ماهیت "جریان و سیالیت" افکار "ذهن" است. جریان سیال ذهن را می توان با هردو زاویه دید و همچنین  نوشت. 💢چه چیزی جریان سیال ذهن را متمایز می کند؟ نثرنویسی سنتی بسیار خطی است، یک ایده بعد از دیگری در یک مسیر کم و بیش منطقی مانند یک خط دنبال می شود. جریان سیال ذهن غالباً از چند شیوه اصلی استفاده می کند که معرف سبک آن است. این شیوه ها عبارت اند از: 🔸استفاده از جمله بندی و دستور زبان غیرمعمول،  🔸تفکر تداعی گرا،  🔸تکرار و ساختار پیرنگ داستان. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
هدایت شده از faezeh
آرام قدم بر میدارم.هرکس از کنارم رد می شود یک طور خاصی نگاهم می کند اما این نگاه ها برایم عادی شده. آدم ها را از نظر می گذرانم. چشمم به زوج جوانی می افتد که به سمت من می آیند دست هاشان را در هم قلاب کرده و انگار چیز هایی‌در گوش هم زمزمه می کنند و هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یشان بلند می شود. کمی نزدیک تر می شوند چند لحظه خیره خیره به من زل می زنند.سپس جلو می آیند زن دستش را جلو می آورد و سلام میکند جوابش را می دهم و دستش را به گرمی می فشارم. پشت بند زن،مرد سلامی میگوید و دستش را جلو می آورد. سرم را پایین می اندازم و معذرت خواهی می کنم.نگاهی به هم می اندازند سپس مرد دستش را عقب می کشد. زن که حالا آن لبخند ملایم چند لحظه ی پیش رو لبش نیست میگوید: _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم. _با کمال میل. _اهل کدوم کشورید؟ لبخندم کش می آید: _ایران. سرش را تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند ایران. مرد که تا حالا ساکت مانده می گویید: می تونید در مورد پوششتون و کاری که چند دقیقه پیش انجام دادید یکم برامون بگید. سعی میکنم هرچیزی رو که میدونم توی ذهنم مرتب سازی و به بهترین نحو ممکن برای آنها بیان کنم: _من شیعه ام و در مورد پوششم اینکه دینم به من یاد داده که برای خودم ارزش قائل باشم خودم رو در معرض دید نگذارم. لحظه ای سکوت میکنم و مثال های جاافتاده ای در مورد حجاب را از ذهنم میگذرانم: _زن مثل مرواریدِ و پوشش او مثل صدف است که از مروارید محافظت میکنه ما آدما همیشه اشیاء باارزشمون رو در صندوقچه و دور از دید عوام نگهداری میکنیم یعنی زن به اندازه یک شیء ارزش نداره؟!! لحظه ای نگاه هایشان به هم دوخته می شود سپس منتظر برای ادامه ی حرف هایم به من خیره می شوند: _ما مسلمانان تکذیب کننده حضرت عیسی و دین مسیحیت نیستیم‌. ولی پیامبر ما ،یعنی حضرت محمد(ص)آخرین و کاملترین پیامبر کاملترین دین رو برای آدم ها به ارمغان آورد. زن پرسشگرانه میگویید: _محمد؟؟! اسمش برام آشناست ،میشه بیشتر ازش برامون بگی‌؟! _هرچه از محمد برای شما بگم باز به اندازه ی قطره آبی در اقیانوس از او برای شما نگفتم همینقدر بندانید که او از هرچه صفت خوب برخوردار است.مهربانی،ساده زیستی خوش رویی،بخشندگی، امانت داری، وفای به عهد و و و و او با دشمنان و مخالفانش هم با نرمی و ملایمت برخورد می کرد حتی سراغ کسی که هر روز بر سرش خاکستر می رخت را گرفت و وقتی فهمید مریض است به عیادتش رفت. نگاهی به ساعت موچی ام می اندازم ،نزدیک اذان است.از آنها معذرت خواهی میکنم و می گویم که باید بروم. از نگاه هایشان می شود فهمید که تشنه دانستن اند. شماره ام را می دهم و به آنها می گویم هر زمان که خواستند می توانند با من تماس بگیرند سپس خداحافظی میکنم و از آنها فاصله می گیرم. 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از faezeh
لیوان قهوه را بر میدارد و به دنبال نیمکتی میگردد تا روی آن بنشیند. فضای داخل کافه را دوست ندارد. بوی سیگار حالش را به هم می زند. کمی جلوتر فضایی برای نشستن هست تماشای غروب آفتاب یکی از کارهای مورد علاقه اوست وقتی آسمان نه آبی است و نه تاریک نه ماه را به نمایش می گذارد و نه عرصه ی جولان خورشید است. آسمان حال عجیبی دارد درست مثل کلارا. روی اولین نیمکت می نشیند و انگشتانش را حائل لیوان کاغذی که بخار از آن بلند می شود قرار می دهد. چشمش می خورد به مردی که چند شاخه گل رز در دست دارد . به نظرش آشناست؛قبلا او را جایی دیده . به یک باره خاطرات آن شب شوم برایش زنده می شود و به خود می لرزد. اگر آن جوان به کمکش نمی آمد معلوم نبود چه بر سرش می آمد. ساعت از یک گذشته بود و کلارا در راه برگشت به خانه بود که جوانی تلو تلو خوران جلوی راهش را گرفت کلارا ترسیده بود و نفس نفس میزد. پسرچاقویی از جیبش در آورد و نزدیک کلارا آمد.چشمانش به رنگ خون بود. دست کالارا کشید تا با خود ببرد که ناگهان کسی از پشت سر با او گلاویز شد وفریاد زد زودتر برو ...برو حالا دوباره فرشته نجاتش را دیده بود که با چند نفر دورهمی دوستانه ای گرفته بودند. صدایشان می آمد _برادر محمد کجا بودی؟ _چندتا شاخه گل گرفتی؟ بده ببینم او به همه سلام می کند و کنارشان می نشیند. همانطور که گل ها رو روی زمین کنار نیمکت می گذارد ادامه می دهد: امشب شب ولادت پیامبرما حضرت محمد هست. پیامبری که خودتون بهتر از من از ویژگی ها و عظمتش آگاهید. همه ما مدیون او هستیم و با تمام وجود به دینمون افتخار می کنیم. احمد جان میدونم با سختی پدرت رو راضی کردی که بیای واقعا ممنونم ازت حضرت محمد دستت رو بگیره. _انشاءالله . دعا کن پدرم کوتاه بیاد این چند وقته همش با هم بحث میکنیم. میگه ذهنت رو شست و شو دادن... کلارا از کارشان سر در نمی آورد. محمد را می شناخت اما نمیدانست چطور یک مُرده میتواند دست کسی را بگیرد و به یک انسان زنده کمک کند! راستی مگر اینها چه کار می کنند که پدر جوان مخالف آنها ست؟ این اجتماع ۳ نفره شبیه یک کمپین است. لیوانش را که حالا سرد شده پرت می کند درون سطل زباله و به سمت فرشته نجاتش که شاخه های گل را با لبخند بین عابران پخش می کند می رود. _آقا...من باهاتون کار دارم. منو یادتون هست؟ محمد به کلارا نگاه می کند، شاخه گلی به سمت او می گیرد و مودبانه می گوید: بفرمایید خانم _من باید از شما تشکر کنم اون شب توی خیابون شما جون منو نجات دادین. واقعا ازتون متشکرم. برای جبرانش هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. _نیازی به تشکر نیست من فقط کاری رو انجام دادم که فکر میکردم درسته. خوشحالم که حالتون خوبه _اما کمتر کسی پیدا میشه که شجاعت گلاویز شدن با یه آدم مست رو داشته باشه. اممم... راستی این گل ها رو برای چی بین مردم پخش می کنید؟ _امشب برای من و دوستان مسلمانم شب ارزشمندیه. شب تولد پیامبر ما حضرت محمد هست. شما میشناسیدش؟ _تا حدودی میشناسمش حرف های زیادی در موردش شنیدم. اما درست نمیدونم کدومشون رو باور کنم. کسی که شما مسلمان ها درباره اش حرف می زنید انسان خوبیه،اما من چیزهای زیادی در مورد محمد شنیدم که با تعریف های شما یکی نیست. محمد دستی به سرش می کشد _مطمئنم اگر حضرت محمد انسان خوبی نبود این همه علاقمند و دوستدار نداشت. هیچ جایی هیچ چیز نا پسندی در مورد پیامبر ما ننوشته. زندگی پیامبر سراسر خوبی بوده بدون حتی ذره ای سیاهی. بهتون پیشنهاد میدم در موردش تحقیق کنید. برگه کوچکی را از جیبش در می آورد و به سمت کلارا می گیرد. عکس مردی است با محاسن و موهای مشکی زیر آن نوشته "ادواردو آنیلی" محمد می رود و کلارا را با هزاران سوال نپرسیده و یک عکس تنها می گذارد.... 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از faezeh
(ص) 🌹به نام خدای محمد ( ص ) 🌹 کنار برج ایفل ایستاده بودم ، با چشمانم مردم را نگاه می‌کردم که هرکدام در کنار همدیگر خوش بودند و چیزهایی می گفتند و می‌خندیدند اما دل من مثل غروب جمعه ها دلگیر و ناراحت بود. چون در حق پیامبرم جفا کرده بودند ، پیامبری که حتی برای غیر مسلمانان هم دل می‌سوزاند.‌ براستی این محمد کِه بود که ما مسلمانان اینقدر عاشقش بودیم. چقدر نام بامسمایی دارد. به شیعه بودنم افتخار می‌کنم. + محمد ... محمد ... زوج مسیحی که در کنارم بودند ، به محمد گفتن‌های من گوش می‌دادند تا اینکه به من نزدیکتر شدند و گفتند : _ سلام ... این اسمی که گفتید چه کسی هست ؟ + سلام ... آخرین پیامبر ماست که بعد از حضرت مسیح دیده به جهان گشود و دنیا را پر از صلح و دوستی کرد. و با ستم های آن دوره بر مردم مبارزه کرد تا مردم در آرامش و صلح باشند. و کسی جرات ظلم و ستم به دیگری نداشته باشد. در حق مسلمان یا غیر مسلمان ظلمی نکرده مگر اینکه آنها به کسی ظلم کرده باشند ، که باید در قبالش مجازات می‌شدند. _ واقعا ... اما میگن آدم خوبی نبوده ؟ به زور میخواسته همه رو مسلمون کنه. + خیر اینطوری نیست ... پیامبرمون با یهودی ها و مسیحی ها مناظره میکنن در مورد دینشان سخن می‌گویند و بعضی از آنها خودشون اسلام را قبول می‌کنن البته بعضی ها هم عاشق منش و رفتار پیامبرمون می‌شند و تصمیم می‌گیرن مسلمون بشن . بعضی ها هم در آیین خودشون می‌مونند ، اصلا اجباری در کار نبوده. تازه حتی برای غیر مسلمون‌ها دلسوزی می‌کرده به خانواده‌های بی سرپرستشون رسیدگی می‌کرده. هرچی از اخلاق های خوبش بگم کم گفتم. _ میشه بیشتر ازشون بگید. + مهربون ، فداکار ، دوست داشتنی ، صبور ، خانواده دوست ، با ظلم و ستم می جنگیده ، .... خیلی زیاده هرچی بگم باز هم کم است. اگه اهل کتاب هستید یه کتاب رو بهتون معرفی میکنم تا بخونید. _ آره معرفی کنید. + تازه میدونستید پیامبر ما تو زندگی شون برای هرچیزی آداب خاص خودشو داشته. آداب خوردن. آداب خوابیدن. آداب زندگی. ... خیلی هست تو اون کتاب همه چیز رو نوشته. _ مشتاقم هرچه سریعتر کتاب رو تهیه کنم و بخونم شاید ما هم مسلمان شدیم. از شما هم ممنونیم. بعد از معرفی کتاب از من خداحافظی کردند و دست در دست همدیگر رفتند. خوشحال بودم که توانسته بودم پیامبر نازنینم را به این زوج جوان معرفی کنم. و دیگر دلم گرفته و ناراحت نبود ... مقدسی فر 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از faezeh
آرام قدم بر میدارم.هرکس از کنارم رد می شود یک طور خاصی نگاهم می کند اما این نگاه ها برایم عادی شده. آدم ها را از نظر می گذرانم. چشمم به زوج جوانی می افتد که به سمت من می آیند دست هاشان را در هم قلاب کرده و انگار چیز هایی‌در گوش هم زمزمه می کنند و هر چند ثانیه یک بار صدای خنده یشان بلند می شود. کمی نزدیک تر می شوند چند لحظه خیره خیره به من زل می زنند.سپس جلو می آیند زن دستش را جلو می آورد و سلام میکند جوابش را می دهم و دستش را به گرمی می فشارم. پشت بند زن،مرد سلامی میگوید و دستش را جلو می آورد. سرم را پایین می اندازم و معذرت خواهی می کنم.نگاهی به هم می اندازند سپس مرد دستش را عقب می کشد. زن که حالا آن لبخند ملایم چند لحظه ی پیش رو لبش نیست میگوید: _میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم. _با کمال میل. _اهل کدوم کشورید؟ لبخندم کش می آید: _ایران. سرش را تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند ایران. مرد که تا حالا ساکت مانده می گویید: می تونید در مورد پوششتون و کاری که چند دقیقه پیش انجام دادید یکم برامون بگید. سعی میکنم هرچیزی رو که میدونم توی ذهنم مرتب سازی و به بهترین نحو ممکن برای آنها بیان کنم: _من شیعه ام و در مورد پوششم اینکه دینم به من یاد داده که برای خودم ارزش قائل باشم خودم رو در معرض دید نگذارم. لحظه ای سکوت میکنم و مثال های جاافتاده ای در مورد حجاب را از ذهنم میگذرانم: _زن مثل مرواریدِ و پوشش او مثل صدف است که از مروارید محافظت میکنه ما آدما همیشه اشیاء باارزشمون رو در صندوقچه و دور از دید عوام نگهداری میکنیم یعنی زن به اندازه یک شیء ارزش نداره؟!! لحظه ای نگاه هایشان به هم دوخته می شود سپس منتظر برای ادامه ی حرف هایم به من خیره می شوند: _ما مسلمانان تکذیب کننده حضرت عیسی و دین مسیحیت نیستیم‌. ولی پیامبر ما ،یعنی حضرت محمد(ص)آخرین و کاملترین پیامبر کاملترین دین رو برای آدم ها به ارمغان آورد. زن پرسشگرانه میگویید: _محمد؟؟! اسمش برام آشناست ،میشه بیشتر ازش برامون بگی‌؟! _هرچه از محمد برای شما بگم باز به اندازه ی قطره آبی در اقیانوس از او برای شما نگفتم همینقدر بندانید که او از هرچه صفت خوب برخوردار است.مهربانی،ساده زیستی خوش رویی،بخشندگی، امانت داری، وفای به عهد و و و و او با دشمنان و مخالفانش هم با نرمی و ملایمت برخورد می کرد حتی سراغ کسی که هر روز بر سرش خاکستر می رخت را گرفت و وقتی فهمید مریض است به عیادتش رفت. نگاهی به ساعت موچی ام می اندازم ،نزدیک اذان است.از آنها معذرت خواهی میکنم و می گویم که باید بروم. از نگاه هایشان می شود فهمید که تشنه دانستن اند. شماره ام را می دهم و به آنها می گویم هر زمان که خواستند می توانند با من تماس بگیرند سپس خداحافظی میکنم و از آنها فاصله می گیرم. 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
هدایت شده از faezeh
_ سلام ... ببخشید مزاحم شدم این کتاب تقدیم به شما هدیه‌ی ناقابل از طرف امام حسین علیه سلام چشمان قهوه ایش را به صورتم دوخت عطر تندش در مشامم پیچیده و نتیجه اش سردردی شده بود در یکی از مخچه های مغزم آرام گفت : ولی من اعتقاد ندارم ... مسیحیم ! با گفتن این حرف با آن لحن آرام و مڟلوم ته دلم سوریه ای به پا شد لبخندم را حفظ کردم نمیدانم واقعا نمیدانم چه شد و چگونه کلمات زیرک از دهانم بیرون پریدند گفتم : فرقی نداره از چه دینی .. امام حسین علیه سلام امام من و امام شماست ته ان چشمان قهوه ای قجری چیزی بیدار شد احساسی زیبا انگار در چشمانش جوانه زد احساسی که نیاز به نور و اب داشت نوری از،جنس آسمان و آبی از جنس اب فرات ! لبخندی ملیح تحویلم داد و گفت : میشہ یه کم راجب امامتون بگید!؟ اب دهامم را قورت دادم استرس به گلویم چنگ زده بود کمی فکر کردم چه میگفتم!؟ صلواتی فرستادم و گفتم : از،بخشش و مهربونیش اونقدر بگم که قاتلشون رو سینشون نشسته بود ! قاتلی که فرزندان و یاران و برادرشونو شهید کرده بود اما اونقدر بزرگوار بودن که گفتن پشیمون بشی میبخشمت ! با چشمان گرد نگاهم کرد بهت زده گفت : مگه میشه!؟ چادرم را در دستم فشار دادم ترس از سوتی دادن های همیشه گی ام داشتم گفتم : بله که میشه .. و البته .. امام حسین علیه سلام نوه‌ی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله هستن.. و دست پروردشون احساس کردم آن جوانہ با نام رسول الله صل الله علیه و آله کم کم رشد میکند 🔻نشانی باغ انار https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔻نمایشگاه باغ @anarstory
جمله بندی و دستور زبان: جریان سیال ذهن معمولاً از قوانین عادی دستور زبان و جمله بندی (یا ترتیب کلمات) پیروی . دلیل این امر این است که اغلب، افکار به طور کامل شکل نمی گیرند، یا در میانه تغییر مسیر می دهند، یا توسط یک فکر دیگر قطع می شوند. بنابراین استفاده از دستور زبان و جمله بندی به صورت اشتباه، اما به طوری که در عین حال صحیح به نظر برسد می تواند شیوه ای برای شبیه سازی این فرآیند باشد. علاوه بر این، نویسندگانِ جریان سیال ذهن، اغلب را به روش های غیر متعارف بکار می برند، مثلاً برای نشان دادن مکث و تغییر در مسیر فکری شخصیت از سبک مورب (italics ایتالیک)، سه نقطه، خط فاصله و شکستن خط استفاده می کنند. تکرار: ممکن است نویسندگان از تکرار استفاده کنند تا نشان دهند شخصیت به یک یا  حسی خاص بر می گردد و یا روی آن تمرکز دارد. کلمات و عبارات تکراری می توانند به عنوان یک عمل کنند و خوانندگان را به سمت و داستان سوق دهند. به عنوان مثال، اگر ذهن یک شخصیت دائماً به فکر عطر فردیست که استشمام کرده، خواننده می تواند نتیجه بگیرد که این شخصیت مجذوب آن فرد شده است. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
تفکر تداعی گرا: جریان سیال ذهن همچنین از تفکر تداعی گرا استفاده می کند. در این سبک از نوشتن، نویسندگان با استفاده از پیوندهای ضعیفی که اغلب مبتنی بر و یک شخصیت هستند، از یک ایده به ایده دیگر حرکت می کنند. هدف این است که با این تکنیک نویسندگان بتوانند را با صحت بیشتری انتقال دهند، نسبت به حالتی که یک سری ایده ها بصورت واضح و منطقی به هم پیوند بخورند.  تفکر تداعی گرا ممکن است "تصادفی" به نظر برسد، زیرا از یک فکر به فکر بعدی جهش می یابد و بین این افکار تنها وجود دارد. به عنوان مثال، افکار شخصیت ها اغلب در پاسخ به به خواننده ارائه می شود، مشاهدات پراکنده ای از آنچه شخصیت می بیند، می شنود، استشمام می کند، احساس می کند، می چشد و ... را توصیف می کند. ساختار پیرنگ داستان: بسیاری از نویسندگانی که جریان سیال ذهن را به کار می گیرند، ساختار طرح داستان را نیز می آزمایند و از عناصری مانند یا یک استفاده می کنند (یعنی داستان در زمان، به گذشته و آینده می رود). بعضی از نویسندگان به سرعت بین دیدگاه های شخصیت های مختلف جابه جا می شوند و به خوانندگان این امکان را می دهند که "جریان سیال ذهن" افراد مختلف را تجربه کنند. برخی از نویسندگان همچنین ممکن است تصمیم بگیرند که حوادث را با تنظیم نکنند یا جزئیات گذشته شخصیت را از طریق او به خوانندگان نشان دهند. در "خشم و هیاهو"، ویلیام فاکنر حوادث و جزئیات مهم بسیاری را از طریق خاطراتی که به عنوان بخشی از جریان‌های سیال ذهن شخصیت های مختلف پدید می آید، منتقل می کند. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
تفاوت جریان سیال ذهن و تک گویی ذهنی هم جریان سیال ذهن و هم تک گویی ذهنی شامل یک شخصیت به خواننده است. با این حال، بین این دو تفاوت وجود دارد. 🔸در تک گویی ذهنی، برخلاف جریان سیال ذهن، افکار شخصیت اغلب با استفاده از و ارائه می شود و معمولاً به طور منطقی از یک جمله به جمله دیگر و یک ایده به مفهوم دیگر پیشرفت می کند. 🔸 تک گویی ذهنی افکار شخصیت را به صورت و به هم مرتبط می کند، گویی شخصیت با خودش صحبت می کند. 🔸در مقابل، جریان سیال ذهن در تلاش است که را با تمام آشفتگی ها و حواس پرتی های خود نشان دهد. 🔸 جریان سیال ذهن فقط تلاشی برای انتقال افکار یک شخصیت نیست، بلکه هدف این است که خواننده آن افکار را به همان صورتی که شخصیت در فکر آنهاست تجربه کند. 🔻نمونه هایی از جریان سیال ذهن جریان سیال ذهن به عنوان یک تکنیک ادبی در جریان جنبش مدرنیته که در سالهای قبل و بعد از جنگ جهانی اول (اوایل تا اواسط قرن بیستم) شکوفا شد، گسترش یافت. حتی هنگامی که مدرنیسم جای خود را به جنبش های دیگر داد، جریان سیال ذهن به عنوان یک تکنیک باقی ماند و هنوز هم امروزه مورد استفاده قرار می گیرد. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
💢جریان سیال ذهن در رمان خانم دالووی از ویرجینیا وولف ویرجینیا وولف به دلیل استفاده از جریان سیال ذهن در نوشتار خود شناخته شده است. رمان "خانم دالووی" افکار، تجربیات و خاطرات چند شخصیت را در یک روز در لندن دنبال می کند. در این قسمت، شخصیت رمان به نام کلاریسا دالووی، عبور اتومبیل ها را تماشا می کند: ✴️هم چنان که به تاکسی ها نگاه می کرد احساسی دائم داشت که در خارج است، در بیرون، تا نزدیک دریا و تنها، همواره این احساس را داشت که زندگی کردن حتی یک روز هم بسیار بسیار خطرناک است. این نبود که خود را زرنگ یا خیلی غیرعادی بپندارد. اینکه چگونه توانسته بود با چند ترکه دانش که فرولاین دانیلز به ایشان داده بود از میان زندگی بگذرد. فکرش را هم نمی توانست بکند، هیچ چیز بلد نبود، نه زبان، نه تاریخ، و با این حال برای او به طور مطلق جاذب بود، همه این ها، تاکسی ها که می گذشتند، و او حاضر نبود درباره پیتر بگوید، یا درباره خود بگوید، من اینم، من آنم. در اینجا می بینید که وولف فقط به گفتن اینکه "خانم دالووی در حال تماشای تاکسی ها به زندگی خود نیز فکر می کرد" بسنده نکرده است. در عوض خواننده را به وارد کرده است و از جملات طولانی که با کاما از هم جدا شده اند، برای نشان دادن جریان آرام ایده ها و افکار استفاده کرده است. خوانندگان می توانند ببینند که افکار خانم دالووی ⬅️ از مشاهدات درمورد چیزهایی که می بیند ➡️به نسبت به زندگی تغییر می کند ↗️و سپس به سمت خاطرات کودکی خود می رود، ↘️ و دوباره به تاکسی هایی که در خیابان حرکت می کنند باز می گردد ↖️و سرانجام به پیتر، عشق سابقش می رسد. این یک نمونه عالی از استفاده از   و برای ایجاد جریان سیال ذهن است.  وولف قادر است نه تنها بلکه و اندیشه های خانم دالووی را منتقل کند، واقعیتی که بسیار چشمگیرتر است زیرا او این کار را هنگام نوشتن با زاویه دید سوم شخص انجام می دهد. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
💢جریان سیال ذهن در آوازِ عاشقانه‌ی جی. آلفرد پروفراک از تی. اس. الیوت شاعر مدرن تی. اس. الیوت در شعر معروف خود به نام " آوازِ عاشقانه‌ی جی. آلفرد پروفراک " از جریان سیال ذهن استفاده می کند. پیر می‌شوم... پیر می‌شوم... می‌خواهم پایینِ شلوارم را تا بزنم. جرئت‌اش را دارم هلویی بخورم؟ طاسی‌ام را مثل دیگران بپوشانم؟ می‌خواهم با شلوارِ سفید کتانی، تنها در ساحل قدم بزنم. شنیدم که دخترانِ دریا (پریان دریایی)، برای هم آواز می‌خوانند گمان نمی‌کنم برای من دیگر آواز بخوانند. این شعر عموماً از و پیروی می کند، اما الیوت با استفاده از  از ایده ای به ایده دیگر و از جمله ای به جمله دیگر می رود. به عنوان مثال، هنگامی که او به راه رفتن در ساحل فکر می کند، او به یاد پریان دریایی می افتد. و در حالی که فوراً مشخص نیست که هلو و پری دریایی چه ارتباطی با سالخوردگی دارند، این متن به خوانندگان نشان می دهد که چگونه ذهن گوینده سرگردان است. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
💢جریان سیال ذهن در کتاب گور به گور (جان که میدادم) از ویلیام فاکنر مانند ویرجینیا وولف، ویلیام فاکنر نیز به دلیل استفاده از جریان سیال ذهن شناخته شده است. در این بخش از رمان خود به نام "گور به گور"، شخصیت جویل رنجش خود را از این ابراز می کند که: 🔸 در حالی که مادرش در حال مرگ است، 🔸 برادر ناتنی او دقیقا پشت پنجره اتاق با سر و صدای زیاد مشغول ساختن تابوتی برای اوست. چون که من گفتم اگه تو همین جور هی ارّه بکشی هی میخ بکوبی که آدم دیگه خواب به چشمش نمی آد، آَدی هم دست هاش رو گذاشته بود روی لحاف، عین دو تکه از اون ریشه های درخت که هر چی بشوریشون دیگه تمیز بشو هم نیستند. الان بادبزن و دست دیویی دِل جلو چشممه. گفتم کاش دست از سرش ور میداشتی. هی ارّه بکش، هی میخ بکوب، هی هوا رو همچین روی صورتش به هم بزن که نا نداشته باشه نفس بکشه. اون تیشه نحس هم هی بزن بتراش، بزن بتراش. بزن بتراش، اون قد که هر کی از تو جاده رد شد وایسه این جعبه رو دید بزنه، بگه عجب نجّاریه این کَش. اگه دست من بود وقتی کَش از بالای اون کلیسا افتاد یا اگه دست من بود وقتی بابا بار هیزم افتاد روش ناکارش کرد، اون وقت اینجور نمی شد که هر ناکسی تو این ولایت بیاد وایسه زل بزنه اَدی رو نگاه کنه، چون اگه خدایی هم هست پس به چه درد میخوره؟ کاش فقط من بودم و اَدی سر یک تپه بلند، من سنگ ها رو هل می دادم پایین تو صورت شون، ور می داشتم می زدم تو صورتشون و دندوناشون و خدا می دونه هر جا که می خورد، تا وقتی که آَدی آروم می گرفت. اون تیشه نحس هم نبود که هی بزن بتراش. بزن بتراش تا آروم می گرفتیم. تکرار عبارت " بزن بتراش " کمک می کند تا احساس جویل را در شنیدن صداهای تکراری ایجاد شده توسط ارّه و تیشه در بیرون از پنجره منتقل کند، هر صدای تیشه یادآور مرگ قریب الوقوع مادر خود است. جملات او همچنین چرخش های عجیب و غریبی به خود می گیرد و به جاهای غیر منتظره ای می رسد. 🔹مثلاً وقتی جمله ای را با خاطره ای از کش آغاز می کند که از پشت بام سقوط می کند، 🔹نسبت به کسانی که به ملاقات مادرش آمده اند ابراز انزجار می کند، 🔹 و در نهایت این جمله را می پرسد که " اگه خدایی هم هست پس به چه درد میخوره ". این متن در به تصویر کشیدن از افکار و احساسات جویل در هنگام ملاقات مادر در حال مرگش بسیار مؤثر است. ♦️نشانی باغ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ♦️نمایشگاه باغ    @anarstory
هدایت شده از 
🔆🔆🔆منتشر شد...🔆🔆🔆 📝تازه های انتشارات سوره مهر ، اثری از علی یاری ✅جوابی برای معما های ۱۰۰۰ ساله..‌ ⭕️قسمتی از کتاب: اسب کمی بی قرار شد و شروع به شیهه کشیدن و ناآرامی کرد. سوار کمی به خود آمد و به محض کشیدن دهنه اسب و آرام کردنش نگاهش به آسمان نیلی افتاد... کمی به جلو خم شد و گردن کشید، چشم‌هایش را باریک کرد و زیر لب خواند: -اليوم... لب‌هایش را کج و کشدار کرد و نیش خندی زد: -اليوم که چه ... این ابر های آسمان از قدیم بازی خوبی برای کودکان و بزرگان می‌شدند... گاهی سگ و خر میبینی و گاهی هم اسم و لفظ بخوانی... بعدش مثل رمال ها بشینی و داستان و تفسیر ببافی که روز و ماه و سالت چگونه خواهد گذشت... ❇️حجم کتاب : ۱۳۰ صفحه 🔰تعداد محدودی کتاب با تخفیف ویژه ۲۰٪موجود است 🔸🔸🔸جهت تهیه این کتاب با تخفیف ویژه به شماره ذیل پیامک ارسال بفرمایید...🔸🔸🔸 09140701050
هدایت شده از M.alipour
راضیه علی مهدی: سر کلاس تاریخ دبیر:پاسخ شما اشتباه دانش آموز بلافاصله ویرایش کرد بعد ریپلای زد گفت: نه خانم درست که دبیر:شرمنده دانش آموز:دشمنتون شرمنده کلاسای مجازی این مشکلات رو داره دبیر:😒منظورم اینه که نمیتونم بپذیرم https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
امان از دست طلبه های این زمان طلبه هم طلبه های قدیم والا... اخر سرکلاس درس ان هم در یک سامانه‌ی عجیب و غریب که دائم بی دلیل و بدون اینکه شیطنتی از جنس شیطنت های دبستان بکنی تو را از کلاس بیرون می اندازد وارد سامانه شدم و به محض ورودم به کلاس و باز کردن صفحه‌ی چت با حجم پیام هایی که طعم تلخ قهوه اسپرسو میداد و دهانت را میزد روبه رو شدم منشا آن دلتنگی برای حرف زدن های کلاس درس حضوری بود یادش بخیر حرف میزدیم بحث میکردیم کرسی های ناگهانی و بی مطالعه سر کلاس مزه‌ی شیرینی داشت مزه‌ی شیرینی را که هنوز زیر زبانم حس میکنم یادش،بخیر،شیطنت هایمان اساتید هم اصلا کم نمی اوردند و هرچه نیگفتی جوابی در استینشان داشتند و پابه پایت میخندیدند و شوخی میکردند راستش... همان اول که برای یک روز فقط تعطیل شدیم حس بدی وجودمان را در بر گرفت پنجشتبه جمعه را روزشماری میکردیم برای صبح شنبه اماده شدن دمنوش های گاه تلخ مادر را نوشیدن سوار خط شدن و ورود به حوزه و صبح تحصیلی که با سلام بر برادر نوزده سالمان شروع میشد راستش نام برادر نوزده ساله ام را نمیدانم چون به جای نام روی سنگ مزارش "شهیدگمنام" حک و دلبری میکرد از این حرف ها بگذریم یکی باید علامت توقف کنید را روی مرور خاطراتم بگذارد تا انقدر در افکارم غرق نشوم خلاصه داشتم میگفتم با دیدن حرف های هم کلاسی ها تایپ کردم " الانم استاد میتونن میکروفنمون رو فعال کنن تا حرف بزنیم " بگذارید اول راجل این میکروفن توضیح دهم دور از معرفت نباشد این سامانه‌ی هنگ و روی اعصاب ویڗگی های درجه یکی داشت طوری که اگر استاد گرام میکروفنت را فعال میکرد صدایت به صورت زنده در کلاس پخش میشد تا این را گفتم دم استاد بستنی میکروفنم را فعال کرد و اجازه‌ی صحبت داد تا فهمیدم استاد اجازه‌ی صحبت داده شوکه شدم دم سامانه اینترنتی که فیلم هارا دیر ارسال میکند و اجازه‌ی حرف زدن به ما زبان بسته های پرحرف میدهد سوالی مانند ماشین مسابقه ای ان هن قرمز رنگش در ذهنم رڗه میرفت و صدای موتورش روی اعصابم بود حالا چه بگویم!؟ شاید هنوز هنوز سین سلام را نگفته بودم که استاد صدای تلوزیون را شنید و گفت : پای تلوزیون درس میخونی!؟ به خانواده‌ی دوست داشتنی ام نگاه کردم که مشغول فیلم دیدن بودند منه از همه جا بیخبر یکی باید میگفت اش نخورده و دهان سوخته... البته اگر آش رشته بود شاید امتحانش میکردم فوری وارد اتاقم شدم و شروع به حرف زدن کردم استاد هم با لحن گرمش جواب میداد هم کلاسی هایم هرکدام در صفحه‌ی چت چیزی میگفتند نمیدانم چرا سامانه اینقدر امروز با من راه می امد غافل از اینکه قصد فریبم را داشت و این ها همه ظاهر پر ریایش بود استاد از،سامانه خارج شد و من گمان کردم میکروفنم را قطع کردند مادرم وارد اتاق شد و شروع کرد به حرف زدن که صبحانه چه میخورم!!! و من هم بی هواس نسبت به سامانه شروع کردم حرف زدن البته شاید بی توجهی ام به سامانه باعث شد او لج کند و باعث شود چند گوش دیگر که صاحبانش هم کلاسی هایم بودند صدایم را میشنیدند نگاهم تا به صفحه‌ی چت سامانه افتاد با استیکر های خنده مواجه شدم و فهمیدم میکروفن همچنان فعال است راستش اول کمی جا خوردم اما مثل همیشه بیخیال شروع به حرف زدن کردم حیف بود وقتمان هدر رود به سمت قفسه‌ی کتاب هایم رفتم و کتاب میروعلمدار از خانم نرجش شکوریان فرد را برداشتم تا در نقش مادربزرگ قصه ها برایشان بخوانم اما راوی عاشورا قشنگ تر بود ولی ما کجا و راوی عاشورل کجا شروع به معرفی کتاب و نویسنده اش کردم و تا به صفحه‌ی مورد نظر رسیدم استاد گرام وارد شد و شروع به حرف زدن کرد اما یکی از دوستانم به استاد گفت استاد فلانی لارد حرف میزند استاد گرام و در کمال خونسردی میکروفن مرا قطع کرد و با وجود چند ساعت که گذشته.. هنوز هم خواندن ان کتاب به دلم مانده.. https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
معلم ساعتی را برای آنلاین شدن مشخص کرده بود. ساعت موردنظر فرا رسید و معلم آنلاین شد و گفت: _آنهایی که حاضرند، یک حاضری بزنند. _آقا میگن حاضری خوب نیست. غذا فقط غذای خونگی. معلم سکوت میکند. بچه ها یکی پس از دیگری، حاضری زدند. ماشالله دست به حاضری زدنشان خوب بود. معلم پس از حاضر بودن نصف بچه ها، تدریس را شروع کرد. _خب بچه ها. زنگ اول ورزش داریم. یک فیلم از خودتان در حال ورزش بگیرید و بفرستید. فقط با رعایت ظواهر اسلامی. _آقا من اینقدر نشستم، زخم بستر گرفتم. میشه در حالت نشسته ورزش کنم؟ در لا به لای کلاس، بچه های دیگر آنلاین میشوند و حاضری میزنند. معلم کمی عصبی میشود. _کجا بودید تا حالا؟ خیلی وقته کلاس شروع شده است. _آقا ببخشید. نتمون ضعیف بود، گوشیمون شارژ نداشت. _از قبل آماده کنید خودتان را. دیگر تکرار نشود. _چشم آقا. بچه ها فیلم های ورزش را میفرستادند. یکی از آن ها لُخت بود و فقط مایو داشت و روی فرش داشت حرکت میزد. _این چه فیلمی هست آقا سعید؟ مگه نگفتم با رعایت ظواهر اسلامی؟ _ببخشید آقا. داشتم شنا میکردم. با لباس که نمیشه بری تویِ آب. مجبور شدم در بیاورم. _وای چیجوری رفتی استخر سعید؟ هوا سرده، سرما میخوری. _نه. بعدش کلاه میپوشم. سپس سپهر از کمد اتاقش کلاه برمیدارد و میپوشد و عکسش را داخل گروه میفرستد. _وای سعید! شبیه کلاه قرمزی شدی. معلم که داشت کم کم حوصله اش سَر میرفت، گفت: _کافیست بچه ها. زنگ ورزش تمام شد. میخواهم تاریخ بپرسم. آماده شوید. من سوال را میپرسم، شما با ویس جواب بدید. اولین نفر، آقا سهیل. مغولان چه کسانی بودند؟ با رسم شکل نشان دهید. فقط زود. پنج دقیقه گذشت. خبری از سهیل نبود‌. _چرا جواب نمیدهی سهیل؟ سعید جواب میدهد. _آقا طول میکشه سهیل کتاب تاریخ و درسِ مغولارو پیدا کنه. _مگر نگفتم تقلب نکنید؟ _عجله نکنید آقا. اندکی صبر. طلوع نزدیک است. سامان ریپلای میزند. _عجب جمله ای. سُس ماست... _رعایت کن آقا سامان. سُس ماست یعنی چه؟ سهیل سر و کله اش پیدا میشود. _هیچی آقا. سامان میخواست به باباش پیام بده اومدنی، سسِ ماست بخره برای شام. _کجایی آقا سهیل؟ جواب چه شد؟ سهیل ویسی میفرستد. _مغولان کسانی بودند که به ایران حمله کردند و آمدند و کندند و خوردند و بردند و رفتند. صدای ورق زدن صفحات کتاب به گوش میرسد. _شکلشان هم شبیه سعیدِ خودمان است. ایموجی خنده در گروه ارسال میشود. معلم دیگر دارد داغ میکند. _بس است بچه ها. راستی، از طرف بهداشت آمده اند. از ناخن ها و موهایتان عکس بگیرید و بفرستید. عکس ها ارسال میشوند. بعضی ها موهای ژولیده و ناخن های بلند، و بعضی ها هم مرتب و تمیز. در یکی از عکس ها، عکس یک شکم مودار ارسال میشود. معلم دیگر جوش میزند. _این چه عکسی است آقا حمید؟ مگر نگفتم از مو و ناخن هایتان. این شکم پشمالو چه میگوید؟ حمید جواب میدهد. _ببخشید آقا. خواستم حالا که بهداشت اومده، منم آنلاین معاینه کنه. بالای نافم یه کم درد میکنه. پول دکتر هم نداریم. میشه بگید علتش چیه؟ معلم ساکت است و خسته از این وضعیت. پس از یک ساعت سر و کله زدن با بچه هایی که هرکاری کردند، جز درس خواندن، کلاس را تعطیل میکند. _خب بچه ها. کلاس امروز به پایان رسید. حالا بچه ها قرارهایشان را در گروه مرور میکنند. _شما هم خسته نباشید آقا. ممد، امروز میای قهوه خونه؟ _سعید، کارت تخفیف استخر رو هنوز داری؟ _سهیل، پیوی اون دختره رفتی؟ چی گفت؟ _سامان اون قمه ی داداشتو بیار. امشب یه دعوا داریم. مدیر بعد از این همه ناهنجاری، زبان به سخن گشود. _اینجا گروه دورهمی نیست که قرارهایتان را می گذارید. برید پی کارتان. و گرنه پرونده هایتان را، یکی یکی برایتان پُست میکنم. و گروه را، سکوت تصرف میکند... https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم چشم در پی خواب بود و عقل میگفت درس بلند شدم این هوای صبحگاهی جان میداد برای نوشیدن یک لیوان چای با طعم گل محمدی دلم میخواست به صورت کامل در یادگیری سخت ترین درس حوزه موفق شوم یادگیری برخی درس ها از طعم عسل طبیعی گرفته شده از معاون ملکه ی زنبور ها شیرین تر بود دوساعت دیگر کلاس عقاید داشتیم و به احتمال زیاد استاد میپرسید اما مگر میشد از درس لذت بخش و پیچیده ی نحو که شیرینی اش دهانت را میزد بگذری!؟ با اینکه انروز کلاس نحو نداشتم اما کتاب نسبتا قطوری را باز کردم برنامه ریختم یک ساعتو نیمی را نحو بخوانم و نیم ساعت عقاید شروع به خواندن کردم گاه سلول های ذهنم بازیگوشی میکردند و هوس شیطنت به سرشان میزد گاهی هم انقدر محو درس میشدم که مخچه ی مغزم با ماهیچه های پا دست به یکی میکردند و مرا وادار به بلند شدن میکردند در همین گیر واگیر ها یک ساعت و تیم نحو تمام شد ان مستطیل مزاحم و هواس پرت کن را به نیت چند دقیق نگاه کردن برداشتم اما امان... از وقتی که ایتا وابسته ات شده و ول کنت نیست شروع به چت کردن شدم به این بهانه که این هنه آدم در کلاس استاد از من بپرسد!؟ اصلا گیرم که پرسید عقاید درسی است که میتوانی از زیر و بم ذهنت دانسته هایت را یکی دوتا کنی و جواب دهی ساعت هشت صبح بود و کلاس دیگر باید شروع نیشد اما نمیدانم به دعای کدام طلبه های درس خون و شاگرد اول از آخرِ کلاس نت استاد قطع بود و استاد با تاخیر آمدند دوستانم در گروه خودمانیمان گفتند بخوان چیزی نیست زود تمام نیشود و من با گفتن : شانسی جواب میدم مانع حرکت بیشتر انگشتان دستشان روی صفحه ی زبان بسته ی گوشی شدم استاد آمدو قصد پرسیدن کرد بین خودمان بماند استرس با قلب و دل ذهن و افکارم دوست شد و پشیمانی هم به جمع دوستانه شان پیوست کاش کمی میخواندم اصلا این درس راجب چه بود!؟ صوت قبلی استاد را گوش کرده بودم!؟ اگر مرا صدا بزنند!؟ این سوالات علف هرز مزرعه‌ی ذهنم شده بود که با دیدن پیام استاد که نام مرا صدا زده بود بالا پریدم خدایا فقط یک سوال ! موقع پخش شانس احتمالا من در باغ انار مشغول نوشتن بودم !؟ یا انار چیدن!؟ کتابم را برداشتم و به سوال استاد نگاه کردم چه سوال عجیبی،! با گفتن : چی !؟ در جواب سوال گنگ و غریب استاد نخواندن خود را ثابت کردم دوستان راهنمایی کردند سوال یک درس هشت ! گمان میکنم برخی حروف استاد به اشتباه تایپ شده بود و حروف شیطان و کلمه خراب کن گیجم کرده بودند درس هشت را آوردم و به سوال یک نگاه کردم البته سو ٔ تفاهم نشود این را صادقانه میگویم اصلا و ابدا قصد تقلب نداشتم و اهلش هم نبودم به سوال یک نگاه کردم سخت نبود راجب دوبعدی بودن انسان سوال داده بود کمی فکر کردم و طبق دانسته هایم جواب دادم چند دقیقه ای گڋشت که در گروه دوستانه غوغایی که از جنس خنده به پا شد هم کلاسی هایم میگفتند چی بود گفتی و استیکر هایشان نشان از خنده ای میداد که باعث باریدن چشم میشد استاد هم در گروه کلاس گفته بود باید راجب افضلیت پیامبران میگفتم ! با تعجب به سوال یک نگاه کردم و چک کردم حتنا درس هشتم باشد متعجب شدم من سوال یک درس هشت را همان گونه که بچه ها و استاد در گروه کلاسی گفته بودند اوردم و درست هم جواب دادم پس چه میگفتند !؟ نمیدانم چه شد که نگاهم به جلد کتاب افتاد و چشمانم اندازه ی کاسه آبگوشت خوری درشت ای وای بر حواس منو سوتی های پی در پی من به جای کتاب عقاید این ترم کتاب ترم قبل را برداشته بودم موضوع را که بیان کردم فرشته‌ی سمت راستم شروع کرد به نوشتن کار نیک در دفترچه‌ی اعمالم ان هم با موضوع شاد کردن دل مومن چون نه تنها باعث خنده ‌ی دوستان بلکه باعث شد چشم گروه به خنده های استاد روشن شود https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
هدایت شده از M.alipour
حسابی از دست معلم کلافه بود دلش میخواست حداقل حرفاشو به او بزنه تا تو دلش نمونه قصد توهین نداشت اما از این بی نظمی ها و بی کیفیتی آموزش خسته شده بود با خودش فکر کرد می نویسم بعد هم حذفش میکنم خلاص وارد پی وی معلم شد و نوشت: خانم معلم عزیز شما یک لحظه خودتون رو جای مادر ما بذارید بااین آموزش شما همش داره حرص میخوره این چه وضعیه حداقل بلد نیستید فیلم درست کنید بگید ما خودمون بهتون یاد می دیم یا اگر پیر شدید و یادگیری چیزای تازه براتون سخته بذارید خودمون درست کنیم مامان ما بهتر ازشما درس میده حداقل تکلیف خودمونو بدونیم .... نوشت و نوشت و نوشت و فرستاد یک دور دوباره خوند و بعد هم پاکش کرد یک ساعت بعد از طرف معلم پیام داشت🤯 جواب معلم این بود👈😡😡اصلا عجله نکن باهم خیلی کار داریم، راستی نمره برای امتحان می خوای دیگه😏😏 تازه فهمیده بود توی شاد وقتی چیزی ارسال می کنی حذف نمیشه برای طرف مقابل فقط برای خودت پاک میشه😭 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 @anarstory
( خواص برگ انار ) 1_اگر دم کرده ی برگ انار را بنوشید بسیار مفید است و برای کم خونی مفید است و خونساز است 2_اگر برگ انار را در آب بجوشانید و برگ ها را روی موهای خود قرار دهید رشد آن را سریع تر میکند و از ریزش مو جلوگیری میکند 3_اگر به چیز هایی مثل فلفل و خرمالو و... حساسیت دارید دم کرده ی برگ درخت انار میل کنید 4_اگر پشه یا حیشره ایی مثل زنبور شما را نیش زد برگ درخت انار را روی آن بمالید