eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
917 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
DialogueBox - Episode 46.mp3
20.58M
من، پناهنده‌ی فلسطینی- سوری- سوئدی، شلوار جین مارک لیوایز پام می‌کنم که ابتکار مهاجری‌ست یهودی، اهل آلمان در سان فرانسیسکو و دوربینم را پر از عکس می‌کنم چنان‌که زن کشاورزِ روس سطل می‌گذارد زیر گاوش و از شیر پُرَش می‌کند؛ سرم را به نشانه‌ی تصدیق تکان می‌دهم مثل کسی که درس را فهمیده است، درس جنگ را. من، فلسطینی پخش و پلا بر چند قتل عامم. لخت‌ و سلیت ایستاده‌ام این‌جا و زور می‌زنم شعرم را بکشم روی تنم بلکه زخمهام را بپوشاند.
امام خمینی ره: روز قدس یک روز جهانی است و تنها به قدس اختصاص ندارد، روز مقابله مستضعفین با مستکبرین است. @ANARSTORY
. بخواه، تا به تو داده شود. .
نور کسانی که می‌خواهند برای من دعا کنند دستان خوشگلشان را به سمت آسمان بلند کنند و از سُوِیدای دل که نمی‌دونم کجای دل هست این دعا رو برای بنده بکنند باشد که رستگار شویم.
. اللهم عجل لولیک الفرج. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ماجرای منبری که پیامبر در شب معراج، در آسمان چهارم دیدند... 🌱 یک دقیقه با قرآن در 💠 مجموعه دیدنی به روایت حجت‌الاسلام راجی 🔹 🔹 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1521934589_1629513873.mp3
8.49M
🎙صوت قرآن به سر گرفتن حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در شب ۲۳ رمضان، سال ۱۳۵۳ 🌙 💻 Farsi.Khamenei.ir
برکت بهشت امام حسین(ع): فقیران و تهی دستان مومنان چهل سال زودتر از ثروتمندان وارد بهشت می شوند. امام(ع) برای درک بیشتر این موضوع، مثالی بیان کردند: مانند دو کشتی که از گمرک می گذرند، مامور وصول گمرک به آن دو کشتی نگاه می کند و یکی از آنها را پر از بار می بیند و دستور می دهد آنرا نگه دارید. ارشادالقلوب/ج1/ص370 pay.eitaa.com/v/p/
مومنانی که وضع مالی‌شان لاکچری نیست نگران نباشند. زودتر وارد بهشت خواهند شد ... خوراکی و ... و من الله التوفیق
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا اصفهان است، ما ایرانیان عاشق مبارزه با اسرائیل هستیم و اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید...😎💪🇮🇷 http://eitaa.com/istadegi
اون وسط چند اسماعیل هم شنیدم. بابا بلد نیستید نگید دیگه..مرسی اه الکی الکی منو قبل از بیست و پنج سال دیگه با اسراییل نابود میکنید.🙄👀
🎊 🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مراسم سال پدرشون شرکت کنن. این کارا دیگه واسه چیه؟! سچینه مهر تاییدی بر حرف‌های احف زد و همچنین خاطرنشان کرد: _البته که باید سه‌تا گل می‌خریدید. چون بچه‌های استاد که نمی‌تونن تنهایی بیان؛ کوچولوئن! به خاطر همین تا اونجایی که اطلاع دارم، قراره یکی از دوستای استاد اونا رو بیاره. مهدینار ناامیدانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که ناگهان مهدیه گفت: _بچه‌ها اونجا رو! همگی با تعجب آنجا را نگاه کردند تا بلکه چشمشان به صورت‌های مظلوم بچه‌های استاد بیفتد که چیز دیگری را مشاهده کردند. آوا واعظی که مدتی پیش به اسپانیا رفته بود، حالا با یک چمدان و یک مرد کت و شلواری در کنارش، داشتند از پله برقی پایین می‌آمدند. _برگام! چه تیپی زده جزه جیگر! خدا نکشتش. عینک دودیش رو! شک ندارم تقلبیه و بهش انداختن! این را دخترمحی بلغور کرد که سچینه با تعجب گفت: _خودش رو ولش کن. اون مرده کیه کنارش؟! مهدیه با دهانی باز جواب داد: _شاید اون رو به عنوان سوغاتی آورده. آخه من خیلی بهش گفتم سوغاتی یادت نره! _سوغاتی باید بی‌جان باشه عقل کل. این که جانداره! علی املتی که دست از املتش کشیده بود، با اخم به آن‌ها می‌نگریست. _اگه مزاحم باشه، مادرش رو...! _عه! خانواده اینجا نشسته. رعایت کن دادا. این را احف گفت که علی املتی ادامه داد: _میگم اگه مزاحم باشه، مادرش رو به عزاش می‌شونم! سپس می‌خواست به سمتشان برود که بانو شبنم گفت: _بابا جلوش رو بگیرید. الان یه بلایی سر خودش و اون مرد بدبخت میاره. اصلاً شاید شوهرشه. چرا بیخود قضاوت می‌کنید؟! مهدیه که تسبیح از دستش نمی‌افتاد، با لبخند گفت: _اگه شوهر کرده که مبارکش باشه. ماشالله به چشم برادری، شوهر جذاب و بیوتیفولیه! _آره. جذاب لعنتیه! این را مهدینار گفت که احف شروع به توضیح دادن کرد. _دوستان شلوغش نکنید لطفاً. ایشون مارکو آسنسیو، مهاجم اسپانیایی تیم رئال مادریده. بازیکن معروف و محبوبی هم هستش؛ ولی اینکه چرا با آوا خانوم اومده ایران، برای منم سواله. پس بهتره بریم جلو و ازشون بپرسیم. سپس همگی از جایشان بلند شدند و بدون توجه به بچه‌های استاد که قرار بود برسند، به سمت آن‌ها رفتند که ناگهان گروهی از مردم به سمت آوا و آسنسیو حمله‌ور شدند. جوری که این دو داخل جمعیت غرق شدند و پس از همهمه‌ای کوتاه، کسی از میان جمعیت به بیرون پرتاب شد. همگی به فرد پرتاب شده نگریستند که چشمان سچینه گشاد شد و وقتی دید که رفیق شفیق خودش آوا واعظی، همان پرتاب آزاد مردم بوده، به سرعت نزدیکش شد و کمکش کرد تا از جا بلند شود. _بَه سلام آوا خوشگله! چی شد یهو پرت و بعدش پخش زمین شدی؟! آوا با اشاره‌ی سر، روبه‌رو را نشان داد. سچینه ابرویی بالا انداخت و دستی به شانه‌ی آوا زد. _غمت نباشه! الان ردیفش می‌کنم. سپس قدم‌هایش را تند کرد و سعی کرد مردم را از کنار فوتبالیست معروف، یعنی مارکو آسنسیو کنار بکشد. یکی را از طریق یقه‌اش عقب می‌کشید و دیگری را از سر آستین. بعضی‌ها را هم با زدن کوله پشتی‌اش، سعی می‌کرد آن‌ها را کنار بزند. _آقایون خانوما! این یارو خارجکیه. الان از ابراز ارادت شما هم مورد عنایت قرار نمی‌گیره. چون نمی‌فهمه چی می‌گید. اون لبخندایی هم که به عکسای سلفی‌تون می‌زنه، مطمئن باشید مصنوعیه و از ته دل نیست! بعد هم اشاره‌ای به قیافه متعجب و ترسیده‌ی آسنسیو کرد و ادامه داد: _به خاطر همینم هست که الان عین منگولا داره ما رو نگاه می‌کنه. پس مثل یه انسان نجیب، راه رو براش باز کنید! ملت وقتی دیدند حرف سچینه منطقی است، کم‌کم پراکنده شدند. سچینه لبخندی از روی رضایت زد که یک‌دفعه علی املتی از آن عقب، دسته گل را از مهدینار گرفت و با قدم‌‌هایی بلند که شبیه میگ‌میگ خدابیامرز بود‌، به سمت آن‌ها آمد و گل را به گردن آسنسیو انداخت. _بَه بَه ببینید کی اینجاست! بگو ببینم مارکو. چه برایمان آورده‌ای؟! آسنسیو گیج نگاهش کرد. _can you speak english? (میشه انگلیسی صحبت کنید؟) علی املتی اخمی کرد و به آوا گفت: _دِکی! اینکه زد کانال خارجی. آوا خانم، شما حالیش کن من چی میگم. آوا آمد حرف بزند که احف پرید میان حرفشان. _همینجوری می‌خوایید سرپا وایستید و حرف بزنید؟! سچینه حرف احف را تایید کرد. _دقیقاً. بیایید بریم کافه‌ی فرودگاه. گرچه به کافه‌نار خودم نمی‌رسه، ولی خب از هیچی بهتره! نصف میزهای کافه توسط باغ اناری‌ها اِشغال شده بود. پسرانی چون احف و علی املتی و مهدینار و علی پارسائیان، دور آسنسیو را گرفته بودند و دست و پا شکسته، با او گپ می‌زدند. دختران هم کنار آوا بودند و باهم دیداری تازه و گلویی تَر می‌کردند. _خب آوا، چه خبرا؟! خونواده خوب بودن؟! راستی چرا بی‌خبر اومدی؟! این یارو رو چرا با خودت آوردی...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
من یک زنم ...من نه‌ها این خانومه داره می‌گه 🙄😐
33.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠و اکنون ببینید دیگر از شهر شیراز با تذکر زبانی توسط پارکبان ها😳 معجزه را ببینید. بله درست خوندید❗️توسط پارکبان ها 🔻اونوقت یه عده از مسئولین رو هم در کشور داریم که ترک فعل میکنن و بزدلانه عمل می‌کنند.به نظرتون علت ترس و مماشاتشون چیه⁉️ 🔻پیشنهاد میکنیم آقای یه کلاس آموزشی هم برای و عواملشون بگذارند. ✋دوشنبه های حسینی (طرحی نو، برای همگانی کردن تذکر زبانی) @tajrobeh110 ✾═┅┄┈ 🔗 به کانال خبرگزاری زنان عفیفه جهان مُحصَنات بپیوندید @mohsanat_ir
زیبایی ببینیم.🤓 منظورم زیبایی بعد از رعایت حجاب است نه قبلش.😐
. اگر تشنه‌ای. اگر دم افطار بی رمغی بگو . .
سلام و نور. بگو از خدا چی می‌خوای دم افطار؟👇 https://gkite.ir/es/8812551 💌
تذکر دادند که رمغ غلطه و رمق درسته. فکر می‌کنید بلد نبودم. دم افطاره. خون دیگه پمپ نمیشه تا اون بالا تا مغز...نهایتا تا زانو خون برسه...
🎊 🎬 آوا آب هویج بستنی‌اش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. _اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته می‌خواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...! _یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون! این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبه‌رو شد. _لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد! دخترمحی داشت جوش می‌زد که سچینه پا پیش گذاشت. _بس کنید دیگه. خب داشتی می‌گفتی. خامساً؟! آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد. _خب داشتم می‌گفتم. خامساً...! مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گل‌هایی که مهدینار برای بچه‌های استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا. _اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچه‌های مرحوم استاد که قسمت نشد! سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد. _ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟! سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش. _وای! بچه‌های استاد! اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت: _بابا کجا می‌رید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم! همگی سرگردان داخل سالن انتظار می‌چرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف می‌جنبید تا گمشده‌شان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفس‌زنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد. _چی شد؟! _گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته! مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر شد. _یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت! دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت: _پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا می‌تونن رفته باشن؟! علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر و چهره‌هایی نگران، وارد باغ شدند. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبه‌هایشان می‌رفتند که ناگهان بچه‌های استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آن‌ها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمه‌هایشان توی هم بود، با دیدن آن‌ها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آن‌ها را ماچ باران کردند. _کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچه‌های استاد؟! این را بانو احد گفت و همه‌ی نگاه‌ها به سمت او چرخید. _چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم! این را عادل عرب‌پور گفت. همان کسی که همراه بچه‌های استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خورده‌ای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاه‌های پرونده‌های قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود. _ببخشید شما؟! این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد: _من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هم‌اکنون مسئول بچه‌های اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود،‌ ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم. همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم! سپس عینکش را صاف کرد و قدم‌زنان به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد! شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم مثل همیشه در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابمله و ماهیتابه‌ها را در می‌آورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت می‌زد. اعضا سریال‌های تلویزیون را رها کرده و مشغول پچ‌پچ بودند. _نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمی‌دونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی! این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد: _حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار می‌کنن و راجع به اون روز صحبت می‌کنن. بعضی موقع‌ها جلسشون به خوبی به پایان می‌رسه و شنگوله و بعضی موقع‌ها هم با بدی به پایان می‌رسه و بی‌حال یه گوشه چُرت می‌زنه. به هرحال من روحیه‌ی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین می‌کنم! دخترمحی چشم غره‌ای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
إِلٰهِى لَاتُؤَدِّبْنِى بِعُقُوبَتِكَ، وَلَا تَمْكُرْ بِى فِى حِيلَتِكَ، مِنْ أَيْنَ لِىَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلَا يُوجَدُ إِلّا مِنْ عِنْدِكَ ؟ وَمِنْ أَيْنَ لِىَ النَّجاةُ وَلا تُسْتَطاعُ إِلّا بِكَ ؟ لَا الَّذِى أَحْسَنَ اسْتَغْنىٰ عَنْ عَوْنِكَ وَرَحْمَتِكَ، وَلَا الَّذِى أَساءَ وَاجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَلَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ، يَا رَبِّ يَا رَبِّ يَا رَبِّ [آنقدر بگوید تا نفس قطع گردد] خدایا، مرا به کیفرت ادب نکن و با نقشه‌ با من چاره‌اندیشی نداشته باش، پروردگارا از کجا برایم خیری هست، درحالی‌که جز نزد تو یافت نمی‌شود و از کجا برایم نجاتی است، درحالی‌که جز به تو فراهم نمی‌گردد، نه آن‌که نیکی کرد از کمک و رحمتت بی‌نیاز شد و نه آن‌که بدی کرد و بر تو گستاخی روا داشت و تو را خشنود نساخت از عرصه قدرتت بیرون رفت؛ پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا؛