eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ امام جواد عليه السلام فرمود: با ارزش ترين اعمال ✨️ شيعيان ما 🌱 انتـظار فـرج است💚 📗منتخب الأثر، ص ۲۲۳ . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ای تو به من ، از خودِ من ، خویش تر!🧡 . 𐚁 مَنبَعِ‌اِستورےهاۍ‌عاشِقونه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوهشتادوچهار در همان حال می گوید :_اگه سرما بخوری،ت
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . پس چرا به جای فکر و خیال،از بودن در کنار او لذت نبرم...؟ +:مسیح.. من اون حرفا رو از ته دل زدم... یعنی از ته دل گفتم که بهت ایمان دارم..من حاضرم سر پاکی ات قسم بخورم... مسیح،لبخندی از سر رضایت می زند. خنده اش،خیال دلم را راحت می کند. من.. این مرد مغرور و لج باز را حتی بیشتر از خودم دوست دارم... مسیح هنوز نگاهم می کند. به طرف ثانیه شمار برمی گردم +:دوباره قرمز شد! * دستی به لباسم می کشم. پیراهن آبی ساده با روسری ابر و بادی که با مسیح خریدیم. با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن دستم را بلند می کنم. اما قبل از این که دستم روی در فرود بیاید در باز می شود و مسیح در چهارچوب ظاهر. لبخندی می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم. مسیح اما لبخندی از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی خانم صبح بخیر. مثل خودش با خوشرویی می گویم :_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم. دستش را میان موهایش فرو می برد. می داند که این کارش دل می برد از من؟ می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش خوابیدن نداره رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچه‌ها لباس نو پوشیدم. و پشت بندش بلند می خندد . نگاهی به لباس هایش می کنم. پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمه‌ای. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود. :_کاش میومدی پیش من منم حوصله ام سر رفته بود. لبخندم عمیق می شود. بوی عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه های بهاری به ریه‌هایم می فرستم. چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می کنم. قدمی به جلو بر میدارد کنار می کشم. برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم. با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو امسال بخوریم یا سال بعد? شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صلاح بدونی خنده روی لب هایش می شکفد. باید از این لحظه ، فرار کنم. به طرف آشپزخانه می روم. مسیح پشت سرم می آید. پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل خودتونه. می خندد ،صدای خندیدنش بند دلم را پاره می کند. تمام آن چیزی که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم خواهد شد. شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز...... مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام عمرم اتفاق می افتد. در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونه‌ی امید ماست. لبخند می زنم از ته دل. بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم. روی تکه ای نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم. مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه هفته رو اصلا نبودی...نه این که نباشی... ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود. سر تکان می دهم 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم. با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟ سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره راست می گویم. تصمیم خودم را گرفته بودم. با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد. همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود. بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد... هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد". اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش... پایم را سست کرد مردد شدم. نمی دانم...... باید خوب فکر کنم. اما چیزی که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد خلق باشم. نمی خواهم و نمی توانم. مگر دلم می آید شادی کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم ؟ تنها چیزی که از آن مطمئنم همین است. این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست...... لبخند روی لبم خیال مسیح را راحت می کند. با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود. بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست. اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم. اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که او حالا همسر من است. اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم. نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند. مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم ... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اما چون تو یکم بی حوصله بودی گفتم مزاحمت نشم.....خودم تنهایی خرید کردم ببخشید. چه قدر عوض شده... تغییر را در لحظه لحظه کارهایش می شود حس کرد. می گویم :نه بابا این حرفا چیه....فقط حیف شد نتونستیم واسه سفره هفت سین چیزی بگیریم. مسیح لبخند می زند:حالا چیزی نشده که جورش می کنیم فوقش هفت شینی چیزی می چینیم. بقیه صبحانه را در سکوت کامل می خوریم. فقط گاهی سر که بلند می کنم متوجه نگاه های زیرکی مسیح می شوم. برای جمع کردن میز که بلند می شوم،مسیح سریع می گوید:نه بابا خانم...صبحانه رم با چاشنی خجالت خوردیم تو برو به کارات برس من خودم میزو جمع می کنم. می خواهم مانع شوم که میگوید:عه..لج نکن دیگه دختر خوب .تو برو ببین واسه هفت سین چکار می تونیم بکنیم؟ ناچار سر تکان میدهم وبه طرف اتاق میروم. وقت زیادی تا تحویل سال نمانده. فکر میکردم سال تحویل را میهمان رادان باشیم. اصلا هم در این حال و هوا نبودم که به فکر هفت‌سین باشم. بی فکر و بی هدف دور خودم میچرخم. سماق و سیر که در آشپزخانه پیدا میشود. سکه هم که داریم،بین کادوهای عقدمان چندتایی سکه بود. ساعت هم که... از اتاق ساعت کوکی کوچکم را برمیدارم و به طرف آشپزخانه میروم. مسیح مشغول شستن فنجان هاست. با دیدنم میگوید +:پروژه به کجا رسید،مهندس؟! ساعت را نشانش میدهم،کابینت زیر اجاق را باز میکنم و در همان حال میگویم :_فعلا همین.. ببینم سماق و سیر هم از اینجا پیدا می کنم.... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ √ دل را باید آباد کرد..🍃 •کافی نیست که سر و صورت را درست کنید، باطن خراب باشد؛ باطن را باید درست کرد.. 😌 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1584 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خـدایا شڪـرت ڪہ یہ صـبح دیگہ بهـمون فرصـت زندگـے ڪردن دادی . . .💚🍯🌱 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝
📿 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 💎 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله : ✨ مَنْ بَكى صَبىٌّ لَهُ فَاَرْضاهُ حَتّى يُسَكِّنَهُ، اَعْطاهُ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ مِنَ الْجَنَّةِ حَتّى يَرْضى. 🏮کسی که کودک گریان خود را راضی و آرام کند، خداوند در بهشت آن‌قدر به او می‌دهد تا راضی شود.🌱 ⇦ لهوف سید بن طاووس، ص١۴٩ 𐚁 قَشَنگ‌ترین‌نِعمت‌ِخُدابامَنه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📿 ⏝
🤭 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ⚠️هرگز، هرگز، هرگز درباره چیزی که همسرتان روی آن است، به او دروغ نگویید.⛔️ ⬅️ با این کار باید فاتحه روابط سالم و زندگی مشترکتان را بخوانید.💔 ✅ به نگرانی‌های همدیگر توجه کنید🤌 و بگذارید.🙏 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 تَنهاتویے‌ڪه‌مےڪِشےاَم‌سَمتِ‌زِندگے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🤭 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . روز شادی همه‌کس یاد کند از یاران یار آن است که ما را شب غم یاد کند🌙 𐚁 باعِث‌ِخوشحالۍ‌جانِ‌غَمینِ‌مَن‌ڪُجاست؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ ‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‎‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‎‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‍‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گاهی باید لمس کرد تبِ تندِ قلبی را که گفته دوستت دارم❤️ ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 مُعادِله‌ۍ‌پیچیده‌ۍ‌دوست‌داشتَن ╰─ @Asheghaneh_Halal . 💍 ⏝