🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 زنگ زدم رفیقم وسیلهای که
بهش قرض داده بودمو بگیرم☺️
گفت اعتکافم از مسجد نباید بیام بیرون😎
گفتم داداش التماسدعا📿
ولی من به تلفن خونهتون زنگ زدم😐🤣
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1136 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𐚁 پاتوقمجردے
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥤
⏝
🪁
⏝
֢ ֢ #پشتک ֢ ֢
🥲) بودنت آرومم میکنه!
دیدنت حالمو خوب میکنه☺️
صدات برام بوی توت فرنگی میده🍓
خندهات قشنگترین دلیل آرامشمه😌
لحظه هام کنارت معنی پیدا میکنن..⏳
مرسی که توی زندگیم پیدا شدی👌
مرسي که هستي عزیزترینم (:
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🪁
⏝
🪁
⏝
֢ ֢ #پشتک ֢ ֢
.
کسی را پیدا کنید
که در تاریک ترین لحظاتتان گل بکارد(:🌸🌝
𐚁 بِگواِینازَنیندَرسَرچهدارے؟
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🪁
⏝
🥲
⏝
֢ ֢ #زوجوانه ֢ ֢
.
╮❥ فرانسوی بهش ابراز علاقه کن🥹👇🏻
╟🤍 «Mon espoir»
°یعنی؛
•کسی که بین مشکلاتت و حال بدت
وقتی بهش فکر میکنی همه چیز برات
قابل تحمل تر میشه🥲
کسی که باعث میشه ادامه بدی✌️🏻
همه چیز رو قشنگ تر بگذرونی😎
یعنی کسی انگیزته، یعنی امید من!🫀 :)
𐚁 خوشاَستاَزهَمهباهَرزَبانرَوایَتِعِشق
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🥲
⏝
💑
⏝
֢ ֢ #دلیار ֢ ֢
.
دلم دیگر با خودم راه نمی آید🥲...
از صبح قدم می زند در خیال تو 💚🦩
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
𐚁 مارابِهشتِنَقد،تَماشاۍدِلبَراَست
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
💑
⏝
🐹
⏝
֢ ֢ #نےنے_شو ֢ ֢
.
نهایت کاری که نینی برای پوستش میتونه انجام بده😂😍😅✋
𐚁 نازُڪتَراَزگُلوخوشبوتَراَزگُلاب
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
🐹
⏝
👑
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
امام جواد عليه السلام فرمود:
با ارزش ترين اعمال ✨️
شيعيان ما 🌱
انتـظار فـرج است💚
📗منتخب الأثر، ص ۲۲۳
.
𐚁 سَررِشتهۍشادےستخیالِخوشِتو
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
👑
⏝
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱
⏝
֢ ֢ #دلانه ֢ ֢
.
ای تو به من ، از خودِ من ، خویش تر!🧡
.
𐚁 مَنبَعِاِستورےهاۍعاشِقونه
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📱
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوهشتادوچهار در همان حال می گوید :_اگه سرما بخوری،ت
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهشتادوپنج
پس چرا به جای فکر و خیال،از بودن در کنار او لذت نبرم...؟
+:مسیح..
من اون حرفا رو از ته دل زدم...
یعنی از ته دل گفتم که بهت ایمان دارم..من حاضرم سر پاکی ات قسم بخورم...
مسیح،لبخندی از سر رضایت می زند.
خنده اش،خیال دلم را راحت می کند.
من..
این مرد مغرور و لج باز را حتی بیشتر از خودم دوست دارم...
مسیح هنوز نگاهم می کند.
به طرف ثانیه شمار برمی گردم
+:دوباره قرمز شد!
*
دستی به لباسم می کشم.
پیراهن آبی ساده با روسری ابر و بادی که با مسیح خریدیم.
با نفس عمیقی هوا را به داخل ریه هایم می فرستم و به قصد در زدن دستم را بلند می کنم.
اما قبل از این که دستم روی در فرود بیاید در باز می شود و مسیح در چهارچوب ظاهر.
لبخندی می زنم تا پشت آن هول شدنم را پنهان کنم.
مسیح اما لبخندی از ته دل به صورتم می پاشد:به به سلام نیکی خانم صبح بخیر.
مثل خودش با خوشرویی می گویم
:_صبح شمام بخیر می خواستم بیدارت کنم.
دستش را میان موهایش فرو می برد.
می داند که این کارش دل می برد از من؟
می گوید:نه نخوابیدم ... منم مثل تو گفتم دو سه ساعت ارزش خوابیدن نداره
رفتم یه دوش گرفتم بعد مثل پسربچهها لباس نو پوشیدم.
و پشت بندش بلند می خندد .
نگاهی به لباس هایش می کنم.
پیراهن آبی آسمانی پوشیده با شلوار سرمهای.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهشتادوشش
لبخند می زنم:راستش منم خوابم نبرد حوصله ام سر رفته بود.
:_کاش میومدی پیش من منم حوصله ام سر رفته بود.
لبخندم عمیق می شود.
بوی عطر تلخش را مثل شیرین ترین رایحه شکوفه های بهاری به ریههایم می فرستم.
چرا این مرد را با تمام تفاوت هایش مثل یک اسطوره ستایش می کنم.
قدمی به جلو بر میدارد
کنار می کشم.
برابرم می ایستد و من سرم را بلند می کنم.
با لحن خاص و شیطنت مخصوصش می گوید:می گم صبحونه رو امسال بخوریم یا سال بعد?
شانه بالا می اندازم و مثل خودش می گویم :هر جور شما صلاح بدونی
خنده روی لب هایش می شکفد.
باید از این لحظه ، فرار کنم.
به طرف آشپزخانه می روم.
مسیح پشت سرم می آید.
پشت میز می نشینم و می گویم:بفرمایید خواهش می کنم منزل خودتونه.
می خندد ،صدای خندیدنش بند دلم را پاره می کند.
تمام آن چیزی که از او در دل من تلنبار شده بعدها خوره جانم خواهد شد.
شاید من بتوانم بدون آب ، غذا و حتی هوا زندگی کنم اما بدون او هرگز......
مطمئنم این حسی که درون قلبم جوانه زده تنها یک بار در تمام عمرم اتفاق می افتد.
در حالی که پشت میز می نشیند، میگوید :اختیار دارید خونهی امید ماست.
لبخند می زنم از ته دل.
بدون هیچ حرفی مشغول خوردن می شویم.
روی تکه ای نان تست، کره می مالم و رویش کمی مربا می زنم.
مسیح لقمه درون دهانش را قورت می دهد و می گوید:نیکی این یه هفته رو اصلا نبودی...نه این
که نباشی...
ولی واقعا نمی دیدمت .دلم برات تنگ شده بود.
سر تکان می دهم
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_پانصدوهشتادوهفت
+گفتم که...باید به خودم وقت می دادم.نیاز به خلوت داشتم.
با دلهره می گوید:حالا تصمیم گرفتی؟
سر تکان می دهم و با لبخند می گویم:آره
راست می گویم.
تصمیم خودم را گرفته بودم.
با خودم بنا گذاشتم و گفتم:"قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد.
همه چیز مثل قرار قبلی پیش می رود.
بعد از اینکه پدر بزرگ از آشتی بابا و عمو محمود مطمئن شد...
هر چیز که بین من مسیح بوده پایان می گیرد".
اما دیشب....اما اخمش....اما برق چشم هایش...
پایم را سست کرد
مردد شدم.
نمی دانم......
باید خوب فکر کنم.
اما چیزی که الان مشخص است ،نمی توانم ساعات اخر این سال را بد خلق باشم.
نمی خواهم و نمی توانم.
مگر دلم می آید شادی کنار هم بودنمان را به کام هر دویمان تلخ کنم ؟
تنها چیزی که از آن مطمئنم همین است.
این فرصت ها تکرار نمی شود باید قدر شان را دانست......
لبخند روی لبم خیال مسیح را راحت می کند.
با اشتها دوباره مشغول خوردن می شود.
بی اختیار نگاهش می کنم نگاهی که می دانم دیگر گناه نیست.
اوایل نسبت به صحیح بودن خطبه عقد شک داشتم.
اما حالا بعد از پرس و جوهایی که با فاطمه کرده ایم مطمئن شدم که او حالا همسر من است.
اما باز هم برابرش حدود شرعی را رعایت می کنم.
نمی خواهم اتفاقی بیفتد که بیش از این مرا در باتلاق تردید بکشاند.
مسیح با خجالت می گوید:دوست داشتم خرید خونه را با هم بکنیم ...
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم: #فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝