eitaa logo
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
1.4هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
76 فایل
❀بـ‌سـ‌م رب ایـ‌سـ‌ٺادھ ھا❀ آوین مدیا ؛ ادامه دهنده مڪتب آوینے.. 🎬🎤 مرجع اختصاصی برای «ایـ‌سـ‌ٺادھ» ها..✌️🌹 مدیر: (تبادل و...) @Dokht_Avini_83 کانال ناشناس: https://eitaa.com/AVINMEDIA_majhool
مشاهده در ایتا
دانلود
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_27❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 با اعتراض رو کرد به سمتم و گفت + دیوونه شدی؟ م
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بقیه وسایل رو هم مرتب چیدم تا کار اتاق تموم شد بعد مستقیم پریدم تو حموم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم تا یه سر به دانشگاه بزنم قرار بود یکی از بچه‌ها جزوه این چند جلسه رو که به‌خاطر مامان غیبت داشتم بهم بده کنار دانشگاه یه بوستان بود که با هم قرار گذاشته بودیم . از دور چشمم به امیرعلی افتاد و به سمتش پا تند کردم امیرعلی یکی از پسرای مذهبی کلاسمون بود، البته من تازه فهمیده بودم تو کلاسمونه ، بس که ساکت بود و همیشه هم آخر می‌نشست هیچ‌وقت ندیده بودمش ولی اگرم قبلاً می‌ دیدمش قطعا ازش خوشم نمی‌اومد اما الان حس خوبی به آدم‌های این تیپی داشتم . نزدیکش رفتم و سلام کردم ، سر یکی از نیمکت‌های بوستان نشسته بود و سرش تو گوشیش بود سرش رو بالا آورد و با دیدن من از جاش بلند شد . خیلی خون‌گرم و صمیمی احوال‌پرسی کرد و بعد هم جزوه رو داد .کمی که حرف زدیم فهمیدم متین رو هم می‌شناسه ، ظاهرا خیلی هم مچن ؛ رفیقای متین هم مثل خودش بودن.. از این‌که کنارشون آزاد بودم حس خوبی داشتم ، این‌طوری خیلی راحت‌تر می‌تونستم ازشون کمک بگیرم با دونه‌های بارون که رو صورتم چکید از امیرعلی خداحافظی کردم و به سمت ماشین راه افتادم یکم که جلوتر رفتیم مهسارو کنار خیابون دیدم که منتظر ماشین بود . آروم کنار زدم و خم شدم سمت صندلی شاگرد صداش کنم که سر چرخوند و نگاهش بهم افتاد با سر اشاره دادم که سوار بشه ولی قبول نکرد . از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم _مهسا خانوم؟چرا سوار نمی‌شید؟ باتعجب به سمتم برگشت و گفت : +ممنون با تاکسی راحت‌ترم... (فکر کنم تعجبش به‌خاطر ادب رو نکرده‌م بود🙂) _یعنی به‌عنوان همسایه هم قابل‌اعتماد نیستم؟؟ بعدم بدون این‌که اجازه بدم حرفی بزنه در ماشینو باز کردم _ لطفاً بفرمایید.. با تردید نشست تو ماشین و منم نشستم . آینه جلوی ماشین رو تنظیم کردم و نگاهی بهش انداختم . خیره شده بود به بیرون و با دستش لبه چادرش رو که باد به حرکت درش آورده بود ، گرفته بود. روسری تک‌رنگ فیروزه‌ای که سرش بود رو با یه گیره که سنگ‌های فیروزه‌ای رنگش با زنجیر به گیره وصل شده بود ، کنار سرش مرتب بسته بود و فقط گردی صورتش معلوم بود. فکر کنم متین از همه این تغییرات این مدتم براش گفته بود وگرنه تو ماشینم که نمی‌نشست هیچ ، باز از اون نگاه‌های برزخیش خرجم می‌کرد.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_28❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 بقیه وسایل رو هم مرتب چیدم تا کار اتاق تموم شد
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 دستم و بردم رو ضبط و یکم زیاد ترش کردم.. +همون کم باشه بهتره... از آینه نگاهی بهش انداختم و همون‌طور که صدارو کم می‌کردم جواب دادم : _ گفتم شاید شما میخواین گوش کنین + من از این‌طور موسیقی‌ها گوش نمی‌دم ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _چرا ؟ پس چطور موسیقی هایی گوش می‌کنید؟ نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و ادامه داد +این طور موسیقی ها آدم رو از حقیقت زندگی دور می‌کنه ، پس چه بهتر که محتوایی موسیقی طوری باشه تا آدم از خدا دور نشه.. تو دلم گفتم این خواهر برادر باهم مو نمی‌زنن بعدم سرمو تکون دادم و گفتم _حالا می‌شه یکی از آهنگایی که خودتون گوش می‌دین بذارین؟ + الان همراهم نیست.. دیگه حرفی نزدیم و تا خونه با سکوت سپری شد از ماشین که پیاده شد تشکر کرد و رفت بالا فقط با این تفاوت که قبلاً همش اخماش توهم بود ولی الان مهربون‌تر شده بود ، شاید هم با من این‌طور بود چون با متین خیلی صمیمی بود از این دست‌نیافتنی بودنش که از دخترای دیگه جداش می‌کرد خیلی خوشم میومد.. من موافق دختراای تو دانشگاه می‌دیدمشون و انقدر باز پوشیده بودن نبودم ولی چادر هم خیلی سخت بود ، اون هم توی گرمای تابستون . اما از وقتی از متین پرسیدم جواب داده بود : ( یه وسیله هرچی ارزشش بیشتر باشه آدم بیشتر ازش مراقبت می‌کنه و دور از دسترس آدم‌های طماع قرارش می‌ده حجابم همینه.. مثل خونه که اگر در و دیوار نداشته باشه بی‌امنیته ، مثل عطری که درشو برداری بوش می‌ره ، مثل میوه که پوستشو بکنیم دورش مگس جمع می‌شه و....) حالا که فکر می‌کنم یه عمر بدون این‌که از عقلم کار بکشم به همه‌چیز نگاه می‌کردم.. همین‌طور که تو فکر بودم و از پله‌ها بالا می‌رفتم متین تندتند از پله‌ها اومد پایین و پشت سرش هم مهسا . متین با دیدن من لبش به لبخند کش اومد و با هم دست دادیم _خیلی کم‌پیداییاااا + شرمنده ، خیلی سرم شلوغه. این مدت سروسامونی به خونه بی‌بی دادیم ، الانم داییم اینا دارن میان تا وسایلشون و بیارن.. _ پس واسه همین عجله داری ، مزاحمت نمی‌شم داداش برو +چه حرفیه مراحمی ، سلام برسون چند قدم فاصله گرفتم که گفت : + راستی راستی محمد آخر هفته میریم شمال وسایلتو جمع کن کم‌کم که حرفشو هضم کردم کشیده گفتم _ آخر هفته که فرداست کهههههه یعنی تو این یه ساعت که رفتم بیرون بریدین و دوختین؟ چشمکی زد و گفت + می‌خواستی نری..😉 درو باز کردمو وارد خونه شدم مامان داشت با تلفن حرف می زد که با دیدن من نیم‌خیز شد و سرشو تکون داد از صدای پشت تلفن فهمیدم خالست . به سمت اتاق رفتم ولی با حرف‌های مامان خم شدم رو نرده‌ها تا ببینم چی می‌گه.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_29❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 دستم و بردم رو ضبط و یکم زیاد ترش کردم.. +همون
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +کی بهتر از اسرا که خواهرزاده‌ی خودمه خواهر جان.. آروم آروم برگشتم پایین پیش مامان تا تلفنش تموم شد ، گفتم: _ خاله چی می‌گفت؟ + قراره شام بریم خونه خاله اینا _اونو که فهمیدم ولی انگار اسم منم بردی تو صحبتات.. مامان همون‌طور که در یخچالو باز کردو خم شد و وسیله بگیره گفت + امر خیره.. با چشمای از حدقه در اومده گفتم در رابطه با منو اسرا که نیست ؟ اسرارو با غیظ گفتم که مامان چشم‌غره‌ای مصنوعی داد و گفت + اتفاقاً هست _میدونی که من بهش هیچ علاقه ای ندارم مامان سبد میوه و گذاشت سر اپن و گفت +دختر به این خوبی... تازه خاله از خداشه تو دامادش بشی.. باز این مادر ما زد جاده خاکی.. به مامان نزدیک‌تر شدم و گفتم حتما منظورت از اون دختر خوب اسرای لوس و سیریشه؟ مامان این دفعه براق شد تو صورتم و گفت +بی‌حرمتی نکن محمد . بعدم لحنش آروم تر شد و ادامه داد : +قربونت برم من مامان ، یه امشب رو دندون رو جیگر بزار بخاطر من تو دلم گفتم والا از خانومی فقط رنگ عوض کردن موهاشو بلده دیگه چیزی نگفتم و برگشتم بالا تا هم ساکمو بچینم هم آماده شم واسه مهمونی تی‌شرت و شلوار مشکی جذبم رو پوشیدم و موهامم مثل همیشه دادم بالا ساعتم و دست انداختم و عطر تلخمم زدم با صدای آیفون رفتم پایین و در رو برای بابا باز کردم از روزی که سر راه راهیان نور بحث کرده بود دیگه کاری به کارم نداشت فک کنم بازم مامان با زبون متقاعدش کرد بابا و مامان هیچ‌وقت مخالف دین و اسلام و این چیزها نبودن اما بابا با شناختی که از من داشت فکر می‌کرد ماجرای راهیان نور رفتنم دروغه.. ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_30❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +کی بهتر از اسرا که خواهرزاده‌ی خودمه خواهر جان
حالا ڪه تا ایـنجـاے رمـــان رو خــوندید☺️ ؛ انتقاداتتون ، پیشنهاداتتون و....رو بہ صورت ناشنـاس با ما در میــون بزاریــد😉🌹👇👇 https://harfeto.timefriend.net/16608026098857
سلام ادمین میپذیرد به یک ادمین جهت پست گذاری و یک ادمین جهت تبادلات نیازمندیم در صورت تمایل با ایدی @hzmhz1344 هماهنگ شود
. زندگيم از وقتي كه شروع شد... مُردم وقتي اومد... كه زمين ميخوردم •••••••••••••••••••••••••••••• @istafan
🖌طرح کاور‌ 🎤 خواننده و آهنگساز: حامد زمانی 🎹 تنظیم کننده: امیر جمالفرد ✍️ شاعر فارسی : قاسم صرافان ✍️ شاعر عربی: مرتضی آل کثیر ⚙️مجری طرح: استودیو ایستاده 🤝 به سفارش موسسه ی منتظران منجی @istafan
ﻋه‍د ڪن بآ ولـﮱ ﻋصࢪ ﻤﻋآصࢪ بآشـﮱ....(: @istafan
دَردکشیـدَن؛نِشونہ‌قدکِشـیدَنہ! ! @istafan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو از دست ندید مهم و کاربردی اونایی که هنوز تصمیم نگرفتن امسال اربعین کربلا برن یا نه این کلیپ رو حتما ببینند 🔻 ما به کربلا نمی رویم،به کربلا بر میگردیم… 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس من صبر پیشه ساختم .. پس من ردا رها کرده و دامن جمع نموده و در این اندیشه بودم که دست تنها برای گرفتن حقِ خود بپا خیزم؟ یا صبر پیشه سازم؟ صبری که پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را تا قیامت اندوهگین نگه می‌دارد... پس از ارزیابی درست؛ صبر و بردباری را خردمندانه‌تر دیدم، پس صبر کردم؛ در حالی که گویا خار در چشم و استخوان در گلوی من مانده بود و با دیدگان خود می‌نگریستم که میراث مرا به غارت می‌برند... ناچار باز هم کوتاه آمدم و با آنان هماهنگ گردیدم، یکی از آنها با کینه‌ای که از من داشت، روی برتافت و آن دیگری -اطرافیانش- را بر حقیقت برتری داد و آن دو نفرِ دیگر که زشت است آوردن نامشان... جمعی پیمان شکستند و گروهی سر باز زده و خارج شدند... ما از كسانی بودیم كه یادش به فراموشی سپرده شده، نورش به خاموشی گرایید و فریادش قطع شد، آن چنان كه گویی زمانه ما را بلعید... سالها به همین منوال گذشت... من دراین مدّتِ طولانیِ محنت‌زا و عذاب‌آور، چاره‌ای جز شکیبایی نداشتم، تا آنکه روزگار سپری شود… -شعله ای از آتش دل بود- -زبانه کشید ؛ -فرو نشست- خاموش کن که همت ایشان،پیِ تو است تأثیرِ همت ‌ست تَصاریفِ ابتلا -عاشق اگر رنگ معشوق نگیرد که عاشق نیست ‌ @istafan
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_30❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 +کی بهتر از اسرا که خواهرزاده‌ی خودمه خواهر جان
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 خاله با دیدن من ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد اسرا هم پشت چشمی نازک کرد و موهای یخی رنگشو زد پشت گوشش . یه تونیک حریر کوتاه سفید پوشیده بود با یه ساپورت مشکی ، یه شال سفیدم گذاشته بود که دم به دیقه از سرش سر میخورد به این فکر میکردم که چقدر با مهسا فرق داره کلافه بودم و خاله کم و بیش فهمیده بود. اسرا هم عین طلبکارا نگاام میکرد ولی شوهر خالم لبخند رضایتی رو لبش بود!! گوشیمو گرفتمو به متین پیام دادم تا ببینم چیکار کردن . ظاهرا سرش خلوت بود که زود هم جواب داد . از قرار معلوم باید میرفتیم ویلای داییشینا.. * مهسا * لباسامو مرتب چیدم تو چمدون و چادر رنگیمو رو گذاشتم تا چروک نشه . در چمدونو بستمو همزمان که در کمد و باز کردم ، در اتاقم باز شد متین با اخمی مصنوعی تو چهارچوب در ظاهر شد + اون موقع تاحالا فقط یه چمدون بستی؟ داریم راه میوفتیمااا با عجز نگاهش کردم و گفتم _ بخدا نمیدونم چی بپوشم😢 با کف دست زد تو پیشونیش و اومد کنار کمد . یکم نگاه کرد و بعد مانتوی بلند یاسی رنگمو آورد بیرون و انداخت رو تخت . بعدم خودش از لای روسری ها ، روسری سفیدمو که شکوفه های یاسی داشت جدا کرد و گذاشت رو مانتو منم با دهن باز نگاهش میکردم . قیافمو که دید زد زیر خنده و لپمو کشید +سریع بپوش پایین منتظرمااا منم بالاخره از هنگی در اومدم و برس و ورداشتم تا موهامو شونه کنم موهام انقدر بلند بود که وقتی مینشستم رو تخت نصفش رو تخت پخش میشد به خاطر همین همیشه شونه زدنم طول میکشید ولی من خیلی دوسشون داشتم و دلم‌نمیخواست کوتاهشون کنم روسریمو مرتب کردم و با یه گیره نگین کاری شده یاسی ، لبنانی بستم . چادرمو سرم کردمو رفتم پایین سهیل نگاهی به سرتاپام انداخت که از نگاه تیز متین دور نموند دایی مرد خوبی بود ، زندایی هم همینطور ؛ اما نمیدونم این سهیل چه نقشه شومی تو سرش بود که مدام دور و بر من می پلکید سارا دختر داییم بود و مقطع پیش دانشگاهی درس میخوند . برخلاف من مانتویی بود و یکم موهاشو بیرون میداد ولی خیلی دختر شوخ و مهربونی بود ، بخاطر همین خیلی صمیمی بودیم ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬
𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
#مســـیر_عشـــق_31❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 خاله با دیدن من ذوق زده به طرفم اومد و بغلم کرد
❤️ بہ قلـم : ریـحــانـہ_قــــاف📝 از در که بیرون رفتم سارا آویزون گردنم شد . بزور جداش کردم و دوباره روسریمو مرتب کردم .‌همه ماشینا تکمیل بود و قرار شد هرکی با ماشین خودش بره . ولی سارا بزور مامان و برد تو ماشین خودشون و خودش اومد پیش من خیره شده بودم به بیرون که سارا مشتی نثارم کرد دستمو گذاشتم رو بازوم و گفتم _ دردم گرفت. چته تو؟ سرشو نزدیکم آورد و گفت + میگم این همسایتون فقط دوتا پسر داره؟ _ چطور مگه؟ +هیچی همینطوری بعدم محکم زد رو پام و گفت + وای ولی پسراش عجب.... با نیشگونی که ازش گرفتم حرفش نصفه موند . آیه جلو رو بهش اشاره دادم. وقتی اخمای متین و دید تازه یادش اومد جمله آخرشو چه بلند گفته.. چشمامو ریز کردم و گفتم _ چشماتو درویش کن دخترم! تا شمال فقط با شوخی ها و سر به سر گذاشتنای‌ سارا سپری شد . همه بدنم‌کوفته بود اما دلم میخواست زودتر برم دریا . ویلای دایینا خیلی قشنگ بود . یه حیاط خیلی بزرگ داشت که دو طرفش پر درخت و گل بود ؛ وسط حیاط هم سنگ فرش بود و یه گوشا حیاط ، زیر درخت بید لرزان، یه میز شیشه ای با ۴ تا صندلی دورش چیده شده بود وسایلمو بردم تو اتاق سارا و لباسمو عوض کردم ست تونیک شلوار خاکستریمو پوشیدم با روسری توسیم که توش گل های بزرگ سفید رنگ داشت بعدم چادر رنگیمو سرم کردم و رفتم بیرون . مامان و زندایی و سحر خانم مشغول چیدن سفره صبحانه بودن کم کم بقیه هم بهمون ملحق شدن و نشستن سر سفره سهیل لبخند مرموزی زد و نشست جلوی من.. پوفی کشیدم و بی توجه بهش مشغول خوردن شدم ادامــہ دارد...🕊 @istafan🎬ص
🔻▪️▪️▪️🔻 این روزا ویدیو هایی رو‌میبینیم در فضای مجازی دست بدست میشن از فلان مداحی بر مبنای فلان آهنگ... چون از طرفی این اتفاقِ جدیدی نیست و‌هر ساله حین و بعد از ایام عزاداری سرو‌کله شان پیدا میشود؛ که مطمئنا در سالهای آتی شدت میگیرند؛ آنهم با سمت و‌سویی‌که متاسفانه بسیاری از مراسمهای عزاداری گرفته اند؛برای بیشتر دیده شدن؛ و همچنین رشد و سیطره ی فضای مجازی؛ بحث و‌آسیب شناسی پیرامون آن مهم و‌ضروری بنظر میرسد... همین اول باید گفت: این نوشته در مورد فلان آهنگ یا فلان مداحی نیست؛ بلکه اساساً اشاره به ذائقه و حافظه ی موسیقایی و شنیداری جامعه ی ما دارد... هرچند بسیاری از اشعار و‌ملودیها (سبکها) و رفتارها و‌سیاستها نه تنها در شأن عزای حسینی نیست بلکه باید با آن مقابله شود تا خدای نکرده شاهد تبدیل شدن این میراث و‌مکتبِ انسان ساز به یک آیینِ سنتی خالی از تاثیر و‌محتوا نباشیم... و‌ از طرفی؛ هرچند تقلید و‌کپی برداری صرف؛ همیشه مذموم و‌بی ارزش بوده؛ چه در‌ موسیقی؛ چه در‌ مداحی؛ چه موسیقی از مداحی چه مداحی از موسیقی چه موسیقی از موسیقی دیگر و‌چه مداحی از مداحی دیگر!!! و اولویت و بهترین شکلِ ممکن؛ مؤلف بودن آهنگسازها و مادحین و‌ذاکرین و‌ملودی سازهایشان (سبک سازها) است؛ اما این دو‌مقوله ربطی به رویکرد و‌ خاستگاهِ این نوشته ندارد و همانطور که گفتم؛ این نوشته ناظر به ذائقه و حافظه ی تاریخیِ موسیقایی مردم ماست که مانند همه ی مردم؛ آهنگسازها را هم در بر میگیرد؛ و آنها را خودآگاه (برای شنیده شدن بیشتر) و‌ ناخودآگاه (علاقه ی ذاتی به این مُد و‌ملودی) وادار میکند تا آهنگهایی بسازند که بزبان ساده تِم‌ و حال و‌هوای مداحی داشته باشد؛ و این علاوه بر اینکه یک بحث روانشناختی و‌جامعه شناختی است؛ ریشه در تاریخ و سنت ما دارد... و‌جزئی از سلیقه و هویت ملی ماست... در خونِ ماست... که این نوع ملودیها و آواها را‌ دوست داریم! پس این بی انصافیست که بگوییم: تقلید و‌کپی برداری فلان مداحی از فلان آهنگ! یا برعکس... آنچه حقیقت دارد برداشت هر دو ‌اینها از یک منبع مشترک است؛ منبعی که که تمام آواها و‌ملودیهای سنتی ما؛ اعم از: موسیقی دستگاهی و سنتی ؛ موسیقی ترکیبی و‌ملی؛ موسیقی محلی و فولکلور و مقامی؛ موسیقی آیینی و موسیقی مذهبی (نوحه؛روضه؛تعزیه؛ بازارخوانی) و... را در بر‌میگیرد. یعنی هر دو اینها از یه منبع تغذیه کرده اند؛ برای همین است که بعضی وقتها که فلان آهنگ را میشنویم میگوییم: “شبیه فلان مداحی است” و برعکس‌؛ فلان مداحی را شبیه فلان آهنگ میدانیم... درآخر؛ یادمان باشد؛ مثل‌ خوانندگی ‌و‌ موسیقی: هم مداح و ذاکر تعریف دارد؛ هم “مداحی” ! نه به هر “خواندن”‌ ی “مداحی” میتوان گفت! و نه به هر مراسمی؛ مراسم عزاداری اهلبیت ع ۱۳مهر۹۶ @istafan