eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
672 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
♥ بازار دنیا....عجیب شلوغ است.... و ما، راه نور را گم کرده ايم! و تو.... تنها راه بلد جاده نوری... بر تاریکیهای دلمان، خط بکش... سلام یگانه طلوع زمین بیا... چشم انتظار ظهور زیبایت هستیم... ♡
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
🌸 ولادت با سعادت سلام الله علیها مبارک باد 🌷 برای خشنودی حضرت زینب و بهره مندی از شفاعت ایشان، ۱۴ صلوات بفرستیم و ثوابش را به ایشان هدیه کنیم. 💫 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
🔴 حضرت آیت الله بهجت "ره": 🔵 خود او(امام زمان عج) فرموده است، فرج من نزدیک است دعا کنید. و به نقلی دیگر فرموده : فرجم نزدیک شده، دعا کنید بداء ( تأخیر )حاصل نشود. 📚 در محضر بهجت ج ۱ ص ۱۰۸
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -بش پیام دادم گفتم تو هم هستی. ارشیا جلوی ترنج و مهتاب توقف کرد. ترنج به مهتاب کمک کرد تا ساکش را بگذارد توی ماشین و خودش هم جلو سوار شد. مهتاب محجوبانه سلام کرد: _سلام استاد. _سلام مهتاب خانم. _ببخشید مزاحم شدم. هر چی گفتم ترنج قبول نکرد. ارشیا خیلی سنگین جواب داد: _خواهش می کنم. این حرفای چیه. و بعد رو به ترنج کرد و به آرامی گفت: _خوبی خانم؟ ترنج هم لبخند زد و گفت: _ممنون. مهتاب را تا ترمینال رساندند و بعد هم راهی خانه شدند. ** مهتاب زنگ خانه شان را دوباره فشرد. بعد از این همه دقت کردن باز هم دسته کلیدش را توی کوله اش جا گذاشته بود. این بار دستش را بیشتر روی زنگ فشار داد. انگار کسی نبود. با حرص لگدی به در خانه شان زد و همانجا کنار دیوار روی ساکش نشست. _اینا نمی دونستن من میام خونه. خوبه خبر داده بودم. یک لحظه از جا پرید: نکنه برای مامان اتفاقی افتاده باشه؟ موبایلش را در آورد و شماره پدرش را گرفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد از شش هفت بوق بالاخره صدای خسته پدرش توی گوشی پیچید. -بله؟ -سلام بابا. شما کجاین؟ پدرش مکثی کرد که همین مکث برای مهتاب یعنی یک قرن و بعد صدای نفس پر صدای پدرش را شنید که بیشتر به آه شبیه بود و بعد گفت: -بیمارستان. دست آزاد مهتاب ناخودآگاه روی سرش رفت. صدایش می لرزید. نمی دانشن از سرماست یا از خبری که قرار است بشنود: -مامان طوریش شده؟ -شده بود الان خوبه. -من الان میام اونجا. ساکش را برداشت و رفت سمت خیابان موبایلش هنوز کنار گوشش بود. -مگه اومدی بابا؟ -آره الان پشت درم. کلیدمم جا گذاشتم. -می خوای برو خونه خواهرت. -نه دارم میام.کی پیش مامانه؟ -تو سی سی یو که نمی ذارن کسی باشه ماهرخ تا حالا اینجا بود فرستادمش خونه بچه ای بهونه می گرفت. -باشه من اومدم پس. یک خداحافظی سریع کرد و گامهایش را تند تر کرد. سوز پائیزی می خورد توی صورتش. سوز سرد کویری. شهرشان یک بیمارستان بیشتر نداشت. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که دوباره حال ماردش بد شده. توی دلش خدا خدا می کرد که مربوط به سهیل و آن مردک نباشد که خودش هر دو را خفه خواهد کرد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 کنار خیابان که رسید. جلوی تاکسی دست بلند کرد مجبور بود چند تا تاکسی عوض کند تا به بیمارستان برسد. اتوبوس هم که این وقت شب نبود. خدا خدا می کرد پولش ته نکشد و بتواند با این چیزی که ته جیبش مانده خودش را به بیمارستان برساند. وقتی جلوی بیمارستان پیاده شد دیگر یک ریال هم توی جیبش نداشت. خجالت می کشید از اینکه دوباره از پدرش پول بخواهد. فعلا فکر پول را از ذهنش بیرون کرد و رفت سمت نگهبانی. می دانست به این راحتی اجازه ورود به او نمی دهد. به شیشه زد. مرد نگهبان داشت تلویزیون نگاه کرد. با دیدن مهتاب از جا بلند شد وپنجره را باز کرد: -ببخشید من اومدم برم پیش مامانم اینجا بستریه قراره جامو با نفر قبلی عوض کنم. نگهبان نگاهی به ساک دست او کرد و گفت: باشه فقط به اون یکی بگو سریع بیاد پائین. مهتاب که از این که توانسته بود ابنقدر سریع اجازه بگیرد خوشحال شده بود دوتا چشم پشت سر هم گفت و سریع رفت سمت در ورودی. این راه دیگر حفظ شده بود. راه سی سی یو را چشم بسته هم بلد بود. پدرش روی صندلی های توی راهرو نشسته بود. با دیدن مهتاب از جا بلند شد. مهتاب لبخندی به چهره خسته پدرش زد و او را در آغوش گرفت: -سلام بابا. -سلام. خوبی بابا؟ -من خوبم. مامان چطوره؟ پدرش نشست روی صندلی و گفت: -بد. بدتر از همیشه. مهتاب روی صندلی وا رفت. -یعنی چی بابا؟ -دکترش گفت باید زودتر عملش کنیم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
بی تو ای صاحب زمان بیقرارم هر زمان😔 از غم هجر تو من دلخسته ام همچو مرغی بال و پر بشكسته ام💔 ♡
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا @Abbasse_Kardani
4_6044350640082126443.mp3
2.29M
🎧 هستی را که خدا خلق کرد تمام حسن‌ها و خوبی‌های آفرینش را در یک وجود قرار داد و نام او را گذاشت... 🎤 استاد هاشمی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 «شناخت امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف» 🔹 اصلی‌ترین وظیفه هرکس شناخت امام زمانشه استاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 بلاهای وحشتناک در انتظار ماست، اگر همه باهم، حرکت جدی رو شروع نکنیم! 💥راهکار های اهل‌بیت برای رسیدن به منجی چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید| آقا بیا! ما را برای غربت غیبت صبور کن آوینیِ “روایت فتح” کن 🌹مداحی آقای نریمانی درباره (عجل الله) در حضور رهبرانقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 «شناخت امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف» 🔹 اصلی‌ترین وظیفه هرکس شناخت امام زمانشه استاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوب این که چیزی جدیدی نیست. -می دونم تا چند هفته دیگه میارمش اونجا عملش کنن. می ترسم بدمش دست اینا. مهتاب دست روی شانه پدرش گذاشت و گفت: -من می تونم از دوستم کمک بگیرم برامون پرس و جو کنه ببینه کدوم بیمارستان ببریمش. -یکی از همکارای سابقم هم هست می تونم به اونم بگم. -نه بابا نمی خواد. خودم می رم دنبال کاراش. خودم همه جا رو بلدم. بهتون خبر می دم زودتر بیارینش. بی خودی تا الان دست دست کردیم. پدرش آهی کشد و گفت: -اگه پول داشتم اینقدر طول نمی کشید. مهتاب دست پدرش را در دست فشرد. چقدر سخت بود. دیدن شرم پدرش. مادرش تا همین چند وقت پیشتر هیچ مشکل نداشت. شاید خیلی قبل تر ها وقتی خسته و عصبی میشد حالت هایی مثل غش کردن به او دست می داد ولی تعدادشان اینقدر کم بود که کسی شک نمی کرد مشکل می تواند مال قلبش باشد. ولی این اواخر تعداد دفعات از حال رفتن مادرش بیشتر شد تا اینکه دکتر تشخیص آریتمی داد. قلب مادرش کند کار می کرد و حال نیاز به یک محرک خارجی داشت تا قلبش را به کار بیاندازد. یک پیس میکر که قیمتش هم خیلی بالا بود. مهتاب آهی کشید و به دست هایش خیره شد. با خود گفت بهتر است فکری برای خودش بکند و به فکر کار باشد .شاید بتواند از ترنج خواهش کند که از شرکت برادرش برای او هم کاری سفارش بگیرد. حاضر بود برعکس همه درصد بالایش را به انها بدهد و درصد پایئن را خودش بردارد. با یک کم قناعت می توانست با ماهی پنجاه تومن هم زندگی اش را بچرخاند. تا این دو ترم باقی مانده تمام شود بعد می تواند برای خودش کاری پیدا کند. بالاخره یکی دوتا شرکت تبلیغاتی توی شهرشان پیدا می شد که برایشان کار کند. حتی نه به صورت تمام وقت. به اندازه ای که باری روی شانه پدرش نباشد. یک لحظه توی ذهنش امد که بهتر نیست پیشنهاد آن مرد را قبول کند و کل خانواده اش را از رنج و سختی نجات دهد. ولی باز هم این فکر را به کناری زد و نخواست بیشتر درباره اش تفکر کند 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 رو به پدرش گفت: _بابا شما برین خونه من هستم. -نه دخترم تو خسته ای تازه رسیدی. -بابا همش یه ساعت راهه مگه چقدره. نه خسته نیستم. برین خونه. بعد حرفش را مزه مزه کرد و بعد بی خیال پول گرفتن شد و حرفی از جیب خالی اش نزد. پدرش که رفت او هم به سمت سی سی یو رفت شاید بتواند مادرش را ببیند. ولی پرستار اجازه ورود به او رانداد. مهتاب با شانه هایی افتاده برگشت و روی صندلی نشست. سرش رابه دیوار تکیه داد و بعد هم به خواب رفت. با صدای کسی که تکانش می داد چشم هایش را باز کرد. ماهرخ با نگرانی داشت نگاهش می کرد: -سلام. تو کی اومدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟ از سر جریان ان قرار ملاقات کذایی هنوز با ماهرخ سر سنگین بود. به دروغ با او تماس گرفته بود و گفته بود به دیدنش رفته و برود و همراهش ببردش خوابگاه ولی وقتی رفته بود با سهیل و ان مردک رو به رو شده بود. خواست تکانی بخورد که تمام بدنش درد گرفت. آخی گفت و دست برد و گردنش را لمس کرد. نگاهش را از ماهرخ گرفت و با بی حالی گفت: -دیشب اومدم. ماهرخ نشست کنارش و گفت: -بابا کو؟ -فرستادمش خونه. داغون بود. -من گفتم بمونم خودش نذاشت. -خوب وقتی می بینه بچه ات اذیت میشه گفته بری حتما سهیلم کلی به جونت غر زده نه. -چرا اینجا خوابیدی؟ -خواب؟ همش چرت زدم. تا اذان شد.نمازم و که خوندم دیگه کله پا شدم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد نگاهی به خواهرش انداخت و گفت: -شوهرت گیر نداد این وقت صبح اومدی اینجا؟ و با پوزخند از جا بلند شد. ماهرخ غمگین سر را پائین انداخت و سکوت کرد. خودش هم زیاد راضی به این کار نبود. ولی سهیل مجبورش کرده بود. آهی کشید و رفت سمت سی سی یو. مهتاب دست و صورتش را شسته بود و داشت می امد طرف او. -چه جوری رات دادن؟ ماهرخ به دیوار کنار ورودی سی سی یو تکیه داد و گفت: -گفتم میام جای تو. -همون بهونه ای که من آوردم. دخترت کجاست؟ -گذاشتم خونه عمه اش. مهتاب هم دست به سینه کنار ماهرخ ایستاد. دلش می خواست هر چه زودتر مادرش را ببیند. ولی اجازه نداشت. باید سه چهار روزی توی بیمارستان می ماند. دستی به صورتش کشید و با خودش فکر کرد: خدا کنه مثل اون بار نشه. یاد دفعه قبل افتاد. مادرش تقریبا مرده بود. با شوک برش گرداندند. این بار هم اوضاع به همین منوال بود ولی نه به آن شدت. ماهرخ پرید وسط تفکراتش: -طرف دیشب زنگ زده بود به سهیل گفته بود مهتاب جوابش تقریبا مثبته.آره؟ مهتاب با بی حالی برگشت سمت ماهرخ و گفت: -اون همش زر زده. من گفتم بعد از اینکه درسم تمام شه تازه بهش فکر میکنم. یعنی از الان تا درسم تمام شه اصلا توی مغز من نیست که بخوام بهش فکرم بکنم. تازه بعد از اون فکر کردن هم احتمال زیاد جوابم منفیه. این و به سهیلم بگو. بعد با حرص از ماهرخ دور شد و رفت سمت ایستگاه پرستاری. -ببخشید خانم من دانشجو هستم مامان تو سی سی یو خیلی وقته ندیدمش دیشب اومدم. امکانش هست یه لحظه ببینمش؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ @Abbasse_Kardani