🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_577
ترنج مثل همیشه زودتر از او امده بود.
کوله اش را انداخت روی صندلی کناری و نشست کنار ترنج و سرش را گذاشت روی میز. ترنج زد به شانه اش و گفت:
-هوی دو روز رفتی خونه خوابتو آوردی اینجا؟
مهتاب همانطور که سرش روی میز بود پوزخند زد و گفت:
-جات خالی همش خواب بودم این دو روز برا همین بد عادت شدم.
ترنج که صدای خسته مهتاب را شنید این بار آرام تز زد به بازویش و گفت:
-مهتاب چی شده؟ خوبی؟
مهتاب بدون اینکه سرش را از روی میز بردارد رویش را به سمت ترنج برگرداند و گفت:
-کل دو روز تو بیمارستان بودم.
چشماهای ترنج گرد شد:
-بیمارستان؟ مسموم شدی؟
مهتاب پوفی کرد و گفت:
-مامانم دوباره حالش بد شد.
نگاه ترنج رنگ غم گرفت دست گذاشت روی شانه مهتاب و گفت:
-الان چطوره؟
مهتاب بغضش را خورد و گفت:
-بد. باید زودتر عمل شه. هر لحظه ممکنه...
دوباره صورتش را به سمت میزش برگرداند و حرفش را خورد.
ترنج مانده بود چه بگوید. همان موقع استاد وارد
کلاس شد و حرفشان نیمه تمام ماند.
بعد از کلاس مهتاب قبل از اینکه ترنج برود از او پرسید:
-ترنج من به بابام قول دادم درباره عمل مامانم پرس و جو کنم. می تونی کمک کنی بهم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_578
چشمان مهتاب از خستگی باز نمی شد. ترنج دستش را گرفت و گفت:
-معلومه که کمک می کنم. در ضمن به خدا اگه کاری داشته باشی و به من نگی ازت ناراحت می شم.
مهتاب لبخند خسته ای زد و گفت:
-فردا بعد از کلاس ساعت هشت بریم؟
-باشه من سعی می کنم ماشین داداشمو بگیرم. راحت باشیم.
مهتاب خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:
-شرمنده به خدا.
ترنج با لحن دلخوری گفت :
-حرف مفت نزن. حالام برو بخواب غش کردی.
بعد از هم جدا شدند.
تمام طول راه برگشت ترنج حسابی فکرش مشغول بود.
دلش برای مهتاب و مادرش شور می زد.
از چشمان مهتاب معلوم بود که این دو روز را درست و حسابی استراحت نکرده.
ارشیا که متوجه حال خراب ترنج شده بود دست ترنج را گرفت و گفت:
-ترنجم چی شده خانم توی لبی؟
ترنج لبخند کوچکی به ارشیا زد و گفت:
-برا دوستم نگرانم. مامانش باید عمل شه.
-کدوم دوستت؟
-مهتاب.
ارشیا با نگرانی پرسید:
-چشه؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
#یاصاحب_الزمان_عج💚
اے آنڪہ عزیزے و مرا جانے و جانان
صد یوسف مصرے ز غمٺ،سر بہ بیابان
اے ڪاش بیایے و بگویند ڪہ آمد
بر مصر وجود من قحطے زده،باران
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصویری
🎥 گفتاری از حجتالاسلام عالی درباره ولی محوری
⁉️غیبت امام زمان(عج) چرا طول میکشه؟
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
⭕️امام باقر علیه السلام فرمودند:
🔰 اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع هستید؛ اگر خواهان گشایش در هر امری هستید؛ اگر خواهان جلب رضایت خداوند میباشید؛
⚠️توجّه به دو امر الزامی است:
1⃣ --> شناخت امام زمان(عج)
2⃣ --> اطاعت ازامام زمان(عج)
👈🏻 اگر شاه کلید معرفت امام در دست باشد، تمام قفل ها باز مے شود.
📖مکیال المکارم، ج۲، ص۱۸
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
📝 یادتون نره آخرالزمانه
امام صادق علیه السلام :
🔆کسی که در آخرالزمان دینش را حفظ کند خدا مقامی به او می دهد که سلمان فارسی غبطه اورا می خورد
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_579
-قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا.
بعد سرش را انداخت پائین و گفت:
-وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن.
ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت:
-مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره.
ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد
دلش را بگوید و خودش را راحت کند.
همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند.
**
کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش
بگیرند.
با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش
داشت حسرت می خورد.
حسرت زندگی ترنج را.
با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به
جان مهتاب غصه انداخته بود.
ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد.
ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترنج را می خورد.
ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد.
مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت.
ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان
و گفت:
-سلام داداش. سوئیچ و بده بریم.
ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت:
-کجا؟
ماکان کتش را پوشید و گفت:
-من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_580
ترنج سری تکان داد و از اتاق خارج شد ماکان هم دنبالش بیرون رفت و در را بست و به طرف در خروجی
چرخید....
مهتاب بی حواس به دیوار تکیه داده بود و با پاهایش طرح های نامفهوی روی زمین رسم می کرد.
داشت با خودش سبک سنگین می کرد امروز حرفی به ترنج درباره کار بزند یا نه. هنوز توی خودش بود که صدای ترنج را شنید:
-مهتاب.
مهتاب سرش را بالا آورد و از آنچه که می دید چشمهایش نزیک بود از سرش بیرون بپرد.
زبانش بند امده بود و حتی نمی توانست سلام کند. ترنج که هنوز متوجه حال مهتاب نشده بود با دست به ماکان اشاره کرد و گفت:
-ماکان داداشم
و بعد به او اشاره کرد و گفت مهتاب دوستم.
مهتاب به سختی آب دهانش را فرو داد و سر تکان داد و سعی کرد لااقل سلامی بکند.
به زور خودش را جمع و جور کرد و سلام کرد:
-سلام. ببخشید مزاحم شدم.
بعد زیر چشمی به چهره ماکان نگاه کرد که اخم کوچکی کرده بود و با جدیت به او نگاه می کرد:
-خواهش می کنم.
بعد با دست به در اشاره کرد و گفت:
-بفرمائید.
مهتاب دیگر به ماکان نگاه نکرد.
یعنی جراتش را نداشت. شک نداشت که خودش بود.
ولی عجیب بود که ماکان او را به یاد نیاورده بود.
توی دلش به شانسش لعنت فرستاد چرا توی این شهر به این بزرگی باید پسری که ان شب برای نجاتش از دست سهیل و آن مردک به او پناه برده بود ماکان برادر ترنج باشد.
ماکان پشت فرمان نشست و ترنج هم در کنارش جا گرفت.
مهتاب هم مردد سوار شد.توی نگاهش نگرانی موج می
زد.
یکی دوبار از آینه به ماکان نیم نگاهی انداخت و با خودش گفت:
یعنی واقعا منو یادش نمی آد. هیچ آشنایی نداد. خدا حالا چه غلطی بکنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_581
ناخودآگاه دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
نمی خواست ماکان یا هر کس دیگری درباره او فکر بدی توی ذهنش راه بدهد.
بعد به دست هایش خیره شد و باز یاد ان شب افتاد که ماکان دستهایش را گرفته بود.
نگاهش را به بیرون دوخت.
هنوز هم عذاب وجدان ان شب را داشت.
عذابی که از لمس دستان ماکان نشات می گرفت. هر چقدر
خواسته بود خودش را توجیه کند که در ان اتفاق هیچ مقصر نبود باز هم نمی توانست.
بعد تصویر ان دختر خشمگین توی ذهنش امد.
راستی اون دختره کی بود؟
بعد دوباره از آینه نگاهی به ماکان که حالا اخمش پر رنگتر شده بود نگاه کرد. ماکان هیچ حواسش به او نبود.
باز هم نگاهش را گرفت و دوخت به خیابان.
فعلا که منو یادش نیامده تا بعدم خدا بزرگه.
اما ماکان از وقتی از اتاق خارج شده بود حسی عجیبی پیدا کرده بود.
مدام فکر می کرد این دختر را جایی دیده ولی
هر چه فکر می کرد کجا یادش نمی امد.
از شدت تفکر اخم هایش توی هم رفته بود و به قدری توی فکر بود که اگر ترنج به او یادآوری نکرده بود آنها را هم همراه خودش می برد.
پیاده شد و جایش را به ترنج داد بعد سرش را خم کرد و رو به مهتاب گفت:
_مهتاب خانم هر کاری داشتین به ترنج بگین. من دوست و آشنا زیاد دارم.
مهتاب که هنوز رنگ پریده بود سر تکان داد و با لحن شرم زده ای گفت:
_تا همین جاشم شرمنده اتون هستم.
ماکان ناخودآگاه لبخندی زد و این لحن مهتاب را با ان لحنش پشت تلفن و پیام هایش با ترنج مقایسه کرد.
و تنها گفت:
_خواهش می کنم. این حرفا چیه.
و در حالی که روی سقف ماشین می کوبید گفت:
_برین به سلامت.
بعد هم آرام به ترنج گفت:
_جون من مواظب این ماشین ما باش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani
سلام حضرت خورشید مهربان چہ خبر؟
سلام ما بہ تو یا صاحب الزمان چہ خبر؟
مـن از زبـان هـمـہ حـرف مـیـزنم بـا تـو
زمین مان شده ویران از آسمان چہ خبر؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام آقا جان صبحت بخیر اے سپیده دَم عاشقان
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
راه رسیدن به امام زمان.mp3
6.15M
⭕️ صوت_مهدوی
📝 پادکست «راه رسیدن به امام زمان»
👤 استاد عالی
⁉️ چیکار کنیم که جزء یاران امام زمان باشیم؟
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
خوبیهای آخرازمان.mp3
1.7M
⭕️ صوتمهدوی
📝 پادکست «خوبیهای آخرالزمان»
👤 استاد پناهیان
💥 ما نباید از قافله خوبان #آخرالزمان جا بمونیم!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
🔴 اینجوری از امام زمان دور میشیم️
🌹 شیخ عباس قمی میگوید یک مرتبه یک بنده خدای مؤمنی بود که من را به منزلش دعوت کرد، از باب اینکه دعوت او را رد نکنم، به خانهی آنها رفتم. خیلی نمیدانستم درآمد و حقوق او چیست و از کجاست. غذایی خوردم و بعدها فهمیدم که او یک جاهایی در معامله رعایت حلال و حرام را نمیکند.
🌼 بعد از اینکه از خانهی آن شخص آمدم، تا چهل شب شبها برای سحر بیدار نمیشدم یا اگر بلند میشدم حال نماز شب نداشتم. تاچهل شب وضع من این طور بود.
💥 رعایت نکردن حلال و حرام الهی توفیقات رو از انسان سلب میکنه و ما رو از امام زمانمون دور میکنه.
✅برای قائم ما دو غیبت هست
✍امام زین العابدین (علیهالسلام) میفرمایند: یکی از آن دو، طولانیتر از دیگری است، و آن قدر طول خواهد کشید که اکثر معتقدین به ولایت، از او دست خواهند کشید. در آن زمان کسی بر امامت و ولایت او ثابت قدم و استوار نمیماند مگر آن که ایمانش قوی، و شناختش درست باشد و در نفس خویش، نسبت به حکم و قضاوت ما هیچ گرفتگی و کراهتی احساس نکند و تسلیم ما اهلبیت باشد.
📚کمال الدین و تمام النعمه ص۳۲۳و۳۲۴
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جــان عاشقــان می آید
بر بام سحـر طلایه داران ظهـور
گفتندکه صاحب الزمان می آید
🔴 گناه عامل اصلی دوری از امام زمان
🔵 آیا اگر از گناه اجتناب کنیم و منتظر واقعی باشیم، امام زمان(عج) به ما سر میزند؟
🌕 قطعا گناه کردن، مهمترین علت محرومیت از عنایات امام زمان(عج) است، امام مهدی (عج) نیز در توقیع شریفشان به شیخ مفید میفرماید: «ما را از ایشان(شیعیان) چیزی محبوس نکرده است، مگر گناهان و خطاهایی که از ایشان به ما میرسد و ما آن را ناخوش میداریم و از ایشان نمیپسندیم».
🔹 آیتآلله بهجت نیز بیان فرمودهاند: اگر بفرمایید چرا به آن حضرت دسترس نداریم، جواب شما این است که چرا به انجام واجبات و ترک محرمات ملتزم نیستند؟ او به همین از ما راضی است؛ زیرا «اورع الناس من تورّع عن المحرمات»؛ پرهیزکارترین مردم کسی است که از کارهای حرام بپرهیزد، ترک واجبات و ارتکاب محرمات، حجاب و نقاب دیدار ما از آن حضرت است.
بنابراین اگر ما از گناه اجتناب کنیم و منتظر واقعی باشیم، به مقامی میرسیم که غیبت و حضور برایمان فرقی ندارد،
🔹 امام سجاد(ع) به ابوخالد کابلی میفرماید: «ای ابوخالد! به درستی که مردم زمان غیبت حضرت مهدی(عج) آنان که معتقد به امامت هستند و در انتظار ظهور او به سر میبرند، با فضیلتترین مردم همه زمانها هستند؛ به دلیل اینکه خداوند متعالی عقل و فهمی به آنان عنایت کرده که غیبت در نزد آنان به منزله ظهور و مشاهده گشته است».
🔹 از این رو، در حدیث دیگری امام جعفر صادق(ع) میفرماید: «هر کس دوست دارد که از یاران حضرت قائم(عج) شود؛ باید که منتظر باشد و در عین حال به پرهیزکاری و اخلاق نیکو مشغول شود».
🔺 بنابراین اگر کسی ترک گناه کند و منتظر امامش باشد، از یاران واقعی حضرت به شمار میآید، آنگاه اگر بزرگترین توفیق الهی او را دریابد، غیبت و و ظهور حضرت برایش تفاوت نخواهد داشت.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_582
ترنج اعتراض کرد: داداش.
ماکان ریز ریز خندید و از آنها دور شد. ترنج از آینه یه مهتاب نگاه کرد و گفت:
_بیا جلو بشین.
مهتاب سری تکان داد و جای قبلی ترنج را اشغال کرد و با نگاه مسیری که ماکان رفته بود را دنبال کرد.
ماکان در واقع جایی کار نداشت تنها آمده بود دوست ترنج را ببیند.
از وقتی ترنج گفته بود با دوستش به انجا می آیند کنجکاوی عجیبی به جانش افتاده بود تا مهتابی که یک بار فقط صدایش را شنیده بود ببیند.
داشت چهره اش را بررسی می کرد.
دختر با نمکی بود. سبزه با لب های قلوه ای و انگار کمی هم اضافه وزن داشت.
با این فکر دستی به چانه اش کشید
انگار قبلا هم به این چیز ها فکر کرده بود. لعنتی چرا یادش نمی آمد.
بی حوصله برگشت به شرکت. هر چه به مغزش فشار آورد چیزی یادش نیامد.
خودش هم می دانست در شناختن چهره ها زیاد هم استاد نیست. یعنی کسی را که یکی دو بار دیده بود نمی توانست خوب به یاد بیاورد.
این یکی از بدترین نقاط ضعفش بود. چون گاهی دخترهایی پیدا می شدند که او قبل تر شاید زمان دانشجویی کمی اذیتشان کرده بود و حالا اصلا یادش نمی آمد.
ولی مهتاب دوست ترنج را کجا می توانست دیده باشد. اصلا سن او به ماکان نمی خورد که بخواهد شیطنتی هم کرده
باشد.
تازه مهتاب اصلا هیچ نشانی از آشنایی نداد. تازه به ان تیپ ساده و دخترانه اش هم نمیخورد اهل این جور
کارها باشد. پس چرا توی ذهنش گیر کرده بود نمی توانست بفهمد او را کجا دیده.
کلافه از پله های شرکت بالا دوید. هنوز توی اتاقش نرفته که موبایلش زنگ خورد. با دیدن اسمی که افتاده بود
ناخودآگاه خنده اش گرفت.
طیف صورتی.
در اتاق را باز کرد.
این دیگه کیه شماره منو از کجا قاپ زده؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_583
بعد از بستن در جواب داد:
-جانم بفرمائید؟
کمی مکث شد و بعد از ان صدای شهرزاد توی گوشش پیچید:
-جناب اقبال؟
ماکان صدایش را جدی کرد و گفت:
-بله. بفرمائید؟
-نشناختید؟
ماکان در به یاد آوری چهره ها ضعیف بود در عوض صداها را از پشت تلفن هم خوب تشخیص می داد. ولی با این
حال لحن مرددی به خودش گرفت و گفت:
-متاسفم خیر.
صدای دختر کمی دلخور بود ولی می خواست نشان ندهد.
-واقعا فکر نمی کردم اینقدر زود فراموش بشم.
ماکان لبخند پهن روی لبش را جمع کرد و درحالی که روی صندلی پشت بلند چرخدارش می نشست گفت:
-جسارت نباشه بنده خیلی سرم شلوغه برای همین متاسفانه زود افراد و فراموش می کنم.
شهرزاد از این جمله ماکان هیچ خوشش نیامد ولی کوتاه هم نیامد:
-شهرزاد هستم. معینی.
ماکان توی دلش ریسه رفته بود.داشت روی صندلی اش به طرفین تاب می خورد از این که شهرزاد را سر کار
گذاشته بود لذات می برد. چند لحظه صبر کرد که مثلا دارد فکر میکرد. بعد گفت:
-شهرزاد...معینی.چقدر این اسم برام آشناس. خدایا یادم نمی آد. دارم خیلی شرمنده میشم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_584
شهرزاد کمی ناز به صدایش اضافه کرد و گفت:
-برای فروشگاه صنایع چوب بهتون سفارش کار داده بودیم. همین هفته پیش بود.
ماکان با صدایی مثال هیجان زده گفت:
-خانم شهرزاد شمائین واقعا منو ببخشید. عذر می خوام.
شهرزاد که مطمئن شده بود ماکان او را شناخته است دوباره اعتماد به نفسش را پیدا کرد و گفت:
-خواهش می کنم. واقعیتش اینکه بابا می خواستن شما رو ببینن.
-برای چی همچین افتخاری نسیب من میشه؟
-برای یک قرارداد کاری هست.
-خیلی خوشحال میشم. هر وقت تشریف بیارن من خوشحال میشم.
شهرزاد باهمان لحن پر ناز جواب داد:
-جناب اقبال بابا معمولا خودشون برای این امور پیش قدم نمی شن ولی با تعریف هایی که همون دوست بابام از شما
کردن مشتاق شدن شما رو ببین البته بیرون از شرکت.
ابروهای ماکان مثل فنر بالا پرید با خودش گفت:
دوست بابات از من تعریف کرده؟ها؟ آخی نازی دلت برای من تنگ شده رفتی دست به دامن باباجونت شدی.
بعد از این فکر گفت:
-باعث افتخاره.
شهرزاد هیجان زده نگذاشت ماکان بقیه حرفش را ادامه بدهد:
-خوب پس امشب دعوت بابام شام رستوان هستید.
ماکان چشم هایش از تعجب گرد شد:
بابا این دیگه کیه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani