⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
باید از کودکےیادمان میدادند
تو براےما بهترین رفیق
دلسوزترین پدر
مهربانترین راهنما هستے
باید از کودکےیادمان میدادند
چشمانمان همیشه به دستان شما
و گوش به فرمانتان باشیم
باید یادمان میدادند
همه چیز که داشته باشیم
شما که نباشید
هیچ چیز نداریم
باید یادمان میدادند
این زندگےبدون شما زندگےنمیشود
این بهـارها بدون شما بهـار نمیشود
باید یاد میدادند
که فقط چشم به راه شما باشیم
و فقط شما را از خدا بخواهیم
باباےمهربانم
مرا ببخش
که بزرگ شده ام
اما کودک مانده ام
مرا ببخش براےتمام لحظه هایےکه
بےیاد تو میگذرند
مرا ببخش و برایم دعا کن
که دعاے پدر در حق فرزندش مستجاب است .
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...
#سلامپدرمهربانممهدےجان✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
📃 «ارزش وجودی امام»
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۳🌷 🔸تمام گره های ریز و درشت ما به دست امام باز می شود و اگر این را بدانیم، دلمان شی
🌷مهدی شناسی ۳۴🌷
🔸وقتی پرده می گذاریم، یعنی رابطهی چندان خوبی با نور مستقیم خورشید نداریم؛ چون محدود هستیم و ضیق وجودی داریم و اگر اندکی بیشتر با این چشم محدودمان به او نگاه کنیم، کور می شویم.
👈🏻یعنی چون محدودیم، از او کناره می گیریم؛ نه فقط به خاطر این که او قوی است. بلکه به خاطر این که ظرفیت ما کم است و تحمل این همه نور را ندارد.
🔅خورشید این طور نیست که بگوید: حالا که محدودی، من هم غروب می کنم!
🔹او آن قدر مهربان است که با وجود پرده ها و محدودیت ها سعی می کند از هر روزنه ای که شده، نور خود را برساند.
✅اصل وجود امام در میان مردم برکت است. امام باقر علیه السلام می فرمایند: به درستی که خداوند به واسطه ی یک مومن حقیقی، نابودی را از قریهای بر میدارد.
🌹اگر امام مهدی علیه السلام نبود اوضاع و احوال هستی، هرگز چنین نبود؛ نه آب شیرینی پیدا می شد تا انسان بنوشد و نه هوای سالمی که استنشاق کند. روزی ها هم این طور بر اهل زمین سرازیر نمی شد.
☝️🏻وجود ایشان در کل هستی است که اینچنین بلاها را نگه داشته است.
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_چهارم
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_205
حداقل اینکه باید محجبه می بود.
صدای آهنگ ملایم باعث شد کم کم چشمهایش گرم شود و به خواب فرو برود.
مهمانی فارغ التحصیلی ارشیا از راه رسید. مهمان های رنگ و وارنگ یکی یکی از راه می رسیدند.
ارشیا کلافه از گرما و اینکه مجبور بود نگاهش را هر چند دقیقه یک بار دور بچرخاند تا نکند روی شخص خاصی
ثابت بماند بیشتر عصبی بود.
اغلب مهمان ها آمده بودند ولی خبری از ماکان و خانواده اش نبود. ارشیا زیر لب
گفت:
-حسابتو می رسم خوب شدم گفتم زود بیا. من حوصله ندارم.
و به ساعتش نگاه کرد. با اشاره مهرناز خانم ارشیا
دوباره به طرف در رفت.
بالاخره خانواده اقبال هم از راه رسیدند.آقای اقبال به گرمی ارشیا را در آغوش گرفت و
گفت:
_تبریک میگم ارشیا جان. مبارکت باشه.
ارشیا لبخند زد و تشکر کرد. بعد نوبت سوری خانم بود.
_خوبی عزیزم؟
ارشیا نگاه کوتاهی به سوری خانم انداخت و گفت:
_ممنونم.
سوری خانم رو به مهرناز خانم گفت:
-عزیزم چشمت روشن. می دونم چقدر سخت بود برات جای خالیشو ببیینی اونم آقایی مثل ارشیا جان.
ارشیا با همان حالت سر به زیر گفت:
-لطف دارین سوری خانم.
مهرناز خانم با تعجب نگاهی به پشت سر انها انداخت و گفت:
_وا سوری جون پس ترنج کجاست؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_206
سوری خانم نگاه پرحرصی به مسعود انداخت و گفت:
-چه می دونم والا بچه ها برا خودشون هر کدوم یه سازی می زنن.
مسعود کنار گوش آقا مرتضی گفت:
-تو رو خدا منو ببر تا سوری شروع نکرده.
مرتضی خنده اش را فرو خورد و وسط حرف سوری پرید و گفت:
-مهرناز جان چرا دم در بفرما تو صحبت کنین
و خودش دست مسعود را گرفت و دور شد. ارشیا زد روی شانه ماکان و گفت
- این بود زود اومدنت.
-والا من بی تقصیرم. مامان و بابا
تقصیر دارن.
سوری خانم که حرف ماکان را شنیده بود گفت:
.
-وا ما چکار کردیم اون خواهر چش سفیدت تقصیر
داره.
ماکان ارشیا را به سمت جمع مردانه هل داد و گفت:
-من غلط کردم مامان جان.
ارشیا خنده کنان همراه ماکان رفت. ماکان بعد از احوال پرسی با جمع کنار ارشیا جا گرفت و نفسش را پر صدا بیرون داد:ارشیا پرسید:
-حالا ماجرا چی بود؟
-هیچی ترنج با دوستاش یک مهمونی های هفتگی داره. امشبم باید می رفت. مامان اینا می خواستن به زور بیارنش اونم پاشو کرده بود تو یک کفش که نه. بابام می گفت بذار راحت باشه آخه ترنج جونش بره از این برنامه هفتگیش دست بر نمی داره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_207
ارشیا با ابروهای بالا رفته گوش میداد با خودش گفت:
-ببین چه مهمونی بوده که سوری خانمم دلش نمی خواسته دخترش بره.
فقط مانده بود که چطور ماکان و آقا مسعود اینقدر راحت با این موضوع بر خورد کرده بودند.
ماکان بحث را به سمت کار ارشیا برد و او هم برایش گفت که خانواده اش هم اصرار داشتند
دعوت بکار دانشگاه را قبول کند و او هم قبول کرده و قرار است از شنبه دنبال کارها باشد.
دخترهای دم بخت جمع که به گوششان خورده بود سوری و مهرناز دارند دنبال زن برای ماکان و ارشیا می گردند سعی داشتند هر چه بیشتر
به چشم بیایند.
ارشیا عصبی بود ولی ماکان حسابی تفریح می کرد و تازه سر به سر ارشیا هم می گذاشت.
-می گما یه نظر حلاله بابا. طرف مرد یه نگاه بش بندازد.
-ماکان به خدا خفت می کنم ها.
گاکان زیر لب خندید و گفت:
- بدبخت رفته چقدر محجوب نشسته که مثلا چشم تو رو بگیره. این که قبلا آتیش می سوزوند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#سلام_امام_زمانم❤️
هر صبح که سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:
کریم،مهربان،دلسوز،رفیق،
دعاگو،نزدیک...
و چه احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تو...
سلام ای نور خدا در تاریکی های زمین
🌤اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
سلام حضرت نجات ، مهدی جان
در این قرن های فراق ، در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان ...
چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان ...
چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان ...
چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان ...
چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار ، پر کشیدند ...
خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
📝امیرالمومنین علیه السلام:
شیعیان ما مثل زنبور عسل هستند
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۴🌷 🔸وقتی پرده می گذاریم، یعنی رابطهی چندان خوبی با نور مستقیم خورشید نداریم؛ چون محد
🌷مهدی شناسی ۳۵🌷
🔸از فواید امام که مورد استفاده ی عموم قرار می گیرد عبارت است از فواید معنوی برای کل موجودات.
🔹از دیگر فواید وجود امام فواید معنوی خاص برای اهل اسلام و تشیع است.
🔸تربیت ها، نظارت ها و امدادهایی که بخواهیم و نخواهیم، لطف و کمالات امام آن را در زندگی ما جاری می کند.
🔹فضل و رحمت امام چنان است که ما هر قدر هم پرده و مانع بر وجودش بیندازیم، او سعی می کند روزنه ای ایجاد کند تا نور عنایت و تفضل خود را به ما برساند...
🔸امام مهدی عليه السلام باب الله هستند. همان که خداوند فرموده:
"...واتوالبیوت من ابوابها..."
🔹پس هر قدر مردم نماز بخوانند، عبادت کنند، قرآن بخوانند و... تا از بابش نیایند، مقبول نخواهد بود.
🔸امام صادق علیه السلام می فرمایند: به راستی مطلب این است که هر که از در به خانه در آید، هدایت شود و هر که از در به سوی دیگر گراید، به راه نیستی رود.
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_208
و به دختری که درست طرف دیگر سالن مقابل ارشیا نشسته بود لبخند زد.
_ماکان بس کن.
-خوب تو می خوای نگاه نکنی نکن ولی من قصدم ازدواجه بابا خره سوری خانم و مهرناز جون یکی از همینا رو می بندن به ریشمون بذار لااقل خودمون انتخاب کنیم.
بعد نگاهش را چرخاند توی جمع دخترها که مدام آن دو تا را زیر نظر داشتند و با هم پچ پچ می کردند بعد کنار گوشارشیا گفت:
-به نظرم اون دختره تاپ صورتی تنشه. اون خوبه؟
ارشیا به دختر چاقی که تاپ کوچکی را به زور تنش
کرده بود نیم نگاهی انداخت و برای اینکه خنده اش نگیرد گفت:.
-ماکان یه کلمه دیگه حرف بزنی پا میشم میرم.
ولی ماکان خیلی جدی گفت:
-ارشیا چی میگی من که انتخابم و کردم همون. راستی اسمش چیه؟
ارشیا سری تکون داد و گفت:
-مرسده دختر عموی مامانمه.
ماکان سری تکون داد و خیلی جدی پرسید:
-چند سالشه حالا؟ مدرک پدرکی
داره؟
-ماکان بخدا بسه داره خنده ام می گیره. تو اصلا غلط می کنی دخترای فامیل ما رو دید می زنی.
ماکان تکیه داد و گفت: -اوه اوه بابا غیرت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_209
ارشیا دست ماکان را کشید و گفت:
-اصلا پاشو بریم تو حیاط اینجا بیشتر بمونی منحرف
میشی.
ماکان با خنده گفت:
خسیس باشه بابا فکر کردی نوبرشو آوردی تو فامیل خودمون ریخته دختر تا دلت
بخواد.
و همراه ارشیا رفت توی حیاط.
ماکان تو رو خدا این کت و دربیار من داره گرمم میشه. اخه چطوری می تونی
تو این گرما کت بپوشی؟
ماکان نگاه عاقل اندر سفیهی به ارشیا انداخت و گفت:
-لباس جزئی از شخصیته گر نمی دانی بدان.
ارشیا دست برد و کت را از تن او کشید و گفت:
- بده من این لحاف و مسخره.
بعد شروع به قدم زدن کردند. ماکان گفت:
-واقعا تو نبودی زیاد خوش نمی گذشت.
ارشیا به خرده سنگی لگد زد و گفت:
-نمی دونستم اینقدر محبوبم.
ماکان به شانه اش کوبید و گفت:
-چکار کنم هفت هشت سالی عادت کرده بودم سایه به سایه همرام باشی تو این سه سال خیلی سخت گذشت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_210
.ارشیا به چهره گرفته ماکان نگاه کرد و پرسید:
-چی شده ماکان؟
ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-ترنج. خیلی ازم دور شده نمی فهممش. اصلا خودشو به ما نمی گیره. اصلا یه آدم دیگه شده.
ارشیا نفس بلندی کشید و گفت:
-خوب تو چقدر سعی کردی خودتو بهش نزدیک کنی؟
ماکان پوزخندی زد و گفت:
اون مخصوصا خودشو از من دور می گیره. درست از همون روز که اون سو تفاهم پیش اومد ترنجم عوض شد. یادته که کدوم روز و می گم؟
ارشیا به ماکان نگاه کرد:
-همون روز که توی پارک با ترنج بحثم شد.
ارشیا سر تکون داد.
-واقعا هنوز یادمه با چه نفرتی بهم گفت ازت متنفرم.
ارشیا حتی صدای سیلی که ماکان به ترنج زده بود توی گوشش بود. چقدر ان روز خجالت کشیده بود از جمله ترنج.سری تکان داد و گفت:
-تو شرکت چطورین با هم؟
-مثل رئیس و کارمند.
-واقعا؟
-آره. مخصوصا ترنج خیلی رعایت میکنه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
💚سلام امام زمانم💚
باور دارم
🍃یکی از همین #صبح ها
🌼که بی هوا و خسته چشم باز میکنم،
🍃بوی نرگسدر همه #عالم دمیده است...
آمدن، برازنده ی #توست!
🌺 یا صاحبالزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۳۵🌷 🔸از فواید امام که مورد استفاده ی عموم قرار می گیرد عبارت است از فواید معنوی برای
🌷مهدی شناسی ۳۶🌷
💠امام کهف حصین ماست و مثل پدر و مادری که به طور دائم، مستقیم و غیر مستقیم، دنبال فرزندشان هستند و از او جدا نمی شوند، پیوسته در پی ماست.
☝️🏻همیشه و در همه حال با مولایمان حرف بزنیم. چون او مجرای ما برای رسیدن به خداست.
🔸"من اَرادَ الله بَدَاَ بِکم"
هر که خدا را بخواهد، از شما و با شما آغاز می کند.
🔺ما در زندگی خود می بینیم که هر وقت دستمان را به بزرگ ترها داده ایم، حتی اگر هم افتاده باشیم، آن ها ما را گرفته و بلند کرده اند.
💞بیاییم وجودمان را به دست پدر و علت وجودمان بدهیم و همیشه با او باشیم.
🔹دست در دست او به خیابان برویم و خرید کنیم؛ دست در دست او رانندگی کنیم؛ دست در دست او به خواستگاری برویم و عروسی بگیریم و...
👈🏻در همه چیز با عشق و یاد او باشیم؛منتها در وجود و جانمان، نه در زبان!
⚜بزرگان فرموده اند که البته از سوی دیگر هم از خود غافل نشویم، همیشه روی خودمان کار کنیم و تزکیهی نفس داشته باشیم.
〽️مبادا شیطان القا کند که: "هر کاری خواستی انجام بده، آقایت دستت را می گیرد!"
♻️این مطالب را به خود تلقین کنیم. اگر یادمان رفت، دوباره و دوباره تمرین کنیم؛ آن قدر به نفسمان بگوییم تا برایمان ملکه شود.
✅ آن وقت دیگر خودمان نیستیم و اینجاست که اتصال با حضرت برقرار می شود.
#مهدی_شناسی
#قسمت_سی_و_ششم
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_211
.ارشیا با خودش گفت:
_از ترنجی که من می شناسم بعیده این رفتار.
صدای آتنا مکالمه شان را قطع کرد.
-داداش بیاین شام.
ارشیا به بازوی ماکان زد و گفت:
-بریم.
بعد راه رفته را برگشتند و ماکان بعد از برداشتن کتش همراه ارشیا وارد خانه شد.تازه شام تمام شده بود که مسعود به ماکان گفت:
-ترنج زنگ زده خونه تنهاست. مهربان رفته پیش دخترش. من و مامانت می خوایم بریم. تو میای یا می مونی؟
ماکان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-نه دیگه منم میام. تا شما برسین منم باید راه بیافتم.
-خوب برو مامانتم صدا کن بریم.
ارشیا رو به ماکان گفت:
-خوب تو می موندی لااقل.
-نه دیگه برم. دیر وقته. آخر شبا دیگه مهمونیا خصوصی میشه.
- گمشو مسخره.
-مگه دروغ میگم
لرشیا خندید و خانواده اقبال را تا دم در همراهی کرد. مهرناز رو به سوری گفت:
-از طرف من به ترنج بگو خیلی بی معرفتی خانم.
-به خدا سوری جون این دختر دیگه از کنترل من خارج شده. خودش می دونه و بابا جونش که
اینقدر بهش پر و بال میده من خسته شدم از کاراش. عین مرغ چپیده تو اتاقش. خدا رو شکر شرکتم که تازگی های
اضافه شده. من اصلا نمی بینمش اگه وقت آزادی هم داره با اون دوستای عین خودش می چرخه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_212
مسعود دست سوری را گرفت و گفت:
_عزیزم سر پا نگه داشتی بنده های خدا رو.
سوری خانم نگاهی از گوشه چشم به همسرش
انداخت و گفت:
_چشم مسعود خان. اون شما اونم دخترت. برو بدش به امیر و خیال همه راحت.
و پر بغض به مهرناز گفت:
-کاری نداری مهرناز جون.؟
مهرناز سوری را در آغوش گرفت و گفت:
_سوری جون چی شده؟
مسعود دستی به صورتش کشید و سر به زیر انداخت. ماکان دست در جیب ایستاده بود و نمی دانست چه بگوید.
ارشیا حسابی کنجکاو شده بود که ماجرا از چه قرار است و امیر دیگر کیست؟
خدایا اون بچه اینقدر بزرگ شده که خواستگارم براش میاد.و نزدیک بود همان جا زیر خنده بزند.
سوری با همان لحن پر بغض گفت:
_به خدا دارم دیونه میشم. پسره هیچیش به ما نمی خوره. مادره هم پرو پرو هی زنگ می زنه و میگه ما دخترتون و می خوایم.
مسعود با لحن مهربانی گفت:
_سوری جان ترنج که هنوز حرفی نزده.
_هنوز نگفته ولی بالاخره اونام از قماش خودشون. معلومه که بقیه رو قبول
نداره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻