💚
برنامه ریزی خدا حرف نداره
بهش اعتماد داشته باش...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
لبخند بزن
به دیروزی که گذشت
و به امروزی که زیباست
و به فردایی که زیباتر خواهد بود.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#ارسالی
#هم_دلی
سلام من تو خونه عروسک دست ساز میسازم و با کمک ایتا میفروشم.
یه اسنپ گرفتم راننده ی مرد خیلی جوون بود. زنگ زد به خانومش گفت دخترمون خوابه یا بیدار؟ بعدم گفت بخابونش من نمیتونم دست خالی بیام خونه. قطع که کرد گفت امشب تولد بچمه هیچی براش نگرفتم. خیلی تو خودش رفته بود. گفت درامدش کفاف قسط هاشو هم نمیده. من تو کیفم چندتا عروشک سفارشی داشتم یکی از عروسک هامو دادم ببره برا بچش.😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#توسل_به_شهدا
#خاطره_آشنایی
باورم نمیشد حس عجیبی داشتم گفتم نکنه اون پسر تو راهیان نور شهید بوده؟!!
بعد سریع به فکر خودم خندیدم شاید فقط شباهت اسمیه یا فامیلن!
تو دلم به همون شهید توسل کردم و نذر کردم اگه دانشگاه رشته دلخواهم قبول شدم به عنوان نذری سر خاکش میام و براش نذری پخش میکنم.
خلاصه از اون روز زندگیم فقط شد تست و درس و آزمون بعد ۶ ماه سخت کنکور دادم و نزدیک شهریور جواب آزمونم اومد.
بله من رشتهی مورد علاقهام یعنی دبیری زیست شناسی قبول شده بودم.
خیلی علاقه داشتم به دبیرزیست شدن.
رفتم مصاحبه بعدم تو دانشگاه فرهنگیان شهرمون ثبتنام کردم.
یک روز پنجشنبه بود یاد نذرم افتادم، یک ظرف شیرینی درجه گرفتم و رفتم گلزار شهدا.
سر قبول اون شهید بودم که با دیدن مرد چهارشونهای که لباس یونفرم سفید با آرم ارتش تنش بود.
هر دو بهت زده بودیم انگار باورمون نمیشد همو ببینیم.
زیر لب سلام کردم و اونم در جوابم گفت: علیک سلام خانم سارا جمالی درسته؟ شما اینجا چی کار میکنید؟
از اینکه اسمم رو یادش بود حس خجالت و ذوق همزمان بهم دست داد.
- اینجا نذر داشتم.
- اینجا قبر عمومه که هم اسممه.
- من اتفاقی اومدم ببخشید باید برم.
- چه نذری داشتید خانم جمالی؟
- من دانشگاه قبول شدم رشته دبیری زیست.
لبخندی زد و در سکوت فاتحه خوند و رفت
اما یک هفته بعد
داستان کوتاه چهار قسمتی
#ارسالی_سارا
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#مشاوره سلام اوقات به کام #همفکری خانمی هستم ۱۰ساله ازدواج کردم ۷سال مشترک خونه پدرشوهر زندگی کردم
#همفکری
🌸 سلام درباره اون خانمی که از رفت و آمد بیش از حد خانواده شوهر ناراضی بودن.
بنطرم هر موقع زنگ زدن بیان شما جواب تلفن رو نده یا بگو خونه نیستم با شوهرتون صحبت کنید این نشد زندگی دائم بیان بریز و بپاش کنن کمک نکنن اگه همسرتون همکاری نکرد هر موقع اومدن خونه شما در حد یک چایی پذیرایی کن شام حاضری بیار یا مثلا به خانواده شوهرت بگو کمکت سفره پهن کنن یا کار بهشون بده
🌸 سلام فاطمه جون درباره اون خانمی که گفتن خانواده شوهرشون خیلی میان خونه روستا و...
بنطرم خیلی جدی با شوهرش صحبت کنه تذکر بده یا خودشون مودبانه تذکر بده رفت و آمدشون کنترل شده باشه مگه ما چند بار زندگی میکنیم همش به خاطر رودربایستی و مراعات و حرف این و اون زندگی خودمون رو تباه کنیم، حرص و جوش بخوریم و هزارجور مریضی بگیریم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#گفتمان #همفکری 🌸سلام و عرض احترام میدونم خیلی دیره برا جواب...خانمی ک برا سیسمونی مشکل دارن
#همفکری
#مشاوره
راجبه این پیام!
🌸اینکه میگن وظیفه پدر دختره من کاملا مخالفم! شاید این به عنوان یه رسم و یا عرف تو جامعه جا افتاده باشه! اما در شرع و قانون وظیفه پدر خود بچه است! در واقع همون نفقه هست!
با این حرف که پدرشون باید بگیره صد درصد مخالفم! سوال مهم اینه که مگه پدر دختر چه خبطی کرده که دختر داره!؟ که باید هم جهیزیه های سنگین رو بده هم باز جور بچه یکی دیگه رو هم بکشه؟؟
ایشون نباید یکی بدو کنه با همسرش ! ولی اگر خیلی گفتن بهش یه کلام بگه اولا بچه واسه هرکی هست خودش باید خرج بچش رو بده! دوما هم اگر به کمک به فرزند و خرید برای نوه است مگه این بچه نوه خانواده آقا نیست که همه چیش گردن خانواده دختره! بعد به نظر دادن و اصطلاحا پز دادنش که میرسه میشه نوه اونا! و اصطلاحا میگن از خون ماست و ...
🌸 واینکه میگن حتما طلاق بگیر!
ایشون مگر مشاوره ان!؟ که اینطوری سطحی و راحت سریع نسخه میپیچن!
من خودم همسرم اوایل عقد همینطوری بودن! اومدیم سر خونه خودمون با سیاست و محبت و اقتدار دادن کاری کردم که الان خودش وقتی مامانش یه چی میگه جوابش نه بابا نمیشه که و ... هست .
اگر مشکل دیگری با همسرشون ندارن و صرفا واسه تاثیر مادر شوهر ناراحتن کاری کنن با رفتار درست و حرفهای محبت آمیز همسرشون جذب خودشون بشه! اونوقت میبینند که انگار این مرد از این رو به اون رو شده!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
. خاطره خواستگاری تو حرم .
#خاطراتوسوتیهای_من
یه خانومی
با مامانم تماس گرفت برای امر خیر😌
حرم قرار گذاشتیم که همدیگرو ببینیم
دو تا خانواده
خلاصه در عرض چند ثانیه همو دیدیم و
خداحافظی کردیم😂
حالا این همه عجله برای چی بود خدا میدونه 🤷♀🤷♀🤷♀
یه دفه دیگه حرم قرار گذاشتیم که
صحبت کنیم که از شانس اون روز
زائران خارجی رو آورده بودن و
حرم جای سوزن انداختن نبود
همینطورم شعر میخوندن و خلاصه
سر و صدا و شلوغ پلوغ بعد تو
اون شرایط میخواستیم حرف جدی
ومهم خاستگاری بزنیم😅😅😅
خلاصه اننننقد گشتیم جایی پیدا
نکردیم برای نشستن
ناچار رفتیم بیرون حرم و نزدیک یکی
از این مغازه ها مهر و تسبیح فروشی
🤦♀🤦♀🤦♀🤦♀
بعد فکر کردیم که رو چی بشینیم
که بالاخره تصمیم گرفتیم رو زمین
بشینیم😣😣😣
آقا من و مامانم بودیم و پسره و مادر
پدرش
به حالت چهار زانو دور هم نشستیم رو
زمین😭😭😂😂😂
منم حسابی داشتم یخ میزدم
زمین سررررد
بعد حرفامونو زدیم قرار شد پسره بره
یه چیزی بخره با هم بخوریم
بعد دو ساعت اومد در حالی که همه
نگرانش شده بودن😂😂
دیدیم پنج تا بستنی قیفی رو دودستی
گرفته داره میاد سمتون 😳😳
بعدم که بهمون داد بستنی ها رو هنوز
شروع نکرده بودیم که بستنی ها آب
میشدند و میریختن ،یعنی آااااب میشدنا
مامانم هم بهم میگفت زود بخورش آب
شد😅😅
منم رفتم زیر چادرم هم میخوردم هم میخندیدم😅😅😅😅
اونا میدیدن شونه هام میلرزه همه میخندیدن و بستنی میخوردن🤦♀
حالا بار دوم بود میدیدیمشون و هیچ
تصوری از هم نداشتیم قبل از اون
خلاصه زمینو نگا کردم بستنی و خاک و
همه چی رو زمین قاطی شده بود🤦♀
بعد دستامون چسبناک جایی نبود بشوریم😑😑😑
بعدم که پاشدیم داشتیم میرفتیم این که چادرامون تاکمر پر خاااک شده بود به کنار😬😬😬
یه دفه مادر پسره گفت اِ عزیزم این چیه
به چادرت ،پشت چادرمو نگاه کردم ،بعععله آدامس چسبیده بود ،ایستادیم بکنیمش فقط کششش
میومد😖😖😖
خلاصه سوارشدیم که برسوننمون
واین آخرین باری بود که همو میدیدیم
خداروشکر🤣🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_موتی
سلام دوستان .اومیدوارم ڪ حاالتون خووب باسه🌹
خاطره من برمیگرده ب وقتے ڪ هشت سالم بود
همسایه ما خوونش مرثیه داشت ومداح ڪ اومد ازمن خواستن ڪ میزبزارم جلوشون تابراش چاے ببرن نگو ڪ من ڪ میزو بردم بزارم جلوش گذاشتم روپاش و میگم ڪ تکون میخوره و کجه هے روپاش تکون میدادم ڪ درست وایسه بعد ڪ نگا کردم دیدم یاخدارو پاشه حالا مداحه هم انپار ن انگار اصلا از خودبیخود نشد و خوندنش ادامه داد.
ولے من تادیدم گذاشتم روپاش رفتم نشستم و تا تموم شد مراسم ب چشم دیده نشدم کلے خجالت کشیدم
ببخشین ڪ طولانے شد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
.
#سوتی_موتی
یه سوپر مارکت سر کوچه خونمون بود یه پسر خیلی خوشتیپ هم فروشنده ش بود، من خنگ سال اول دانشگاه بودم تا اونوقت تخم بلدرچین ندیده بودم، خریدمو کردم و با حالت فیس کنان به فروشنده گفتم آقا این شکلاتا کیلوییه یا دونه ای؟ یهو دیدم پسره نفسش بند اومد از خنده،از فرداش مسیرم و عوض کردم تا باهاش چشم تو چشم نشم🙄
همش میگم اگه پسره موزی بود یکی بهم میداد میگفت گاز بزن اشانتیون 😂😆😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•