سلام به همگی😊🌷
قرار بود بعنوان جلسه ی آشنایی با یه آقایی صحبت کنم
برای همین دنبال سوال میگشتم تا لیست سوالام رو کامل کنم🧐😌
از دوستم هم خواستم که سوالایی که خودش میپرسه رو برام بفرسته😊 اونم برام فرستاد چند تا کلمه ی قلنبه و سلمبه هم بین سوالاش بود که خیلی خوشم اومد، حفظ کردم که استفاده کنم خیر سرم با کلاس باشم🤪🤦♀
خلاصه اینکه با اعتماد به نفس از آقا پسر پرسیدم که (اگر شما با خانواده تون توی مسئله ای به "جماع" نرسیدید چی کار میکنید؟) آقاهه خشکش زد😳 پرسید که چی؟ منم که نمیدونستم دارم چی میگم با اعتماد به نفس جمله م رو تکرار کردم😔😔 بعد گفت آهااان منظورتون جمع بندیه و یکی دوبار کلمه ی جمع بندی رو گفت که یاد بگیرم🤣🤣 ولی منِ خل اصلا متوجه اشتباهم نبودم و تازه افتخار میکردم که از چه کلمه ی خوبی استفاده کردم🤪🤪
خلاصه صحبتمون تموم شد و برگشتم خوابگاه پیش دوستام و داشتم گزارش کار میدادم☺️
تا اینکه رسید به همین سوال...
وقتی فهمیدم به جای "اجماع" از کلمه ی "جماع" استفاده کردم و معنی کلمه ی جماع چیه حس کردم دنیا رو سرم خراب شد...🤕🤕🤧
دیگه حتی اگه میخواستم هم روم نمیشد دوباره با اون آقا پسر صحبت کنم😩😫
هیچی دیگه مامانم بهشون گفته بود جواب دخترم منفیه ولی نمیگه چرا🤫🤭😅😅😅
اینجانب ته تغاری خانواده🙈
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
چند کلمه حرف حساب
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام فاطمه جانم و اعضای کانال امیدوارم خوب باشین
من مریم دختری اصالتا اهل کرمانشاه که عروس تهران شدم و خیلی دلتنگ آغوش مادرم هستم خیلی هواش رو میکنم.
شوهرم هر سال دو سه بار میاد بریم کرمانشاه ولی بازم دلتنگی رفع نمیشه
میخواستم بگم اونای که نزدیک خانوادشون هستن قدرش رو بدونن...
منم تو دانشگاه تهران رشته پرستاری خوندم و همونجا تو دانشگاه با همسری آشنا شدم و موندگار غربت.
زندگیم رو دوست دارم ولی بازم غربت سخته.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
.
سلام من و همسرم پسر دایی دختر عمه بودیم من مخالف ازدواج فامیلی بودم به خاطر مسائل ژنتیکی و...
ولی خب اومدن خواستگاری شوهرم دستم رو گرفت گفت من اصلا غیر تو هیچ دختری به چشمم نمیاد اول تو دوم تو فقط تو😍
ما قبل اون خیلی کلکل داشتیم اما بعدش از همه زوج های فامیل عاشق تر شدیم🥰
موقع تولد هم دخترم هم پسرمم زیر نظر متخصص ژنتیک بودم خدا رو شکر که هر دو سالم بودن🤗
اینم از خاطره کوتاه من اسمم باشه عروس دایی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
سلام به همه خانندن خاموش تازه به حرف امدتون امد با یه سوتی از دوران جهالتم 😁راستی چرا من که استاد سوتی هستم هر چه به ذهنم فشار میارم نمیدونم بیام چی بگم یا یادم نمیاد هیی😁😁انقد به مخم فشار میارم هنگه بدبخت حالام بریم از سوتی بگم براتون قضیه مال ده سال پیشه ده هفتاد که تنش به دهه شصت نسل سوخته خورده......اقاا ما بچه بودیم خونمون دهات عروسی پسر همسایه بود ما رو هم شب حنابندان هم فردای روز عروسی که نهار بود دعوت کردن ای همسایه ما چند تا نوه تهرانی باکلاس داشتن امده بودن برا عروسی کلیم به خودشون رسیده بودن و ریخته بودن وسط مجلس دس گرفته بودن و تو چش بود که چقد خوشگل کردن اقا یکی از دخترا انگار تازه مد شده بود موها رو چتری کنی اینم چه مدل قشنگی چتری کرده بود و بهش میومد منم انقدد خوشم امد که همون وسط حنابندون یواشکی مامانم پاشدم رفتم خونمون جو گیرر شده بودم تندی رفتم حموم چقدد ذوق داشتم که الان موهام چتری میکنم کلی خوشگل خوشتیپ میشم همه نگام میکنن😍😍 با ذوق یه خورده از موهای جلو سرم اوردم پایین اونم کج و کله نه مرتب قشنگ شونش کردم با یه دستم موهام صاف گرفتم با دست دیگم قیچی گرفتم موهام تا سر ابروم کوتاه کردم که مثلا چتریش کنم اقاا کوتاه کردم دیدم فرت موهام رفت بالا شده بود قد یه بند انگشت 😭😭انقدد زشت شده بود نه چتری شد نه هی میشدم بزنم بالا هیچی دیگه یه حد بند بستم شال سرم کردم حجاب رعایت کردم برگشتم بقیه حنابندانم😑😑 این به کنار مجبور شدم تا چند ماه بند کش شلوار دوختم بهم مثل کش سر کردم بستم جلو سرم تا موهام رشد کنه و حالت بگیره تازشم انقد تباه بودم فک میکردم الان با اون کش که بستم جلو سرم باکلاسم شدم🤣🤣🤣🤣مری جونم😌۳۸ از یکی از دهاتا همدان
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان خوب
از زمین خوردن گفتین داغ دلم تازه شده😢😂
من عروسی دختر خاله م بود تو روستا اینا رسم داشتن صبح حنابندون عروسو میبردن حموم عمومی بعد داماد با فک و فامیلش بزن و بکوب میرفتن دنبال عروس
خلاصه ک مارفتیم حموم ۲۰ نفری میشدیم فقط ی بزرگتر باعروس رفتن توحموم بقیه قسمت رخت کن تو سالن موندن ی ظبط صوت اورده بودن حموم بزن و برقص کنن منم رفتم خودی نشون بدم پامو ک گذاشتم زمین کفشم سربود یهو بوم با چون خوردم زمین 😂😂😭😭
بقیه هم درحال غش کردن بودن خودمم مث لبو سرخ شدم 😊از خجالت
ولی بعد همراهیشون کردم خودم بیشتر خندیدم😂😂😂
دوستدار شما رزی
اسمیه ک شوهرم گذاشته😊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
•
امید چونان پرنده ایست که در روح آشیان دارد...🌱🕊
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_موتی
سلام به همگی خاطره آقا حامد خوندم یاد خاطره کادو های عجیب عروسی افتادم شوهرم چند تا دوست فابریک داره که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن از قبل ازدواج تا همچنان هم ادامه داره خلاصه شوهر من هر کدوم از دوستان که ازدواج میکنه بهشون کادو سکه طلا میداده خلاصه تا ما ازدواج کردیم و این دوستان اومدن پیش ما قبلش با هم هماهنگ کردن که کادو چی بدن .اینا رفتن و من مشغول باز کردن کادو ها شدم یکیش یه جعبه برا فلاکس چای بود فقط جعبه خالی به همسرم گفتم اونم تعجب کرد جعبه رو انداختم داخل سطل زباله تو آشپز خونه خدا رحم کرد بعد آخر شب دوسته به شوهرم پیام میده نخواسته بقیه کادو ش بدونن گذاشته داخل جعبه دیگه رد گم کنی ما هم دقت نکردیم دو تا سکه بعد رفتم جعبه رو آوردم و بله سکه ها پیدا شدن 😂اینم ماجرای دوست کلک
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#توسل_به_شهدا
یک هفته بعد مادر سید زنگ زد به مادرم پدرم و برادر بزرگم مخالف بودن چون اعتقاده داشتن برای من زوده و بهتره صبر کنم ولی من پنهانی به مامان رسونده بودم جوابم مثبته ولی نگفته بودم سید رو کجا دیدم.
مادرم اجازه داد خواستگار ها بیان، وسط جلسه خواستگاری خیلی دست و دلم میلرزید با خودم میگفتم اگه زندگیمون خوب نشه چی؟ اگه با تصوراتم فرق کنه چی؟
خلاصه سید اومد و انقدر زیبا و متین صحبت کرد و از پدر و عموی شهیدش گفت که پدر و برادرم شیفتهی رفتارش شدن و قرار شد باهم نامزد کنیم تا بعد درس عقد و عروسی برپا بشه.
نمیگم خیلی شوق داشتم و عاشق پیشه بودم ولی اعتماد داشتم به بختی که اون شهید سر راهم قرار داده بود.
به اعتمادش بله دادم و بعد از مدتی متوجه شدم بزرگترین شانس زندگیم سید امیرعلی بوده.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی
سلام به همگی
اول ازهمه بگم که ما۴تاجاری هستیم...برادرجاری بزررگه فوت میکنه وما۳تاجاری باهم رفته بودیم مراسم سومش که ناهاردعوتمون کرده بودن....مراسم که تموم شدمیخواستیم بلندشیم من به جاریم گفتم ایناتعدادشون خیلی زیاده آدم خجالت میکشه به همشون تسلیت بگه بیافقط به زنداداش تسلیت بگیم وزودبریم بیرون(آخه آدم قاطی میکنه)...اونم گفت نه بابازشته میفهمن موقع تسلیت گفتن بعدازچندنفردیدم جاریم به یکیشون میشه انشالله همیشه به خوشی😳😳😳😳😳اومدیم بیرون بهش گفتم این چی بودگفتی بیچاره خودش هنگ کرده بودگفت نمیدونم ازدهنم درومدخداکنه نشنیده باشه وگرنه به زنداداش بگه اون شلوارمودرمیاره😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره_خواستگاری
داستان ازدواج ریحانه طنز
من و خانواده عموم توی یک ساختمون زندگی میکنیم.
زن عموم از سادات هستن و یک برادر خیلی متین و آقا داشتن که بخاطر رفتارش و ادبش تو خانواده معروف بود.
منم یواشکی و پیش دل خودم از سید امیر مهدی خوشم می اومد.
حالا ماجرای خواستگاری من اینجوری شروع میشه: از دانشگاه خسته و کوفته برگشتم خونه تمام تنم درد می کرد شبش تا دیر وقت درس خوندم تو دانشگاهم خیلی پیاده روی و دوندگی داشتم برای پرداخت شهریه و امتحانات آخر ترمو...😢
اومدم خونه همین طور وسط هال خوابم برده بود.😴
اینم بگم ما یک پذیرایی داریم یک هال و سه تا خواب یکی بین من و برادر و خواهرم تقسیم شده.😬
خلاصه که همینطور بیهوش شدم وسط هال وقتی از خواب بیدار شدم خیلی گیج بودم اصلا نفهمیدم کی خوابم برده.🤔
بعد دیدم چقدر سر و صدا میاد از تو پذیرایی؟ انگار مهمون داشته باشیم صدای تعارف مامان و اختیار دارید بابا میاومد و ببخشید مزاحم شدیم زن عمو.😅
با همون تیشرت و شلوارو موهای جنگلی رفتم تو پذیرایی...
گفتم زن عموعه دیگه خودیه مغزم کار نمی کرد شاید غریبه و یا نامحرمی همراهش باشه.
وارد شدن همانا و دیدن سید امیرمهدی همانا😱
با خودم گفتم: ای خاک عالممم آقا سید چرا تو خونه ماست؟ چرا با کت و شلوار رو مبل نشسته؟
وای مامان و باباش رو هم اورده؟!
این گل و شیرینی چیه؟
دیدم نگاه متعجب همشون رو منه! خاک بر سرم بدون حجاب اومدم وسط خونه جلوی این همه نامحرم.
یعنی اون لحظه مغزم شبیه ویندوز بالا اومد و تازه فهمیدم چه گندی زدم. بدو بدو جیغ کشیدم رفتم تو اتاق صدای خنده شیرین خواهرم بلند شد.🤣🤣🤣
مامان زن عمو سید امیر مهدی با صدایی خجالت زده گفت: نگفتم بدون هماهنگی نیایم خواستگاری؟ دختر مردم زهره ترک شد.
اینجوری زن میگیرن آقا سید؟
با بغض گفتم خدا مرگم بده میخوان برای آقا سید برن زن بگیرن؟ پس چرا قبلش اومدن خونهی ما؟!😭
فکر کنم او لحظات مغزم رو تو دانشگاه سر امتحان جا گذاشته بودم که به ذهنم نرسیده بود اومدن خواستگاری خودم😂
قلبم پر پر شد و بغض کردمبا شنیدن صدای یا الله آقا سید به خودم اومدم که وسط اتاق شلوغ و پلوغم بودم.
جیغ کشیدم: صبر کننن.
یعنی اون روز اوج فاجعه بودا اتاقم تند تند لباس هامو جمع کردم همه رو فشردم تو کمد و یک چادر سر کردم و مثل خانم های مثلا خیلی موقر گفتم: بفرمایید تو👗👠
داستان کوتاه ادامه دار
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•