eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت عروسی خاطره من مربوط میشه به سال 92 و من 11 سالم بود. عروسی عمم بود. وقتی رفتیم تالار ، بعد یه ساعت ، نور پردازی داشت شروع میشد. اقا این دستگاها هستن که بخار میدن بیرون مثل ابر ، این یه دفعه روشن شد. بعد خواهر داماد گذاشت جیغ جیغ کردن که ای واااییی کی به این دست زدههه داره میسوزهه 😂 خلاصه عمم اومد براش توضیح داد که اینم جزئی از نور پردازیه و خراب نیست دستگاه 😊😂 بعد 5 دقیقه یه دفعه خاموش شد ! گفتیم چیشد ؟ گفتن مادر داماد گفته سرم گیج میره این نورا رو که میبینم خاموشش کنید 😐😂 عمم بنده خدا هنوزم میسوزه میگه اون زمان ، 80 هزار تومن دادم به این نورپردازی که پیرزن بیا بگه سرم گیج رفت 😂 درکل خوب بود ولی😂❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند شب پیش شمال بودم، بارون میومد دیدم یک دختر بچه با لباس مشکی کنار خیابان نشسته، کتمو درآوردم گذاشتم رو سرش گفتم عموجان چرا اینجا نشستی خونت کجاست، نگام کرد احساس کردم مردمک چشمش کل چشمشو گرفته و قسمت سفید چشم نداره، گفت من خونه ندارم منو میبری خونت زنت بشم... گفتم تو جای دخترمی اول بیا بریم درمانگاه ببینم حالت چطوره بعد اگه پدرو مادرت نبودن دختر خودم میشی، دستمو گرفت رفتیم درمانگاه، رفت توی اتاق دکتر منم منتظر بودم از اتاق خانم دکتر بیاد بیرون که یهو دیدم دکتر جیغ میزنه جن جن‌.. رفتم تو فقط دکتر بود، هرجای اتاقو گشتم دختره نبود، الان چند روزه اصلا حالم خوب نیست یک سنگینی تو قفسه سینم احساس میکنم، دیگه هنوز ندیدمش... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
دوباره هوایی شده بودم و چهره ی معصومش و چشمهای زیباش یک لحظه از ذهنم پاک نمیشد .. تا آخر مراسم شنگول
داستان زندگی 🌱🎀 مامان دوباره دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت صدات رو بیار پایین.. بابات بفهمه روز سوم باباش داریم از خواستگاری و دختر حرف میزنیم ، پوستمون رو میکنه... تکیه دادم به دیوار و آرنجم رو تکیه دادم به زانوم و دستم رو گذاشتم روی سرم و سکوت کردم .. آه سعید... آه... تو همون روز رفتی به مادرت گفتی لعنتی .. عباس احمق اینقدر دست دست کردی که واسه دختره خواستگار پیدا شد .. سعید همه چیزش از ما بهتر بود .. وضع مالیشون و تحصیلات سعید .. حتما بهش جواب مثبت میدادند... مامان که دید سکوت من طولانی شد آروم بهم نزدیک شد و گفت عباس جان اونطوری زل نزن به گلهای قالی.. همه چی رو بسپار دست خدا.. اگه قسمتت باشه ، میشه .. سعید نه ، پسر رییس جمهورم خواستگارش باشه ، اگه قسمت تو باشه نصیب تو میشه پسرم .. غضه نخور... تو چشمهای مامان نگاه کردم و گفتم اگه خاله بهت حرفی نزده بود هم همین حرف رو میزدی؟ تو حاضری من ناراحت بشم ولی یه موقع خواهر عزیزت از شما دلگیر نشه... مامان با ناراحتی گفت عباس این چه حرفیه... معلومه که واسه من اول ، مهم بچه هامن .. مخصوصا تو که پسر بزرگ منی .. هزار تا برات آرزو دارم ... گفتم هزارتا نخواستیم ، فعلا همون یه خواسته ی ما رو انجام بده .. مامان مهربون پرسید تو میگی من چی کار کنم ؟ الان سه روزه پدرشوهرم مرده پا شم برم خواستگاری؟؟ کلافه گفتم مامان... مامان... کی گفت بری خواستگاری؟ مگه خودم عقلم نمیرسه؟ چه میدونم یه جوری به زنعمو بگو .. زنگ بزن بهش بگو مریم رو به کسی ندید پسر من میخواد... اصلا دوباره که واسه هفتم اومدند یه جوری بکشش کنار و بهش بگو.... مامان دستش رو گذاشت زیر چونه اش و آروم گفت نه اونطوری که زشته .. تو ختم ... نه اصلا... صبر کن بعد از هفتم زنگ میزنم خونشون یه طوری میگم .. ولی نباید بابات بفهمه... دو زانو نشستم و با هیجان گفتم یعنی زنگ میزنی؟؟ مامان گفت چیکار کنم؟ زنگ نزنم یه عمر خودم رو ملامت میکنم که کمک نکردم پسرم به خواسته ی قلبیش برسه ... بلند شد و نفس بلندی کشید و گفت توکل برخدا .. ببینیم قسمت چی میشه .. ولی خالت خیلی ناراحت میشه ازم .. میدونم .. منم بلند شدم به سمت اتاقم رفتم و گفتم دو روز ناراحت میشه و بعد آشتی میکنه خیالت راحت... با خوشحالی و فکر این که به زودی مریم برای من میشه خوابیدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
"از زبان مریم" مامان واسه هفتم منو نبرد و زن داداش چون حامله بود هم به مراسم نرفت و اومد خونمون و پیشم موند .. یکی دو بار گفتم خوب منم بیام ، با فرزانه حرف میزنیم ولی مامان قبول نکرد و گفت بمون پیش زن داداشت .. اگه میرفتم حتما دوباره عباس رو می دیدم .. نمیدونم چرا این بار ، دلم اینقدر بی تاب تر شده بود .. اون نگاه چند ثانیه ای توی گورستان و اون چشمهاش مدام تو ذهنم بود ... تقریبا ده روزی از مراسم حاج عمو گذشته بود و من هر روز که میگذشت خوشحالتر میشدم چون تصمیم داشتم هرطور شده برای چهلم برم و باز عباس رو ببینم ... ظهر بود .. بعد از نهار ، مامان دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه میکرد که تلفن زنگ خورد .. من که نزدیکتر بودم جواب دادم .. اولش نشناختم و پرسیدم شما؟؟ صدای پشت خط مهربانانه گفت مریم جان منم عزیزم مامان عباس... هول شدم .. جواب دادم ببخشید زنعمو نشناختمتون .. مامان زودی بلند شد و گوشی رو ازم گرفت .. هیجان زده بودم .. زنعمو هیچ وقت خونمون زنگ نمیزد مگر برای کار و حرف مهمی.. نزدیک مامان نشستم بلکه صداش رو بشنوم .. مامان اولش مدام میگفت خواهش میکنم .. وظیفمون بود .. این حرفها چیه؟ بفرمایید ، میشنوم ... مامان سکوت کرده بود و فقط گوش میداد .. ناخودآگاه لبخند روی لبش نشسته بود .. با اشاره پرسیدم چی میگه .. مامان جوابم رو نداد و به زنعمو گفت والا چی بگم .. مریم بچه است .. هفده سالشه... خودش هم دوست داره بره دانشگاه .. نمیدونم زنعمو چی گفت که مامان گفت باشه من از خودش میپرسم ولی میدونم که قصد ازدواج نداره... تا مامان تلفن رو قطع کنه احساس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از هیجان بایسته.. همین که گوشی رو گذاشت گفتم چی میگفت .. در مورد من بود؟؟ مامان خندید و گفت زنگ زده میگه عباس گفته الا بلا زنگ بزن بگو مریم رو به کسی ندنش.. من میخوامش .. اینقدر اصرار کرد و قربون صدقه ام رفت مجبور شدم بگم از مریم میپرسم .. گفته فردا زنگ میزنم دوباره .. بهش میگم تو نمیخواهی ازدواج کنی ... از خوشحالی نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم و گفتم دروغ گناهه مادر من ... مامان با همون لبخند اخمی کرد و گفت چرا دروغ ؟ مگه تو میخواهی عروسی کنی؟؟ کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم با اجازه ی بزرگترا بله... مامان که فکر کرد شوخی میکنم بالشتی که نزدیکش بود رو به سمتم پرت کرد و گفت نیشت رو ببند، تو باید بری دانشگاه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت ازدواج سلام خانومم و۲۰سالمه اومدم خاطره ام از عروسیم بگم چند روز مونده ب عروسیم بود و من با هر ساز و نداری ای ک بود ساختم ارایشگاهی ک دوس داشتم نرفتم و کلی راه اومدم با شوهرم اما نزدیک عروسیم گفتم پول بده تا برم ناخون بکارم اخه ارایشگر گفته بود با ناخون مصنوعی نمیشع لباس عروس رو‌جمع کنی و همش کنده میشه و خودمم خیلی دلم میخواست اما گف پول ندارم و منم ب مامانم گفتم گف خودم پولشو میدم چند روز بعد دیدم رفته برای دختر خواهرش تبلت خریده اونم نزدیک عروسیمون :) ی جوری دلم شکست و این یه خاطره بدی بود ک همیشه تو ذهنم هس و هیچ موقع فراموش نمیکنم … برای اینکه ترجیح داده بود بقیه رو ب من 💔 خواستم بگم عروسی و لباس عروس و این داستان ها فقط ی بار هس … سعی کنید جوری ک دوس دارید ب نحو احسن باشه … پ ن:البته عروس خانم قطعا مهمترن، اما دوستان ، دستها و ناخن‌های خودتون بسیار زیبا هستن، کاشت آسیب جدی به سلامتی شما وارد میکنه❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 میخواستم در مورد یکی از تجربیاتم بهتون بگم. من 20 سالمه و یه نامزدی ناموفق داشتم. زمان دانشجویی با یه پسر21 ساله اشنا شدم که بعدش فهمیدم داره ولی از اونجایی که خیلی مغرورم گفتم که معجزه میکنه و میکنه! باهاش کنار اومدم تا ترک کنه. دو ماه طول نکشید که نامزد کردیم و من در نامزدی هر وقت سوال کردم گفت اعتیاد نداره. وقتی رفتیم بدیم برای عقد فهمیدم هنوز اعتیاد دارن.😔 متاسفانه بازم به خانوادم التماس و کردم و فرصت دادن بهش که ترک کنه. حتی داداشم اونو به کمپ برد ولی همین که اومد بیرون بازم شروع کرد. من دوسه بار دیگه هم فرصت دادم ولی نتیجه همه فرصتا سوءاستفاده بود.😔الان 9 ماهه که جدا شدیم ولی من دوسش دارم ونمیتونم به کس دیگه فکر کنم و همه خواستگارام رو به بهانه های مختلف رد میکنم. تو این رابطه فقط من ضربه خوردم. از جوون های عزیز خواهش میکنم و عاقلانه تصمیم بگیرن. چون بیشترین ضربه رو ما میخوریم. ✍ عاقلانه انتخاب کنید عاشقانه زندگی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط با یه قرص استامینوفن وقتی اتو داغه بکشید کف اتو و با دستمال تمیز کنید به همین راحتی. ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من از وقتی با کانال شما آشنا شدم خیلی زندگیم تغییر کرده. واقعااا ایده هاتون عالیه.😍 آقایی بلد نیس که چطور موقع ناراحتی من رو آروم کنه.😔 یه بار که خیلی ناراحت بودم، رفتم یه برگه آوردم توش حرف دلم رو نوشتم.😢 آقایی وقتی برگه رو خوند، بغلم کرد و گفت: ببخشید اگه بلد نبودم کاری برات انجام بدم. قول میدم دیگه از این به بعد کارام رو درست انجام بدم. منم خیلی خوش حال شدم.😍 ✍ نوشتن ناراحتی در برگه کاغذ، شما را ارام میکند و همسرتان را مطلع. از این فرصت، غفلت نکنید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دخترم:) آبجیم تعریف میکرد ی شب خواب بودیم برقو روشن کردم دخترم بره دسشویی،نور افتاد رو صورت پسرم ک پیرهن نداشتو با شلوارک خوابیده بود(خاهرزادم ۱۲ سالشه) میگه دیدم سینش خونیه شکم و بازوشم همین طور هول کردم و گفتم از روی دشمنی بچمو کشتن سریع رفتم سمتش استرس بدی ب جونم افتاد رفتم بیدارش کردم برقو زدم دیدم ی انار سرخ رنگ گذاشته بوده ت بغلش بهش فشار اومده کلا ریخته روش😂🤦🏻‍♀ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
و تغییر مثبت درزندگی🌹 من و اقایی ۲/۵ ساله باهمیم.👱 ما بخاطر های بیجای مادر و خواهر شوهرم خیلی سختی کشیدیم. حتی ۴ماه بودیم و تا نزدیک پیش رفتیم. اما خدا نذاشت من از عشقم جدا بشم.😍 من نامزدم شیراز کار میکنه و بعد ۳ ماه اومد پیشم و متاسفانه حال خودش نبود بخاطر مسکرات. رفتیم خونه مادرش و من به اقایی زنگ زدم که بیاد. اما اون دروغکی گفت: "نیم یا یه ساعته دیگه!!" میام. بعدم گوشیش رو خاموش کرد. ولی نصفه شب اومد، اونم به حال خودش نبود😥 به روش نیاوردم ولی دیدم دوباره داره میره بیرون! بهش التماس و کردم نرو! اما گوش نکرد. منم شدم😡 زنگ زدم برادرش که گفت رفته خونه مادرش!!! منم گفتم باشه. بذار بمونه.😏😟 بهم برخورد. به داداشم زنگ زدم که بیاد دنبالم.😭 منتظرش بودم که اقایی اومد. ولی دیگه داداشم اومده بود.👿😤 بعد که اومدم خونه، شدم. گفتم کاش نمی اومدم و فردا باهاش میحرفیدم.😱 از ناراحتی تا صبح، دیدم. خوهرای عزیزم! لطفا هیچوقت مثل من زود تصمیم نگیرین وگرنه میشین. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج : سلام دخترم ۱۹ من دوسال پیش ازدواج کردم به خواست پدر و مادرم و به صورت سنتی اولش همه چی خوب بود اما کم کم بد شد💔 احساس میکنم از طرف شوهرم درک نمیشم برام ارزش قائل نیست راز نگه دار نیس و اگه یه چیزیو بگم نگو هم باز میره میگه به پدر و مادرش🥲 ازم ۱۰ سال بزرگ تره و حس میکنه همه چیز دانه در حالی ک اصلا اینطور نیس همیشه خدا سر پول با من بحث داره یه جورایی هم خسیسه هم نیس نمیدونم واقعا🥲 پدر و مادرم یه شهر دیگه ان تقریبا هفته ای یه بار همو میبینیم اما بازم احساس تنهایی و بی کسی دارم💔 شاید شوهر من به نظر خیلیا آدم خوبی باشه اما اخلاق منو اون به هم نمیخوره خواهش میکنم بدون شناخت ازدواج نکنید اول مطمئن شید به درد هم میخورید یا نه🥲 ببخشید ناراحتتون کردم❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج: منم از تجربه ازدواجم بگم براتون حدود ۷ سال پیش ازدواجم سنتی بود و تا یکی دوسال اول همه چی خوب بود بعدش از سر پول و خرج کردن بحثمون میشد و می‌گفت خیلی خرج می‌کنی و چیزی برات نمی‌گیرم حتی منم اون زمان دانشگاه میرفتم هزینه ی دانشگاهمو نمی‌داد و حتی همراهیمم نمی‌کرد ، با اینکه قبل ازدواج خودشو خانوادش گفتن اصلا مشکلی نداریم منو مجبور شدم وسط راه دانشگاهمو ول کنم خلاصه گفتیم بمونیم و بسازیم چون از شهر خودم دور بودم و کسی پیشم نبود دوسال اخیر، نمایندگی یه شرکتو گرفت توی یه شهر دیگه و خودش تنهایی می‌رفت اونجا و کار میکرد و ماهی یک بار میومد پیش من جالب اینجاس هرچی اصرار میکردم منو ببر اصلا نمی‌برد و یه جورایی میپیچوند منو حتی بعضی اوقات که میومد، یکی دو روز میموند خونه مامانش بعد میومد پیش من💔 دیگه فهمیدم متاسفانه بوی خیانت میاد و از روی گوشیش فهمیدم که با یکی دیگه تو رابطس... خداروشکر تازه جدا شدم و تا قرون آخر مهریمو‌ گرفتم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•