eitaa logo
"𝐀𝐢𝐥𝐀𝐟𝐬𝐡𝐚𝐫"
285 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
72 فایل
تاریخ چنلمون ⚣︎۱۴۰۰/۴/۱۰⚣︎ ایدی مدیر ㋛︎ @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یعنی بهش نمیگفتید مراقب باشه ؟🥲 گناه داره🥲 من هی می ترسیدم الان بخوره زمین 😬😁 @AiIAfshar🌾✨
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
سلام چرا علی افشار با هیچ دختری ارتباط نداره چرااا انقدر بی احساس آخه تاکی میخواد سینگل بمونه بسه بابا داداش از روزمرگی دربیا !! ....... چی بگم والا به خودش ربط داره
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
میشه تیتراژ رمانت رو بزاری ؟ ....... بله اگر شد میزاریم😊
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
سلام عالی بود ممنون ....... 🥰🌹🌹
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤 رمان : شوق پرواز🕊 سوم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 کامران ابراهیمی و بیتا فرحی بیتا: ای کاش بهش تیر نمیزدی خونریزیش زیاد بود حالا زیاد تر شده همینجوریم بزاریمش عفونت میکنه و میمیره اونوقت دیگه سودی برامون نداره ابراهیمی: اتفاقا خوب بود که تیر زدم الان بیشتر نگران شده احتمالش بیشتر که بیاد خودشو تحویل بده بیتا: حالا بجای این حرفا برو جای زخمشو ببند اینجوری نزارش ابراهیمی: فعلا که نمیشه باید الان بریم خونه شکیبا بعد تا اونجا ببینیم چیکار کنیم چون شکیبا وسایل پزشکی داره میتونه کمک کنه بیتا: خیله خب باشه بریم الان پسر رو چجوری ببریم؟ ابراهیمی: بیهوشش میکنم و میزارمش تو ماشین الان تو برو تو ماشین منتظر باش تا من بیارمش و بریم بیتا: خیله خب رفتم ابراهیمی وارد اتاق شد داوود: آخ آییی 😣 ابراهیمی: چته چرا انقدر آه و ناله میکنی 😒 ابراهیمی نزدیکم اومد و یه دستمال گذاشت رو بینی و دهنم و بعدش متوجه نشدم که چیشد تق تق تق محمد: بیاین تو فرشید: سلام آقا سعید: سلام رسول : سلام محمد: سلام زود بشینید خب بچه ها ما الان باید بریم تا داوود رو نجات بدیم سعید: جاشو پیدا کردین؟ رسول: آره از طریق تماسی که ابراهیمی با آقا محمد گرفت محمد: خب دیگه زیاد وقت نداریم برید اسلحه هاتون رو بردارید و بریم رسول تو هم اینجا بمون پای سیستم رسول: چشم آقا کامران ابراهیمی و بیتا فرحی محمد: بچه ها همه جا رو خوب بگردید فرشید: آقا طبقه بالا کسی نبود محمد: خب تو چی سعید؟! سعید: کسی نیست فقط یه اتاق هست اونجا که ملحفه های روی تختش خونی فکر کنم این همون اتاقی که داوود توش بوده محمد: اه لعنتییی دیر رسیدیم☹️ ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
خیلی عالیه 😍👌🏻 دلم واسه داوود میسوزه 🥲
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 رمان : شوق پرواز🕊 چهارم 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤 شکیبا نادری بیتا: پسره رو گذاشتی در اتاق رو قفل کردی؟ ابراهیمی: آره قفلش کردم بیتا: خیله خب حالا همینجوری نشین اینجا ور و ور منو نگاه کنی برو تیر رو از پاش دربیار بعد پاشو ببند بعدش یکم غذا و آب هم براش ببر ابراهیمی: اه ولشکن بابا مگه من دکترممم!؟ بیتا: اه از دست تو شکیبا تو برو تیر رو از تو پاش دربیار شکیبا: ام..ا اما من که نمیتونم میترسم ابراهیمی: یعنی چی میترسم! اگه این کاریو که بهت میگیم انجام ندی خبری از پول نیست اون وقت مادرت عمل نمیشه و میمیره! یالا برو شکیبا: باشه چشم میرم😢 چشمام رو باز کردم دیدم تو یه جا دیگه هستم و اینبار درد پام بیشتر شده بود خیلی تشنم بود تیره و تار همه جا رو میدیدم که یکدفعه یه خانمی در اتاق رو باز کرد و اومد تو شکیبا: حالت چطوره؟ داوود: به تو ربطی نداره ابراهیمی وارد شد ابراهیمی: از این سوال نپرس جواب درست نمیگیری شکیبا: کامران تو برو بیرون ابراهیمی: باشه ولی از من گفتن بود شکیبا: میخوام تیر رو از پات دربیارم و بعدش جای زخمتو ببندم تا حالت بهتر شه داوود: تو غلط میکنی دست به پای من بزنی شکیبا: داری کاری میکنی که با زور باهات رفتار کنم داوود: هرجور میخوای رفتار کن ولی من نمیزارم دستت به پام بخوره شکیبا: کامرانننن بیا اینجا ابراهیمی: چیه چیشده شکیبا: میگه نمیزاره دست به پاش بزنم ابراهیمی: چیه جوجه فکولی دلت میخواد بمیری شکیبا : حالا چیکار کنیم نمیشه اینجوری ابراهیمی: بهتره که بیهوشش کنیم ابراهیمی جلو اومد داوود: نههه نمیزارم اما داوود رو بیهوش کرد ابراهیمی: بیا شکیبا حالا کارتو کن شکیبا: مطمئنی که کامل بیهوش؟ ابراهیمی: آره همینجوریم بیهوشش کردم آوردمش اینجا شکیبا: خیله خب پس برو وسایل پزشکی منو از توی اون کمد بیار داشتم تیر رو از توی پاش در میاوردم که دیدم چشاشو باز کرد و داد میزد و هی خودشو تکون میداد شکیبا: کامرانننن بیا سریع اینجا ابراهیمی: چیشده شکیبا: مگههه نگفتی بیهوشه پس چرا اینجوری شد ؟!! ابراهیمی : نمیدونم عجیبه ، عیب نداره بیهوشی رو بیخیال خودم الان میگیرمش که تکون نخوره تو کارتو کن شکیبا: با..شه باشه داوود: آخخخخخخ ولم کنین عوضیای بی شرف 😩 آخخخخخخخ آخخخخخ😭😖 ابراهیمی: دهنتو ببند ساکت شو بزار کارشو کنه شکیبا: تموم شد حالا دیگه میتونی ولش کنی ابراهیمی: خیله خب باشه خب دیگه شکیبا پاشو بیا بیرون ولش کن دیگه شکیبا: ولی درد داره ای کاش اینطوری نمیکردیم ابراهیمی : ولش کن دیگه تو کار خودتو انجام دادی پاشووو داوود: آیییی آخ خدایاااا دارم میمیرمممم😫😣😭 محمد پس کجایی😓 ادامه دارد... 🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤❤️‍🔥🖤❤️‍🩹🖤
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
خیلی رمان قشنگیه ولی نمیدونم چرا داوود باید درد بکشه 🥲
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
آره واقعا ولی واقعی نیست عزیزم 🌸
۱۱ شهریور ۱۴۰۳